تواب
#پارت۶۵
با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
_نازنین بود...
همسفر مشهدمون زنگ زده بود صحبت میکردیم
وقتی فهمید مراسم داریم گفت : عصر میاد کمک
_اللہ اکبر !
دایی جان مگه من نگفتم به این دوتا حس خوبی ندارم بعد تو دعوتشون کردی اینجااا؟
_دایی جان من که دعوت نکردم خودش گفت : میاد کمک بعد هم.مگه مجلس واسه منو شماست ؟
مجلس اربابه دره خونه هم به روی همه بازه
_تو و بابات هم آخرش تاوان این اعتمادی که به همه میکنید رو پس میدید
ببین من کیِ بهتون گفتم.
لبخندمو روی لبم حفظ کردمو با استکان یک فنجان چایی سمت دایی اومدم
_الهی قربونتون برم من اینقدر حرص نخوردایی جونم
ان شاالله که خیره...
_بله خیره....
عصر شده بود و من کارتون پرچم هارو از انباری بیرون آوردم
هنوز با خانم.مهدوی شروع نکرده بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
چادرمو رو سرم کردم به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم نازنین رو دیدم
تنها بود..
با صدای بلندی که شباهت زیادی به جیغ داشت اسمم رو صدا کرد خودش رو انداخت تو بغلم
_سوجاااااان چقدر دلم براااات تنگ شده بود...
تواب
#پارت۶۶
_سلام نازنین جان
خوبی؟
اگر له نشم اره عااالیم!
نازنین با اخم گفت:
_بابا بی ذوق !
چقدر بی معرفتی دلم برات یه ذره شده بود
خواستم جواب بدم که صدای یاالله گویان نشون داد نازنین تنها نیست...
من که تو چهارچوب در بودم چادرمو درست کردم وکمی جلو کشیدم و آروم گفتم :
_سلام خوش آمدید بفرمائید..
*محمد
برام سخت بود کاری که نازنین ازم خواسته بود در مرام و مردونگی من نبود بازی با احساس یه دختر ولی چاره ای نداشتم با نازنین همراه شدم ولی دم درخونه ی حاجی پشیمون شدم در لحظه آخر تصمیم گرفتم که کنار بکشم برای همین جواب دختر حاجی رو دادم و گفتم :
_سلام ؛
نازنین من یه کاری دارم انجام بدم برمیگردم.
و اجازه ندادم نازنین اعتراض کنه و راه رفته رو برگشتم بهتر بود کمی مهمون خیابون ها باشم ؛ کمی فکر کنم ببینم تو چه منجلابی گیر کردم...
باید چیکار میکردم؟
فاصله ی زیادی رو طی نکرده بودم که پیامی رو گوشیم اومد.
به محض دیدن اسم نازنین متوجه شدم حتما تهدیدی پشت پیام هست.
باز نکردم و گوشه ی پارکی روی اولین نیمکت نشستم و رفت وآمد مردم رو تماشاگر شدم
شاید زمان بتونه کمی تمرکز از دست رفته ام رو برگردونه
صدای زنگ گوشی همراه بلند شد با صدای آه کلافه و درموندم ؛حتما باز نازنینه...!
تواب
#پارت۶۷
ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام عمر آبجی
گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم به شماره نگاهی کردم نمیشناختم ولی ...
_نازنین تویی؟؟
_اره داداش محمد گوشیم یکباره شارژش تموم شد مجبور شدم با گوشی سوجان خانم باهات تماس بگیرم
خواستم بگم کجايی...؟
زودتر بیایی اینجا نذری دارند و حاج آقا هم دست تنهاست...
صدای آروم دختر حاجی روهم شنیدم که گفت :
_نازنین جان مزاحمشون نشو بابا و دایی هم هستند
_عه!!!
چه مزاحمتی؟
داداشم از خودخونه کلی ذوق داشت واسه کمک ؛ کلا تو این جور مراسمات همه جوره برای همراهی و کمک پایه اس
خیالت راحت
مگه نه داداشی؟؟
تمام وقت سکوت کرده بودم و به چرت و پرتای بی ربط نازنین گوش میکردم.مثل اینکه چاره ندارم جز برگشتن
_ باشه الان میام
وگوشی رو قطع کردم
با اینکه هنوز دودل بودم ولی چاره ای جز برگشت نداشتم...
به ناچار راهی خونه ی حاجی شدم
چند نفری درحیاط داشتن درحال وصل پارچه ی سیاه بودن کوچهء حاجی رنگ و شکل جدیدی گرفته بود به محض ورودم دایی و چند نفری رو دیدم که در حال کمک کردن بودن.
صدای پرشور حاجی منو به خودم آورد
_به به مرد مؤمن خوش آومدی بیا کمک
بیا که خیلی کارداریم.
ناخواسته لبخندی به لب جلو رفتم و سلام کردم و گفتم:
_ در خدمتم حاجی....
تواب
#پارت۶۸
کارهای مراسم به کمک همدیگر زود تموم شده بود حیاط کمی خلوت تر شده بود.
دیگ بزرگی رو شستم و روی اجاق گذاشتم
منتظر ایستاده بودم که حاجی باصدای بلندی گفت:
اهل منزل بیایید که پختن آبگوشت امام حسینی دیگه کار شماهاست.
سرم پایین بود ولی حضور چند خانم رو متوجه شدم که اومدن حیاط بین صدا ها صدای نازنین از همه بلندتر بود...
_سلام داداش
سرموبلند کردم و به چند خانم دیگه که همراه نازنین بودن سریع یه سلام دادمو در خلوت ترین گوشهء حیاط روی سکویی نشستم.
همراهخانم ها دختر چهار ؛ پنج ساله ای هم بود که چادردختر حاجی رو گرفته بود.
ودختر حاجی هر جا می رفت اونم باهاش بود
خانم ها مشغول پخت و پز بودن و حاجیو دایی هم در حال صحبت...
از توجه بیشتر یک خانم به دایی متوجه شدم خانمشهء وقتی داروهاش رو براش آورد و تاکید کرد تا مراقب حالش باشه برای اولین بار لبخند این دایی رو هم دیدم .
بازصدای گوش خراش نازنین بود که می اومد
_سوجان خانم یه چایی هم واسه داداشم میبری خیلی خسته اس؟!
فقط نگاهش کردم...
چون این داداش گفتنش به اندازه ی کافی مزخرف بود و حالا تو این جمع این خواستش هم
اخم منو بیشتر کرد دیدم گره ابروی های دایی هم بیشتر از قبل شد.
