eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
894 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
41 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
تواب سرمو که بلند کردم از تعجب چیزی که میدیدم خشکم زد. نازنین...!!! نازنین داشت گریه میکرد!!! یعنی اینقدر تو نقشش فرو رفته؟ صدای گرم و دلنشین حاجی منو به گذشته برد زمانی که به این نقطه از سیاهی نرسیده بودم کمی پاک تر و کمی بهتر از الان بودم خودمو هر چه تو گذشته گشتم بهتر از الان دیدم نمیدونم چرا اختیار اشک هام دستم نبود حالم یه جوری بود ! جوری که تا حالانبودم و این از من کمی عجیب بود... انگاری دلم داشت میگفت: _نازنین داره یه اتفاقی می افته!! یه چیزی مثل پشیمونی از موقعیت الانت داره تو قلبت قوت میگیره ولی یه دلم هم.سر سخت میگفت: باید نقش بازی کنم باید تلاش کنم تابتونم گول بزنم و نقشه ام داره خوب جلو میره اینها همه واسه اینه که من دارم کارم رو عالی انجام میدم. خودمو که نمی تونستم قوول بزنم و خوب میدونستم کدوم صحت بیشتری داره ولی چرا باورش سخته برام رو نمیدونم؟ لحظه ای نگاهم به سوجان افتاد ظاهر و حال و هواش برام جالب و جدید بود. فکر کنم داشتن این جور دوستی یه نعمت باید باشه که من هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت. آخرهای دعا بود و من دور از چشم همه کلی اشک که بی اراده ریخته بودم. سریع و پنهونی صورتم رو پاک کردم و در جواب التماس دعای سوجان رو با همچنین ، گرفته ای گفتم. بعد از دعا راهی هتل شدیم تا برای فردا آماده بشیم. تواب امروز هم مثل این چند روز خسته و کلافه بودم باید یه استراحت اساسی داشته باشم خواستم سمت تخت برم که نگاهم روی میز افتاد بسته ی مشکل گشایی که اون دختربچه بهم داده بود. با خودم گفتم ببین این هم یه نشونه است! نگاهم که به بسته افتاده یه لحظه یادم اومد اون روز تو بیمارستان موقعی که دختر عموم حالش خیلی خراب بود ؛ که فکر می کردم دیگه پر میکشیه. به محوطه بیمارستان رفتم حالم اصلا خوب نبود... من تو این دنیا کسی رو جز دختر عمو و زن عموم نداشتم بغض بدی گلومو گرفته بود. اصلا حواسم به مرد سالخورده ای که کنارم نشسته بود، نبود پیرمرد بعد از چند دقیقه گفت : _پسرم من نمیدونم برای چی گریه میکنی فقط اینو میدونم از رحمت خدا هیچ وقت نباید غافل ناامید شد. فقط اونکه میتونه کمکت کنه. قطره اشکی روی گونه هاش سر خورد پایین اومد و ادامه داد مرگ و زندگی دست خداست ما از آینده خبر نداریم. اینو من دیر فهمیدم وقتی باعث شدم نامزدی پسرم با دختر که سرطان داشت بهم بخوره در حالی که اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتند.. اون دختر الان بیماریش کاملا خوب شده اما الان پسرم دوماه تو کماست ... بازی سرنوشت رو میبینی .... همش به پسرم میگفتم این دختر چند ماهی بیشتر زنده نیست اینقدر گفتمو گفتم... تا از دختره سرد شد.
تواب تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد همچی دست اون بالا سریه ماست صدای دختری اومد که گفت: _ بابا اینجا نشستی؟ _سلام دخترم آره یکم نشستم. جعبه ای تو دستش بود به طرفم گرفت _بفرماییدمثل اینکه این یدونه هم قسمت شما بوده برای شفا یه مریض دعا کنید ان شاالله مشکل شما هم حل میشه آجیل رو برداشتم همین جور که به رفتن اون پیرمرده و دخترش نگاه میکردم قول دادم اگه وضعیت دختر عمو تغییر کنه ؛ عوض بشم ؛ ولی نشدم. شاید این یه نشونه باشه از طرف خدا! هنوز هم نفهمیدم چی تو این چند دونه نخود و کشمش نهفته شده. ولی تو اون شرایط من به خدا قولی دادم اصلا یه معامله کردم خدا جواب داد ولی من چی...؟ همون طور که بسته آجیل تو دستم بود روی تخت دراز کشیدمو به این زندگیی که برا خودم درست کردم فکر می کردم به خودم به اینکه کجا هستم برای چه کاری به قولی که دادم و بد قولی که کردم . به دختر عموم که چه طور دوباره خدا بهمون برش گردوند... اونقدری روحم خسته و پر از چراها بود که پلکام سنگین شد و خوابم برد.. تواب وسایلها مونو که جمع کردیم راهیه راه آهن شدیم. کل حواسم به نازنین بود که چقدر قشنگ بادختر حاجی صمیمی شده بود و دیگه به راحتی دوتا دوست شده بودند. مهارت خاصی در نقش بازی کردن داشت. اصلا خود من هم باورم شده بود که نازنین یک دوست بامحبت و مهربون شده برا دختر حاجی. داخل کوپه نازنین و دختر حاجی و حاجی یه سمت نشسته بودند و منو دایی هم یه سمت خیلی دلم میخواست بدونم چطوری باید کار این دایی رو بی سرو صدا باید تموم کنم. ولی افسوس که یک کلمه هم حرف نمیزد یا اگر حرفم میزد مخاطبش من نبودم. _داداش محمد نگاهم خیره به دایی بود یکباره سمت نازنین چرخید که گفت: _بریم بیرون کوپه یه چرخی بزنیم؟ اینو گفتو بلند شد منم به اجبار همراهش به بیرون کوپه رفتم کمی با فاصله کنار پنجره ایستادم که سریع با صدای آرومی توپید بهم؛ _چه خبره ؟ چرا میخ داییه شده بودی؟ خیلی تابلوعه رفتی تو نخش بابا یارو واسه خودش کسیه شک میکنه بهمون!
تواب عصبی گفتم: _باشه بابا حالا توهم چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر حاجی میگفتی ؟ _اول اینکه دوساعت نبود خیلی کمتر از دوساعته مخش رو زدم و شمارشو گرفتم و تریپ محبت و دوستی با معرفتو گرفتم براش دوماًدش تو که حرکتی نمیزنی مجبورم خودم از داداش جونم مایه بذارم تعریفشو کنم تا حداقل دختره یه نگاه بهت بکنه ! _لازم نکرده فعلا کاری به این کارا ندارم . نازنین جدی شد و گفت: _آقامحمد بهتره در جریان باشی تو باید با احساسات سوجان پیش بری باید رابطه ی ما با حاجی و دخترش قطع نشه این تنها راه برای ماست و رسیدن به داییو اون مدارک است. پس تلاش کن دل سوجان رو به دست بیاری عصبی بودم و کلافه... از این کار اصلا خوشم نمی اومد من نامردی رو دوست نداشتم بازی با دلش خود نامردی بود. اخم کرده بودم و هیچی نمی گفتم که نازنین گفت: آخه دورت بگردم ؛ من هستم و یه داداش ؛ دلت میاد تو لباس دامادی نبینمت؟ نگاه من رو که دید با خنده رفت سمت کوپه و من موندم و یه عالمه فکر درگیری باخودم... تواب _سوجان چندروزی میشد که از مسافرت مشهد برگشته بودیم مسافرت شیرین مشهد رو دوست داشتم چند سفر رو همراه دوستان از طرف حوزه رفته بودم اما سفری که با پدرم رفته بودم رو بیشتر دوست داشتم سرگرم کارهای خونه بودم که خواب دیشبم رو دوباره مرور میکردمو لذت می بردم که خوابی دیدم من صدای بابا باعث شد منو از فکر بیرون بیاره _به به دختر بابا سوجان خانم چیکار میکنی؟ _خونه رو گردگیری میکنم. _خداقوت. باذوق رو به بابا گفتم: _بابا دیشب خواب مامان زهرا رو دیدم _خیر ان شاالله ؛ نمی خواهی بگی چه خوابی دیدی که این‌ قدر تو رو ذوق زده کرده...؟ برا بابات تعریف نمیکنی؟ همین طور که به‌ سمت آشپزخونه میرفتم تا برا بابام چای بریزم همزمان با برداشتن ظرف پولکی به بابا گفتم. _ بشینید یک چای خوشرنگ بیارمو بعدخوابمو براتون تعریف کنم همین طور که کناربابا مینشست شروع کردم به تعریف خوابم... _بابایی خواب دیدم مامان توی حیاط خونه داشت یه قابلمه ی بزرگ رو هم میزد. ازش پرسیدم: _مامان چیکار میکنی ؟ با همون لحن پر از آرامشش بهم گفت: _حاجت گرفتم مادر ادای دین میکنم سمتش رفتم و خواستم کمکش کنم که گونم رو بوسید.. یادآوری بوسه مادرم چشمامو خیس کرد و باعث اشک ریختنم شد هر چند دلیل اشکام دلتنگي برا مادرم بود.
تواب فردا اول محرم بود بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم واسه کارای خونه خانم مهدوی زن خیلی خوبیه همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه منم بعضی وقتها شبها شیفتم... پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه... شروع کردیم به جمع جور کردن خونه اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد. نازنین بود تماس رو وصل کردم _بله _سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟ _سلام نازنین جان نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد! من همیشه به فکرت هستم حالا بگو ببینم خوبی؟ _الهی شکر خانم پرستار شما چه طوری حاج آقا خوبن؟ _الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم. تواب نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد _آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده حتما با داداش مزاحمتون میشیم _خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ _خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟ _اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم. _اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک _مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست... _چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟ _خیلی هم عالی _عصر مزاحمتون میشیم _مراحمید خدانگهدار همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم _دایی جان شمایید؟ چه بی سرو صدا اومدید! _کی قراره عصر بیاد؟ _دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟ _نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی...
