eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ #حدیـــــث_روز ⇧⇧ #جمعـــــہ ☀️ ۲۴ خــرداد ۱۳۹۸ 🌙 ۱۰ شـــوال ۱۴۴۰ 🌲14 ژوئـــــن 2019 ذڪــــــر روز ⇩⇩ 《 #اَللَّهُـمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌مُحَمَّـدٍﷺوَآلِ‌مُحَمـَّدﷺ 》 ✨روز زیارتی ⇩⇩ ▫️حضرت بقیة‌الله الاعظم (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) #السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌‌المهدی #الّلهُــمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَــ‌الْفَـــــــرَج ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
°•|🌸🍃 #سݪام_بر_شھـــــدا بفرمائید! یک لقمه صفا، میهمان لباس خاکی‌ها.. #ســــــلامــ #صبحتـــون_بخیـــــر #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے🌷 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📣 به ایدی خادم کانال مراجعه نمایید @Modafeh14
🌸🍂 °•{مــــدافــــع حــــــرم #شهیــدحسینـــعلــےپورابراهیــمے🍃🌹}•° 💠《او کودکان سوری را در آغوش می‌گرفت، دست و صورت آن‌ها را می‌شست و موهایشان را شانه می‌کرد،👌 یکی از آرزوهای شهید برای این بچه‌های جنگ‌زده این بوده که برایشان اسباب بازی بخرد تا غبار جنگ را از چهره‌های پاک و معصوم آن‌ها برای مدت کوتاهی نیز که شده بزدایدو لبخند را برلبان آن‌ها بنشاند☺️. آن‌ها می‌گفتند؛ جشن تولد شهید را نیز به دلیل علاقه وی به کودکان در یک پرورشگاه برگزار کردیم تا آن‌ها به این بهانه شاد شوند.👌☺️》 🔹(راوی⇦دوست‌شهید) °•{ نشــــربمنــــاسبتــــــــــ #ســالــــروزشھــــادتـــــــــــــ💔🍃}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷🍃🕊 🍃🕊 🕊 °•{مــــــدافــــع وطــــن 🌹🍃}•° ...💔 🔹۱۲ سال از زندگی مشترک با آقا روح‌الله، خرید مایحتاج خانه با من بود. کارش طوری بود که فرصتی برای خرید و بازار نداشت. اما در هفته‌های مانده به روز شهــ🕊ـــادتش، شده بود مسئول خرید مایحتاج خانه. 🔸اخلاق و رفتارش عالی بود، اما عالی‌تر شد. آن‌قدر که یک‌بار به آقا روح‌الله گفتم خیلی نور بالا می‌زنی، بوی شهـــ🌷ــادت می‌دهی. با ذوق و خنده می‌گفت: «جدی میگی؟» مدام از من می‌پرسید «خواب شهـــــادتم را ندیدی؟»😳 در حالی‌ که یک‌بار خواب شهـــــادتش را دیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم، دلم نمی‌آمد برایش تعریف کنم. 🔹امکان نداشت خنده بر لب نداشته باشد، حتی وقتی که ناراحت بود می‌خندید.😁 راوی 👈 همسر شهید ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌وسوم 🔹دو روز بعد به سمت جنو
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹روی تخت 🛌 خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می‌دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی‌آورد. با من صحبت می‌کرد و سر به سرم می‌گذاشت. 🔸سلما کلافه به زهرا بانو گفت: ــ زهرا خانوم می‌بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!! صالح حق به جانب گفت: ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😒 سلما به من اشاره کرد و گفت: ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می‌زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی❓😳 🔹لبخند بی‌جانی زدم و گفتم: ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟ صالح گفت: ــ خوابت میاد؟😔 ــ یه کمی...😅 ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه‌ی آستینش را گرفتم. ــ تنهام نذار صالح.😔 ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره❓ 🔸رفت و من هم چشمم را بستم. نمی‌دانم چقدر گذشت که خوابم برد. 💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤 🔹با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی‌ام را بوسید.😍😘خجالت کشیدم.😰بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می‌خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می‌کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند. 🔸ــ چی شده؟؟؟🤔 صالح گفت: ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍 سلما سرک کشید و گفت: ــ آره نگران نباش واسه بچه‌ات خوب نیست.😜 و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت: ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.☺️ دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه "😳 🔹بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می‌کرد. با اشاره‌ای او را به سمت خودم کشاندم ــ اینا چی میگن؟☹️ ــ جواب آزمایشت و گرفتم گلم.😊 تو راهی داریم👶🏻 ضعف و سر گیجه‌ات به همین دلیل بوده. 🔸چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"😶 ✍ ادامه دارد ...۴ ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸🍂 •{ #شھید_محمـــــد_جهان‌آرا🍃🌹}• 《اگر شهر سقــوط ڪرد آن را پـــــس میگیریـم مواظـــــــب باشیــــــد ایمانتان سقوط نڪند♡》 ⇦ #مانجنگیدیم ⇦ #دفاع‌کردیــم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🕊🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔻مدافـــــع امنـــــیت 🔺شهید وزارت اطلاعات °•{ 🌹🍃}•° 💌 ✨خداوندا ! تو خود فرمودے بخوانید مرا تا اجابت ڪنم شما را. آغوش بگشا و ردای سرخ ❤️ را ڪه به بهترین بندگانت عطا فرمودے به من نیز عطا فرما ... و مرا با شهـداے صدر اسلام محشور فرما. ‌°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ 🍃💔}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸🍃🕊 🍃🕊 🕊 °•{به یاد قهرمانی #گمنام_وارسته #شهیـد_فرهــــاد منصــــوری🌹🍃}•° 👈این دلاور گمنام قبل از #شهـــــادت خوابی عجیب و زیبا دیده بود که با دستخط خود آن را ثبت کرد و بعدها روزنامه آنرا چاپ کرد که بخش‌هایی از آن بدین قرار است⇩⇩⇩ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🌸🍃🕊 🍃🕊 🕊 °•{به یاد قهرمانی #گمنام_وارسته #شهیـد_فرهــــاد منصــــوری🌹🍃}•° 👈این دلاور گمنام قبل از #
🔻🔻🔻 🔹من در خواب دیدم که با بچه‌ها به شهر مهران، به تماشای خانهٔ ویران شده‌ای رفته‌ایم 🔸ناگهان من به داوود گفتم: آنها چه کسانی هستند که این طرف می‌آیند👥👥 🔹داوود فریاد زد: 🗣 عراقی‌ها هستند و یک سرهنگ هم آنها را همراهی می‌کند داوود گفت: فرهاد بزن، همگی آنها را با تیر بزن 🔫 🔹من به طرف عراقی‌ها شلیک کردم و چند نفری را از پای درآوردم؛ ناگهان متوجه شدم یک وسیله نقلیه 🚌 که در خاطرم نیست چه بود🤔 به طرف من و داوود می‌آید 🔸دو سرباز عراقی👥 پیاده شدند، یکی از دو سرباز را با تیر زدم🔫 ولی یکی از آنها به پشت بام خانه ویران شده‌ای که ما در داخل آن بودیم فرار کرد 🔹من به داوود گفتم: فقط سه تیر باقی مانده است، که ناگهان آن عراقی که در پشت بام بود به پایین نگاه کرد. 🔸داوود به من گفت: بزن و من شلیک کردم و گفتم: داوود تیرها تمام شده است😳 🔹بالاخره ما به دست عراقی‌ها افتادیم و آنها دست و پای من و داوود را بستند⛓ پیش روی ما یک نارنجک کشیده💣 و از اطاق خارج شدند 🔸من و داوود شروع به اشهد گفتن🍃✨ خود کردیم ولی نارنجک عمل نکرد، نارنجک دوم را آوردند ولی باز هم عمل نکرد😳 🔹عراقی‌ها برگشتند و به روی ما اسلحه کشیدند ولی تیرهایشان عمل نکرد در همین حال بود که یکی از عراقی ها فریاد زد: 🗣 🔸فرار کنید، فرماندهٔ آنها آمد؛ همه فرار کردند 🔻من و داوود مشاهده کردیم، شخصی که از بس نورانـــ✨ــی بود، قابل دیدن نبود به اطاق آمد و دست و پای ما را باز کرد از خواب بیدار شدم و شروع کردم به فرستادن صلوات📿 💢واقعا که چه خواب عجیبی بود🌹🍃 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔸 °•{مــــدافــــع حــــــرم 🌹🍃}•° 🌸>> موقــــع رفتــــــن بلنــــــدتــــر خداحافظــــے ڪــن!✨ 🌼>> میــخواهــــم صدایت را تا سالهای سال "فراموش" نڪنــــم!👌 🌷 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