﷽
#حدیـــــث_روز ⇧⇧
#جمعـــــہ
☀️ ۲۴ خــرداد ۱۳۹۸
🌙 ۱۰ شـــوال ۱۴۴۰
🌲14 ژوئـــــن 2019
ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #اَللَّهُـمَّصَلِّعَلیمُحَمَّـدٍﷺوَآلِمُحَمـَّدﷺ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️حضرت بقیةالله الاعظم (عجلالله تعالی فرجه الشریف)
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#ادمینتبــــادلحرفهایمیپذیریم📣
به ایدی خادم کانال مراجعه نمایید
@Modafeh14
🌸🍂
°•{مــــدافــــع حــــــرم
#شهیــدحسینـــعلــےپورابراهیــمے🍃🌹}•°
💠《او کودکان سوری را در آغوش میگرفت، دست و صورت آنها را میشست و موهایشان را شانه میکرد،👌 یکی از آرزوهای شهید برای این بچههای جنگزده این بوده که برایشان اسباب بازی بخرد تا غبار جنگ را از چهرههای پاک و معصوم آنها برای مدت کوتاهی نیز که شده بزدایدو لبخند را برلبان آنها بنشاند☺️. آنها میگفتند؛ جشن تولد شهید را نیز به دلیل علاقه وی به کودکان در یک پرورشگاه برگزار کردیم تا آنها به این بهانه شاد شوند.👌☺️》
🔹(راوی⇦دوستشهید)
°•{ نشــــربمنــــاسبتــــــــــ
#ســالــــروزشھــــادتـــــــــــــ💔🍃}•°
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
May 11
🌷🍃🕊
🍃🕊
🕊
°•{مــــــدافــــع وطــــن
#شھیــــــدروحاللهسلــطانــــے🌹🍃}•°
#بوےشهادت_میدهی...💔
🔹۱۲ سال از زندگی مشترک با آقا روحالله، خرید مایحتاج خانه با من بود. کارش طوری بود که فرصتی برای خرید و بازار نداشت. اما در هفتههای مانده به روز شهــ🕊ـــادتش، شده بود مسئول خرید مایحتاج خانه.
🔸اخلاق و رفتارش عالی بود، اما عالیتر شد. آنقدر که یکبار به آقا روحالله گفتم خیلی نور بالا میزنی، بوی شهـــ🌷ــادت میدهی. با ذوق و خنده میگفت: «جدی میگی؟» مدام از من میپرسید «خواب شهـــــادتم را ندیدی؟»😳 در حالی که یکبار خواب شهـــــادتش را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم، دلم نمیآمد برایش تعریف کنم.
🔹امکان نداشت خنده بر لب نداشته باشد، حتی وقتی که ناراحت بود میخندید.😁
راوی 👈 همسر شهید
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستوسوم 🔹دو روز بعد به سمت جنو
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستوچهارم
🔹روی تخت 🛌 خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را میدهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمیآورد. با من صحبت میکرد و سر به سرم میگذاشت.
🔸سلما کلافه به زهرا بانو گفت:
ــ زهرا خانوم میبینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!
صالح حق به جانب گفت:
ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😒
سلما به من اشاره کرد و گفت:
ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف میزنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی❓😳
🔹لبخند بیجانی زدم و گفتم:
ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟
صالح گفت:
ــ خوابت میاد؟😔
ــ یه کمی...😅
ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود.
ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشهی آستینش را گرفتم.
ــ تنهام نذار صالح.😔
ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره❓
🔸رفت و من هم چشمم را بستم. نمیدانم چقدر گذشت که خوابم برد.
💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤
🔹با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانیام را بوسید.😍😘خجالت کشیدم.😰بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه میخندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل میکردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.
🔸ــ چی شده؟؟؟🤔
صالح گفت:
ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍
سلما سرک کشید و گفت:
ــ آره نگران نباش واسه بچهات خوب نیست.😜
و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت:
ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.☺️ دیگه دونفر شدین.
هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه "😳
🔹بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه میکرد. با اشارهای او را به سمت خودم کشاندم
ــ اینا چی میگن؟☹️
ــ جواب آزمایشت و گرفتم گلم.😊 تو راهی داریم👶🏻 ضعف و سر گیجهات به همین دلیل بوده.
🔸چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"😶
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...۴
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🕊🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔻مدافـــــع امنـــــیت
🔺شهید وزارت اطلاعات
°•{ #شهید_حســن_عشـــوری🌹🍃}•°
💌 #فــــرازےازوصیتنــــامہ
✨خداوندا !
تو خود فرمودے بخوانید مرا تا اجابت ڪنم شما را.
آغوش بگشا و ردای سرخ #شهـــــادتــــــ❤️ را ڪه به بهترین بندگانت عطا فرمودے به من نیز عطا فرما ...
و مرا با شهـداے صدر اسلام محشور فرما.
°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ
#ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ🍃💔}•°
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🌸🍃🕊 🍃🕊 🕊 °•{به یاد قهرمانی #گمنام_وارسته #شهیـد_فرهــــاد منصــــوری🌹🍃}•° 👈این دلاور گمنام قبل از #
🔻🔻🔻
#خاطراٺ_ماندگـــــار
🔹من در خواب دیدم که با بچهها به شهر مهران، به تماشای خانهٔ ویران شدهای رفتهایم
🔸ناگهان من به داوود گفتم: آنها چه کسانی هستند که این طرف میآیند👥👥
🔹داوود فریاد زد: 🗣 عراقیها هستند و یک سرهنگ هم آنها را همراهی میکند داوود گفت: فرهاد بزن، همگی آنها را با تیر بزن 🔫
🔹من به طرف عراقیها شلیک کردم و چند نفری را از پای درآوردم؛ ناگهان متوجه شدم یک وسیله نقلیه 🚌 که در خاطرم نیست چه بود🤔 به طرف من و داوود میآید
🔸دو سرباز عراقی👥 پیاده شدند، یکی از دو سرباز را با تیر زدم🔫 ولی یکی از آنها به پشت بام خانه ویران شدهای که ما در داخل آن بودیم فرار کرد
🔹من به داوود گفتم: فقط سه تیر باقی مانده است، که ناگهان آن عراقی که در پشت بام بود به پایین نگاه کرد.
🔸داوود به من گفت: بزن و من شلیک کردم و گفتم: داوود تیرها تمام شده است😳
🔹بالاخره ما به دست عراقیها افتادیم و آنها دست و پای من و داوود را بستند⛓ پیش روی ما یک نارنجک کشیده💣 و از اطاق خارج شدند
🔸من و داوود شروع به اشهد گفتن🍃✨ خود کردیم ولی نارنجک عمل نکرد، نارنجک دوم را آوردند ولی باز هم عمل نکرد😳
🔹عراقیها برگشتند و به روی ما اسلحه کشیدند ولی تیرهایشان عمل نکرد در همین حال بود که یکی از عراقی ها فریاد زد: 🗣
🔸فرار کنید، فرماندهٔ آنها آمد؛ همه فرار کردند
🔻من و داوود مشاهده کردیم، شخصی که از بس نورانـــ✨ــی بود، قابل دیدن نبود به اطاق آمد و دست و پای ما را باز کرد از خواب بیدار شدم و شروع کردم به فرستادن صلوات📿
💢واقعا که چه خواب عجیبی بود🌹🍃
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صـــــل_علـــــي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔸
°•{مــــدافــــع حــــــرم
#شھیدمھــــدے_موحدنیــــا🌹🍃}•°
🌸>> موقــــع رفتــــــن
بلنــــــدتــــر خداحافظــــے ڪــن!✨
🌼>> میــخواهــــم صدایت را
تا سالهای سال "فراموش" نڪنــــم!👌
#یاد_کنید_شهدا_را_با_ذکر_صلوات🌷
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