دختر حاجی که با سینی چای نزدیکم شد با سلام دادنش بازهم بی اختیار بلند شدمو سر به پایین سلام دادمو لیوان چای رو از سینی برداشتم تا سریع برگرده.
همون موقع دختر مو طلایی با اون چشماۍ درشت خوشگلش که برای اولین بار دیدم به زمین خورد و شروع کرد به گریه کردن حاجی و دخترش به طرفش دویدنو با این جمله ای که همزمان با دویدنش سمت اون دختر به زبان آورد
نگاه متعجب منو نازنین بهم گره خورد...
_روجـــــامامان جان چی شدی؟
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۶۷ ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم _بله _سلام عمر آبجی گوشی ر
تواب
#پارت۶۹
شب مراسم بسیار شلوغ بود.
افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودند چون خیلی صمیمی همدیگر رو بغل میکردند و می بوسیدند.
جالب بود مردی با ویلچر به مراسم اومد و برای دایی سلام نظامی داد و گفت:
_سلام فرمانده ببخشید نشسته سلام دادم
دایی هم خم شد دستش رو بوسید و هم دیگه رو بغل کردند .
احتمالا دوستان دوران جنگ بود
از هر طرف نگاه میکردم دایی چندان بد به نظر نمیرسید
ولی ماموریت من گرفتن جون این آدم به ظاهر خوب بود.
حاجی روی منبر رفت و شروع کرد به سخنرانۍ
تصور ما درباره عاشورا و حماسه بزرگ و عظیم کربلا معمولا این است که مهمترین رخداد کربلا و عاشورا شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسین علیه السلام است.
در ایام محرم، یکی موضوع شهادت و دیگری موضوع مظلومیت خیلی برجسته می شود و در مداحی ها و روضه ها همین امور جلوه می کند.
طبیعتا ما هرچه از مظلومیت امام حسین علیه السلام و ظلم و مصائب بزرگی که به حضرت شد صحبت بکنیم باز کم است.
هیچ وقت ، بیان ما نمی تواند
عمق فاجعه را نشان دهد مخصوصا اینکه
ابا عبدالله الحسین علیه السلام ولی خدا بودند و هرگونه ظلمی به ایشان برای انسان گرانتر تمام می شود و جامعه مؤمنین به صورت ویژه باید حساسیت بیشتری نسبت به این موضوع نشان بدهند.
تواب
#پارت۷۰
یکی از موضوعات مهمی که ما معمولا مورد غفلت قرار میگیره اینه که امام حسین علیه السلام در کربلا درسی بالاتر از شهادت داشتند.که این شهادت برای دیگر امامان ما هم بوده ولی حادثه و حماسه کربلا پررنگ تره.
امام حسین علیه السلام قبل از درس شهادت و قبل از درس مقابله با ظلم درس دیگری دارند که اصلا شهادت امام حسین علیه السلام به خاطر مقاومت در برابر ظلم نبود حتی عنصر امر به معروف و نهی از منکر در کربلا که طبق وصیتنامه امام خیلی برجسته میشه درس اصلی امام نیست.
اگه با دقت به کربلا و واقعه عاشورا نگاه کنیم میبینیم که حماسه کربلا برای عاملی دیگه شکل گرفته که توجه به اون عامل، خیلی برای زندگی روزمره ما مهم و ضروریه این عامل عاملی است که اگر در جهاد و صحنه نبرد هم نباشیم، دائما در حال زندگی با آن هستیم و درگیر این موضوع هستیم،این عمل و موضوع که فراتر از شهادت و امر به معروف و نهی از منکر و فراتر از مقابله با ظلم هست و شعار امام حسین علیه السلام بود و رسما امام ایستاد و به خاطر آن شهید شد حفظ(((عزته)))
سخنرانی طولانی حاجی با اینکه خسته ام کرده بود ولی جالب بود هیچ وقت حادثه ی کربلا رو از این زاویه ندیده بودم .
بهتر بود کمی قدم بزنم
مثل اینکه امشب هنوز ادامه داشت...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۶۹ شب مراسم بسیار شلوغ بود. افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودن
تواب
#پارت۷۱
اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود.
روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم
و زغال های سرخ رو نگاه میکردم یاد حرفهای روز اول حاجی افتادم...
اونجایی که گفت:
_آتش جهنم از وجود خودمون هست و اعمالمون هست که مارو می سوزونه...
_یعنی من با کارام چقدر برای خودم آتش جمع کرده بودم ؟
امشب حاجی گفت:
_هدف امام حسین که براش شهید شد
حفظ عزت بود ...
حاجی گفت:
توزندگی روزمره ی ما این امر مهمه...
چقدر سوا!
چقدرذهنم مشغول شده بود
خودم هم متوجه شده ام که از کاری که قرار بود انجام بدم کلی فاصله گرفتم.
حاج خانم بیایید داداشم اینجاست!
سرم پایین بود ولی از شنیدن صدای نازنین اخمی کردم چرا همه جا هست؟
چرا دودقیقه آسایش نداشتم؟
نازنین و دختر حاجی با یه خانمی که سنش زیاد بود روبه روم بودن...
_داداش بیا کمک کن سر این دیگ رو برداریم
_پاشدم و سلام کردم روبه خانمی که نازنین حاج خانم صداش میکرد منتظر نگاه کردم...
تواب
_سلام مادر...
دره این دیگ رو خواستیم برداریم ولی نتونستیم
کمک کردم و کاری که گفت: رو انجام دادم
بعد از باز کردن در دیگ بوی خوش عطر غذا بد جور دلم رو مالش داد
شاید آخرین باری که یه غذای نذری درست ودرمون خورده بودم همون دوران بچگی و دوران خوبی که پدرم بود برمیگشت
بعد از چک کردن دوباره
در دیگ رو بستم و به گفته ی حاج خانم کمی از زغال های زیر دیگ رو روی دیگ ریختم.
_خیر ببینی پسرم ان شاالله
ان شاالله به حق این سفره خوشبخت و عاقبت بخیر بشی
چقدر حرفهای این خانم شیرین بود چه دعاهای قشنگی برام کرد
کاش خدا دعا هاشو قبول کنه
کاش عاقبت بخیر بشم
کاش صاحب این سفره دست منو هم بگیره
نازنین با خوش رویی به من گفت : ایشون خانم دایی جون هستند
لحن راحت نازنین نشون میداد که
چقدر باهاشون صمیمی شده
این خانم دایی بود؟!
