✨﷽✨
فرازی از #وصيتـــــنامہ
✍ استقلال فرهنگی که بفرمایش امام شرط اول استقلال است به جدیت در جهت الهی نمودن مرکز آموزشی بالاخص دانشگاهها تحقق پذیر است و این با ادامهی تحصیل شما برادران انجام شدنی است تا انشاءالله در آینده تنها نیاز به وجود استاد دانشگاه در داخل که در خارج از مرزها و کشورهای دیگر اسلامی را بتوان مرتفع نمود و با نشر فرهنگ اسلامی وحدت فرهنگی امت اسلامی محقق گردد.
🍀البته درس نباید مانع انجام تبلیغات اسلامی و حضور در جبهه های حق و عدالت علیه ظلم و فساد گردد چرا که مسئولیت فرد فرد شما انجام مجموع این اعمال است موفقیت شما را در این راه از خداوند خواهانم.
▫️ فرمانده والامقام ▫️
#شهیــد_علـــــی_یغمایـــــی🌷
《ســــالروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#خصوصیات_اخلاقی
💠 یکی از دغدغههاش کار فرهنگی کردن بود تو تمام محلههای تهران، تو یک به یک محلههای تهران و حوزههای بسیج پرونده داشت.
🔷 بعنوان مسئول عملیات، شناسایی و...اصلا چیزی بعنوان ترس تو وجودش نبود علی خیلی نترس و جسور بود، بزرگترین دغدغهاش "رهبــــــــــری" بود و همیشه میگفت آقامون تنهاس.
🔹علی هیچوقت خسته نمیشد و پای اعتقادات ایستاده بود تا آخرین قطره خونش همش میگفت تکلیف اینه که ما بریم الان سوریه.
▫️ مدافـــع حــــرم ▫️
#شهیــد_محمدرضا_علی__بیات🌷
《ســــالروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوبیستوپنج 👈این داستان⇦《 قسم به رحمت تو 》 ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوبیستوشش
👈این داستان⇦《 پیشنهاد عالی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎توی راه دانشگاه، گوشیم📱 زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کارهای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
🔹علی حدود ۴ سالی از من بزرگتر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزهای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درسهای دبیرستان ... عالی بود ...👌
🔸از همون لحظهای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافهات از جلوی چشمم نمیرفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول میکشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...💶
🍃منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...🌡
🔻هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
💠هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...🍃✨
🔹گاهی یک اتفاق میتونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سالها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...✨
🔸درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو میخوندم و امضا میکردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمیرفت ...🤓
💢توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتابهای درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلیهاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
▫️شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتابها دنبالم اومد توی اتاق ...
مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی❓ ...
🔘ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهرهاش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرفهایی که توی دلش میگذشت رو میشد توی پیشونیش خوند ...😔
🔹مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دستمون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونهام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
#کلیپ
🎞 لیست گردان
➣ ثانیههایی کوتاه و تاثیرگذار با روایتگری حاج حسین یکتا در مورد انتخاب شهـــدا توسط امام زمان (عج)
#حاجحسیـــــن_یکتـــــا
#روایتگر_جبههها
#هورالعظیم
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ 🔴 #اولین_و_آخرین_نماز_شهید ✍ رضا سگه یه لات بود تو مشهد، داشت میرفت دعوا، شهید چمران دیدش، دست
✨﷽✨
#برگے_از_خاطراٺ
🔴 #اولین_و_آخرین_نماز_شهید
🔷 یه لات بود تو مشهد، داشت میرفت دعوا، شهید چمران دیدش، دستش رو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
🔹به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت جبهه. تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران.
🔸رضا شروع میڪنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید ڪه شهید چمران به فحشهاش توجه نمیکنه، یه دفعه داد زد ڪچل با توأم!
🔹شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.
🔸رضا ڪه تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! ڪشیده ای، چیزی!
🔹شهید چمران: چرا؟ رضا: من یه عمر به هرڪی بدی ڪردم، بهم بدی ڪرده. تا حالا نشده بود به ڪسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
🔸شهید چمران: اشتباه فڪر میڪنی! یڪی اون بالاست، هرچی بهش بدی میڪنم، نه تنها بدی نمیڪنه، بلڪه با خوبی بهم جواب میده. هی آبـرو بهم میده. گفتم بذار یه بار یڪی بهم فحش بده بگم بله عزیزم.
"یکم مثل اون بشم".
🔻رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد، رضا #اولین_نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریهاش بلند بود، وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پـــــرکشید...!🕊
❤️فرمانده قلبـــــها❤️
#شهید_مصطفـــــی_چمران🌷
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهلوششم
《 گمان 》
🖇گمانی فوق هر گمان، اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …علی کار خودش رو کرد .. اونقدر باوقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمیاومد …
🌸با شخصیتش، همه رو مدیریت میکرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میاومد … قبل از من با زینب حرف میزدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
🔹وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …میترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …✨
🔸توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایینترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا میگذاشت… از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
🔻اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت … اصلا باورم نمیشد …
گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها عوضش کردن …
▫️زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال ۷۵، ۷۶ … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سالها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجهاش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
🍀مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتری میداد …ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …
💢 اما خواست خدا … در مسیر دیگهای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمیکردیم …
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
4_6019573532097250449.mp3
2.98M
🎧🎧🎧
🎤حجت الاسلام #مؤمنی
《داستان زیبای مهزیار》
✨پاک کن دیده وانگه سوی آن پاک نگه
✨چشم ناپاک کجا دیدن آن پــــاک کجا
#تلنگر
#پیــــشنهاد_دانــــــلود💯
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
May 11
🔅✨ ﷽ ✨🔅
#کلام_نور
🌺 إنَّ الْمُصَّدِّقِینَ وَالْمُصَّدِّقَاتِ وَأَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا يُضَاعَفُ لَهُمْ وَلَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ
🍃 بی تردید مردان و زنانی که انفاق کردند، و برای [جلب خشنودی] خداوند [به نیازمندان] وامی نیکو دادند، [پاداش وامشان] به سود آنان دوچندان میشود، و آنان را پاداشِ با ارزشی است.
