حاجقاسممیگفت:🌚♥️
همراهخود،دوچشمبستهآوردهام..!
کهآندرکنارهمهناپاکیها،
یکذخیرهارزشمندداردوآن:
گوهراشکبرحسینفاطمهاست..(:
گوهراشکبراهلبیتاست..!
گوهراشکدفاعازمظلوم،یتیم،
دفاعازمظلومدرچنگظالم...🌱
#حاجے
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#ثوابیهویی
#اللهمعجللولیکالفرج🌸
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
ببین ترو خدا اینو!!
زن زندگی آزادی رو برداشتن زدن روی روسری !
خو لنتی جذاب ، تو بخوای از این شعار حمایت کنی ک باید روسری سر کنی ، حجابتو رعایت کنی ... 😂
عقل ندارین راحتین بخدا 🔫😂
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🔴 شباهت 😂😂🤣🤣
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#تلنگرانه
تو کتاب"سهدقیقهدرقیامت"
یه قسمتش هست که میگه:
«هر نگاه به نامحرم
شش ماه شھادتو عقب می ندازه..!»
کاشکی این تلگنر ها تأثیر دائمی داشت...
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
باشهولیحسیکهاینعکسبهمداد:) 🙂🖇
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#تلنگرانه🌱
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚🖇
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🌱🙂
گفت:منازنمازخواندنلذتنمیبرم!!!
آیاذکر؎هستکہ.......
آیتالله شاهآبادی بلافاصلہگفت:↯
شماموسیقیحرامگوش میکنی؟!
طرفیکبارهجاخورد!:
وحرفایشانراتاییدکرد.:
آیتاللهشاهآبادی بلافاصلهمیگوید:↯
ذکࢪلازمنیست!!!
موسیقیحرامراترککنید :
صدا؎حرام،
انسانرا بهگناهانعلاقهمند،
ودرنتیجهازنمازدور
وبیعلاقہکرده و راه حضور شیطان رافراهم می کند
#تلنگران
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🔴 حالا شما به عکس سمت راستی یه عنوان بدین 😂
و اما عنوان عکس سمت چپ:
آشغال جاش کنار سطل زباله است 😉
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
▪️این مسیری که بیحجابها با بیحیایی و یک عده روشنفکرنما در حمایت از اونها در پیش گرفتن، دویست سال قبل اروپا و آمریکا رفتن و الان رسیدن به ازدواج با الاغ و سگ و یخچال و جاروبرقی. حرفم که میزنی، یه جوری میگن اولویت اقتصاده، انگار همه از دم تئوریسینهای حوزهی اقتصادن.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🔴برسد به دست عبدالحمید
در همه جای دنیا کفار هم جرات شکستن حرمت مکان های مقدس را ندارند.اما در اطراف مقر عبدالحمید بی حجاب ها با دوربین های حرفه ای وارد مسجد شده و محتوای ضد حجاب میسازند.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🇮🇷
📝 کمپین مقابله با بیحجابی با ۸۰ هزار امضا
🔻مخاطبان فارسمن در اغتشاشات اخیر کشور پویشی راه انداخته و از دولت خواسته بودند که قانون عفاف و حجاب را با سرعت اجرا کند.
https://www.farsnews.ir/my/c/183917
🔹بعد از بیحجابیهای اخیر در کشور که برخی از آنها تبدیل به اباحهگری شده، این پویش به ۸۰ هزار امضا رسید. درمجموع تمام پویشهای مرتبط با حجاب در فارسمن رویهم حدود ۸۰ هزار امضا دارند.
🔺در برخی پویشها هم مخاطبان با امضای زیاد خواستار مقابله با بدحجابی در پاساژهای معروف تهران شدند. مثل پویش مرکز خرید پالادیوم تهران که ۲۰ هزار امضا دارد.
#انتشار_حداکثری_با_شما
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
آیزونهاور پیش از آنکه رسما رئیسجمهور شود در اولین نطقش در سال ۱۹۵۲ چنین حرفهایی زد: «
نباید وضعیتی پیش آید که ایران به گذشته دور خود بازگردد و یک قدرت نظامی شود. وای به وقتی که نظامیگری ایرانی زنده شود. بروید تاریخ این کشور را بخوانید تا متوجه حرف من بشوید.»