تواب فردا اول محرم بود بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم واسه کارای خونه خانم مهدوی زن خیلی خوبیه همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه منم بعضی وقتها شبها شیفتم... پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه... شروع کردیم به جمع جور کردن خونه اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد. نازنین بود تماس رو وصل کردم _بله _سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟ _سلام نازنین جان نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد! من همیشه به فکرت هستم حالا بگو ببینم خوبی؟ _الهی شکر خانم پرستار شما چه طوری حاج آقا خوبن؟ _الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم. تواب نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد _آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده حتما با داداش مزاحمتون میشیم _خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ _خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟ _اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم. _اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک _مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست... _چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟ _خیلی هم عالی _عصر مزاحمتون میشیم _مراحمید خدانگهدار همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم _دایی جان شمایید؟ چه بی سرو صدا اومدید! _کی قراره عصر بیاد؟ _دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟ _نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی...
تواب با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: _نازنین بود... همسفر مشهدمون زنگ زده بود صحبت میکردیم وقتی فهمید مراسم داریم گفت : عصر میاد کمک _اللہ اکبر ! دایی جان مگه من نگفتم به این دوتا حس خوبی ندارم بعد تو دعوتشون کردی اینجااا؟ _دایی جان من که دعوت نکردم خودش گفت : میاد کمک بعد هم.مگه مجلس واسه منو ‌شماست ؟ مجلس اربابه دره خونه هم به روی همه بازه _تو و بابات هم آخرش تاوان این اعتمادی که به همه میکنید رو پس میدید ببین من کیِ بهتون گفتم. لبخندمو روی لبم حفظ کردمو با استکان یک فنجان چایی سمت دایی اومدم _الهی قربونتون برم من اینقدر حرص نخوردایی جونم ان شاالله که خیره... _بله خیره.... عصر شده بود و من کارتون پرچم هارو از انباری بیرون آوردم هنوز با خانم.مهدوی شروع نکرده بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد چادرمو رو سرم کردم به سمت در رفتم. در رو که باز کردم نازنین رو دیدم تنها بود.. با صدای بلندی که شباهت زیادی به جیغ داشت اسمم رو صدا کرد خودش رو انداخت تو بغلم _سوجاااااان چقدر دلم براااات تنگ شده بود... تواب _سلام نازنین جان خوبی؟ اگر له نشم اره عااالیم! نازنین با اخم گفت: _بابا بی ذوق ! چقدر بی معرفتی دلم برات یه ذره شده بود خواستم جواب بدم که صدای یاالله گویان نشون داد نازنین تنها نیست... من که تو چهارچوب در بودم چادرمو درست کردم وکمی جلو کشیدم و آروم گفتم : _سلام خوش آمدید بفرمائید.. *محمد برام سخت بود کاری که نازنین ازم خواسته بود در مرام و مردونگی من نبود بازی با احساس یه دختر ولی چاره ای نداشتم با نازنین همراه شدم ولی دم درخونه ی حاجی پشیمون شدم در لحظه آخر تصمیم گرفتم که کنار بکشم برای همین جواب دختر حاجی رو دادم و گفتم : _سلام ؛ نازنین من یه کاری دارم انجام بدم برمیگردم. و اجازه ندادم نازنین اعتراض کنه و راه رفته رو برگشتم بهتر بود کمی مهمون خیابون ها باشم ؛ کمی فکر کنم ببینم تو چه منجلابی گیر کردم... باید چیکار میکردم؟ فاصله ی زیادی رو طی نکرده بودم که پیامی رو گوشیم اومد. به محض دیدن اسم نازنین متوجه شدم حتما تهدیدی پشت پیام هست. باز نکردم و گوشه ی پارکی روی اولین نیمکت نشستم و رفت وآمد مردم رو تماشاگر شدم شاید زمان بتونه کمی تمرکز از دست رفته ام رو برگردونه صدای زنگ گوشی همراه بلند شد با صدای آه کلافه و درموندم ؛حتما باز نازنینه...!
تواب ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم _بله _سلام عمر آبجی گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم به شماره نگاهی کردم نمیشناختم ولی ... _نازنین تویی؟؟ _اره داداش محمد گوشیم یکباره شارژش تموم شد مجبور شدم با گوشی سوجان خانم باهات تماس بگیرم خواستم بگم کجايی...؟ زودتر بیایی اینجا نذری دارند و حاج آقا هم دست تنهاست... صدای آروم دختر حاجی روهم شنیدم که گفت : _نازنین جان مزاحمشون نشو بابا و دایی هم هستند _عه!!! چه مزاحمتی؟ داداشم از خودخونه کلی ذوق داشت واسه کمک ؛ کلا تو این جور مراسمات همه جوره برای همراهی و کمک پایه اس خیالت راحت مگه نه داداشی؟؟ تمام وقت سکوت کرده بودم و به چرت و پرتای بی ربط نازنین گوش میکردم.مثل اینکه چاره ندارم جز برگشتن _ باشه الان میام وگوشی رو قطع کردم با اینکه هنوز دودل بودم ولی چاره ای جز برگشت نداشتم... به ناچار راهی خونه ی حاجی شدم چند نفری درحیاط داشتن درحال وصل پارچه ی سیاه بودن کوچهء حاجی رنگ و شکل جدیدی گرفته بود به محض ورودم دایی و چند نفری رو دیدم که در حال کمک کردن بودن. صدای پرشور حاجی منو به خودم آورد _به به مرد مؤمن خوش آومدی بیا کمک بیا که خیلی کارداریم. ناخواسته لبخندی به لب جلو رفتم و سلام کردم و گفتم: _ در خدمتم حاجی.... تواب کارهای مراسم به کمک همدیگر زود تموم شده بود حیاط کمی خلوت تر شده بود. دیگ بزرگی رو شستم و روی اجاق گذاشتم منتظر ایستاده بودم که حاجی باصدای بلندی گفت: اهل منزل بیایید که پختن آبگوشت امام حسینی دیگه کار شماهاست. سرم پایین بود ولی حضور چند خانم رو متوجه شدم که اومدن حیاط بین صدا ها صدای نازنین از همه بلندتر بود... _سلام داداش سرموبلند کردم و به چند خانم دیگه که همراه نازنین بودن سریع یه سلام دادمو در خلوت ترین گوشهء حیاط روی سکویی نشستم. همراه‌خانم ها دختر چهار ؛ پنج ساله ای هم بود که چادردختر حاجی رو گرفته بود. ودختر حاجی هر جا می رفت اونم باهاش بود خانم ها مشغول پخت و پز بودن و حاجیو دایی هم در حال صحبت... از توجه بیشتر یک خانم به دایی متوجه شدم خانمشهء وقتی داروهاش رو براش آورد و تاکید کرد تا مراقب حالش باشه برای اولین بار لبخند این دایی رو هم دیدم . بازصدای گوش خراش نازنین بود که می اومد _سوجان خانم یه چایی هم واسه داداشم میبری خیلی خسته اس؟! فقط نگاهش کردم... چون این داداش گفتنش به اندازه ی کافی مزخرف بود و حالا تو این جمع این خواستش هم اخم منو بیشتر کرد دیدم گره ابروی های دایی هم بیشتر از قبل شد. دختر حاجی که با سینی چای نزدیکم شد با سلام دادنش بازهم بی اختیار بلند شدمو سر به پایین سلام دادمو لیوان چای رو از سینی برداشتم تا سریع برگرده. همون موقع دختر مو طلایی با اون چشماۍ درشت خوشگلش که برای اولین بار دیدم به زمین خورد و شروع کرد به گریه کردن حاجی و دخترش به طرفش دویدنو با این جمله ای که همزمان با دویدنش سمت اون دختر به زبان آورد نگاه متعجب منو نازنین بهم گره خورد... _روجـــــامامان‌‌ جان چی شدی؟
تواب شب مراسم بسیار شلوغ بود. افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودند چون خیلی صمیمی همدیگر رو بغل میکردند و می بوسیدند. جالب بود مردی با ویلچر به مراسم اومد و برای دایی سلام نظامی داد و گفت: _سلام فرمانده ببخشید نشسته سلام دادم دایی هم خم شد دستش رو بوسید و هم دیگه رو بغل کردند . احتمالا دوستان دوران جنگ بود از هر طرف نگاه میکردم دایی چندان بد به نظر نمیرسید ولی ماموریت من گرفتن جون این آدم به ظاهر خوب بود. حاجی روی منبر رفت و شروع کرد به سخنرانۍ تصور ما درباره عاشورا و حماسه بزرگ و عظیم کربلا معمولا این است که مهمترین رخداد کربلا و عاشورا شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسین علیه السلام است. در ایام محرم، یکی موضوع شهادت و دیگری موضوع مظلومیت خیلی برجسته می شود و در مداحی ها و روضه ها همین امور جلوه می کند. طبیعتا ما هرچه از مظلومیت امام حسین علیه السلام و ظلم و مصائب بزرگی که به حضرت شد صحبت بکنیم باز کم است. هیچ وقت ، بیان ما نمی تواند عمق فاجعه را نشان دهد مخصوصا اینکه ابا عبدالله الحسین علیه السلام ولی خدا بودند و هرگونه ظلمی به ایشان برای انسان گرانتر تمام می شود و جامعه مؤمنین به صورت ویژه باید حساسیت بیشتری نسبت به این موضوع نشان بدهند. تواب یکی از موضوعات مهمی که ما معمولا مورد غفلت قرار میگیره اینه که امام حسین علیه السلام در کربلا درسی بالاتر از شهادت داشتند.که این شهادت برای دیگر امامان ما هم بوده ولی حادثه و حماسه کربلا پررنگ تره. امام حسین علیه السلام قبل از درس شهادت و قبل از درس مقابله با ظلم درس دیگری دارند که اصلا شهادت امام حسین علیه السلام به خاطر مقاومت در برابر ظلم نبود حتی عنصر امر به معروف و نهی از منکر در کربلا که طبق وصیتنامه امام خیلی برجسته میشه درس اصلی امام نیست. اگه با دقت به کربلا و واقعه عاشورا نگاه کنیم میبینیم که حماسه کربلا برای عاملی دیگه شکل گرفته که توجه به اون عامل، خیلی برای زندگی روزمره ما مهم و ضروریه این عامل عاملی است که اگر در جهاد و صحنه نبرد هم نباشیم، دائما در حال زندگی با آن هستیم و درگیر این موضوع هستیم،این عمل و موضوع که فراتر از شهادت و امر به معروف و نهی از منکر و فراتر از مقابله با ظلم هست و شعار امام حسین علیه السلام بود و رسما امام ایستاد و به خاطر آن شهید شد حفظ(((عزته))) سخنرانی طولانی حاجی با اینکه خسته ام کرده بود ولی جالب بود هیچ وقت حادثه ی کربلا رو از این زاویه ندیده بودم . بهتر بود کمی قدم بزنم مثل اینکه امشب هنوز ادامه داشت...
