eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
786 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۴ به طبقه پایین که. رسیدیم زود از آسانسور بیرون رفتم. کمی جلوتر ازهتل شلوغ شده بود. کنج
تواب نازنین وقتی که از رفتنشون مطمئن شد روبه من گفت: _خوبه که این دختره هم اینجاست... +چی؟؟ +نمیفهم چی داری میگی تو... +دلیل اینکارت چیه؟؟ به جای اینکه جواب سوالمو بده گفت: _من با یکی از کارکنان اینجا حرف زدم که میخام یه اتاق نزدیک برادر ناتنیم برام خالی کنه یعنی خواستم.اتاقمو با یکی عوض کنم. +اتاق نزدیک به من برای چی میخوای.اون.وقت؟؟ _ بعد کامل بهت میگم. نازنین با چشم های ریز شده رو به من گفت : _راستی نگفتی این حاجی و دخترش رو از کجا میشناسی؟ +به تو چه؟ _وای چه داداش بداخلاقی دارم من! _محمد ؛ فکر کنم این دختر دو یا سه سال ازت کوچکتر باشه؟ +باز چه فکر خبیثی داری تو؟ نازنین باخنده ادامه.داد _یه فکر شیطانی. + دختریه.دیووونه. گوش کردن به حرف ها و دیدن کارهاش.بدجور عصبیم می کرد رفتم.سمت.آسانسور رفتم تا برگردم.به.اتاقم... _کجا داداش جونم؟ + اتاقم. _نمیخوای خواهر مریضت رو تا اتاقش همراهی کنی؟
. ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم👌. برای من بسیار مهربان بود. هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم. ایمان من را مهربانو❤️ و من او را مهربان صدا می زدم😌 و همیشه میگفت‌: مهربان یعنی نگهبان مهربانو✨. اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذره؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش.😞 همیشه میگفت میخواهم برایت خاطرات قشنگ و به یاد ماندنی بسازم🌺، اولین‌ها خیلی خوب در ذهن انسان میماند، میخواهم برایت اولین‌های خوبی بسازم و نمیخواهم چیزی بخواهی و به آن نرسی☝️. گاهی اوقات کارهایی میکرد که من میگفتم الان در این موقعیت نیازی نیست این کار را بکنی میگفت تو ارزش بهترین ها رو داری❤️، مثلا لباس عروس‌👰، عروسی‌مان را برایم خرید و می گفت دلم میخواهد هر سال سالگرد عروسی تو لباس عروست رو بپوشی و من لباس دامادی‌ام🤵 اما چقدر دنیا بی‌رحم بود😔. هنوز به دو ماه نرسیده بود پوشیدن لباس عروس که رخت سیاه عزای ایمانم پوشیدم😔 و همه آرزو‌هامون جلوی چشمانم با دیدن پیکر ایمان سوخت💔. و به سالگرد نکشید که دوباره بخواهیم لباس عروس و داماد بپوشیم.💔 👤شهید ایمان خزاعی نژاد
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:15
به رقیه میگم از جاموندن آخه جاموندنو درکش کرده😭💔
تولدت تو آسمونا مبارک...🙃 شهید‌مجید‌قربان‌خانی
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۵ نازنین وقتی که از رفتنشون مطمئن شد روبه من گفت: _خوبه که این دختره هم اینجاست... +چی؟؟
تواب بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم وقتی دید.توجه.ای.بهش.نکردم... سریع ازجاش بلند شد و اومد سمتم و با لحنی که معلوم.بود.به.ذوقش.خورده گفت: _بریم داداشی. وارد آسانسور شدیم بدون مقدمه نازنین گفت: _باید به این دختر نزدیک بشی! +منظورت چیه؟؟؟ _ یعنی عاشق شو ؛ یاعاشقش کن! _ نه اصلا زیاد به خودت زحمت نده فقط نقش عاشقا رو بازی کن. +میفهمی چی میگی؟ مگه قرار نبود فقط کار پیرمرد روتموم کنم؟ نازنین لبخندی.زدو گفت: _ما از اول میدونستیم تو اینکاره نیستی! +خب الان که چی مثلاً؟ +من با احساسات دختر مردم بازی نمیکنم. _بازی میکنی خوب.هم.بازی.میکنی... _یعنی چارهءدیگه.ای.نداری! آسانسور به طبقه دوم که رسید نازنین از آسانسور خارج شد؛ لحظه ی آخر رو کرد به منو با لحن جدی گفت: _حال دختر عموت چطوره؟ پیوندش خوب پیش رفت؟ یادت که نرفته ؛ پول پیوند قلبشو کی داده؟ با عصبانیت بهش گفتم: _دختر عوض‌ی ؛ تهدید میکنی؟ من که بابتش کلی سفته دادم! _میدونی رئیس اگه بخواسته ای که داره نرسه هرکاری ممکنه انجام بده. من به خاطر خودت گفتم. _لازم نکرده تو برای من دل بسوزنی! _ باشه مثل اینکه خوبی به تو نیومده. به سمت اتاقش حرکت میکنه.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۶ بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم وقتی دید.توجه.ای.بهش.نکردم... سریع ازجاش بلند شد و
تواب از اینکه مجبور بودم به خواست هاشون تن بدم ناراحت و عصبی بودم ولی چاره ای نداشتم . سلامتی دختر عموم از همه چی برام مهم تره بود. او مثل خواهرمه مثل خودم زندگی سختی داشته. از پدر که شانس نداشت اینقدر مواد کشید تا مرد! بیچاره زن عمو این چند سال با ترشی درست کردن و تمیز کردن خونه مردم زندگی شو میچرخوند! با خراب شدن حال آیه زن عمو شکسته ترهم شد. بیشتر کار میکرد شاید بتونه خرج عملش رو جور کنه. اما چه فایده؟ اگه تمام عمرش کار میکرد نمیتونست خرج عمل آیه رو جور کنه. من نمیتونستم هم دردهای دختر عموم رو با چشم ببینم هم شکسته تر شدن زن عموم که مثل مادر بود. تو این چند سال چیزی برام کم نگذاشته بود. مجبور شدم از اونا پول بخوام. تازه بعد از پیوند یکم زندگیش به حالت عادی برگشته. نمیخوام این عوضی ها اذیتشون کنند. ولی با این وجدانم چی کار کنم؟ با این کار زندگی یه نفر دیگر رو بهم میزنم ! وارد اتاق شدم رو صندلی نشستم. نازنین راست میگفت: من جرأت کشتن اون پیرمرد رو ندارم. شاید چون این کاره نیستم!
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۷ از اینکه مجبور بودم به خواست هاشون تن بدم ناراحت و عصبی بودم ولی چاره ای نداشتم . سل
تواب انقدری غرق در افکارم بودم که متوجه گذر زمان نشدم. به ساعت نگاه کردم ساعت هفت بود نازنین زنگ زده بود. حتما برای صبحانه که برم پایین تا نقشه ی جدیدش رو برام توضیح بده. دست صورتم رو شستم ؛ سریع آماده شدم و رفتم پایین نازنین روی صندلی پایین نشسته بود. رفتم جلو.... _سلام داداش اون میز صبحانه برای ما چیده شده. باچشم هایی درشت شده نگاهش کردم و گفتم: +سلام داداش؟؟ حالا که ما تنها هستیم این داداش گفتن تو چه دلیلی داره؟ _اینجور میگم که عادت کنم. +آهان که عادت کنی! نشستم روی صندلی ؛ نازنین برام چای ریخت ؛ از کارهای نازنین بیشتر متعجب می شدم با لحن خشک و سردی بهش گفتم : +چی شده؟ +چرا اینقدر مهربون شدی؟ _با ناز و عشوه هایی که زیاد از این دختره دیده بودم گفت: _من همیشه مهربون گرم و با محبتم مگه اینکه یکی رو اعصابم راه بره! _ولی حالا دارم نقش بازی میکنم زیاد جدی نگیر. +آهان چقدر نقشت رو خوب بازی میکنی ؛ تو باید بازیگر میشدی!
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۸ انقدری غرق در افکارم بودم که متوجه گذر زمان نشدم. به ساعت نگاه کردم ساعت هفت بود نازنی
تواب لبخند نازنین عمیق تر شد و با همون لحن مهربون گفت: _بهتره درمورد خواهرجونتم با حاجی صحبت کنی. _چی باید بهش بگم؟ چهرش رو مظلوم کرد و با لب و لوچه ی آویزون گفت: _درمورد اینکه ؛ خواهرت همسر و بچه ی عزیزش رو در تصادف از دست داده و الان در اوج افسرده گیست. ونیاز ویژه به هم صحبت داره. محمد باید یه جوری پیاز داغش رو زیاد کنی تا حاجی دلش به رحم بیاد . باید رابطه ی من و دخترش صمیمی بشه. من اول باید جای خودم رو پیش این حاجی و دخترش محکم کنم تا بریم سراغ مرحله ی بعد... فعلا باید هوای خواهر افسرده ات رو خیلی داشته باشی. نگاهی طولانی به نازنین کردمو واقعا این دختر فکرش خراب بود فقط دنبال این بود کار خودش پیش بره دیگه به دل کسی فکر نمی کرد . _داداش ؛ عزیزم کجایی؟ +دارم به این فکر می کنم که تو چه موجودی هستی! خنده ی بلند نازنین باعث شد نگاهی به اطراف بکنم همون موقع حاجی و دخترش وارد هتل شدند. _هیس ؛آومدن... سریع چادرش رو جمع و جور کرد و حالتش رو عوض کرد.
 سعی کنید لذت سنگ زیر بودن برای اسلام و انقلاب را به هیچ چیز نفروشید!