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وهجدهم واجب شدیه روزبریم تهران گردی! لبخندی زد:خو
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_ونوزدهم
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین
با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت:
_ماشاالله به زبونت
تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی
حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم!
نه مصطفی؟!
قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت
شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره:
سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما
با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود
با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر
چه صبر ایوبی داری تو
نه سری نه سفری!
کجایی؟!رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون
زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد
با لبخند گفت:
سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید
اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد
به صورتش دقیق شدم
پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت
با اون چشمان سبز آبی و براقش
که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد!
حاج عمو رو به زن عمو گفت:
حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل
پسرتو دیدی؟
زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره
بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟!
_والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو
الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن
حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها:
آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام میبینمتون
لبخندی زدم: چشم
پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم
نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم
پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم
حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم
از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش
چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من
با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت:
ماشاالله زبونتو موش خورده؟
نمیخوای سلام کنی؟لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم:سلام
و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم
چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم!
و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد
_سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید
رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد
جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد:سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید
خوش اومدید
ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم
مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت
زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم:
_بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده
لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه توام وارفتی
_بهم گفت دخترم
کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت:
اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل
ژانت فوری جواب داد: نه نه خوبم
رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟
ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن
زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم
نگاه گذرایی توش گردوندم
ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بودهمون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش
همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار درولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود
دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدیدخواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه
این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه
من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم
خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشیدکتایون هنوز معذب بود:
_ولی کاش اصرارنمیکردی میذاشتی
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_ونوزدهم وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وبیستم
روبه داخل هولش دادم:
_بروتواصلاروی خوش به شما نیومده
درروبستم وبالبخندهمراه بارضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم
باتکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم:
_چی شدتو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم:ساعت چنده؟
_هشت و نیم
راست نشستم:چطوراینهمه وقت خوابیدم؟
تازه یادم به مهمان ها افتاد:وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟
_نترس من رفتم بهشون سر زدم
فکرکردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم:
_توچه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره!لبخندی زد و دستم رو کشید تابلندشم:خیلی خب خوش اومدی
حالاباقی لذتتو آخرشب ببرعلی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام
رفیقاتم صداکن!بعدازنمازازدراتاق بیرون رفتم
باچند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم
طولی نکشید که در باز شدوژانت بین چارچوب با لبخندسلام کرد
بی هوا یاداولین باری افتادم که دررو به روم بازکردیک سال پیش
توی پانسیون
چقدرتوی این یکسال همه چیز فرق کرده بود
لبخندی به لبخندش زدم:توروخداببخشیدتنها موندیدخواب رفتم!
کتایون هم بهش پیوست:سلام خوشخواب
اشکالی نداره دخترعموت جورتو کشید!
اینبارمیبخشمت!
پشت چشمی نازک کردم:باجنابعالی نبودم!
بیایدبریم پایین شام
کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم!نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم وباخنده از اتاق بیرونشون کشیدم
_بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا!
کسی نیست که خجالت میکشیدخودمونیم دیگه
کتایون با خنده گفت:آخه خودتون خیلی زیادید!رضوان همون طور که در اتاق رضا رو میبست با خنده گفت: بگو ماشاالله!
ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو
بقیه خونه مان
ژانت هم طرف ما بود:کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟حالابریم اگر سیری چیزی نخورممکنه به مامانش اینا بربخوره!
کتایون ناچار سر تکان داد: ازدست شما
باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعاراحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم!
گفتم: حالاتو یه بار دستپخت حاج خانوم مارو بخوربعداگر تونستی بروحاضری بخور!
ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالاازپله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم
سفره پهن بودوزوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته
آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد:بسم الله
به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون باخجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد:ببخشیدخیلی مزاحم شدیم
مامان فوری جواب داد:این چه حرفیه راحت باشیدآقاجون هم باخوشحالی گفت:خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تادختر گرفتیم!
خان داداش ضررکردژانت گنگ تماشاش میکرد تابالاخره کتایون ازخنده فارغ شدوبراش ترجمه کرداونوقت راضی شدخجالت روکناربگذاره وبالبخندملیحی تشکر کرد
دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد
ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجویدومن خوشحال و راضی دلمه میخوردم وبه حرفهای مامان گوش میدادم:
_غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشیدسفره ماچند قلم وشلوغ نیست اماغذاش گرمه وجودمهمون هم خیلی برامون عزیزه
شنیدم ازرضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید!خیلی ناراحت شدم
کتایون فوری آخرین لقمه روفرو دادوگفت:نه توروخداناراحت نشیدمابرای اینکه شماهم راحتترباشیدومزاحمت کمتر باشه
مامان قاطع حرفش روقطع کرد:مزاحمت یعنی چی دخترم!گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه حالاشماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهاردعوتش کنم
کتایون باچشم های گرد شده گفت:اینجا؟نه من قرار میذارم میبینمش نیازی به زحمت شما نیست!وبعدباچشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد!مامان جدی ترازقبل گفت:
_غیرممکنه
من سعادت آشنایی باایشون ودیدن لحظه دیداریه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم!شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست بالبخندوچشم وابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم:باشه چشم حالاشامتونوبخوریدازدهن افتاد
مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت
پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم
من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیستم روبه داخل هولش دادم: _بروتواصلاروی خوش به
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وبیست_ویکم
فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه!
از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود
همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد
آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم
رو به رضوان گفتم:
زود بخوابیم که زودم بیدار شیم
فردا مهمون داریم
منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام!
رضوان هم با هیجان تایید کرد:
آره واقعا چه شود
کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره
البته حقم داره!
طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد
هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد:
_بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت!
چه خبرته
البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه:
_بگیر بشین الان میاد خب
کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم
_بیا اینجا بشین
حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست
دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند
تکرار کن؛
الا بذکر الله تطمئن القلوب
چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟
سری تکون داد: یکم
خیلی هیجان دارم
رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد:
خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو
ولی باید به خودت مسلط باشی
الحمد الله این یه هیجان مثبته
پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی
به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی
چه اتفاقی از این بهتر
ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه:
_کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی
این خوشحالی رو با ترس از دست نده
وقتی دیدیش خجالت نکش
محکم بغلش کن... باشه؟
ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه
اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد
کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت:
نه من نمیتونم...
از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم وبا خودم بیارم
بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود!خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات ونازونوازش وتوبیخ وتشرباخودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم
روی پله چهارم یاپنجم بود که صدای مادرش درجواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هواخشک شد:
_نه ولی سعی خودمو میکنم
کتایون کجاست؟نمیخواد بیاد؟
لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اماحس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتروسردتر میشه
پله هاکه به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شدحالاتپش قلب من هم بالارفته بود ولی حال ژانت ازهمه دیدنی تر بود
صورت معصومش غرق اشک بود
سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد وچند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد
انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید
بجای پاازحنجره کمک گرفت ونالید:
کتایونِ من
وصورتش خیس شد
ازآهنگ صداش کتایون چشم بازکردوتوی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کردچشم درچشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضاررومحو این صحنه کرده بودن وناچاربه همراهی ماهم پابه پای اونها اشک میریختیم
مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدربه طول انجامیدکه ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم
روبه کتایون آهسته گفتم:
نمیخوای بری جلو؟اماکتایون انگارمتوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت وباز به مادرش خیره شد
اینبارمادرش زودتربه خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد
بازو هاش روازدستان من وژانت بیرون کشید ومحکم درآغوشش گرفت
من وژانت تنهاشون گذاشتیم بارضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم
مادروزن عمو هم به بهانه ی سرزن به غذابه آشپزخانه کوچ کردن تامادرودختریکم باهم تنهاباشن هرسه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم وباکنجکاوی به هم وبه در ودیوارنگاه میانداختیم
رضوان برای اینکه حال وهوای ژانت عوض بشه سعی میکردبه حرفش بگیره امااون ترجیح میدادساکت باشه و فکر کنه
به همون چیزی که ما نمیخواستیم!