یعنی وقتی بدونه من چه قصدی دارم بازم این دعا هارو برام میکرد؟
با رفتنشون روی سکو نشستم به عاقبت نامعلومم فکر میکردم ....
آخرشب شد و بعد از تموم شدن کارها با نازنین راهی خونه شدیم
از محبت این خانواده به خودم و نازنین احساس خجالت میکردم و بیشتر اوقات سعی میکردم سرم رو پایبن نگه دارم تا چشم تو چشم نباشم.
آخه پدرم همیشه حق نمک رو بهم یادآوری کرده بود و میدونستم حرمت نون و نمک چیه...
و من داشتم نمک می خوردمو می خواستم نمکدون بشکنم...
تواب
#پارت۷۲
در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوهی حاج آقا سؤال کنم
ولی باز حرفم رو خوردم. دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ...
_ما هیچی از این خانواده نمیدونیم ...
اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!!
دیدی وقتی گفت مامان!
فقط مثل جغد نگاه میکردم
جوری هنگ کرده بودم نمی تونستم خودم رو جمع وجور کنم ...
همین طور که پوزخند میزدم گفتم:
_خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دوره من یکی رو خط بکش.
_زود کنار میکشی!
رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره.
_یعنی چی؟
رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟
_نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم
بابای شما کدومه؟
اونم گفت بابام پرکشیده تو آسمونا.
همون موقع سوجان رسید
پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیوردی گفت:
کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش
نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده
پس آقا محمد دیدی کار شما آسون تر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون
گیج نگاهش کردم که گفت:
_باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی!
الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده
به نظر من...
به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم وگفتم:
_نازنین کمتر حرف بزن!
فعلاً خداحافظ
همین طور که در حال پیاده شدن بود گفت:
فردا عصر منتظرم زود بیا
فردا قراره تو پختن شلهزرد کمک کنیم.
تواب
#پارت۷۳
کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم
کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم.
به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع آومد بیرون
هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن
با اخم؛خیلی جدی گفتم:
_پیاده شو...
اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا
_باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم!
به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونه ی حاجی
دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم
آهنگ شادی شروع به خوندن کرد
که نازنین به حرف آمد
_ای خااااک...
بابا مثلا ماه محرمِ
مثلا ما داریم میریم خونه حاجی
مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم
بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟
مظلوم گیر آوردی؟؟
ضبط خاموش کردم و راهی شدیم.
دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد.
نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم.
حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم.
که روجا هم سمت حاجی آومد و توبغلش جا گرفت
_سلام کردی دختر بابا؟
_سلام...
_سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله
_همه میگن!
ولی شماهم خوشگلی..
خندم گرفت از این همه خوش زبونیش
بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن.
انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن
کنجکاو پرسیدم چی شده حاجی ؟
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۷۲ در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوهی حاج آقا سؤال کنم ولی باز حرفم رو خ
تواب
#پارت۷۴
والا چی بگم
دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه مادرش نمیتونیم بریم برای دیدن نمایشش میگم با عمه اش بره میگه نه
آروم و دلخورگفت:
من با عمه ام نمیرم الان من نمایش دارم عمه وسط نمایشم خوابش می بره...
همه با بابا و مامانشون میان
_دختر بابا امروز کلی کار داریم چه طور بیاییم ؟
بدون فکر گفتم:
دخترخوشگل من اگر بیام قول میدم وسط نمایش خوابم نبره قبوله؟
انگاری با این حرفم خیلی خوشحال چون نگاهشو دوخت به حاجی تا ببینه جواب اون چیه...
تا حاجی خواست مخالفت کنه گفتم:
_من که عصری کاری ندارم اگر اجازه بدید من باهاش میرم
انگار سخت بود اعتماد کردن بهم بهش حق میدادم ولی بعد یه نگاه به روجا که منتظر نگاهش میکرد و با یک مکث کوتاهی گفت:
_زحمتتون میشه.
_روجا خانم خودش رحمته قول میدم مراقبش باشم
_خیر ان شاالله باشه.
با ؛ باشه گفتن حاجی روجا یه بوس از صورت پدر بزرگش گرفتو بدو پرید پایینو به سمت خونه رفت تا آماده بشه...
زیاد طول نکشید که روجا دست تو دست مادرش همراه نازنین آومدن
لبخند نازنین یعنی کارت خوب بود.
ولی اهمیتی برام نداشت اون حرف رو دلم گفته بود نه عقلم!
بعد از کلی سفارش که حاجی و دخترش کردن و آدرسی که پرسیدم دادن راهی شدیم
تو ماشین هیچی نمی گفت: که گفتم:
_روجا خانم نمایشتون در مورد چی هست؟
_آقا...
_بگو عمو محمد ...
خندید و گفت:
_عمو محمد درمورد امام حسین علیه السلام هست منم نقش حضرت رقیه علیه السلام رو دارم.
تواب
#پارت۷۵
به مهد قرآن که رسیدیم.
با راهنمایی مسئولشون وارد سالن شدیم روجا با مربی مهدشون رفت و من هم رفتم سمت آقایون نشستم زیاد طول نکشید که بعد از سخنرانی کوتاهی نمایش بچه ها شروع شد .
تجربه ی عالی بود برای من تاحالا تو این جور موقعیتی قرار نگرفته بودم بعد از پایان نمایش بچه ها منتظر بودم تا روجا بیاد که همراه مربیشون به سمتم آومدن.
خاله خاله!!!
میشه من نقاشی هامو به عمو نشون بدم ؟
مربی مهد با لبخند گفت بله عزیزم چرا نشه
روجا دختر پرشور و خوش رویی بود دستم رو گرفت و برد سمت کلاسشون نقاشی هایی روی دیوار نصب شده بود اونهارو بهم نشون داد و گفت:
_عمو ببین اینا رو من کشیدم و شروع کرد به توضیح دادن درمورد نقاشی هاش ...
روی زانو نشستم و به همه ی حرفاش گوش کردم بعد از تموم شدن حرفش بهم نگاه میکرد که گفتم:
_روجا خانم شما چقدر قشنگ حرف میزنی
خندید و چقدر این خنده قشنگ زیبا بود
روجا خانم من میتونم شما رو به یک بستنی مهمون کنم؟
_اینبار آروم تر خندید گفت :
_بله عمو منم قبول میکنم
_پس بریم تا پدربزرگت نگران نشده.