تواب اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم و زغال های سرخ رو نگاه میکردم یاد حرفهای روز اول حاجی افتادم... اونجایی که گفت: _آتش جهنم از وجود خودمون هست و اعمالمون هست که مارو می سوزونه... _یعنی من با کارام چقدر برای خودم آتش جمع کرده بودم ؟ امشب حاجی گفت: _هدف امام حسین که براش شهید شد حفظ عزت بود ... حاجی گفت: توزندگی روزمره ی ما این امر مهمه... چقدر سوا! چقدرذهنم مشغول شده بود خودم هم متوجه شده ام که از کاری که قرار بود انجام بدم کلی فاصله گرفتم. حاج خانم بیایید داداشم اینجاست! سرم پایین بود ولی از شنیدن صدای نازنین اخمی کردم چرا همه جا هست؟ چرا دودقیقه آسایش نداشتم؟ نازنین و دختر حاجی با یه خانمی که سنش زیاد بود روبه روم بودن... _داداش بیا کمک کن سر این دیگ رو برداریم _پاشدم و سلام کردم روبه خانمی که نازنین حاج خانم صداش میکرد منتظر نگاه کردم... تواب _سلام مادر... دره این دیگ رو خواستیم برداریم ولی نتونستیم کمک کردم و کاری که گفت: رو انجام دادم بعد از باز کردن در دیگ بوی خوش عطر غذا بد جور دلم رو مالش داد شاید آخرین باری که یه غذای نذری درست ودرمون خورده بودم همون دوران بچگی و دوران خوبی که پدرم بود برمیگشت بعد از چک کردن دوباره در دیگ رو بستم و به گفته ی حاج خانم کمی از زغال های زیر دیگ رو روی دیگ ریختم. _خیر ببینی پسرم ان شاالله ان شاالله به حق این سفره خوشبخت و عاقبت بخیر بشی چقدر حرفهای این خانم شیرین بود چه دعاهای قشنگی برام کرد کاش خدا دعا هاشو قبول کنه کاش عاقبت بخیر بشم کاش صاحب این سفره دست منو هم بگیره نازنین با خوش رویی به من گفت : ایشون خانم دایی جون هستند لحن راحت نازنین نشون میداد که چقدر باهاشون صمیمی شده این خانم دایی بود؟! یعنی وقتی بدونه من چه قصدی دارم بازم این دعا هارو برام میکرد؟ با رفتنشون روی سکو نشستم به عاقبت نامعلومم فکر میکردم .... آخرشب شد و بعد از تموم شدن کارها با نازنین راهی خونه شدیم از محبت این خانواده به خودم و نازنین احساس خجالت میکردم و بیشتر اوقات سعی میکردم سرم رو پایبن نگه دارم تا چشم تو چشم نباشم. آخه پدرم همیشه حق نمک رو بهم یادآوری کرده بود و میدونستم حرمت نون و نمک چیه... و من داشتم نمک می خوردمو می خواستم نمکدون بشکنم...
تواب در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوه‌ی حاج آقا سؤال کنم ولی باز حرفم رو خوردم. دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ... _ما هیچی‌ از این خانواده نمیدونیم ... اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!! دیدی وقتی گفت مامان! فقط مثل جغد نگاه میکردم جوری هنگ کرده بودم نمی تونستم خودم رو جمع وجور کنم ... همین طور که پوزخند میزدم گفتم: _خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دوره من یکی رو خط بکش. _زود کنار میکشی! رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره. _یعنی چی؟ رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟ _نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم بابای شما کدومه؟ اونم گفت بابام پرکشیده تو آسمونا. همون موقع سوجان رسید پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیوردی گفت: کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده پس آقا محمد دیدی کار شما آسون تر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون گیج نگاهش کردم که گفت: _باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی! الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده به نظر من... به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم وگفتم: _نازنین کمتر حرف بزن! فعلاً خداحافظ همین طور که در حال پیاده شدن بود گفت: فردا عصر منتظرم زود بیا فردا قراره تو پختن شله‌زرد کمک کنیم. تواب کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم. به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع آومد بیرون هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن با اخم؛خیلی جدی گفتم: _پیاده شو... اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا _باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم! به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونه ی حاجی دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم آهنگ شادی شروع به خوندن کرد که نازنین به حرف آمد _ای خااااک... بابا مثلا ماه محرمِ مثلا ما داریم میریم خونه حاجی مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟ مظلوم گیر آوردی؟؟ ضبط خاموش کردم و راهی شدیم. دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد. نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم. حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم. که روجا هم سمت حاجی آومد و توبغلش جا گرفت _سلام کردی دختر بابا؟ _سلام... _سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله _همه میگن! ولی شماهم خوشگلی.. خندم گرفت از این همه خوش زبونیش بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن. انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن کنجکاو پرسیدم چی شده حاجی ؟
تواب والا چی بگم دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه مادرش نمیتونیم بریم برای دیدن نمایشش میگم با عمه اش بره میگه نه آروم و دلخورگفت: من با عمه ام نمیرم الان من نمایش دارم عمه وسط نمایشم خوابش می بره... همه با بابا و مامانشون میان _دختر بابا امروز کلی کار داریم چه طور بیاییم ؟ بدون فکر گفتم: دخترخوشگل من اگر بیام قول میدم وسط نمایش خوابم نبره قبوله؟ انگاری با این حرفم خیلی خوشحال چون نگاهشو دوخت به حاجی تا ببینه جواب اون چیه... تا حاجی خواست مخالفت کنه گفتم: _من که عصری کاری ندارم اگر اجازه بدید من باهاش میرم انگار سخت بود اعتماد کردن بهم بهش حق میدادم ولی بعد یه نگاه به روجا که منتظر نگاهش میکرد و با یک مکث کوتاهی گفت: _زحمتتون میشه. _روجا خانم خودش رحمته قول میدم مراقبش باشم _خیر ان شاالله باشه. با ؛ باشه گفتن حاجی روجا یه بوس از صورت پدر بزرگش گرفتو بدو پرید پایینو به سمت خونه رفت تا آماده بشه... زیاد طول نکشید که روجا دست تو دست مادرش همراه نازنین آومدن لبخند نازنین یعنی کارت خوب بود. ولی اهمیتی برام نداشت اون حرف رو دلم گفته بود نه عقلم! بعد از کلی سفارش که حاجی و دخترش کردن و آدرسی که پرسیدم دادن راهی شدیم تو ماشین هیچی نمی گفت: که گفتم: _روجا خانم نمایشتون در مورد چی هست؟ _آقا... _بگو عمو محمد ... خندید و گفت: _عمو محمد درمورد امام حسین علیه السلام هست منم نقش حضرت رقیه علیه السلام رو دارم. تواب به مهد قرآن که رسیدیم. با راهنمایی مسئولشون وارد سالن شدیم روجا با مربی مهدشون رفت و من هم رفتم سمت آقایون نشستم زیاد طول نکشید که بعد از سخنرانی کوتاهی نمایش بچه ها شروع شد . تجربه ی عالی بود برای من تاحالا تو این جور موقعیتی قرار نگرفته بودم بعد از پایان نمایش بچه ها منتظر بودم تا روجا بیاد که همراه مربیشون به سمتم آومدن. خاله خاله!!! میشه من نقاشی هامو به عمو نشون بدم ؟ مربی مهد با لبخند گفت بله عزیزم چرا نشه روجا دختر پرشور و خوش رویی بود دستم رو گرفت و برد سمت کلاسشون نقاشی هایی روی دیوار نصب شده بود اونهارو بهم نشون داد و گفت: _عمو ببین اینا رو من کشیدم و شروع کرد به توضیح دادن درمورد نقاشی هاش ... روی زانو نشستم و به همه ی حرفاش گوش کردم بعد از تموم شدن حرفش بهم نگاه میکرد که گفتم: _روجا خانم شما چقدر قشنگ حرف میزنی خندید و چقدر این خنده قشنگ زیبا بود روجا خانم من میتونم شما رو به یک بستنی مهمون کنم؟ _اینبار آروم تر خندید گفت : _بله عمو منم قبول میکنم _پس بریم تا پدربزرگت نگران نشده. سعی کردم ساعاتی که کنارم هست بهش خوش بگذره به خانه ی حاجی که رسیدیم هنوز دستم رو محکم گرفته بود با یا الله گفتنم وبفرمای دایی وارد شدیم سلامی به دایی کردم که در ثانیه ی اول نگاه دایی روی دست روجا موند _سلام خوش اومدید بفرمایید روجا برو پیش مادرت. نگاهی به دختر شیرین زبون کردم و گفتم: _خدانگهدار روجا خانم _خداحافظ عمو