#سوره_حدید_آیه_۱۸
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🌸🍁🌾
#خصــوصیــات_شــھیــــد⇩
🔸«محمد قنبریان از جمله مردان آسمانی متعهد این مرز و بوم بود که درسفارش و وصیت به اطرافیان و ٢ فرزند خود در نگاهداری از ارزش های اسلامی و انقلابی، همیشه بر #نماز_اول_وقت اصرار داشت و بر حرمت خون شهدا و پاسداشت از زحمات آنها تاکید می کرد .خصیصه بارز او دستگیری از نیازمندان بود و این امر را به فرزندان خود سفارش می نمود. همچنین از دیگر ویژگی های مهم میتوان به خواندن نماز صبح در مسجد محل اشاره کرد.♡»↻
♢راوی همسر شهید♢
🔻مــــدافــــع حــــــرم
#شهیــــدمحمــــدقنبــریــان🌹🍃
《ســــالــــروز شــهــادتــــ♡》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ 🔴 #معجزه_شهید_همت از زبان یک استاد دانشگاه 🍃شهیدان از مـی توحیـــــد مستند ✨شهید
🍃🌷🍃
#برگے_از_خاطراٺ
💢 یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن. در رو که باز کردم دیدم #شهید_همت با یه موتور تریل جلو در خونه وایساده و میگه سوار شو بریم.
🔹ازش پرسیدم، کجا؟ گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره؛ سوار شدم و رفتیم.
🔸سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابونها رو خوب ببینم، وقتی رسیدیم از خواب پریدم.
💠 از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره.
✉️ هر جوری بود خودم و به اون آدرس رسوندم، در زدم. در رو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در؛ نه من اونو میشناختم نه اون من و.
🍃گفت بفرمایید چیکار دارید، ازش پرسیم که با #شهید_همت کاری داشته؟ یهو زد زیر گریه!!
🔻گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت.
🌷 گفتم میگن شماها زندهاید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید...😔 😭
▫️همـــــت دلـــــها▫️
#شهید_حاجابراهیم_همـــــت🌷
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
فرازے از #وصیتـــــنامہ
💠 امروز همه ما موظف هستیم که هرچه در توان داریم از جان و مال و فرزندان خویش در جهت تحقق بخشیدن به آرمانهای جمهوری اسلامی بگذریم و در سرکوبی مخالفین این انقلاب چه کسانی که با زبان خود و با نق و نق زدنها مردم را به انقلاب بدبین میکنند و چه کسانی که علناً بر علیه نظام جمهوری اسلامی اسلحه برگرفته و در ستیزند باید کوشش کنیم.
▫️فرمانده والامقام▫️
#شهیــد_محمدحسن_ابوالبشری🌷
《ســــالروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوبیستوشش 👈این داستان⇦《 پیشنهاد عالی 》 ـــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوبیستوهفت
👈این داستان⇦《 کجایی سعید؟ 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎چهرهاش هنوز گرفته بود ...
ولی بازم خوشم نمیاد بری خونههای مردم ...
🔹منظور ناگفتهاش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...😊
فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان مؤسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دستمون یه کم بستهتره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...🍃✨
🔸دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم میبره ...😔
💠اما غیر از اینها ... فکر سعید نمیگذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا ۹ و ۱۰ شب ... یا حتی دیرتر ... برنمیگشت خونه ... علیالخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
🔻داشتم کتابهای شیمی رو ورق میزدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار میکردم؟ ... اونم با رابطهای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...⁉️
▫️ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوستهاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
🔹بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو میخورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدمهای جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث میشد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...🤔
🔸رفته بودیم خونه یکی از بچهها ... بچهها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...💻
🔻ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
🍃همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم میریخت ...
🚬سیگار از دستم در رفت افتاد روی فرششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید❓ ...
💢اصلا به روی خودم نمیآوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو میشدم ... تمام مدت، حرفهای سعید توی سرم میپیچید ... و هنوز میترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بیخبر باشم ... علیالخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
✨﷽✨
#شهیـــــدانہ
《راه شهیــــــدان
راه #حسیــــن استــــــــ♡》
🍀 راهی که ادامه دارد...
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلِکَ
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 《 شکستن نفـــــس 》 🍃 باران شدیدی در تهران باریده بود، خیابان ۱۷ ش
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《 روزهای آخر 》
🍃آخر آذرماه بود، با ابراهیم برگشتیم تهران، در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
🍃میگفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشمهای منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
🍃من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا میکنی که گمنام باشی!؟
🍃منتظر این سوال نبود، لحظهای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی رو که میخواستم نگفت.
راویان 👈 علی صادقی، علی مقدم
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1