طوری بغ کرده بودکه دل آدم ازدیدنش کباب میشد!به نظرمیاومد این دیدار طولانی باشه پس بایدبه دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون میبودم
روکردم به ژانت:
_میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟
مردی درآینه خیلی موضوعش خاصه
میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟ژانت فکری کرد و سرتکون داد:
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_ویکم فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وبیست_ودوم
_باشه
فقط درباره چیه؟!
_سرگذشت یه پلیس آمریکایی
_آها
آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟!
_ترجمه میکنم برات
_حوصله رضوان سر نمیره؟!
رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم
گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم
نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم:
_《همیشه همینطوره
از یه جايی به بعد می بُری
و من خیلی وقت بود بريده بودم
صداش توی گوشم می پیچید
گنگ و مبهم
و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت:
+ هي توم
با توئم توم
توماس
چشمات رو باز كن ديگه...》
***
تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد:
_ضحی جان عزیزم
مهمونمون دارن میرن
کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد
با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم
و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ
مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم:
_چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم...
لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم
ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم
و بعد با ژانت مشغول صحبت شد
گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود
اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد
با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه:
_عزیزم مطمئنی که...
ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم
بهت زنگ میزنم
سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت
رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟
من برم بیرون ببینم چه خبره!
ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم
خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم:
_مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟!
_چی بگم
هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت
خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش
ولی خب...
نمیاد دیگه
گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز...
با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم
ان شاالله که حل میشه
_ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن
من به همین دیدنشم راضی ام
مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد
لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد
تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم
میانسالیِ کتایون بود انگار:
_خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست
خدا خیرتون بده
رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت
از کتایون کلافه بودم
و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد:
_ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره
اونم تو موقعیت خاصیه
سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم!
از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم
تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم
کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین
دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد
صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟!
کلافه گفتم: بله رفت
اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت...
_اگر شوهرش نبود میرفتم
ولی فقط برای دیدنشون
سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن!
خب فعلا نمیتونم
_شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟
_ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟!
_خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی!
بخاطر مادرت
اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه
پلک کوبید و از جا بلند شد:
_من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه...
رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد:
_این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا
تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی!
تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری!
دیگه از این حرفا نزن
تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم:
_چرا خودتو به اون راه میزنی؟!
من چی میگم تو چی میگی!
من گفتم از اینجا بری؟
من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم!
پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد:
_حالا کجا میری؟!
بیا بگیر بشین
برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم.
ژانت با خواهش گفت:
_میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم!
بہ قلمِ #شین_الف
#رهبرانهـ💕
﮼𓏲 ࣪ روزه دار چشمانٺ هسٺم
بہ آن امید ڪه در افطار دیدار🌱
موذن پلڪ هایت دعوت ڪند
مرا بہ ربناے نگاهٺ..😍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از مسابقه ماه خدا 12
🎁شماهم برنده نگین انگشتر حرم امام حسین (ع) هستید #بدون_قرعه_کشی🎁
🌺تعدادی از جوایز بدون قرعه کشی و تعدادی هم با قرعه کشی تقدیم میشه
🔰توضیح مسابقه:
ابتدا روی لینک بزنید و وارد کانال مرجع تقلید خودتون بشید:
💢ویژهمقلدین امامخامنهای👇
https://eitaa.com/joinchat/4100522063C1fc61ec4ab
💢ویژهمقلدینآیتاللهمکارم👇
https://eitaa.com/joinchat/3092316245C521fc541d4
💢ویژهمقلدینآیتاللهسیستانی👇
https://eitaa.com/joinchat/1868169268C10d21e4259
#کد12868
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
✋🏻روزمون رو با نام خدا و سلام به چهارده معصوم شروع میکنیم
💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💛
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ♥️🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری♥️🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💖🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃🖐🏽
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------