تواب * سوجان امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و.... همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف می‌کرد... _روجا دخترم کافیه!!! من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی! دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت! _روجا من نفهمیدم چی گفتی؟ هیچی فقط گفتم: _خب بهم خوش گذشت! باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم. لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود. باید تعمیرکار خبر میکردیم وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد. خیالم راحت که شد شروع کردم با کمک زینب خانم به سروسامان دادن خونه شیفت شب بودم با کلی سفارش روجا رو به زینب خانم سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد آروم به بابا گفتم : _قابل اعتماد هست؟ _بله دخترم زینب خانم معرفی کرده. با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم . تواب _زینب خانم من امروز خیلی خسته شدم میرم استراحت کنم اگر ایشون چیزی احتیاج داشتند بنده رو صدا کنید. _بله حاج آقا چشم بارفتن سوجان خانم و حاج آقا روبه تعمیرکار گفتم: _خوب حالا میخواید چکار کنید؟ _به تو ربطی نداره ... تو برو اون پارچه که تو لوله چپوندی رو در بیار بعد هم برو مراقب باش کسی این طرفا نیاد زینب خانم به دستهای مرد نگاهی کرد و متعجب با دو دستاش به صورتش زد!!!! _خدا مرگم بده... تو خونه ی مردم میخواید چه کار کنید!؟ اینا چیه آوردی؟ _توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن او موقع که پول میگرفتی زبان درازی نمیکردی اگر دوست داری بلای سر بچه هات نیاد!؟؟ برو کاری رو که گفتم انجام بده... زینب خانم در حالی که خودش رو به خاطر کاری که کرده بود لعنت میکرد وارد آشپز خونه شد و شروع کرد به باز کردن لوله ی و تمیز کردن آشپزخونه بعد از چند دقیقه صدای آروم تعمیر کار اومد _ببینم طبقهٔ بالا (خونه دایی)کسی هست ؟ _واسه چی می پرسی ؟؟ مرده نگاه غضب آلودی به زینب کرد! _نه کسی نیست رفتن بیرون! برو کلید بالارو بیار تا حاجی نیومده
تواب نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت دلم مثل سیر وسرکه میجوشید همش دعا دعا میکردم که حاجی نیاد و من رسوا نشم . خدا منو ببخشه.. ولی وقتی منو با جون بچه ها تهدید میکردند دیگه چاره ای نداشتم. بعد از رفتنش برای اینکه آروم تر بشم خودم رو با روجا سرگرم کردم. کم کم باید میرفتم و برای اینکه روجا تنها نباشه تقه ای به در اتاق حاج آقا زدم که بلافاصله در باز شد. از روی حاجی خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم و بعد با صدای آرومی خداحافظی کردم و راهیه خونه ام شدم. _سلام دختر بابا آماده شو تا راهی مسجد بشیم. _بابایی چادرم بپوشم؟ _آره بابا بریم نماز و کمی با دخترم گشت بزنیم موافقی؟ آخ جون بابایی با روجا راهیه مسجد شدم. دیشب آقامحمد چند باری تاکید کرد اگر کاری هست بهش بگم امشب هم مسجد مراسمه و بعد هم پایان عزاداری و جمع کردن وسایل... از مرام و معرفت این آقا محمد خیلی خوشم آومده بود بهتر بود بهش زنگ بزنم که اگر کاری نداشت و دوست داشت بیاد مسجد محلهٔ تا کمک حال بچه ها باشه . تواب بعد از قطع کردن تماس سریع پاشدم تا آماده بشم اصلا متوجه نشدم که حاجی واسه چه کاری خواسته بود تا برم مسجد ... فقط وقتی که گفت: _من و روجا الان داریم میریم مسجد شما هم خواستی بیا... روجا... اون دختر با اون چشمای مظلومش خیلی شیرین بود خواستم با نازنین هماهنگ کنم که پشیمون شدم ولی به جاش سریع آماده شدم. نزدیکای مسجدی که حاجی آدرس داده بود رسیدم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود تماس رو بدون جواب گذاشتم و گوشی رو خاموش کردم. دلم می خواست امشب رو به خودم اختصاص بدم . ماشین رو پارک کردم و وارد مسجد شدم به محض ورودم روجا رو دیدم چادری که سرش کرده بود اونو مثل فرشته ها کرده بود لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم. کنار حوض ایستاده بود و متوجه من نشد کنارش رو دو زانو نشستم و آروم گفتم: _سلام روجا خانم _سلاااام عمو محمد شما هم اومدید مسجد؟ _بله خانم ؛ اومدم هم مسجد هم اینکه روجا خانم رو ببینم حالت چه طور عمو خوبی؟ _خوبم عمو عمو اون ماهی هارو نگاه کن همین امشب منو باباجون خریدیم و انداختیم تو حوض تا حوض مسجد قشنگ بشه. _ اون ماهی رو ببین چقدر شبیه توعه دقیقا چشماش هم.مثل تو درشت و مشکیو خوشگله با خنده نازو نگاه کشیده ای رو به من گفت: _عموووووو جان عمو خوشگل عمو خم شدمو بوسه ای به سرش زدم که همون موقع صدای حاجی اومد تواب _سلام مؤمن _سلام حاجی حالتون چه طوره _الحمدالله ببین یه نشستن کنار این حاجی به کجاها ختم شد. جز گرفتاری و دردسر برات چیزی نداشت اون روز تو هتل اگر کنارم ننشسته بودی الان مزاحمت نبودم. _این چه حرفیه حاجی مراحمی کنار شما زندگیم رنگ دیگه ای به خودش گرفته این رو از ته قلبم گفتم وقتی کنار حاجی ؛ مسجد ؛ مراسم ها هستم برمیگردم به زمان خوب کودکی زمانی که منم همراه پدرم قدم برمیداشتم. ازاون زمانو حالو احوال اون دوران خیلی فاصله گرفتم وخیلی دور شدم ولی هنوز هم دلم برای اون موقع ها پر میکشه با صدای روجا به خودم اومدم _عمو شما وضو نمیگیری؟ نگاهم به روجا بود که منتظر نگاهم میکرد حاجی آستین هاش رو بالازد و خواست که وضو بگیره روجا وقتی دید جوابشو ندادم رو به حاجی گفت: _بابا جون وضو گرفتن یادم میدی؟ حاجی ؛ آره عزیزبابا قبلا وضو گرفتن رو بلد بودم ولی الان فراموش کرده بودم بهتر بود منم همراه حاجی و روجا وضو میگرفتم. دخترم اول آستین هات رو بالا بزن و دست هات را بشور. یاد اون موقع افتادم که برای اولین بار پدرم وضو گرفتن رو یادم میداد چقدر تشویقم میکرد تا برای نماز و خواندن اذان تمرین کنم آهی از سر تأسف کشیدم آهی که موج پشیمانی در دلم به راه انداخته بود پشیمان از جایگاهی که داشتم پشیمان از اینکه از اون دوران از خدا اینهمه دور شدم.
تواب روجا دست هاشو شستو گفت: عمو آب حوض چه قدر سرده... با لبخند دست توی آب بردم دیدم خیلی هم آب خنک نیست ولی به طبع از دختره روبه رویم گفتم: _ اره عمو خیلی سرده _روجا بابا حالا با دست راست خودتت، روی صورتت آب بریز و روی صورتت دست بکش. روجا همین کار را کرد حاجی هم با لبخند گفت: _آفرین دختر بابا باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته بشه فقط یادت باشه، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی. روجا صورتش رو که شست پرسید: بابا جون وضوم تموم شد؟ _نه عزیزم، چه قدر عجله داری! خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشور. روجا همین کار رو تکرار کرد. دخترم یادت باشه از بالا به پایین باید بشویی. خب حالا با دست راست آبو بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتاتو بشور، آفرین بابا! حاجی دست روجا را گرفت حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن. _بابایی چه کار کنم؟ _ با همان رطوبتی که از شستن دستات باقی مونده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن. و بعد خودش مسح کردنو به روجا نشون داد. منو روجا همزمان همین‌کارو انجام دادیم... تواب حاجی ادامه داد حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راست تا بر آمدگی پا را مسح کن. روجا خم شد و پای راستش را مسح کرد بعد ایستاد و با اشتیاق م پرسد: خب، حالا چی کار کنم؟ _دخترم همین کار رو با پای چپ هم انجام بده دیگه تمام شد دختر بابا وضو گرفته و آماده ی نماز شده. روجا به ماهی های قرمز توی حوض آب نگاه کردو با صدای بلندی گفت: چه قدر وضو گرفتن آسونه مگه نه عمو؟ _اره روجا خانم حاجی خنده دلنشینی کرد که دندان های سفیدش معلوم شد بعدم با مهربانی گفت: دختر بابا فراموش نکنی که همیشه قبل از نماز باید وضو بگیری ؛ اگر وضو نگیری و نماز بخوانی نمازت قبول نیست. _باشه بابایی همراه حاجی وارد مسجد شدیم مهر برداشتم و یه دونه هم به روجا دادم و حاجی که رفت برای پیش نماز شدن من روجا هم چند صف بعد ایستادیم و منتظر شروع نماز جماعت بودیم _عمو چه جوری نماز بخونم حالا؟ جواب سوالی که پرسید رو خودم هم نمی دونستم -عمو جون بهتره هر کار حاجی انجام داد ماهم انجام بدیم _عمو صلوات بلدم میشه بخونم ؟ _آره عمو هرچی بلد بودی بخون خدا قبول میکنه با صدای یاالله گفتن شخص آشنایی سر چرخوندم که دایی رو دیدم روجا رو که دید سمت ما اومد... تواب به احترامش بلند شدم و سلام کردم اونم آروم.جواب سلامم رو داد و اون طرف روجا نشست و شروع کرد با روجا صحبت کردن. دایی جان من میخوام نماز بخونم ولی بلد نیستم.چطور باید بخونم ؟ با شنیدن حرفهای روجا تمام.من گوش شد که بشنومم ببینم دایی چی میگه آخه مشکل روجا مشکل منم بود. دختر خوشگل حمد و سوره رو که نباید بخونی روکوع و سجود هم صلوات بفرست و تشهد و سلام و تسبیهات رو هم همراه بابا تکرار کن . _باشه دایی جان ولی مامان بهم سوره های حمد و توحید رو یاد داده اونا رو هم نخونم؟ _نه عزیزم الان نماز جماعته امام جماعت که بابا بزرگت هست میخونه تو فقط گوش کن ولی وقتی تو خونه با مامان خواستی نماز بخونی حمد و سوره رو بخون دایی جان. _باشه دایی بوسه ای روی سر روجا زد و کنار من و روجا به نماز ایستاد. منم تمام سعیم رو کردم که چیزی از گذشته یادم.بیاد و با حرفهای دایی همراه حجای نمازم رو خوندم بعد از سالها دوباره رو به خدا می ایستادم درسته که میگن خداوند احتیاجی به نماز ما نداره و ما نیاز داریم به هم صحبتی با خدا اینجاست که حس میکنم بعد از سالها گمشده ای رو پیدا کردم در وجودم چه عاشقانه باهاش هم کلام شدم و حضورم در صف نماز جماعت عجب آرامشی داره . بعد از خوندن نماز حاج آقا برای سخنرانی روی منبر رفتند و همه سر وپا آمادی گوش کردن. بودیم یکی که نمی شناختم دایی رو صدا کرد و اونم پاشد رفت منم فاصله ام رو با روجا کم کردم و ازش خواستم بیاد نزدیکم _قبول باشه روجا خانم _ازشماهم قبول باشه عموجون _روجا جان میشه برای منم دعا کنی آخه قلب تو پاکه خدا دعاتو قبول میکنه _به قول باباحاجی عاقبت بخیر بشی عمو با خندی روجا منم خندم گرفت آخه دعا از این کامل تر و قشنگ تر کجا پیدا میشه...
تواب بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم عزاداری های شماعزیزان‌قبول‌درگاه‌الهی در این جلسه می‌خواهم دربارۀ یه موضوع بسیار مهم عجیب در عالم خلقت و فضای دین‌داری صحبت کنیم؛ توبه ... در جامعۀ ما مقولۀ گناه، خیلی جدّی تلقی نمی‌شه،اگه کسی در یک چهارراه، چراغ قرمز را رد کند، همه اعتراض می‌کنند که «چرا نظم شهر را به‌هم می‌زنی!» اما دربارۀ گناه، چنین برداشتی ندارند.اینکه کسی به گناه، به‌عنوان یک فاجعه بزرگ نگاه نمی‌کنه، شاید به‌خاطر این باشه که این مسئله را درست به ما آموزش ندادن همچنین برای ما جا نیفتاده که گناه اولاً یعنی ضربه‌زدن به خودمون! خیلی‌ها فکر می‌کنند که گناه، یعنی زیر پا گذاشتنِ مقدسات و خلاف اعتقادات عمل کردن و یک رفتار غیرمؤمنانه.... درحالی‌که گناه، معناش این نیست. گناه قبل از اینکه خلاف اعتقادات رفتارکردن باشه یعنی خلاف منافع خودمون رفتار کردن!شاید ماها دین را از اساس، غلط معرفی کرده‌ایم. اینکه بگوییم «دین یک برنامه‌ای است بر اساس اعتقادات و ایمان، تلقیِ دقیقی از دین نیست. دین یک برنامه‌ای است اولاً بر اساس منافع انسان؛ منافع دنیایی و آخرتی. وقتی از خدا می‌خواهی «خدایا کمکم کن که دیگه گناه نکنم» یعنی اینکه: «خدایا کمکم کن که دیگه به ضررِ خودم عمل نکنم» از آقای بهجت(ره) ذکر خواستند، برای.ترک.گناه‌ ایشان فرمود: ذکر این است که تصمیم بگیری گناه نکنی! همین‌که تصمیم بگیری، گناه.نکنی خدا هم.کمکت.می‌کنه. حرفهای حاجی خیلی به دلم نشست مثل حرفهایی که قبلا بهم گفته بود بازحرفهاش باعث شد ازکاری که میخواستم بکنم دودل شم.... تواب سخنرانی حاجی.که.تموم.شدکم کم مسجد هم خالی شد و بیشتر مردم رفتند فقط حاجی و دایی و چند نفری از بچه های هیئت بودن که دور هم جمع شدن منم که زیاد با بقیه آشنایی نداشتم کنار روجا نشسته بودم. _عمو شما بچه دارید؟ وروجک طوری این سؤال رو ازم پرسید که باعث خنده ام شد ... خندیدم ؛ تصورش هم قشنگ بود. _نه عمو جان ولی.... با صدای حاجی بلند شدم آقامحمد امشب کلی زحمت.دادیمو.خسته.ات.کردیم _نه حاجی اصلاً اتفاقا خیلی هم خوب بود بچه های هیئت هم اومدن همه.شون با گرمی و صمیمیت سلام کردن و شروع کردیم به جمع جور.مرتب.کردن وسایلهایی که برای مراسم اورده بودن ساعاتی که کنارشون کار میکردم اصلا سرعت گذر زمان رو متوجه نشدم. احساس میکردم رفتار دایی هم کمی باهام فرق کرده ولی برام اهمیتی نداشت. بعد از پایان کار هئیت حاجی و روجا رو رسوندم به خونه و خودم راهی خونه شدم. گوشیمو.برداشتم.که.روشنش.کنم به محض روشن کردن گوشیم.چندین پیام و چندین بار تماس از نازنین داشتم که بی اهمیت رد شدم. _آقا کمال... _جانم حاجی... _چیزی شده؟ امشب رفتارت کمی فرق نداشت؟ یعنی منظورم اینه با آقا محمد... _حاجی میدونی که من خیلی محتاط ام مثل تو راحت به کسی اعتماد نمی کنم سپردم بچه ها در موردش تحقیق کنن خلاف خاصی نداشت ! به چیز بدی در موردش برنخوردیم ... الان هم اعتمادی بهش ندارم ولی کمی بهش... _ان شاالله خیره دلت رو صاف کن... تواب هنوز اول صبح نشده باز گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن... _الووو _چه خبره ؟ چقدر میخوابی تو؟ این گوشی تو چرا دیشب خاموش بود هان؟ روشن کردی نمیتونستی ی.زحمت.به.اون.انگشتت.بدی یه پیام بدی؟ چی شدی سایلنتی خوابیدی؟ _مگه میذاری.جواب.بدم.سرصبحی.چه.خبر.بلندگو.قورت.دادی؟ الان سر صبحی چیکارم داری؟ نازنین باز.با.نازو.عشوه.... که ازش متنفر بودم گفت: _هیچی خواستم حالتو بپرسم و صبح بخیر بگم عزیزم _ حرفتو.میزنی یا قطع کنم؟ _باشه بابا بد اخلاق! ساعت ده بیا دنبالم بریم خونه ی حاجی سوجان برای مهد دخترش نذری بسته بندی کرده با هزار بدبختی مخشو زدم که همراهش بریم زود بیای دیر نکنیها !! _اسم حاجی و... که اومد.خواب کامل از.سرم پرید ولی خودمو کنترل کردم تا نازنین بو نبره که چه قدر مشتاقم.برای.رفتن.به.خونه.حاجی، برای همین گفتم: _تموم شد من بخوابم؟ _ساعت ده اینجا باش _ خداحافظ و بلا فاصله قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم هشت بود. وقت زیادی نداشتم.خواب.هم.که.از.سرم.پرید برای همین بی خیال دوباره.خوابیدن.شدم.پاشدم یه دوش گرفتم.تاخستگیم دربره بعد از یه دوش حسابیو صبحانه... الان حالم.بهتر.بود یه لباس درست درمون پیدا کردم بعد کلی کلنجار رفتن پیراهن آستین کوتاه مشکی که زن عمو برام خریده بودو با شلوار جین آبی پوشیدم و با کلی وقت برای سشوار و درست کردن موهام گذاشته بودم که.یهو.به.خودم.اومدم.دیدم.دیر.شده.زودی.یه تیپ خوب و تر تمیزی زدم و به راه افتادم.
تواب به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد. _اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟ همیشه با کلی روغن و گریس میدیدیم تووو رو الان چی.شده.که خوب به خود رسیدی! نکنه جدی جدی میخای دل ببری؟ بیچاره سوجان اگر بخواد رو دیوار تو یادگاری بنویسه؟ نگاه چپی بهش کردمو بدجوری.از.حرفش دلخور شدم که گفتم: _مگه من چه طوریم؟ _هیچی دختر بیچاره داره عاشق قاتل دایش میشه خوشبختی از این بالاتر هم مگه داریم مگه میشه؟ سکوت کردمو ولی تو ذهنم مدام تکرار میکردم _قاتل... قاتل واقعا باید چه کار میکردم؟ بعد از جا دادن وسایل ها داخل صندوق عقب مکنار ماشین ایستاده ام و منتظر بودم که صدای دختر شیرین زبون خوشکل این روزهام اومد... _سلام عمو محمد _سلام روجا خانم گل خوبی عمو؟ _اره عمو دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت: امروز خیلی خوبه عمو خیلی.خوشحالم.عمو کلی از.بچه.ها میاد مهدو اونجا بازی میکنیم نمایش داریم. همین طور که داشتم حرفای این.شیرین زبونوگوش میکردم بغلش کردمو گذاشتم رو در صندوق عقب... _عمو؟ _جون عمو یه چیز بهتون بگم ؛ مامان بهم گفته نباید به کسی بگم ولی من میخوام به شما بگم بگم عمو؟ خندیدم وگفتم _اگر مامان گفته نگی خب نگو _ولی دلم میخواد به شما بگم انگاری دلخور شد که آروم بهش گفتم بگو عمو جون... منم به هیچ کس نمیگم این میشه یه راز بین.منو.روجا.خانم.خوشگل خوبه عمو؟ _آره عمو ؛ مهمونای امروز مهدمون.همشون.مثل.من.هستن.عمو یا بابا ندارن یا مامان! مثل من که بابا ندااارم! _عمو جون من خیلی خوبه تو مامان داریا من نه مامان دارم نه بابا! _عمو من فکر میکردم فقط خدا بابای من رو برده پیش خودش بابا و مامان تو رو باهم برده؟ بوسه ای رو سرش زدمو آروم گفتم: _اره عمو تواب _سلام ببخشید امروز مزاحمتون شدیم. سرمو که چرخوندم دختر حاجیو باهمون حجب و حیایی که یه خانم باید داشته باشه رو در چهار چوب در دیدم _سلام مراحمید خانم... و نازنینی که با خنده فقط نگام میکرد راه زیادی تا مهد نداشتیم که نازنین یهویی در.بین.راه تغییر جهت داد و گفت: داداش شرمنده من رو همین کنار پیاده ام کن از آینه یه نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟ _داداش کنار این.تاکسیا نگه دار تا راحت باشم تا خود مطب با تاکسی میرم.تا اذیت نشم آخه این چند روز سردرد هام خیلی بیشتر شده و هر چی تلاش.کردم خواستم امروزو پیشتون باشم ولی.حیف. نشد. ده دقیقه پیش منشی تماس گرفت گفت : تا یک ساعت دیگه مطب باشم. ببخشید سوجان خانم بدقول شدم پیشت... ولی داداشم تا آخر امروز درخدمتتون هست خیالت راحت باشه. _کاش میذاشتی باتاکسی میرفتیم مزاحمشون نمیشدیم. خیلی هم بهتر که نازنین نباشه تودلم خوشحال شدم وکلی ذوق زده ولی به ظاهر یه اخم به نازنین کردم و اروم گفتم: _مراحمید امروز.وقتم.آزاده نازنین رو که.پیاده کردیم چند مغازه جلوتر که یک اسباب بازی فروشی بود نگه داشتم. نگاهم به روجا بود که صندلی جلو نشسته بود ولی مخاطبم دختر حاجی بود _ببخشید خانم میشه پیاده بشید و چند تا اسباب بازی انتخاب کنید من زیاد از این جور موارد سردر نمیارم.با تردیدو دودلی که از صداش مشخص بود گفت: _باشه... تواب وارد فروشگاه که شدیم روجا با ذوقی به وسایل نگاه میکرد که کل حواسش رفته.بود پی اسباب بازی ها... کمی فقط کمی نزدیک تر شدم و آروم پرسیدم: _ببخشید خانم بچهء یتیمی.هایی که امروز مهمون مهد روجا خانم هستند چند نفرند؟ نگاه کوتاهی بهم.کردو.یک نگاه کشیده وغضب.آلودبه سمت روجا انگاری دلخور بود که گفت: _این بچه نمیتونه یه حرفدودقیقه تو دلش نگه داره! _یه راز بود که به عموش گفت الان اشکالی داره؟ منم یتیم بزرگ شدم اگر تو بچگی یکی یک اسباب بازی کوچیک بهم هدیه میداد خیلی خوشحال میشدم انگاری دنیارو بهم دادن الانم دلم خواست منم.یک.کاری.کنم.اون بچه ها هم از همون لبخندهای.خوشکل بشینه گوشه ی لبشون فقط همین... سکوت کردمو سکوت کرد ولی زیاد طول نکشید که گفت: دوازده دختر و ده تا پسرند بهتره برای دخترا عروسک بگیرید واسه پسرا هم ماشین خوبه تمام اون اسباب بازی هایی که دختر حاجی انتخاب کرد رو کادو پیچ کردیم تو دوتا کیسه جدا گذاشتیم روجا رو دیدم که.به.یک عروسک خیلی قشنگ داره نگاه میکنه کنارش وایستادمو.خم.شدم گفتم: _چقدر جالبه روجا خانم ببین چه قدر.شبیه.توعه مگه نه عمو؟ خندید و گفت نه عمو موهاش خیلی بلند تر از موهای منه _اره ولی میشه خریدش و گذاشتش تو اتاق تا تو هم موهات همین اندازه بشه اون موقع دیگه دقیقا شبیه تو میشه.