سعی کردم ساعاتی که کنارم هست بهش خوش بگذره
به خانه ی حاجی که رسیدیم هنوز دستم رو محکم گرفته بود
با یا الله گفتنم وبفرمای دایی وارد شدیم
سلامی به دایی کردم که در ثانیه ی اول نگاه دایی روی دست روجا موند
_سلام خوش اومدید بفرمایید
روجا برو پیش مادرت.
نگاهی به دختر شیرین زبون کردم و گفتم: _خدانگهدار روجا خانم
_خداحافظ عمو
تواب
#پارت۷۶
* سوجان
امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود
شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و....
همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف میکرد...
_روجا دخترم کافیه!!!
من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی!
دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت!
_روجا من نفهمیدم چی گفتی؟
هیچی فقط گفتم:
_خب بهم خوش گذشت!
باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم.
لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود.
باید تعمیرکار خبر میکردیم
وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد.
خیالم راحت که شد شروع کردم با کمک زینب خانم به سروسامان دادن خونه
شیفت شب بودم
با کلی سفارش روجا رو به زینب خانم سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد
آروم به بابا گفتم :
_قابل اعتماد هست؟
_بله دخترم زینب خانم معرفی کرده.
با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم .
تواب
#پارت۷۷
_زینب خانم من امروز خیلی خسته شدم میرم استراحت کنم
اگر ایشون چیزی احتیاج داشتند بنده رو صدا کنید.
_بله حاج آقا چشم
بارفتن سوجان خانم و حاج آقا
روبه تعمیرکار گفتم:
_خوب حالا میخواید چکار کنید؟
_به تو ربطی نداره ...
تو برو اون پارچه که تو لوله چپوندی رو در بیار
بعد هم برو مراقب باش کسی این طرفا نیاد
زینب خانم به دستهای مرد نگاهی کرد و متعجب با دو دستاش به صورتش زد!!!!
_خدا مرگم بده...
تو خونه ی مردم میخواید چه کار کنید!؟
اینا چیه آوردی؟
_توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
او موقع که پول میگرفتی زبان درازی نمیکردی
اگر دوست داری بلای سر بچه هات نیاد!؟؟
برو کاری رو که گفتم انجام بده...
زینب خانم در حالی که خودش رو به خاطر کاری که کرده بود لعنت میکرد وارد آشپز خونه شد و شروع کرد به باز کردن لوله ی و تمیز کردن آشپزخونه
بعد از چند دقیقه صدای آروم تعمیر کار اومد
_ببینم طبقهٔ بالا (خونه دایی)کسی هست ؟
_واسه چی می پرسی ؟؟
مرده نگاه غضب آلودی به زینب کرد!
_نه کسی نیست رفتن بیرون!
برو کلید بالارو بیار تا حاجی نیومده
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۷۶ * سوجان امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به تعریف کردن در
تواب
#پارت۷۸
نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت دلم مثل سیر وسرکه میجوشید همش دعا دعا میکردم که حاجی نیاد و من رسوا نشم .
خدا منو ببخشه..
ولی وقتی منو با جون بچه ها تهدید میکردند دیگه چاره ای نداشتم.
بعد از رفتنش برای اینکه آروم تر بشم خودم رو با روجا سرگرم کردم.
کم کم باید میرفتم و برای اینکه روجا تنها نباشه تقه ای به در اتاق حاج آقا زدم که بلافاصله در باز شد.
از روی حاجی خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم و بعد با صدای آرومی خداحافظی کردم و راهیه خونه ام شدم.
_سلام دختر بابا
آماده شو تا راهی مسجد بشیم.
_بابایی چادرم بپوشم؟
_آره بابا بریم نماز و کمی با دخترم گشت بزنیم
موافقی؟
آخ جون بابایی
با روجا راهیه مسجد شدم.
دیشب آقامحمد چند باری تاکید کرد اگر کاری هست بهش بگم
امشب هم مسجد مراسمه و بعد هم پایان عزاداری و جمع کردن وسایل...
از مرام و معرفت این آقا محمد خیلی خوشم آومده بود بهتر بود بهش زنگ بزنم که اگر کاری نداشت و دوست داشت بیاد مسجد محلهٔ تا کمک حال بچه ها باشه .
تواب
#پارت۷۹
بعد از قطع کردن تماس سریع پاشدم تا آماده بشم
اصلا متوجه نشدم که حاجی واسه چه کاری خواسته بود تا برم مسجد ...
فقط وقتی که گفت:
_من و روجا الان داریم میریم مسجد شما هم خواستی بیا...
روجا...
اون دختر با اون چشمای مظلومش خیلی شیرین بود
خواستم با نازنین هماهنگ کنم که پشیمون شدم ولی به جاش سریع آماده شدم.
نزدیکای مسجدی که حاجی آدرس داده بود رسیدم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود تماس رو بدون جواب گذاشتم و گوشی رو خاموش کردم.
دلم می خواست امشب رو به خودم اختصاص بدم .
ماشین رو پارک کردم و وارد مسجد شدم
به محض ورودم روجا رو دیدم چادری که سرش کرده بود اونو مثل فرشته ها کرده بود لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم.
کنار حوض ایستاده بود و متوجه من نشد
کنارش رو دو زانو نشستم و آروم گفتم:
_سلام روجا خانم
_سلاااام عمو محمد شما هم اومدید مسجد؟
_بله خانم ؛ اومدم هم مسجد هم اینکه روجا خانم رو ببینم حالت چه طور عمو خوبی؟
_خوبم عمو
عمو اون ماهی هارو نگاه کن همین امشب منو باباجون خریدیم و انداختیم تو حوض تا حوض مسجد قشنگ بشه.
_ اون ماهی رو ببین چقدر شبیه توعه دقیقا چشماش هم.مثل تو درشت و مشکیو خوشگله
با خنده نازو نگاه کشیده ای رو به من گفت:
_عموووووو
جان عمو خوشگل عمو خم شدمو بوسه ای به سرش زدم که همون موقع صدای حاجی اومد
تواب
#پارت۸۰
_سلام مؤمن
_سلام حاجی حالتون چه طوره
_الحمدالله
ببین یه نشستن کنار این حاجی به کجاها ختم شد.
جز گرفتاری و دردسر برات چیزی نداشت
اون روز تو هتل اگر کنارم ننشسته بودی الان مزاحمت نبودم.
_این چه حرفیه حاجی مراحمی
کنار شما زندگیم رنگ دیگه ای به خودش گرفته
این رو از ته قلبم گفتم وقتی کنار حاجی ؛ مسجد ؛ مراسم ها هستم برمیگردم به زمان خوب کودکی زمانی که منم همراه پدرم قدم برمیداشتم.
ازاون زمانو حالو احوال اون دوران خیلی فاصله گرفتم وخیلی دور شدم ولی هنوز هم دلم برای اون موقع ها پر میکشه
با صدای روجا به خودم اومدم
_عمو شما وضو نمیگیری؟
نگاهم به روجا بود که منتظر نگاهم میکرد
حاجی آستین هاش رو بالازد و خواست که وضو بگیره
روجا وقتی دید جوابشو ندادم رو به حاجی گفت:
_بابا جون وضو گرفتن یادم میدی؟
حاجی ؛ آره عزیزبابا
قبلا وضو گرفتن رو بلد بودم ولی الان فراموش کرده بودم بهتر بود منم همراه حاجی و روجا وضو میگرفتم.
دخترم اول آستین هات رو بالا بزن و دست هات را بشور.
یاد اون موقع افتادم که برای اولین بار پدرم وضو گرفتن رو یادم میداد چقدر تشویقم میکرد تا برای نماز و خواندن اذان تمرین کنم
آهی از سر تأسف کشیدم
آهی که موج پشیمانی در دلم به راه انداخته بود پشیمان از جایگاهی که داشتم پشیمان از اینکه از اون دوران از خدا اینهمه دور شدم.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۷۸ نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت دلم مثل سیر وس
تواب
#پارت۸۱
روجا دست هاشو شستو گفت:
عمو آب حوض چه قدر سرده...
با لبخند دست توی آب بردم
دیدم خیلی هم آب خنک نیست ولی به طبع از دختره روبه رویم گفتم:
_ اره عمو خیلی سرده
_روجا بابا حالا با دست راست خودتت، روی صورتت آب بریز و روی صورتت دست بکش.
روجا همین کار را کرد حاجی هم با لبخند گفت:
_آفرین دختر بابا
باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته بشه فقط یادت باشه، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی.
روجا صورتش رو که شست پرسید:
بابا جون وضوم تموم شد؟
_نه عزیزم، چه قدر عجله داری!
خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشور.
روجا همین کار رو تکرار کرد.
دخترم یادت باشه از بالا به پایین باید بشویی. خب حالا با دست راست آبو بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتاتو بشور،
آفرین بابا!
حاجی دست روجا را گرفت حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن.
_بابایی چه کار کنم؟
_ با همان رطوبتی که از شستن دستات باقی مونده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن. و بعد خودش مسح کردنو به روجا نشون داد.
منو روجا همزمان همینکارو انجام دادیم...
تواب
#پارت۸۲
حاجی ادامه داد حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راست تا بر آمدگی پا را مسح کن.
روجا خم شد و پای راستش را مسح کرد بعد
ایستاد و با اشتیاق م
پرسد: خب،
حالا چی کار کنم؟
_دخترم همین کار رو با پای چپ هم انجام بده
دیگه تمام شد دختر بابا وضو گرفته و آماده ی نماز شده.
روجا به ماهی های قرمز توی حوض آب نگاه کردو با صدای بلندی گفت:
چه قدر وضو گرفتن آسونه مگه نه عمو؟
_اره روجا خانم
حاجی خنده دلنشینی کرد که دندان های سفیدش معلوم شد بعدم با مهربانی گفت:
دختر بابا فراموش نکنی که همیشه قبل از نماز باید وضو بگیری ؛ اگر وضو نگیری و نماز بخوانی نمازت قبول نیست.
_باشه بابایی
همراه حاجی وارد مسجد شدیم
مهر برداشتم و یه دونه هم به روجا دادم و حاجی که رفت برای پیش نماز شدن من روجا هم چند صف بعد ایستادیم و منتظر شروع نماز جماعت بودیم
_عمو چه جوری نماز بخونم حالا؟
جواب سوالی که پرسید رو خودم هم نمی دونستم
-عمو جون بهتره هر کار حاجی انجام داد ماهم انجام بدیم
_عمو صلوات بلدم میشه بخونم ؟
_آره عمو هرچی بلد بودی بخون خدا قبول میکنه
با صدای یاالله گفتن شخص آشنایی سر چرخوندم که دایی رو دیدم
روجا رو که دید سمت ما اومد...
تواب
#پارت۸۳
به احترامش بلند شدم و سلام کردم اونم آروم.جواب سلامم رو داد و اون طرف روجا نشست و شروع کرد با روجا صحبت کردن.
دایی جان من میخوام نماز بخونم ولی بلد نیستم.چطور باید بخونم ؟
با شنیدن حرفهای روجا تمام.من گوش شد که بشنومم ببینم دایی چی میگه آخه مشکل روجا مشکل منم بود.
دختر خوشگل حمد و سوره رو که نباید بخونی روکوع و سجود هم صلوات بفرست و تشهد و سلام و تسبیهات رو هم همراه بابا تکرار کن .
_باشه دایی جان ولی مامان بهم سوره های حمد و توحید رو یاد داده اونا رو هم نخونم؟
_نه عزیزم الان نماز جماعته امام جماعت که بابا بزرگت هست میخونه تو فقط گوش کن ولی وقتی تو خونه با مامان خواستی نماز بخونی حمد و سوره رو بخون دایی جان.
_باشه دایی
بوسه ای روی سر روجا زد و کنار من و روجا به نماز ایستاد.
منم تمام سعیم رو کردم که چیزی از گذشته یادم.بیاد و با حرفهای دایی همراه حجای نمازم رو خوندم بعد از سالها دوباره رو به خدا می ایستادم
درسته که میگن خداوند احتیاجی به نماز ما نداره و ما نیاز داریم به هم صحبتی با خدا
اینجاست که حس میکنم بعد از سالها گمشده ای رو پیدا کردم در وجودم چه عاشقانه باهاش هم کلام شدم و حضورم در صف نماز جماعت
عجب آرامشی داره .
بعد از خوندن نماز حاج آقا برای سخنرانی روی منبر رفتند و همه سر وپا آمادی گوش کردن. بودیم
یکی که نمی شناختم دایی رو صدا کرد و اونم پاشد رفت
منم فاصله ام رو با روجا کم کردم و ازش خواستم بیاد نزدیکم
_قبول باشه روجا خانم
_ازشماهم قبول باشه عموجون
_روجا جان میشه برای منم دعا کنی آخه قلب تو پاکه خدا دعاتو قبول میکنه
_به قول باباحاجی
عاقبت بخیر بشی عمو
با خندی روجا منم خندم گرفت آخه دعا از این کامل تر و قشنگ تر کجا پیدا میشه...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۸۱ روجا دست هاشو شستو گفت: عمو آب حوض چه قدر سرده... با لبخند دست توی آب بردم دیدم خیلی
تواب
#پارت۸۴
بسماللهالرحمنالرحیم
عزاداری های شماعزیزانقبولدرگاهالهی
در این جلسه میخواهم دربارۀ یه موضوع بسیار مهم عجیب در عالم خلقت و فضای دینداری صحبت کنیم؛ توبه ...
در جامعۀ ما مقولۀ گناه، خیلی جدّی تلقی نمیشه،اگه کسی در یک چهارراه، چراغ قرمز را رد کند، همه اعتراض میکنند که
«چرا نظم شهر را بههم میزنی!» اما دربارۀ گناه، چنین برداشتی ندارند.اینکه کسی به گناه، بهعنوان یک فاجعه بزرگ نگاه نمیکنه، شاید بهخاطر این باشه که این مسئله را درست به ما آموزش ندادن همچنین برای ما جا نیفتاده که گناه اولاً یعنی ضربهزدن به خودمون! خیلیها فکر میکنند که گناه، یعنی زیر پا گذاشتنِ مقدسات و خلاف اعتقادات عمل کردن و یک رفتار غیرمؤمنانه....
درحالیکه گناه، معناش این نیست.
گناه قبل از اینکه خلاف اعتقادات رفتارکردن باشه یعنی خلاف منافع خودمون رفتار کردن!شاید ماها دین را از اساس، غلط معرفی کردهایم. اینکه بگوییم «دین یک برنامهای است بر اساس اعتقادات و ایمان، تلقیِ دقیقی از دین نیست. دین یک برنامهای است اولاً بر اساس منافع انسان؛ منافع دنیایی و آخرتی.
وقتی از خدا میخواهی
«خدایا کمکم کن که دیگه گناه نکنم» یعنی اینکه: «خدایا کمکم کن که دیگه به ضررِ خودم عمل نکنم»
از آقای بهجت(ره) ذکر خواستند، برای.ترک.گناه ایشان فرمود: ذکر این است که تصمیم بگیری گناه نکنی!
همینکه تصمیم بگیری، گناه.نکنی خدا هم.کمکت.میکنه.
حرفهای حاجی خیلی به دلم نشست
مثل حرفهایی که قبلا بهم گفته بود
بازحرفهاش باعث شد ازکاری که میخواستم بکنم دودل شم....
تواب
#پارت۸۵
سخنرانی حاجی.که.تموم.شدکم کم مسجد هم خالی شد و بیشتر مردم رفتند فقط حاجی و دایی و چند نفری از بچه های هیئت بودن که دور هم جمع شدن منم که زیاد با بقیه آشنایی نداشتم کنار روجا نشسته بودم.
_عمو شما بچه دارید؟
وروجک طوری این سؤال رو ازم پرسید
که باعث خنده ام شد ...
خندیدم ؛ تصورش هم قشنگ بود.
_نه عمو جان ولی....
با صدای حاجی بلند شدم
آقامحمد
امشب کلی زحمت.دادیمو.خسته.ات.کردیم
_نه حاجی اصلاً اتفاقا خیلی هم خوب بود
بچه های هیئت هم اومدن همه.شون با گرمی و صمیمیت سلام کردن و شروع کردیم به جمع جور.مرتب.کردن وسایلهایی که برای مراسم اورده بودن ساعاتی که کنارشون کار میکردم اصلا سرعت گذر زمان رو متوجه نشدم.
احساس میکردم رفتار دایی هم کمی باهام فرق کرده ولی برام اهمیتی نداشت.
بعد از پایان کار هئیت حاجی و روجا رو رسوندم به خونه و خودم راهی خونه شدم.
گوشیمو.برداشتم.که.روشنش.کنم
به محض روشن کردن گوشیم.چندین پیام و چندین بار تماس از نازنین داشتم که بی اهمیت رد شدم.
_آقا کمال...
_جانم حاجی...
_چیزی شده؟
امشب رفتارت کمی فرق نداشت؟
یعنی منظورم اینه با آقا محمد...
_حاجی میدونی که من خیلی محتاط ام مثل تو راحت به کسی اعتماد نمی کنم سپردم بچه ها در موردش تحقیق کنن
خلاف خاصی نداشت !
به چیز بدی در موردش برنخوردیم ...
الان هم اعتمادی بهش ندارم ولی کمی بهش...
_ان شاالله خیره دلت رو صاف کن...
تواب
#پارت۸۶
هنوز اول صبح نشده باز گوشیم
شروع کرد به زنگ خوردن...
_الووو
_چه خبره ؟
چقدر میخوابی تو؟
این گوشی تو چرا دیشب خاموش بود هان؟
روشن کردی نمیتونستی ی.زحمت.به.اون.انگشتت.بدی یه پیام بدی؟
چی شدی سایلنتی خوابیدی؟
_مگه میذاری.جواب.بدم.سرصبحی.چه.خبر.بلندگو.قورت.دادی؟
الان سر صبحی چیکارم داری؟
نازنین باز.با.نازو.عشوه....
که ازش متنفر بودم گفت:
_هیچی خواستم حالتو بپرسم و صبح بخیر بگم عزیزم
_ حرفتو.میزنی یا قطع کنم؟
_باشه بابا بد اخلاق!
ساعت ده بیا دنبالم بریم خونه ی حاجی
سوجان برای مهد دخترش نذری بسته بندی کرده با هزار بدبختی مخشو زدم که همراهش بریم زود بیای دیر نکنیها !!
_اسم حاجی و... که اومد.خواب کامل از.سرم پرید ولی خودمو کنترل کردم تا نازنین بو نبره که چه قدر مشتاقم.برای.رفتن.به.خونه.حاجی، برای همین گفتم:
_تموم شد من بخوابم؟
_ساعت ده اینجا باش
_ خداحافظ
و بلا فاصله قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم هشت بود.
وقت زیادی نداشتم.خواب.هم.که.از.سرم.پرید برای همین بی خیال دوباره.خوابیدن.شدم.پاشدم یه دوش گرفتم.تاخستگیم دربره
بعد از یه دوش حسابیو صبحانه...
الان حالم.بهتر.بود یه لباس درست درمون پیدا کردم بعد کلی کلنجار رفتن پیراهن آستین کوتاه مشکی که زن عمو برام خریده بودو با شلوار جین آبی پوشیدم و با کلی وقت برای سشوار و درست کردن موهام گذاشته بودم که.یهو.به.خودم.اومدم.دیدم.دیر.شده.زودی.یه تیپ خوب و تر تمیزی زدم و به راه افتادم.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۸۴ بسماللهالرحمنالرحیم عزاداری های شماعزیزانقبولدرگاهالهی در این جلسه میخواهم دربا
تواب
#پارت۸۷
به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد.
_اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟
همیشه با کلی روغن و گریس میدیدیم تووو رو الان چی.شده.که خوب به خود رسیدی!
نکنه جدی جدی میخای دل ببری؟
بیچاره سوجان اگر بخواد رو دیوار تو یادگاری بنویسه؟
نگاه چپی بهش کردمو بدجوری.از.حرفش دلخور شدم که گفتم:
_مگه من چه طوریم؟
_هیچی دختر بیچاره داره عاشق قاتل دایش میشه خوشبختی از این بالاتر هم مگه داریم مگه میشه؟
سکوت کردمو ولی تو ذهنم مدام تکرار میکردم
_قاتل...
قاتل
واقعا باید چه کار میکردم؟
بعد از جا دادن وسایل ها داخل صندوق عقب مکنار ماشین ایستاده ام و منتظر بودم که صدای دختر شیرین زبون خوشکل این روزهام اومد...
_سلام عمو محمد
_سلام روجا خانم گل خوبی عمو؟
_اره عمو
دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت:
امروز خیلی خوبه عمو خیلی.خوشحالم.عمو
کلی از.بچه.ها میاد مهدو اونجا بازی میکنیم نمایش داریم.
همین طور که داشتم حرفای این.شیرین زبونوگوش میکردم بغلش کردمو گذاشتم رو در صندوق عقب...
_عمو؟
_جون عمو
یه چیز بهتون بگم ؛ مامان بهم گفته نباید به کسی بگم ولی من میخوام به شما بگم
بگم عمو؟
خندیدم وگفتم
_اگر مامان گفته نگی خب نگو
_ولی دلم میخواد به شما بگم
انگاری دلخور شد که آروم بهش گفتم بگو عمو جون...
منم به هیچ کس نمیگم این میشه یه راز بین.منو.روجا.خانم.خوشگل خوبه عمو؟
_آره
عمو ؛ مهمونای امروز مهدمون.همشون.مثل.من.هستن.عمو
یا بابا ندارن یا مامان!
مثل من که بابا ندااارم!
_عمو جون من خیلی خوبه تو مامان داریا
من نه مامان دارم نه بابا!
_عمو من فکر میکردم فقط خدا بابای من رو برده پیش خودش بابا و مامان تو رو باهم برده؟
بوسه ای رو سرش زدمو آروم گفتم:
_اره عمو
تواب
#پارت۸۸
_سلام
ببخشید امروز مزاحمتون شدیم.
سرمو که چرخوندم دختر حاجیو باهمون حجب و حیایی که یه خانم باید داشته باشه رو در چهار چوب در دیدم
_سلام مراحمید خانم...
و نازنینی که با خنده فقط نگام میکرد
راه زیادی تا مهد نداشتیم
که نازنین یهویی در.بین.راه تغییر جهت داد و گفت:
داداش شرمنده من رو همین کنار پیاده ام کن
از آینه یه نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟
_داداش کنار این.تاکسیا نگه دار تا راحت باشم تا خود مطب با تاکسی میرم.تا اذیت نشم آخه این چند روز سردرد هام خیلی بیشتر شده و هر چی تلاش.کردم خواستم امروزو پیشتون باشم ولی.حیف. نشد.
ده دقیقه پیش منشی تماس گرفت گفت :
تا یک ساعت دیگه مطب باشم.
ببخشید سوجان خانم بدقول شدم پیشت...
ولی داداشم تا آخر امروز درخدمتتون هست خیالت راحت باشه.
_کاش میذاشتی باتاکسی میرفتیم مزاحمشون نمیشدیم.
خیلی هم بهتر که نازنین نباشه
تودلم خوشحال شدم وکلی ذوق زده ولی به ظاهر یه اخم به نازنین کردم و اروم گفتم:
_مراحمید امروز.وقتم.آزاده
نازنین رو که.پیاده کردیم چند مغازه جلوتر که یک اسباب بازی فروشی بود نگه داشتم.
نگاهم به روجا بود که صندلی جلو نشسته بود ولی مخاطبم دختر حاجی بود
_ببخشید خانم میشه پیاده بشید و چند تا اسباب بازی انتخاب کنید من زیاد از این جور موارد سردر نمیارم.با تردیدو دودلی که از صداش مشخص بود گفت:
_باشه...
تواب
#پارت۸۹
وارد فروشگاه که شدیم روجا با ذوقی به وسایل نگاه میکرد که کل حواسش رفته.بود پی اسباب بازی ها...
کمی فقط کمی نزدیک تر شدم و آروم پرسیدم:
_ببخشید خانم
بچهء یتیمی.هایی که امروز مهمون مهد روجا خانم هستند چند نفرند؟
نگاه کوتاهی بهم.کردو.یک نگاه کشیده وغضب.آلودبه سمت روجا
انگاری دلخور بود که گفت:
_این بچه نمیتونه یه حرفدودقیقه تو دلش نگه داره!
_یه راز بود که به عموش گفت
الان اشکالی داره؟
منم یتیم بزرگ شدم اگر تو بچگی یکی یک اسباب بازی کوچیک بهم هدیه میداد خیلی خوشحال میشدم انگاری دنیارو بهم دادن
الانم دلم خواست منم.یک.کاری.کنم.اون بچه ها هم از همون لبخندهای.خوشکل بشینه گوشه ی لبشون فقط همین...
سکوت کردمو سکوت کرد
ولی زیاد طول نکشید که گفت:
دوازده دختر و ده تا پسرند
بهتره برای دخترا عروسک بگیرید واسه پسرا هم ماشین خوبه تمام اون اسباب بازی هایی که دختر حاجی انتخاب کرد رو کادو پیچ کردیم تو دوتا کیسه جدا گذاشتیم
روجا رو دیدم که.به.یک عروسک خیلی قشنگ داره نگاه میکنه کنارش وایستادمو.خم.شدم گفتم:
_چقدر جالبه روجا خانم ببین چه قدر.شبیه.توعه مگه نه عمو؟
خندید و گفت نه عمو موهاش خیلی بلند تر از موهای منه
_اره
ولی میشه خریدش و گذاشتش تو اتاق تا تو هم موهات همین اندازه بشه اون موقع دیگه دقیقا شبیه تو میشه.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۸۷ به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد. _اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟ همیشه با کل
تواب
#پارت90
یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود
ولی زیاد طول نکشید که گفت:
به مامان گفتم ولی گفت:
برات از همون عروسکا برداشتم.
فکر کنم دیگه اینو واسم نمیخره!
اینو گفت: رفت سمت مادرش
عروسک رو برداشتم و به فروشنده گفتم:
_کادوکنید لطفا
بعد از حساب کردن و بردن وسایلها داخل ماشین نگاهم به روجا بود که نگاهش به همون عروسک کادو پیچ میخ شده بود.
دلم طاقت نیاورد منتظر نگهش دارم
رو زانو روبه روش نشستم
عروسک رو به طرفش گرفتم و گفتم:
_تاحالا کسی منو به زیبایی تو عمو صدا نکرده وقتی میگی عمو من خیلی خوشحال میشم.
کمی سرمو چرخوندم رو به دختر حاجی گفتم:
با اجازه ی شما خانم من برای روجا خانم کادو خریدم تا ازش تشکر کنم اشکالی که نداره؟
روجا یه نگاه به کادوی توی دستم میکرد یه نگاهی به مادرش منتظر اجازه ی مادرش بود
_اشکالی نداره؟
_نه ولی...
همین که گفت:
نه کادو رو سمت روجا گرفتم و گفتم:
_بفرما عموجون
روجا با خوشحالی کادو رو گرفتو بوسه ای به.گونه.ام زد
_ممنون عمو تو خیلی خیلی خوبی
دستی به روی گونه ام کشیدم با لبخندی از ته دلم روجا رو به بغل گرفتمو.
فشردم و سمت ماشینرفتیم.
تواب
#پارت۹۱
باصدای مشتهایی.که.به.در.کوبیده.میشداز خواب پریدم
ساعتو که نگاه کردم هنوزهفت هم.نشده.بود یعنی این وقت صبح کی میتونه باشه؟
از آیفون چهره ی برزخی نازنین رو که دیدم دوهزاریم.افتاد که انگشتشو گذاشته بود روی زنگ وبا یک دستش هم میکوبید به در...
در رو زدم باز.شد خودم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم برگشتم.
_کجایی؟
_ سر.صبحی چه خبرته.مگه.سر.آوردی؟
نازنین به محض دیدنم مثل بمب منفجر شد
_اول زود بگو ببینم دیروز کجا بودی؟
_خونه!
_آهان ؛ که.خونه.بودی.هان؟
_ اونوقت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
_شارژ نداشت خاموش شده بود دیر متوجه شدم
حالا چی.شده.مثلا.چرا.توپت.اینقدر.پره؟
چون گوشی رو جواب ندادم باید اول صبح تو ملکه عذابم بشی؟
_نه ؛ واسه جواب ندادن گوشی نیست واسه پیچوندن ماست!
_متوجه نمیشم چه پیچوندنی؟
شما که هر کار میگید من انجام میدم !
_هر کاری که ما گفتیم؟
بعد دقیقا ما کی گفتیم با روجا و دختر حاجی برید دور دور؟
دستی رو صورتم کشیدم تا کمی بتونم تمرکز داشته.باشم که ادامه داد:
_ گوشیتو که بی جواب گذاشتی!
چقدر هم عروسک خریده بودید
چه قدرخوشکل براخودت.در دل روجا جاباز کردی.چه.ماچه.بوسه.هم.میکرد ؛الهی فداش بشم چه چه.قدر.بامزه.اس
دست دل باز شدی برا روجا عروسک هم.میخری
فقط مونده.بود.یه رستوران که اونم.به برنامه ات اضافه میکردی عالی میشد!
نازنین سکوت منو که دید به حال خرابم پی.بردو. پوزخندی زد و جدی و سرد گفت:
_احمق فکر کردی به این راحتی تو رو به حال خودت ول.میکنند
تا هر غلطی خواستی بکنی؟؟
یک درصد
فقط.یک.درصد احتمال بده اگر دست از پا خطا کنی چه اتفاقی می افته !
حالا باید تاوان این حماقتو.هم بدی!
دیگه.پاهام.تحمل.وزنمو.نداشتن.وایستادن.برام سخت بود...
روی اولین مبل نشستم و فکرم.پر.کشید سمت دختر عمو و زن عمویی که طول این سالها خواهر و مادرم بودن.
به سختی و باحال.خرابم گفتم؛
_ مَ... مَ... من فقط کاریو که شما گفتیدو انجام دادم!
_کاری که ماگفتیم...
_ توباید هماهنگ میکردی.میرفتی جلو وقتی پنهون کاری.میکنی یعنی کار ما نبوده کار خودت بوده.من با تمام رفاقتی که با تو دارم مجبورم گزارش کنم .
تواب
#پارت۹۲
نازنین حال خرابم رو که دید دیگه هیچی نگفت
با صدایی که به.سختی.ازته.گلوم.خارج.میشد روبه.نازنین گفتم:
_حالا چی میشه؟
_نمیدونم فقط میدونم تا ظهر خبرش بهت میرسه
منم الان فقط #زوداومدم خبرت کنم و بهت بگم اون گوشیتو روشن کن تا اگر خبری گرفتم بهت بگم تا بتونی این گندی.رو.که.زدی جمع کنی.
فعلاااا...
با.کوبیده.شدن.صدای در به.خودم.اومدم
اولین کاری که کردم گوشیمو.برداشتمو روشنش کردم .
بعد سریع شماره ی دختر عموم رو گرفتم و بعد از احوال پرسی برنامش رو تا ظهر پرسیدم که خدارو شکر تو خونه بود کمی خیالم راحت شد ولی باز هم توصیه کردم در رو برای غریبه ها باز نکنه و تا میشه از خونه بیرون نره
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
لباس بیرون پوشیدم و گوشی به دست بی هدف در خونه راه.میرفتم و مدام خودمو لعنت میکردم که چرا دیروز اینقدر بی فکر عمل کردم و اونا رو این همه دست کم گرفته بودم.
ساعت رو نگاه کردم ساعت ده بود.
برای چهارمین به دختر عموم زنگ زدم
برای اینکه.بوی.نبره.وسوال.پیچم.نکنه.بهش گفتم خواب بدی دیدم دلم آشوبه...
چه طور میتونستم بگم با بی فکری من قراره تو دردسر بی افتید !