هدایت شده از شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
📣شیطان طاقت چه اعمالی را ندارد؟
روزی شیطان در گوشه مسجدالحرام ایستاده بود، حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند. وقتی آن حضرت از طواف فارغ شد، مشاهد کرد که ابلیس، ضعیف، نزار و رنگ پریده کنار ایستاده است.
پیامبر نزدیک او رفت و فرمود: ای ملعون! تو را چه شده که این چنین ضعیف و ناجوری؟؟؟!
گفت: یا رسول الله از دست امت تو به جان آمده و گداخته شده ام و صبر و طاقتم تمام شده است.
پیامبراکرمصلیاللهعلیهوآله فرمود: ای ملعون! مگر امت من با تو چه معامله ای کرده اند که این قدر از دست آنان می نالی و به فغان آمده ای؟
گفت: یا رسول الله! هفت خصلت نیکو در امت تو وجود دارد که من هر چه تلاش می کنم این خصلت را از ایشان بگیرم، نمی توانم.
پیامبراکرمصلیاللهعلیهوآله فرمود: آن خصلت های نیکویی که در امت من است، کدام است که این قدر تو را ناراحت کرده و گداخته اند؟!!
شیطان گفت: آن هفت خصلت نیکو و پسندیده که در امت تو وجود دارند عبارتند از:
🌼۱) این که هرگاه ایشان به یکدیگر برخورد می نمایند، سلام می کنند، و سلام یکی از نام های خداوند است.(۱)✋
پس هرکس که به دیگری سلام کند، حق تعالی او را از هربلا و رنجی دور می کند، و هرکس جواب سلام دهد، خداوند رحمت خود را شامل حال او می گرداند.
🌸۲)این که وقتی ایشان با یکدیگر ملاقات می کنند با یکدیگر دست می دهند. دست دادن چندان ثواب دارد که هنوز دست از یکدیگر برنداشته حق تعالی هر دو را رحمت می کند.(۲)🤝
🌼۳)این که وقت غذا خوردن و هنگام شروع کارها «بسم الله الرحمن الرحیم» می گویند و همین گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم» باعث می شود که من را از خوردن آن طعام و شرکت در آن کارها دور کند.😖😩
🌸۴)اینکه هر وقت درباره انجام دادن کاری سخن می گویند «ان شاءالله » را بر زبان می آورند و به قضای خداوند راضی می شوند و به همین جهت من نمی توانم کار آنها را از هم بپاشم، به همین وسیله آنها را رنج و زحمت مرا ضایع می کنند.🤨
🌼۵)این که من از صبح تا شام تلاش می کنم تا آنها را به معصیت بکشانم، باز چون شام می شود، توبه می کنند و زحمات مرا از بین می برند و خداوند به این وسیله گناهان آنان را می آمرزد.😕
🌸۶)چیزی که از همه موارد یا شده مهم تر است این که؛ وقتی نام تو را می شنوند، با صدای بلند برای وجود نازنین تو صلوات می فرستند💚💛 و من چون ثواب صلوات را می دانم، از ناراحتی فرار می کنم؛ زیرا طاقت دیدن ثواب آن را ندارم😫
🌼۷)این که وقتی امت تو، اهل بیت تو را می بینند، به ایشان مهر می ورزند و این نزد پروردگار عالم بهترین عمل است.🥺💚
پس از صحبت های شیطان، پیامبر رو به اصحاب خود کرده و فرمود: ای مردم، هرکس یکی از این خصلت های نیکو و شایسته را داشته باشد، از اهل بهشت است.(۳)
و آیا می دانید هنگامی که می خواهید این پیام را به دیگران ارسال کنید، شیطان سعی خواهد کرد تا شما را منحرف کند.
برگرفته از کتاب “نصیحت های شیطان”
پی نوشت:
۱) سوره حشر، آیه ی ۲۳
۲) اصول کافی، ج ۲، باب ۷۸
۳) انوار المجالس، ص ۲۰
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
هدایت شده از «یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازطرفاقایبیتسیاح
#نشرحداکثر
ما برای غنیمت(منفعت شخصی)نمیجنگیم
نمیجنگیم که چیزی به دست آوریم..
بلکه میجنگیم که چیزی از دست ندهیم
ناموس و سرزمینم،بهایش خون اجنبی
(دشمن بیگانه) است،نه زر و زیور دنیا!
#شهیدآقایرئیسعلیدلواری
هدایت شده از تمدننگار | شکوهیانراد
1.4M
📢 بشنوید
🔶🔹 صــوت مــهــم دکــتــر تــقـوی
🔴 گـــول ظـاهــر آرام شـهـرهــا را نــخـوریـد
🚨تـهـران داره #سـقـوط میکـنـه
🗓 ۱۵ شـهـریــور ۱۴٠۳
💠 پینوشت
کافی است تصاویر اجتماعی امروز هر شهری را با همین ایام در سال ۱۴۰۱ (قبل از فتنهی ز-ز-آ) قیاس کنید تا صحت گزارههای مطرح شده در صوت فوق مشخص شود.