تواب یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود ولی زیاد طول نکشید که گفت: به مامان گفتم ولی گفت: برات از همون عروسکا برداشتم. فکر کنم دیگه اینو واسم نمیخره! اینو گفت: رفت سمت مادرش عروسک رو برداشتم و به فروشنده گفتم: _کادوکنید لطفا بعد از حساب کردن و بردن وسایلها داخل ماشین نگاهم به روجا بود که نگاهش به همون عروسک کادو پیچ میخ شده بود. دلم طاقت نیاورد منتظر نگهش دارم رو زانو روبه روش نشستم عروسک رو به طرفش گرفتم و گفتم: _تاحالا کسی منو به زیبایی تو عمو صدا نکرده وقتی میگی عمو من خیلی خوشحال میشم. کمی سرمو چرخوندم رو به دختر حاجی گفتم: با اجازه ی شما خانم من برای روجا خانم کادو خریدم تا ازش تشکر کنم اشکالی که نداره؟ روجا یه نگاه به کادوی توی دستم میکرد یه نگاهی به مادرش منتظر اجازه ی مادرش بود _اشکالی نداره؟ _نه ولی... همین که گفت: نه کادو رو سمت روجا گرفتم و گفتم: _بفرما عموجون روجا با خوشحالی کادو رو گرفتو بوسه ای به.گونه.ام زد _ممنون عمو تو خیلی خیلی خوبی دستی به روی گونه ام کشیدم با لبخندی از ته دلم روجا رو به بغل گرفتمو. فشردم و سمت ماشین‌رفتیم. تواب باصدای مشتهایی.که.به.در.کوبیده.میشداز خواب پریدم ساعتو که نگاه کردم هنوزهفت هم.نشده.بود یعنی این وقت صبح کی میتونه باشه؟ از آیفون چهره ی برزخی نازنین رو که دیدم دوهزاریم.افتاد که انگشتشو گذاشته بود روی زنگ وبا یک دستش هم میکوبید به در... در رو زدم باز.شد خودم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم برگشتم. _کجایی؟ _ سر.صبحی چه خبرته.مگه.سر.آوردی؟ نازنین به محض دیدنم مثل بمب منفجر شد _اول زود بگو ببینم دیروز کجا بودی؟ _خونه! _آهان ؛ که.خونه.بودی.هان؟ _ اونوقت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ _شارژ نداشت خاموش شده بود دیر متوجه شدم حالا چی.شده.مثلا.چرا.توپت.اینقدر.پره؟ چون گوشی رو جواب ندادم باید اول صبح تو ملکه عذابم بشی؟ _نه ؛ واسه جواب ندادن گوشی نیست واسه پیچوندن ماست! _متوجه نمیشم چه پیچوندنی؟ شما که هر کار میگید من انجام میدم ! _هر کاری که ما گفتیم؟ بعد دقیقا ما کی گفتیم با روجا و دختر حاجی برید دور دور؟ دستی رو صورتم کشیدم تا کمی بتونم تمرکز داشته.باشم که ادامه داد: _ گوشیتو که بی جواب گذاشتی! چقدر هم عروسک خریده بودید چه قدرخوشکل براخودت.در دل روجا جاباز کردی.چه.ماچه.بوسه.هم.میکرد ؛الهی فداش بشم چه چه.قدر.بامزه.اس دست دل باز شدی برا روجا عروسک هم.میخری فقط مونده.بود.یه رستوران که اونم.به برنامه ات اضافه میکردی عالی میشد! نازنین سکوت منو که دید به حال خرابم پی.بردو. پوزخندی زد و جدی و سرد گفت: _احمق فکر کردی به این راحتی تو رو به حال خودت ول.میکنند تا هر غلطی خواستی بکنی؟؟ یک درصد فقط.یک.درصد احتمال بده اگر دست از پا خطا کنی چه اتفاقی می افته ! حالا باید تاوان این حماقتو.هم بدی! دیگه.پاهام.تحمل.وزنمو.نداشتن.وایستادن.برام سخت بود... روی اولین مبل نشستم و فکرم.پر.کشید سمت دختر عمو و زن عمویی که طول این سالها خواهر و مادرم بودن. به سختی و باحال.خرابم گفتم؛ _ مَ... مَ... من فقط کاریو که شما گفتیدو انجام دادم! _کاری که ماگفتیم... _ توباید هماهنگ میکردی.میرفتی جلو وقتی پنهون کاری.میکنی یعنی کار ما نبوده کار خودت بوده.من با تمام رفاقتی که با تو دارم مجبورم گزارش کنم . تواب نازنین حال خرابم رو که دید دیگه هیچی نگفت با صدایی که به.سختی.ازته.گلوم.خارج.میشد روبه.نازنین گفتم: _حالا چی میشه؟ _نمیدونم فقط میدونم تا ظهر خبرش بهت میرسه منم الان فقط خبرت کنم و بهت بگم اون گوشیتو روشن کن تا اگر خبری گرفتم بهت بگم تا بتونی این گندی.رو.که.زدی جمع کنی. فعلاااا... با.کوبیده.شدن.صدای در به.خودم.اومدم اولین کاری که کردم گوشیمو.برداشتمو روشنش کردم . بعد سریع شماره ی دختر عموم رو گرفتم و بعد از احوال پرسی برنامش رو تا ظهر پرسیدم که خدارو شکر تو خونه بود کمی خیالم راحت شد ولی باز هم توصیه کردم در رو برای غریبه ها باز نکنه و تا میشه از خونه بیرون نره دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. لباس بیرون پوشیدم و گوشی به دست بی هدف در خونه راه.میرفتم و مدام خودمو لعنت میکردم که چرا دیروز اینقدر بی فکر عمل کردم و اونا رو این همه دست کم گرفته بودم. ساعت رو نگاه کردم ساعت ده بود. برای چهارمین به دختر عموم زنگ زدم برای اینکه.بوی.نبره.وسوال.پیچم.نکنه.بهش گفتم خواب بدی دیدم دلم آشوبه... چه طور میتونستم بگم با بی فکری من قراره تو دردسر بی افتید !
تواب ما تمام های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت... که مربی درادامه حرفش گفت: _ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید نا امید تر از قبل سرشو پایین انداخت گفت: _چه کار کنم خدایا؟ _ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم: _میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟ _بله بفرمایید درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم _اوجایی که این خانم نشون میده جایخاصیه...؟ اممم.مثلا فروشگاه ؛ مغازه یاهرچیزی که دوربین داشته باشه؟ _ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون.طرفاهست شایداون.دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم... اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت مسبب اصلیش من بودم که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود. همین طور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده. تایکم آروم کنه... و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد... پیامک گوشیمو وقتی.چک کردم نازنین بود که فقط یک کلمه نوشته بود _پارک... تواب گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم: _بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید... لحظه ای.فقط.لحظه.ای. نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم که خودش گفت: _آره از نشستن بهتره روجا از تنهایی وحشت داره سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازه دار ها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم: _ بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره! _آره یه وقتایی روجا رو میارم به.این.پارک خودش سریع تر از من سمت پارک رفت. پارک خلوت بود. کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛ استخر توپ و... ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم. کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد _روجااااااعموووو تویی؟ آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت: _ عمو عَ...عَ...عمو _عمو من گم شدم... من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسه ای زدم وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت: _عمو من مامانمو میخوام _عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو.خودشو پرت کرد بغل مادرش.مامآن.. جاآن مامان مامان الهی دورت بگرده هردوشون محکم.همهو بغل کرده بودندو گریه میکردن ودختر.حاجی قربون صدقه دخترش میرفت روجا از ترساش... مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن... تواب اوووف خدا روشکر بخیرگذشت... به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش بردو سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که... _ممنون آقا محمد... امروز کلی زحمت دادم بهتون برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد ولی نمیدونست این آقامحمد گفتنش چی برسردل من بدبخت میاره نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه. فقط شرمنده و آروم گفتم: _شما رحمتید _شما با پدر کار داشتید؟ _نه چه طور؟ _پس با دایی کار داشتید؟ ای خدا این.چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟ _نه با حاجی کار دا‌شتم فکر کردم خونه هست بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود. مهم روجا بود که خدا.رو.شکر الان کنارتون هست این رو از ته قلبم گفتم واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود. بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم بعد از کلی خرید کردن راهیه.خونه.عمو شدم
تواب چندروزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند . هیچ خبری هم از حاجی نبود دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم. دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید. امشب چقدر این مسجد شلوغ بود. آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش با اینکه عباو عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بد جور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم. یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم _سلام حاجی قبول باشه به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ به طرف خلوت تر حیاط کشید _سلام مومن کجایی تو؟ گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم _خیر حاجی کارم داشتی؟ _بله آقا محمد روجای من رو بهم برگردوندی! من یه تشکر نکردم ازت با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم _حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده خندید و گفت: _برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده. هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم. _اختیار دارید حاجی کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم. بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم رفتم کنار لب حوض نشستم _کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟ _عموووووو _جون عمو تو که روجای خودمون هستی بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم _چرا تنها نشستی عموجون؟ _مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب _کنجکاو شدم _اونجای خوب اسمش چیه؟ عمو رو نمیبری؟ تواب _سلام وای بازم صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. تپش.های بی حجب حیای دل من. همین.طورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمی‌خم شدم _سلام خانم. _من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون _الان خوبید؟ سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته وچی گفتم _بله؟؟ برای درست کردن گندی.که.زدم روجا رو از‌بغلم.زمین گذاشتم و گفتم: _ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم _بله الان بعدچند روز امروز. حالم.بهتر.شده.خوبم الحمدالله همون طور که دستمو.روی‌موهای.روجا میکشیدم زیر لب خدارو شکری از ته دلم گفتم _مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟ _روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد. _نه بیکارم!!! یعنی یعنی الان کاری ندارم اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!! آه.بابا.چم.شده _اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره _ببخشید کجا بایدبیام؟ _پیش دوستای بابا و دایی میریم از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم: _اگر مشکلی نباشه مزاحم.نباشم خوشحال میشم بیام _پس بفرمایید. صندوق عقب ماشین رو پراز غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم . دربین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم. تواب بالاخره رسیدیم چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم. دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو ازتعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم. <آسایشگاه جانبازان ثارالله > یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟ درورودی باز شدو چند نفری به استقبالمون.اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم. حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود . به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند. تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند. من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان شده بودم فقط و فقط به نگاه متعجب مودراطراف.سالن.می.چرخوندم من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا... حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده... متنفر از کسانی تلاش بر گشتن دایی داشتن
تواب صدای روجا منو از عالم. متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل شدم؟ نگاهش کردمو... نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تودل برو تر از همیشه شده بود. رو دوزانو روبه روش نشستم _عموجون تو خوشگل که بودی... ولی الان معرکه شدی راستی خانم دکتر... وروجک.پرید.وسط.حرفمو.گفت: _عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم ! _ببخشید خانم پرستار من چند.وقتی.هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟ همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت: _اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟ دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: _خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو.میکوبه.به.سینه.ام... اصلا انگاری جاش تنگ شده! روجا با جدیت با اون.چشمهای.خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد _دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم می کشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود... آااخ آخ دیگه نگم برات... با هر کلمه ام.لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی گفتم: آروم سرمو بردم نزدیکش.گفتم: ببین _بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه باخنده گفت: _عَموووووو _جون عمو شیرین زبون تواب وقتی.سرمو.بلند.کردم دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم دست کش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود. انگاری همه رو می شناخت که باهمه بامهربونی.وصمیمی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد. حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت: _آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم. بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم.کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آبو خاک ناموس کشیده بودند جان میگرفت. از غم عزیزانی میگفتنند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی هایی دوستانشون حرف میزدند . اینقدر حرفهاشون برام جدید جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقبه رو همه با جان و دل فقط گوش میکردم. جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند روی لبشون محو نمیشد.
تواب صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟ _بله بابا امدم حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت: _پسرم یه کمک میکنی؟ _روچشمم حاجی یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود سمتش رفتیم کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت: سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چه طوره ؟ صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت: _حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم. حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند. حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچ کدوم عمل نمیکنه بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم. گوشی حاجی که رنگ خورد حاجی رفت من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده ی حاج اکبر رو دستم نشست. سرم رو پایین بردم و گفتم: جانم حاجی چیزی لازم دارید؟ تواب صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت: _تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟ نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت _منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم. _قابل میدونه که الان اینجایی این حرفش چقدر دلگرم کننده بود با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم _خدارو شکر _آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟ نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم: _چی؟ حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش با پوزخند به خودم تو دلم گفتم: _محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد... آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه _میشه بدید من شونه کنم؟ _بله حتما با دادن شونه بهم بیرون رفت من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد: _حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده حتما خیلی مرام و معرفت داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آروز میکنم عاقبت بخیر و خوشبخت بشی پسرم... _حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دودقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید! تو دلم گفتم: چشم سوجان خانم به روی چشمم ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم: _خیلی مخلصیم حاجی تواب به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم. آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم حرفها و دعا های قشنگش رد خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم... آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم _حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت: چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم. دست رو چشمم گذاشتم وگفتم: _به روی جفت چشمام همون موقع که آماده میشدیم برای عکس پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت: خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم. لطفا مراقب خودتون باشید _حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رد زمزمه کرد. دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت _جونم حاجی چیزی میخواستی؟ روبه دختر حاجی گفت: پرستار من با من عکس نمیگره؟ سوجان لبخند به لب گفت: _باعث افتخاره حتما الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم. دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم
تواب به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم. فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده. _چیه ؛ باور نداری؟ _نه آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟ یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن! _چی میگی برای خودت؟ اونا اصلا نمیدونستند من میخوام برم مسجد که بخوان من رو بازی بدن! من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید! _به به آقا محمد حرفای جدید میگی! این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنمولی دفعه ی بعدی وجود نداره تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقطیگی چشم. در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن. نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...! حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست. باید فکری میکردم باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم. تو مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود. تواب چند روزی از امدن نازنین می گذشت خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم. ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره. عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم. صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم. _سلام شاه داماد حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد. اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد بدون هیچ جواب فقط پرسیدم : _بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟ _یعنی اینکه قراره داماد بشی! بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت: _گوش کن ببین چی میگم هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری بعد آزادی... تواب _صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟ باخنده گفت: _خیلی دست کم گرفتی! تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره _لعنت به شما لعنت به من که کنار شما کار میکنم شما معنی حریم رو میدونید؟ چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟ _بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم. قرار شده بری خواستگاری سوجان. سکوت من رو که دید ادامه داد تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد سوجان یه سوال ازش پرسید با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟ روجا هم وقتی گفت: _اره مامان خیلی... سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟ اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت: _ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه ! _محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟ خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری! همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده...
تواب هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست. ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود و من حق انتخاب نداشتم. فعلا نقش من نقش یه مترسک بود. به هر حال... من نمیخواستم با دروغ برم جلو... دلم نمی خواست یه محمد پوچ رو بشناسن اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم. با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟ _حله دیگه ؟ با سوجان صحبت کنم ؟ _نه _محمد تو حق انتخاب نداری! حق مخالفت نداری! دلت نمیخواد که تهدیدت کنن! با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن. با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم : _محلت بده کمی فکر کنم خودم بهت خبر میدم _باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟ بهتره اول به حاجی بگم نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست. فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم. یعنی چه واکنشی نشون میده کمکم میکنن یا نه تحویل پلیسم میدن با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم تواب امروز صبح با هر بدبختی بود تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود: بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست. یادمه این حرف امام علی بود. پس نا امیدی جایی نداشت . منم با تمام وجودم امید داستم به نگاه خدا از مولا علی"ع" مدد گرفتم رو دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم. بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم. زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد سریع خودم رو نزدیکش رسوندم _سلام _سلام شما این وقت ! اینجا چی کار میکنید ؟ _باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟ _بله بفرماید ولی بابا خونه هست _خونه نه اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم بعد با حاجی اینجا یه پارک هست. من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید. تواب حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هیچ جوره نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. کمی دست دست کردم و بالاخره با حرف دختر حاجی مجبور شدم شروع کنم. _اگر حرفی هست بفرمایید من گوش میکنم واگر نه که من برم پدر دلواپس میشن. ناچار سرم رو پایین انداختم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و در دل توکلی به امام علی کردم و شروع کردم اول اینکه نظرتون هر چی بود.لطفا واکنش نشون ندید که جلب توجه کنه . _راستش برای خودم سخته گفتنش در این شرایط و در این مکان ولی چاره ای ندارم. راستش سوجان خانم من ؛ من میخواستم اگر شما اجازه بدید برای خواستگاری با خانواده مزاحمتون بشم. سکوتش باعث میشد بیشتر خجالت زده سر به پایین نگه دارم. _آقا محمد نظر من منفی هست. با شنیدن این حرفش یخ کردم حتی نخواست فکر کنه ! پس چی فکر کردی آقا محمد شما شخصیتی نیستی که بخواد برات وقت بگذاره و بهت فکر کنه! به حال خراب خودم پوزخندی زدم که بلند شد همراهش بلند شدم و بدون معطلی ادامه دادم ممنون که حتی قابل ندونستید ساعتی فکر کنید ولی حرف من تموم نشده میشه بنشینید _نشست و نشستم. راستش من هم مثل شما خودم رو لایق این امر با شما نمیدونستم ولی حرف دل رو باید گفت منم خوشحالم که گفتم و شانسم رو صادقانه محک زدم حالا به بن بست خوردم هم به فال نیک میگیرم. اما ادامه ی حرفام کمی تلخ هست ولی به کمکتون نیاز دارم
تواب سکوت کرد و این یعنی بهتره ادامه بدم و سریع رفتم سر اصل مطلبو خودم رو راحت کنم. زیاد طول نکشید که همه چیز رو بهش گفتم خودم هم.متعجب شده بودم که به این زودی و راحتی تونستم همه چیزو بگم ولی دلم آروم بود از گفتن این حرفها گفتنم اینکه این یه گروه دنبال اطلاعات هستند و دایی سوژه هست. و من چه قصدی در مشهد داشتم گفتنم اینکه شنود تو خونشون هست و من بی خبر بودم گفتنم: اینکه نازنین خواهر من نیست گفتنم اینکه دختر عموی من مثل خواهرم هست و من از این دنیا فقط زن عمو و دختر عموم رو دارم و بس گفتم برای خرج عمل قلبش مجبور شدم از این دارو دسته پول بگیرم و جاش کلی سفته امضا کنم گفتم بهش خیلی وقته پشیمون شدم ولی راه برگشت ندارم و باید ادامه بدم گفتم دنبال اینم که پول جور کنم تا بتونم قرضشون رو بدم و خودم رو خلاص کنم گفتم بهش روجا رو که میبینم بهم آرامش میده در اخر هم گفتم بهش قرار هست طبق اون نقشه من بیام خواستگاریت ولی اخر بار از ته دلم گفتم: من یه اعتراف سنگین کردم این کار رو فقط دل عاشق من میتونست انجام بده واگر نه میدونم عاقبت این کارا چیه سوجان خانم : من اینجام بدون هیچ نقشه ای نشستم و ازتون کمک میخوام تا بدون آسیب بخیر بگذره تمام مدت بدون حرف به حرفام گوش کرد و بعد اینکه حرفم تموم شد بلند شد به محض بلند شدنش چشم هام رو بستم و به خیال خام خودم پوزخندری زدم که چقدر ساده دل بود که فکر می کردم به این راحتی توبه من رو پذیرفته است. تواب سنگینی نگاهش باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم.که گفت: _من نمیدونم چه کمکی میتونم به شما بکنم ولی با دایی صحبت میکنم حتما راه حلی پیدا میکنه روزنه ی امیدی در دلم جان گرفت تاکید کردم که تو محیط خونه اصلا در این مورد حرف نزنن که شنود وصل کردن و همه چیز لو میره. با خداحافظی کردنش و رفتنش. منم به طرف ماشین رفتم. بهتر دیدم نرسونمشون تا بتونه گفته هامو هضم کنه... وفکر کنه.. سرم رو روی فرمون گذاشتم به حسی که دورنم بود فکر کردم با اینکه در ثانیه اول جواب منفی داد و بعد ازگفتن هر کلمه اخمش عمیق تر میشد ولی باز هم.من امیدوار بودم. حس خوبی داشتم که دیگه هیچ مخفی کاری وجود نداشت خوب میدونستم از نظر نازنین و اطرافیانش چه کار وحشتناکی کردم و حتما باید تاوان پس بدم ولی مهم حال خوب الانم بود که بدون هیچ دل آشوبی قرار بود یک مسیر سخت و دشوار رو طی کنم. کلافه و سردرگم از حرفهای آقا محمد راهی خونه شدم نه پدر خونه بود و نه دایی الان که میدونستم خونه شنود داره حس خیلی بدی بهم دست میداد انگار امنیتی که قبلا داشتم رو دیگه ندارم پیش روجا رفتم که آروم خوابیده بود کنارش دراز کشیدم و بعد از یه شیفت کاری یه خواب می چسبید. با سرو صدایی که از حیاط می اومد بلند شدم ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۳ عصر بود وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟ تواب از پنجره که به بیرون نگاه کردم روجا رو دیدم همراه بابا داشت بسته هایی رو درست میکرد پیششون رفتم و بعد از سلامی که دادم نگاه منتظرم رو به جعبه ها دوختم بابا مثل همیشه با همون خوشرویی گفت: _بابا واسه چند خانواده بسته ی کمکی تهیه کردیم داریم با روجا آمادشون میکنیم. حدود پنجاه تا کارتون بود که داخلشون موادغذایی گذاشته بودند و آماده میکردند. منم بعد از کمک به بابا راهی خونه شدم تا یه لقمه بخورم با هم به مسجد بریم بهتر بود با پدر و دایی بیرون از خونه صحبت کنم بهترین گزینه هم مسجد محله بود الان هم نزدیک نماز هست بهتر بود برم مسجد و اونجا حرفهام رو بهشون بگم بعد از نماز مغرب کنار حوض مسجد منتظر ایستاده بودم که پدر و دایی همره هم به سمتم امدن نگذاشتم روجا بیهد اون رو کنار زینب خانم گذاشتم تا راحت تربتونم در مورد عمو محمد این روزهای دخترکم حرف بزنم. _بریم بابا! _بابا میشه حرف بزنیم ؟ من با شما و دایی حرف دارم ولی نمیتونم تو خونه صحبت کنیم. هر دو متعجب نگاهم میکردند _بابا مسجد خالی شده میشه بریم اونجا و حرف بزنیم؟ حالا نگاه بابا کمی نگران شد که نزدیکم شدم گفت: _سوجان چیزی شده؟... اتفاقی افتاده؟ لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: _نه ؛ به قول خودتون خیر ان شاالله _ان شاالله وارد مسجد شدیم و در مسجد رو بستم کنارشون نشستم و شروع کردم به تکرار تمام حرفهایی که صبح شنیده بودم و از صبح با روح و روانم بازی میکرد همه رو گفتم و گفتم به جز قسمت خواستگاری که نمیخواستم فعلا در موردش صحبت کنم. نگاهم به چهره ی پدر و دایی رد وبدل میشد نمیتونستم از نگاهشون بفهمم حالشون مثل من داغونه یا نه...
تواب بابا آروم گفت: این که اومد و خودش همه چیز رو گفته یعنی از کارش پشیمونه! تازه بابا سوجان خودت ام گفتی که گفته چاره نداشته و تهدیدش کردن. _ولی بابا یه مشکل دیگه هم هست. سرم رو پایین انداختم و آروم تر از قبل گفتم: ازش خواستن بیاد خواستگاری من... دایی که تا حالا سکوت کرده بود با عصبانیت گفت:چی!! بابا جا خورده بود و چند باری دست روی صورتش کشید و زیر لب ذکر<استغفرالله > رو زمزنه میکرد . _بابا حالا من نمیدوم چکار کنم! سوجان دایی چند وقت پیش همینا روجا رو دزد اند. تا همشون دستگیر نشن اصلا آرامش نداریم _دایی باید چکار کنیم ؟؟؟ من اصلا واسه خودم نگران نیستم فقط به فکر روجا ام اگر بلایی سر دخترم بیاد چه کار کنم؟ الان دیگه جون همه در خطره و اونا با دزدیدن روجا نشون دادن هر کاری از دستشون برمیاد دایی با خونسردی ادامه داد: _خدا بزرگه هیچی غلطی نمیتونن بکنن فقط سوجان تو آرامش خودت حفظ کن . احتمالا امروز یا فردا زنگ بزن خونه برای قرارخواستگاری! هیچ تغییری نباید تو رفتارت نشون بدی انگار هیچ اتفاقی نیفته! این دختره نازنین دخار باهوشیه پس خیلی مراقب باش. _چشم دایی حاجی شمار محمد رو بده واسه همکاری بهش نیاز داریم نمیدونم چقدر میشه رو این پسر حساب باز کرد اما همین جور حاجی گفت این یه قدم مثبت هست ولی باید مطمئن بشیم چقدر درست میگه من در مورد محمد بیشتر تحقیق میکنم. سوجان بهتر همراه حاجی برید خونه امام قبلش حاجی شما یه زنگ بزن بهش بگو بیاد مسجد بگو برای پخش بسته های خیریه بهش نیاز داریم کاملا عادی رفتار کن . تواب از صبح حالی نداشتم اول صبح بد حالم گرفته شده بود الان هم که یه نیم ساعتی بود نازنین امده بود و یه ریز حرف میزد میدونستم احتمالا تحت مراقبت هستم برای همین خودم سریع به نازنین گفتم : _صبح رفتم و با دختر حاجی صحبت کردم اونم بعد از شنیدن حرفام بدون جواب رفت. نازنین هم کلی حرف زد که بلد نبودم و کارم رو درست انجام ندادم ولی من فقط نگاهش میکردم ذهنم آشفته تر از این حرفا بود که بخوام به چرت و پرت های او گوش کنم. گوشیم زنگ خورد و بعد از دیدن اسم حاجی رنگ از رخم پرید. دل تو دلم نبود ولی جرئت وصل تماس رو هم ندلشتم بالاخره با چشم وابرو شدن نازنین بود که تماس رو وصل کردم _سلام حاجی _سلام مومن حالت چه طوره؟ خوب احوالی نمیپرسی؟ _شرمنده نیکنید حاجی من که همیشه مزاحمتون هستم _چه مزاحمتی! دلگرمی ما هم شما جوونا هستید آقا محمد وقت داری یه امشب رو بیای کمک بچه های هیئت ؛ برای پخش بسته های کمکی نیاز به نیرو داشتیم گفتیم بهتره خودم بهت زنگ بزنم. _روچشمم حاجی الان راه می افتم یاعلی خدانگهدار بعد قطع گوشی سریع راه افتادم تا به مسجد بدم مثل اینکه دخترش چیزی بهش نگفته بود _چی شد؟ _هیچی گفت بیام مسجد کمک بچه های هیئت _خب خوبه برو یه کم استعداد نشون بده خودت رو تو دل این حاجی مهربون جا کن _باشه بیا برو تا منم زودتر برم بعد رفتن نازنین به طرف مسجد راهی شدم تواب حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست با یه یاالله گفتن داخل شدم ولی حاجی نبود خواستم برگردم که صدای دایی امد _سلام باید باهم صحبت کنیم لحن خشک و جدیش من رو یرجای خودم میخ کوب کرد و آروم گفتم: _سلام بفرمایید اشاره کرد که بنشینم و من نشستم نزدیکم نشست و گفت: _سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته ولی الان میخواهی چه کار کنی؟ مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم پس شروع کردم _من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن الان من باید از شما بپرسم چه کار باید بکنم من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدم کش نیستم _آدم کش؟ _بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از به دست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شمارو بکشم! اما من حق نمک رو میدونم من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضی ها خلاص بشم _جالب شد سوجان این رو نگفته بود. _من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید بدونید من با صداقت پا پیش گذاشتم و نیت من با اونا فرق داره منم یه قربانی هستم و در هیچ کدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم . دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد.