شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ⬅️ #شهیدی که بعد از ۱۶سال پیکرش سالم مانده #شهید_محمدرضا_شفیعی #تولد : ۱۳۴۶/۸/۴ - قم #شهادت: ۱۳
🍃🌹
⬅️ #شهیدی که بعد از ۱۶سال پیکرش سالم مانده
━━━━━💠🌸💠━━━━━
💠 #عملیات_کربلای۴، محمدرضا، تخریب چی گروهان ایثار بود؛ دوست و همرزم محمدرضا که با او اسیر و بعدها آزاد شد، نقل میکند:
▫️"محمدرضا ترکش به شکمش خورده بود و هر دو، زخمی داخل کانال افتاده بودیم عراقیها رسیدند و ما را اسیر کردند و به اردوگاه شهر موصل بردند؛ در روزهای اول خواستند به نظام و انقلاب توهین کند، ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی صدام را لعن کرده بود، زدند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکست...
▫️به خاطر زخم عمیقی که داشت پزشکان گفته بودند به هیچ وجه، نباید آب بخورد؛ روز آخر خیلی تشنه بود فریاد میزد جگرم میسوزد؛ اخرین جمله را گفت و به #شهادت رسید
▫️به لطف خدا همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه رسید، با این صحنه مواجه شد از پیکر پاک #شهید عکس گرفتند و شماره زدند و بعد عراقیها اورا در منطقه ای بین سامرا و کاظمین به نام الکخ به خاک سپردند"
⇦راوی: همرزم #شهید
✨▫️✨▫️✨▫️✨
▫️بعد از شانزده سال جنازه ی محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند !!! صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود .!!
▫️پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود ؛ ولی پیکر سالم مانده بود ؛ حتی روی پیکر آهک ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ، ولی باز هم پیکر سالم مانده بود .
▫️وقتی گروه تفحص پیکر محمدرضا را دریافت می کردند ، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته : ما چه افرادی را کشتیم؟!
✨▫️✨▫️✨▫️✨
🔴 راز سالم ماندن بدن این #شهید بزرگوار در چهار چیز بود از زبان مادر ایشان :
▫️هیچ وقت #نماز_شب ایشان ترک نشد ...
▫️مداومت بر #غسل_جمعه داشت ...
▫️دائما با وضو بود ...
▫️و اینکه هر وقت #زیارت_عاشورا خوانده می شد ، ایشان با دست اشکهایش را به بدنش می مالید .
▫️و جالب اینکه جمعه وقتی آب میآوردند ، ایشان آب را نمی خورده و آن را برای غسل نگه می داشت.
#شهید_محمد_رضا_شفیعی🌹🍃
#اللهم_الرزقنا_شهادة_فی_سبیلڪ
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و ششم ۴۶ 👈این داستان⇦《 آخر بازی 》 ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و هفتم ۴۷
👈این داستان⇦《 فامیل خدا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح...🛎 برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...😴
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده😂 و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی❓ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد😂 ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده ...❓ دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...🔥
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ...😇 باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ...
قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...🤔
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه😎 کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... 😥 خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...😞
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ🍲 آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ 🍳 هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...⚡️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🌸💫🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#شهیــــدانه
▫️کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهـــــایی
▫️کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نـــوای بینوایی
▫️در آن بحرید کاین عالم کف او است
زمـــــانی بیــــش داریــد آشنـــــایی
#شهیــــدان_زنـــده_اند🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#صبحــتــــون_شھــدایــی🌸🍃
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔴 راز عدد ۲۷ کد تیپِ «محمد رسول الله» چیست؟
━━━━━💠🌸💠━━━━━
💢 به «#حاج_احمد_متوسلیان» گفتند این عدد ۲۷ چیه که تیپ «محمد رسول الله» را بغل کرده و در مجموع «تیپ ۲۷ محمد رسول الله» را تشکیل داده؟!
✅ #حاج_احمد گفت: حکمت داره ✨
1⃣⇦اولاً ۲۷، یادآوره «۲۷ رجب» عید مبعث حضرت رسول اکرم(صلوات الله علیه و آله) هست
2⃣⇦ثانیاً ۲ را در ۷ ضرب کنید، میشود ۱۴
و «چهارده عدد معصومین ما» (علیهم السلام) است
3⃣⇦ثالثاً ۲ را از ۷ کم کنید، میشود ۵
و عدد ۵ به «پنج تنِ آل عبا» بر میگردد و خامسِ آلِ عبا هم امام حسین است
4⃣⇦رابعاً ۲ را به ۷ اضافه کنید، میشود ۹
و «تسعه المعصومین من ذریه الحسین»
5⃣⇦خامساً عدد ۲۷ را بالعکس کنید میشود ۷۲
و عدد ۷۲ هم معرفِ «حضورِ کربلائیها و عاشورائیان» هست !!
#حاج_احمد_متوسلیان🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
♻️ #خاطرات_شهدا
━━━━━💠🌸💠━━━━━
▫️هنگامی که اسماعیل به خواستگاری من آمد، در گروه چریکی «منصورون» عضویت داشت و خانهاش، پایگاه فعالیتها و تکثیر و پخش بیانیههای #امام (ره) بود.
▫️در آن موقع به جای این که من شرط و شروطی برای ازدواج داشته باشم، او شرط خودش را بیان نمود.
▫️وی با جدیت گفت: «من یک زندگی عادی و معمولی ندارم. ممکن است الان این جا باشم و بعد موقعیت ایجاب کند که به فلسطین بروم.»
#شهید_اسماعیل_دقایقی🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔴 #چمران_دوم_ایران را بشناسید!
─┅═✨🌹✨═┅─
▫️#سردار_شهید_تقی_ورکش جانشین دژبان ناجا که مؤسس حزب الله افغانستان و پایه گذار تیپ فاطمیون امروزی است.
▫️شهید ورکش سالیان زیادی در افغانستان و لبنان مشغول مبارزه بود و به چمران دوم ایران معروف است.
#شهیـــد_تقــــی_ورکــــــش🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و پنجم ۵۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و ششم ۵۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ🍲 می کنم و دوباره خالی می کنم. نگاهم روی گل های ریز سرخ و سفید سفره می چرخد.
نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس می کنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می خورد، به به و چه چهی می گوید😋 و دوباره به خوردنش ادامه می دهد.
اخبارگوی شبکه سه حوادث روز را با آب و تاب اعلام می کند. چنگی به موهایم می زنم و خیره به صفحه تلویزیون📺 پای چپم را تکان می دهم.
استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند می زند😊 و بعد صحنه عوض می شود.
این بار همان مرد در چارچوب قاب بر تابوت است که روی شانه های مردم حرکت می کند.
احساس حالت تهوع می کنم🙁 زن هایی که با چادر مشکی، خودشان را روی تابوت می اندازند و همان لحظه مراسم پرشکوه تشییع شهید…
یک دفعه بی اراد ه خم می شوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمی دارم و تلویزیون📺 را خاموش می کنم.
مادر و پدرم هر دو زل می زنند به من. با دو دست محکم سرم را می گیرم و آرنج هایم را روی میز می گذارم. “دارم دیوونه میشم خدا… بسه❗️”
مادرم در حالی که نگرانی در صدایش موج می زند، دستش را به طرفم دراز می کند.
– مامان…چت شد❓
صندلی را عقب می دهم.
– هیچی حالم خوبه.😬
از جا بلند می شوم و سمت اتاقم می روم. بغض به گلویم می دود.
“دلتنگتم دیوونه❗️”
به اتاقم می روم و در را پشت سرم محکم می بندم. احساس خفگی می کنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو می برم. تمام اتاق دور سرم می چرخد.😇
آخرین بار همان تماسی📞 بود که نتوانستم جواب دوستت دارمت را بدهم. همان روزی که به دلم افتاد برنمی گردی.
پنجره اتاقم را باز می کنم و تا کمر سمت بیرون خم می شوم. یک دم عمیق بدون بازدم. نفسم را در سینه حبس می کنم. لب هایم می لرزد.😔
“دلم برای عطر تنت تنگ شده❗️ این چند روز چقدر سخت گذشت❗️”
خودم را از لبه پنجره کنار می کشم. سلانه سلانه سمت میز تحریرم می روم. حس می کنم یک قرن است که تو را ندیده ام.
نگاهی👀 به تقویم روی میزم می اندازم و همان طور که چشمانم روی تاریخ ها سُر می خورد، پشت میز می نشینم. دستم را که به شدت می لرزد، سمت تقویم دراز می کنم و سر انگشتانم را روی عددها می گذارم. چیزی در مغزم سنگینی می کند.
“فردا…فردا…درسته❗️”
مرور می کنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند؛💞 همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم❗️
فردا همان روز آخر است. یعنی با فردا می شود نود روز عاشقی. تمام بدنم سست می شود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی می دهد…💔
از جایم بلند می شوم و سمت کمدم می روم. کیفم👝 را از قفسه دومش برمی دارم و داخلش را با بی حوصلگی می گردم.
داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است به من لبخند می زند.😊 آه عمیقی می کشم و عکست را از جیب شفاف کیفم در می آورم. سمت تخت برمی گردم و خودم را روی تشک سردش رها می کنم. عکس را روی لب هایم می گذارم و اشک از گوشه چشمم😢 روی بالشت لیز می خورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم می کشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست❗️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃💫
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
🎞 کلیپ_تصویری
🔴 وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ...
👈 نماهنگ دعای #امام_خامنهای برای مشتاقان #شهادت و مسئله شهدای مدافع حرم
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔
✨اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای
#جانمان_فدای_رهبرمان_سید_علی
#پیشنهاد_ویژه_دانلود💯
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ من آرزو می کنم که اگر خداوند #شهادت را نصیبم کرد، جسدم گم شود و به پشت جبهه برنگردد و مانند #مفقودین و #شهدای_گمنام باشم. چون از روی خانواده های شهدای گمنام و مفقودین خجالت می کشم.
▫️خدا یار و نگهدارتان باشد و اسلام و مسلمانان را تایید کند و کفار و منافقان را نابود کند.
#شهید_محمدعلی_الله_دادی🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
🍃🌹
♻️ #پرواز_تا_خدا
👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا
« شما + دوست شهید شما + خدا »
═══✼🍃🌹🍃✼═══
⬅️ #گام_هفتم
🌹 اولین پاسخ #شهید 🌹
▫️کمی صبر و استقامت در گام ۶ آنچنان شیرینی ای در این گام برای شما خواهد داشت که در گام بعدی انجام گناه براتون سخت تر از انجام ندادن اونه !
▫️با افتخار منتظر برخی نشانه ها باشید :
▫️خواب دوست #شهیدتونو می بینید
▫️مکاشفه ای در روز
▫️دعوت به قبور #شهدا و راهیان نور جنوب و غرب.
▫️پیامی, نشانه ای, گفتگویی و ......
▫️انواع روزی های معنوی جدید...
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#رفیق_آسمانی
#رفاقت_با_شهدا
#پرواز_تا_خدا
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ پروردگارا! من چیزی ندارم تا در راه تو و دین پیامبر تو هدیه کنم فقط جان ناقابلی دارم که به پیشگاه مقدست تقدیم می نمایم.
▫️از امت شهیدپرور تقاضا دارم مثل گذشته مقاوم و استوار با خون #شهیدان پیمان ببندند که تا آخرین لحظه عمر در پاسداری از دستاوردهای انقلاب شکوهمند اسلامی کوشا باشند و #امام عزیز، این یاد مستضعفان جهان را تنها نگذارند، انشاا... پیروز خواهند شد.
#شهید_اسماعیل_ملکی🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
♻️ نیایش با #امام_زمان_عج
🎙#مرحوم_آغاسی
🌼 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼
👈 تعجیل در ظهور #صلوات
#پیشنهاد_ویژه_دانلود💯
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
♻️ #خاطرات_شهدا
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 یک روز من و #جهاد_مغنیه در فرودگاه تهران با هم قرار ملاقات گذاشته بودیم️ و من از قم برای دیدار وی رفتم،
▫️ججهاد به محض اینکه مرا دید گفت: «چقدر لاغر شده ای، تو مگر ورزش نمی کنی؟
▫️مگر آقا نفرموده اند: «تحصیل، تهذیب، ورزش»☝ ️ و من فهمیدم که سخنان #رهبر_معظم_انقلاب به چه میزان تأثیرگذار بوده و برای امثال #جهاد_مغنیه به چه میزان با اهمیت است.
🔻بباید قدر جهادها و شهدای سوریه، عراق، افغانستان، ایران و… را بدانیم چرا که زمینه ساز ظهور #حضرت_مهدی(عج) و آشکار کردن چهره واقعی اسلام هستند.
👈راوی ⇦ سید کمیل باقرزاده
#شهید_مدافع_حرم
#شهیـد_لبنانـی_جهـاد_مغنیه🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#دلنوشته
♻️ #سربازان سرزمین من #دلاورانے بودند که زودتر از #سن شان به مردانگے رسیدند.
▫️و بے مثال ترین #رشادتہا را براے #جاودانگے سرزمین واعتقاداتشان آفریدند.
▫️#گمنامانے کہ هیچگاه بہ دنبال قدردانے و قدرشناسے از خود نبودند.
▫️وخالص ترین ایرانیان بودند کہ دشمن این مرز و بوم را بہ خاک #سیاه نشاندند..
#یاد_و_نامتان_گرامے🌸
#مردان_کوچک_سرزمینم🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و هفتم ۴۷ 👈این داستان⇦《 فامیل خدا 》 ــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و هشتم ۴۸
👈این داستان⇦《 مهمان خدا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق😥 نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم😶 رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...😭
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...🤒
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب 💦... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...😌
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم🔥 ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...🍜🌮🍛
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ...😔 که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله📞 ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ...🍛 و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت❓ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...☺️
هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...🍃
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃✨🍃
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