✴️ امنیت اخلاقی در حال سقوط است اما حواسها به سمت مسائل دیگر رفته، چون محاسبات غلط به افراد تزریق و القاء شده است.
✍️ تمدننگار | شکوهیانراد
@SHRChannel
🌐 لینک:
https://eitaa.com/joinchat/2793996420C418ac5a508
تفحص پیکر ۱۶۳ شهید دفاعمقدس
🔹فرمانده جستوجوی مفقودین ستاد کل: پیکرهای ۱۶۳ شهید دوران دفاعمقدس در عملیاتهای اخیر در مناطق شمالغرب تفحص شدهاند. استقبال از این شهدا در روزهای آینده در روستای دولهتو، مهران و مرز شلمچه انجام خواهد گرفت.
🔹این شهدا از مناطق عملیاتی سومار، خسروی، نفتشهر، زرباطیه و قلاویزان تفحص شدهاند که مربوطبه عملیاتهای والفجر ۳ و تک دشمن در سالهای ۶۵ و ۶۷ هستند.
بنظرم قشنگترین دعا همینه:
خدایا
نزار آدمایِ خوب
از خوش قلب بودنشون خسته بشن :)
تواب
#پارت۵۹
تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم
نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد
همچی دست اون بالا سریه ماست
صدای دختری اومد که گفت:
_ بابا اینجا نشستی؟
_سلام دخترم آره یکم نشستم.
جعبه ای تو دستش بود به طرفم گرفت _بفرماییدمثل اینکه این یدونه هم قسمت شما بوده برای شفا یه مریض دعا کنید ان شاالله مشکل شما هم حل میشه آجیل رو برداشتم
همین جور که به رفتن اون پیرمرده و دخترش نگاه میکردم قول دادم اگه وضعیت دختر عمو تغییر کنه ؛ عوض بشم ؛ ولی نشدم.
شاید این یه نشونه باشه از طرف خدا!
هنوز هم نفهمیدم چی تو این چند دونه نخود و کشمش نهفته شده.
ولی تو اون شرایط من به خدا قولی دادم
اصلا یه معامله کردم
خدا جواب داد ولی من چی...؟
همون طور که بسته آجیل تو دستم بود روی تخت دراز کشیدمو به این زندگیی که برا خودم درست کردم فکر می کردم
به خودم
به اینکه کجا هستم
برای چه کاری
به قولی که دادم و بد قولی که کردم .
به دختر عموم که چه طور دوباره خدا بهمون برش گردوند...
اونقدری روحم خسته و پر از چراها بود
که
پلکام سنگین شد و خوابم برد..
تواب
#پارت۶۰
وسایلها مونو که جمع کردیم راهیه راه آهن شدیم.
کل حواسم به نازنین بود که چقدر قشنگ بادختر حاجی صمیمی شده بود
و دیگه به راحتی دوتا دوست شده بودند.
مهارت خاصی در نقش بازی کردن داشت.
اصلا خود من هم باورم شده بود که نازنین یک دوست بامحبت و مهربون شده برا دختر حاجی.
داخل کوپه نازنین و دختر حاجی و حاجی یه سمت نشسته بودند
و منو دایی هم یه سمت
خیلی دلم میخواست بدونم چطوری باید
کار این دایی رو بی سرو صدا باید تموم کنم.
ولی افسوس که یک کلمه هم حرف نمیزد یا اگر حرفم میزد مخاطبش من نبودم.
_داداش محمد
نگاهم خیره به دایی بود یکباره سمت نازنین چرخید که گفت:
_بریم بیرون کوپه یه چرخی بزنیم؟
اینو گفتو بلند شد منم به اجبار همراهش به بیرون کوپه رفتم
کمی با فاصله کنار پنجره ایستادم که سریع با صدای آرومی توپید بهم؛
_چه خبره ؟
چرا میخ داییه شده بودی؟
خیلی تابلوعه رفتی تو نخش بابا یارو واسه خودش کسیه شک میکنه بهمون!
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۵۹ تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد همچی دست اون بالا
تواب
#پارت۶۱
عصبی گفتم:
_باشه بابا حالا توهم
چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر حاجی میگفتی ؟
_اول اینکه دوساعت نبود خیلی کمتر از دوساعته مخش رو زدم و شمارشو گرفتم و تریپ محبت و دوستی با معرفتو گرفتم براش
دوماًدش تو که حرکتی نمیزنی مجبورم خودم از داداش جونم مایه بذارم تعریفشو کنم تا حداقل دختره یه نگاه بهت بکنه !
_لازم نکرده
فعلا کاری به این کارا ندارم .
نازنین جدی شد و گفت:
_آقامحمد بهتره در جریان باشی
تو باید با احساسات سوجان پیش بری
باید رابطه ی ما با حاجی و دخترش قطع نشه
این تنها راه برای ماست و رسیدن به داییو اون مدارک است.
پس تلاش کن دل سوجان رو به دست بیاری
عصبی بودم و کلافه...
از این کار اصلا خوشم
نمی اومد من نامردی رو دوست نداشتم بازی با دلش خود نامردی بود.
اخم کرده بودم و هیچی نمی گفتم که نازنین گفت:
آخه دورت بگردم ؛ من هستم و یه داداش ؛ دلت میاد تو لباس دامادی نبینمت؟
نگاه من رو که دید با خنده رفت سمت کوپه و من موندم و یه عالمه فکر درگیری باخودم...
تواب
#پارت۶۲
_سوجان
چندروزی میشد که از مسافرت مشهد برگشته بودیم
مسافرت شیرین مشهد رو دوست داشتم
چند سفر رو همراه دوستان از طرف حوزه رفته بودم اما سفری که با پدرم رفته بودم رو بیشتر دوست داشتم
سرگرم کارهای خونه بودم
که خواب دیشبم رو دوباره مرور میکردمو لذت می بردم که خوابی دیدم من
صدای بابا باعث شد منو از فکر بیرون بیاره
_به به دختر بابا سوجان خانم چیکار میکنی؟
_خونه رو گردگیری میکنم.
_خداقوت.
باذوق رو به بابا گفتم:
_بابا دیشب خواب مامان زهرا رو دیدم
_خیر ان شاالله ؛ نمی خواهی بگی چه خوابی دیدی که این قدر تو رو ذوق زده کرده...؟
برا بابات تعریف نمیکنی؟
همین طور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا برا بابام چای بریزم همزمان با برداشتن ظرف پولکی به بابا گفتم.
_ بشینید یک چای خوشرنگ بیارمو بعدخوابمو براتون تعریف کنم
همین طور که کناربابا مینشست شروع کردم به تعریف خوابم...
_بابایی خواب دیدم
مامان توی حیاط خونه داشت یه قابلمه ی بزرگ رو هم میزد.
ازش پرسیدم:
_مامان چیکار میکنی ؟
با همون لحن پر از آرامشش بهم گفت:
_حاجت گرفتم مادر ادای دین میکنم
سمتش رفتم و خواستم کمکش کنم که گونم رو بوسید..
یادآوری بوسه مادرم چشمامو خیس کرد و باعث اشک ریختنم شد هر چند دلیل اشکام دلتنگي برا مادرم بود.
تواب
#پارت۶۳
فردا اول محرم بود
بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم
امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم
واسه کارای خونه
خانم مهدوی زن خیلی خوبیه
همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره
بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه
منم بعضی وقتها شبها شیفتم...
پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه...
شروع کردیم به جمع جور کردن خونه
اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه
همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط
درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد.
نازنین بود تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟
_سلام نازنین جان
نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد!
من همیشه به فکرت هستم
حالا بگو ببینم خوبی؟
_الهی شکر خانم پرستار
شما چه طوری حاج آقا خوبن؟
_الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن
راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم.
تواب
#پارت۶۴
نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد
_آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده
حتما با داداش مزاحمتون میشیم
_خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ
_خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟
_اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم
هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم.
_اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک
_مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست...
_چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟
_خیلی هم عالی
_عصر مزاحمتون میشیم
_مراحمید خدانگهدار
همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم
_دایی جان شمایید؟
چه بی سرو صدا اومدید!
_کی قراره عصر بیاد؟
_دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟
_نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی...
تواب
#پارت۶۳
فردا اول محرم بود
بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم
امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم
واسه کارای خونه
خانم مهدوی زن خیلی خوبیه
همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره
بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه
منم بعضی وقتها شبها شیفتم...
پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه...
شروع کردیم به جمع جور کردن خونه
اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه
همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط
درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد.
نازنین بود تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟
_سلام نازنین جان
نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد!
من همیشه به فکرت هستم
حالا بگو ببینم خوبی؟
_الهی شکر خانم پرستار
شما چه طوری حاج آقا خوبن؟
_الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن
راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم.
تواب
#پارت۶۴
نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد
_آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده
حتما با داداش مزاحمتون میشیم
_خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ
_خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟
_اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم
هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم.
_اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک
_مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست...
_چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟
_خیلی هم عالی
_عصر مزاحمتون میشیم
_مراحمید خدانگهدار
همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم
_دایی جان شمایید؟
چه بی سرو صدا اومدید!
_کی قراره عصر بیاد؟
_دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟
_نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی...