eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌رفقٰا جمعتون سرشار از انرژی مثبت و برکت انشاء الله🌱 من تصمیم گرفتم یه برنامه زیبا اجرا کنم توی کانال و مطمئنم با استقبال خیلی گرمی رو به رو میشیم😍🙈 اسم کانال ما هست شهیدانه تا شهادت ما هدفمون این بود تا مطالبی رو دراختیار شما بزاریم که مسیر زندگی تک به تکمون رو تغییر بده و ختم به شهادت بشیم ان شاء الله🤲🏻🌼 حالا ما تصمیم گرفتیم به یه مدت زمان مشخص هر روز یک شهید رو اتفاقی انتخاب کنیم و راجبشون صحبت کنیم شھداۍمدافع حرم شھداۍمدافع وطن شھداۍدفاع مقدس صحبت هاشونو میزاریم زندگی نامشونو به طور خلاصه خلاصه هر روزمون رو بانام یکی از شهدا و ائمه متبرک میکنیم:) بعد از مدت زمانی که تعیین کردیم یه خلاصه از شهدایی که باهاشون اشنا شدیم تهیه میکنیم و هرکدوم اونموقع میتونیم از بینشون یھ رفیق شهید پیدا کنیم😍👌🏻 داشتن رفیق و برادر شهید خیلی خیلی میتونه تاثیرات قشنگی توی زندگیمون داشته باشه میدونیم که تنهامون نمیزارید توی این راه و امیدداریم دست خدا و شھدا و اهل بیت توی این راه به یاریمون بیاد🤲🏻🌱 🌸♥️ @Aroosha14 پیام‌ناشناسمونھ👑🌱 payamenashenas.ir/Abnabatbanooo
🌱 تا اطلٰاعِ هَمیـٰشگیِ طِبق قانونِ عِشقِ  قَلبَم به «طُـ♥ـــو» مَحکومه..  وَ‌چـِه‌اِحسـٰاسِ‌نَجیبی‌ست‌کِه‌بـٰا‌دیدَنِ "تــُـ♡ـــو"طَلَبِ‌عـِشق‌زِ‌بیگـٰانِه‌نَدارَم‌هَرگِز‌ •⊱ 💍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ♥️|•@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😻🌱 امشب‌اولین‌پارت‌ازفصل‌دوم‌ رمان‌عشق‌به‌شرط‌عاشقی‌ بارگذاری‌میشه🍊😌
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 گاهے باید صبر کرد و دید خدا چه نوشته! خدا نویسنده رمان زندگیست، قلمش از جنس محبت و عشق است و اطمینان بھ توانمندی قلم نویسنده میتواند تورا درخواندن و دیدن و منتظر اتفاقات پیش رو بودن توانمندتر سازد:) گاهی تلخ است گاهی شیرین، گاهی هولناک و گاهی نیز سرشار از عشق و امید و زندگی! پس سپردن و صبوری را یاد بگیر تا بتوانی قدم به قدم لحظه به لحظه ‌‌‌و ثانیه به ثانیه با نویسنده رمان زندگیت پیش بروی و مطمئن باش اتفاقات خوبی رو رقم زدهシ چون هیچ نویسنده ای دوست نداره جوری بنویسه که مخاطبش ناراضی باشه پس مطمئن باش نویسنده زندگی توهم همین اعتقاد رو داره:) ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• +خسته نباشید جلسه اینده از همین مبحث امتحان میگیرم امیدوارم با امادگی کامل سرکلاس حاضر بشید صدای اعتراض ها بلند میشه کیف و ماژیک رو برمیدارم و بیرون میرم وارد پارکینگ میشم و دنبال سوییچ میگردم که گوشیم زنگ میخوره بین گوش و شونم قرارمیدم +بفرمایید اقای مقتصدی مشکلی پیش اومده؟ _پارسا جان یه لحظه بیا دفتر جلسات یه کار مهم پیش اومده +بله الان میرسم خدمتتون راه رفته رو برمیگردم و به سمت اتاق جلسات میرم تقه ای به در میزنم و با شنیدن بفرمایید وارد میشم +با من کاری داشتین؟ اشاره ای به صندلی های ردیف شده کنار میز میکنه _بشین پسرم میشینم و منتظر بهش خیره میشم _پارسا جان یه کنفرانس داریم میان استادان دانشگاه های علوم پزشکی مقطع دکتری دررشته هایی که تو داری تدریس میکنی در سطح کشوری هست و پس فردا صبح ساعت ۱۱ توی مشهد برگزارمیشه ما از بین استادان دانشگاهمون توروانتخاب کردیم خب نظرت چیه؟ تعلل میکنم برای رفتن چون اگر من برم مامان و بابا هم تنها میشن سحر و پرهام برای سفر رفتن و کسی پیش مامان و بابا نیست بابا هم که این روزا قلبش اذیت میکنه _پارسا این کنفرانس برای ما خیلی مهمه اعتبار دانشگاهمون به این کنفرانس برمیگرده +کی باید حرکت کنم؟ نگاهی به ساعت استیل توی دستش میندازه _حدودا دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی چشم گرد میکنم +ولی این مدت زمان کمیه اقای مقتصدی _بله میدونم واسه همینه اصراربه رفتن تو دارم ناچارا سری تکون میدم +باشه میرم _خوبه کشوی میزشو باز میکنه و پاکتی رو خارج میکنه از پشت میزش بلند میشه و به سمتم میاد _این بلیط و مدارکت واسه ورود به کنفرانس هست و باقی توضیحات هم داده شده بلند میشم و پاکت رو برمیدارم _برو علی به همراهت دستی به شونم میکوبه و لبخندی میزنم و خداحافظی میکنم سریع به سمت خونه میرم هیچ کس خونه نیست وسایلمو جمع میکنم و لحظه اخر نگاهی به اتاق میندازم که چیزی جانگذاشته باشم نگاهم روی میز ثابت میمونه حداقل میتونم توی مدت زمان پرواز ازش استفاده کنم به سمت نهج البلاغه کوچیک رو میز میرم و برش میدارم و توی کیفم میزارم با تاکسی به سمت فرودگاه میرم و به محض رسیدنم شماره پرواز رو میخونن بعد از تهیه کارت پرواز و سوار شدن به هواپیما بعد از ۲۰ دقیقه تاخیر بالاخره از روی زمین بلند میشه کتاب نهج البلاغه رو از کیفم بیرون میارم و با حوصله هرچه تمام تر شروع به خوندن میکنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بــسم‌ࢪب‌خاݪق‌دݪھاے تــپندھ🍊
🌿 دَرتَمآمِ‌نآاُمیـد؎هآیَـم‌خدآیۍ‌دیـدَم‌ ڪِہ‌بِھ‌مَـن‌اُمیـدشڪوفآشُـدَن‌میـدآدジ•• 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
سلـٰام‌رفقٰا خداروشکر ‌استقبال‌زیادی‌ شد‌ طبق‌ چیزی‌ که انتظار داشتیم🤲🏻🌼 و از امروز معرفے داریم و سخن از همون شھید مخصوص امروزمون امروزمون رو همراه میشیم با شھید بزرگوار و مدافع حرم 🌱 باماهمراه باشید عزیزانم🍊🧡
• . 🌱 شهیدم🍊 به پوسٺر حٰاج همت روی كمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من همان جملہ حاج همت است! با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن، آرام و قرار نگیرم:) شھیدروزاول شهید محمودرضا بیضاہے🌸❄️ 🌼l•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 اروم بیرون میرم و هوای شهر عشق رو نفس میکشم صدای چرخ های چمدونم که روی زمین کشیده میشه سکوت بین منو اطراف و اسمونو میشکنه به سمت تاکسی های زرد رنگ میرم و دستمو بلند میکنم +دربست؟؟ _کجا میری داداش؟ +هتل اتنا به سمتم میاد و چمدون رو ازدستم میگیره _بیا داداش بیا سوارمیشم به سمت مسیر ناآشنایی حرکت میکنه به خیابون های پر از عابر و رهگذرخیره میشم دم دمای غروبه و پیاده رو ها پر از عابری هست که مقصدشون حرم هست از دور گنبد رو میبینم گردن میکشم به سمت بالا تا بتونم بهتر گنبد رو ببینم دست برسینه میزارم و زیرلب زمزمه میکنم +السلام وعلیک یا علی بن موسی الرضا با توقف ماشین به خودم میام کلافم انگارحالم خوب نیست دوست ندارم برم هتل ناخوداگاه چیزی به ذهنم میرسه رو میکنم به راننده +اقا همینجا صبرمیکنی من یه لحظه چمدونمو بزارم و بیام منو ببری حرم؟ لبخند پرارامشی میزنه دست میکنه زیر پارچه مخملی که روی داشبوردش انداخته و کاغذی درمیاره باخودکارش چیزی مینویسه و کاغذو سمتم میگیره و برمیگرده سمتم _معلومه خیلی عجله داری واسه زیارت مام مخلص زائرای آقا هستیم شما برو چمدونتو بزار یه غسل زیارت انجام بده تک زنگ بزنی من سه سوته اینجام +ولی اخه.. _داداش من که از مشتری خوب بدم نمیاد منتها واسه اقا و زائراش خیلی احترام قاعلم و براین عقیدم باید تمیز و مرتب و شیک بری زیارتش شمام توی هواپیما بودی پیرهنت کمی چروک شده برو یه غسل زیارت کن اماده شو زنگ بزنی سه سوت درهتلم لبخندی میزنم راست میگه.باید برم و مرتب برگردم و برم زیارت دستی رو شونش میکوبم و زمزمه میکنم +دمت گرم و پیاده میشم چمدونمو هم میبرم و بعد از تحویل گرفتن کلید اتاق بالامیرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• دست برسینه میزارم و سرتعظیم فرودمیارم ناخودآگاه گنبد طلایی رنگ با اون جلال و جبروت پیش چشمام تارمیشه و حاله اشک چشمامو میگیره دستمو روی صورتم میکشم و بازم گونم خیس میشه نمیدونم چرا اما دلم انگار با دیدن گنبد تازه فهمیده چی کم داشته با دیدن گنبد تازه میفهمم که چقدر دلتنگ این صحن و سرا بودم که اخرین بار ۱۴ سالگی با مامان و بابا و پرهام اومدیم سرمو پایین میندازم و گوشه ای میشینم برای خوندن ادعیه ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• با شنیدن صدای گوشیم از جیبم خارجش میکنم +به سلام تازه داماد چطوری؟ صدای خندش توی گوشی میپیچه _بابا ۶ ماهه از عروسیمون میگذره دیگه پیر پسرشدیم +نه داداش گلم نه توهنوز تازه دامادی باهم میخندیم +خوش میگذره سفر؟ _خداروشکر میگذره اومدیم چند روزی زیرسایه اقا امام رضا چشم گرد میکنم +واقعا؟مشهدین؟ صدای متعجبش توی گوشی میپیچه _اره خب مگه نمیدونستی؟ با سینا و خانومش،اراد پسرعمه سحر و همسرش با دختر عمه سحر و همسرش،مامان و بابای شوهر سارا خانم و مادرجون پدرجون و سارا خانم و محمدحسین ابرو بالا میندازم +ماشاءالله نفس کن نیاری یه وقت چقدرم جمعتون جمعه میخنده _چرا مگه تو کجایی؟ بلند میشم و درحالی که کتاب رو توی قفسه ها میزارم +با اجازت مشهد _چیی؟مشهد؟جدی میگی؟ +اره خب _مشهد چیکارمیکنی تو؟ +یه کنفرانس داشتم اومدم _خب پاشو بیا اینجا +الان که دیگه دیر وقته صبح میام ان شاءالله _باشه منتظریم +اوکی فعلا سلام برسون _سلامت باشی فعلا ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 جلوی اینه موهامو مرتب میکنم و بعد از برداشتن کیف پول و گوشیم بیرون میرم کلید رو تحویل میدم و به سمت خیابون حرکت میکنم دکه روزنامه فروشی مقابلم میبینم و به سمتش میرم +حاجی ببخشید این اطراف قنادی هست؟ _اره پسرم دوتا خیابون بالاتر یه قنادی هست قنادی شیرین +دستت درد نکنه به سمت ادرسی که داده بود میرم میخوام وارد قنادی بشم که چهره اشنایی خارج میشه کمی که دقت میکنم میبینم محمدحسین شوهر سارا خانمه متعجب میشم از این اتفاق خندم میگیره در قنادی رو باز میکنم برم داخل لحظه اخرنگاهی به سمت محمدحسین میندازم که به سمت تاکسی زرد رنگی میره همون لحظه موتوری با سرعت درجهت خلاف به سمتش میاد متعجب میشم و سریع میگیرم که جریان چیه با سرعت هرچه تمام تر از خیابون رد میشم و از روی جدول ها میپرم تفنگی که توی دست موتورسوارهست وحشت به جونم میندازه میخوام محمدحسین رو کناربندازم که موتور سوارزودتر عمل میکنه و صدای شلیک تفنگ توی فضا میپیچه فریاد از درد محمدحسین توی فضا میپیچه خودمو به محمدحسین میرسونم و زیربازوشو میگیرم روی زمین میافتیم و محمدحسین از دردبه خودش میپیچه مردم دورمون جمع شدن اما به جای اینکه زنگ بزنن به اورژانس یا کمک کنن یه دوربین دستشونه از بی فرهنگیشون عصبی میشم و فریاد میکشم +یکی زنگ بزنه اورژانسسسس یکی دست به تلفنش میبره صدای ناله محمدحسین بلندمیشه _پارسا پارسا سارا درخطره پارسا سارا با شنیدن اسم سارا وحشت زده به محمدحسین خیره میشم به سختی میگه _پارسا سارا سرشو زمین میزارم و با سرعت بلندمیشم و دختر چادری رو میبینم هم قد و قواره سارا که مردی سیاه پوش بازوشو گرفته و به سمت ماشینی به زور میبرتش لحظه اخر نگاهش به سمتم میاد ماشینی اون اطراف نمیبینم و وحشت تموم وجودمو گرفته ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌻●•الہی‌بھ‌امید‌تو•●🌿
💕 ••| ٺا جان در بدن دارم ••| ٺویے ♥️ ••| هَمان دُردانہ مَـــــردِ عاشقِ دنیاے من..! 💕|•@shahidane_ta_shahadat
☕️ وِل‌ڪُن‌جَھـٰان‌رآ؛زِنـدگۍچـٰایِ‌تـٰازھ‌دَمۍاَست ڪِہ‌دیـربِـجُنبۍ‌ازدهَـن‌مۍاُفتَـد...!‌‌‌‌シ ⛱|•@shahidane_ta_shahadat
؟! نام:نوید‌صفری‌ متولد:¹⁶تیر‌مٰاه‌سال¹³⁶⁵ زادھ:تھران وضعیٺ‌تاهل:‌متاهل،تازه‌دامادی که خطبه عقدش توسط رهبرمعظم انقلاب خوانده شد:) در⁵آذر‌مٰاه‌سال¹³⁹⁶ درشھرالبوکمال‌پیکرپاکشون شناسایی شد شھید‌مدافع‌حرم🌱 شھید‌روز‌دوم شھید‌نوی‌صفری❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
‌• . 🌱 🍊 آقا‌نوید‌ خیلے ‌به‌سفر هاۍ زیارتے علاقھ داشت و تاجایی کہ شرایط اجازه میداد به سفر قم،ڪربلٰا،مشھدو... میرفٺ:) علاوه براینکه خودش به سفرزیارتےمیرفت شرایط رفتن به زیارت نیازمندان واطرافیان روهم فراهم میکرد! شھیدروز‌دوم شھیدنویدصفری🌼❄️ 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
بسم‌الله‌النور🌱
🌱 چه خوب میشہ اون صبح هایی که بلند میشی نماز‌صبحتو‌میخونی و یه دعاۍ عهد شیرین بعدش که از قلم نمیافتھ! یه ورزش مفصل میکنی بعد می ایستی رو به قبله و دست برسینه میزاری میگی: السلام‌وعلیک‌یا‌صاحب‌الزمان‌:) بعدشم‌یه صبحونه دلچسب میخوری و میری واسه شروع یھ روز جدید🙈😍 روزتون‌بھ‌شیرینی‌وخوش‌مزگی ‌نون‌شیرمال‌هاۍ‌‌دا‌غ‌ که‌بوش‌ادمو‌بدجور‌مسٺ‌زندگی‌میکنھ🍊😁 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
• . اَفسُـردگۍنآشۍاَزگنـٰاھ، یِڪۍاَزدستـٰاویزهآۍخُداۍِمھـرَبون بَرـآۍبَرگردونـدنِ بَـندھ‌هـٰابہ‌سَـمت‌خودِشـه . .( : ☕️! 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 اطرافو با وحشت نگاه میکنم که ماشینی جلوی پام ترمز میزنه _داداش زودبیا بالا تا گمشون نکردیم سریع سوارمیشم سریع و حرفه ای داره عمل میکنه و دنبالشون میره با سوارشدنم به ماشین حس بدی پیدا کردم رفتارهای پسرک مشکوکه و این کمی منو میترسونه هرازگاهی نگاهی به پشت سرش میندازه وقتی هم من سوارشدم چیزی توی گوشیش نوشت و روی داشبورد انداختش بیخیال این افکار میشم و فقط به نجات دادن سارا فکرمیکنم میخوام به اراد زنگ بزنم اما حسی مانعم میکنه از انجام این کار گوشیمو از جیبم بیرون میکشم که همزمان با بیرون اوردن من ،اسم پرهام روی صفحه گوشی خاموش و رو‌شن میشه نگاه پسرک به سمتم میاد اتصال رو میزنم _کجایی تو؟ +سلام اقای مقتصدی ممنون شما خوبین؟ _پارسا حالت خوبه داداش؟پرهامم و بعدم میخنده +بله بله حواسم هست نگران نباشید صداش نگران میشه _کجایی پارسا؟خوبی داداش؟ اتفاقی افتاده؟ +بله درست میگید ولی خب نیازدارم که شماهم کمکی برسونید و مصنوعی میخندم ادامه میدم +فرمایشاتتون درست حالا بهتره من با اقای اراد هم صحبت کنم _یاخدا آرادددد آرآاااد بیا صدای اراد از پشت گوشی بلند میشه _چته بابا چرا دآد میزنی نگران وپراسترس میگه _ظاهرا یه مشکل واسه پارسا پیش اومده توی دردسر افتاده صدای سوالی اراد توی گوشی میپیچه _پارسا چیشده؟ +سلام استاد خوبین؟ _قشنگ تعریف کن اگرم نمیتونی رمزی صحبت کن میفهمم +سلام دارن خدمتتون بله حواسم هست _.. +راستش الان موقعیت ندارم مشکلی پیش اومده واسم نمیتونم واستون ریز به ریز نکاتو بگم _صبرکن ببینم نکنه نکنه مشکلی واسه سارا و محمدحسین پیش اومده؟ نفس راحتی میکشم +بله درسته _یا صاحب الزمان چیشده درست بگو مصنوعی میخندم +شما لطف دارین حالا ان شاءالله بعد از کنفرانس با جعبه شیرینی خدمتتون میرسم یه شیرینی شیرین و میخندم کمی مکث میکنه _قنادی قنادی شیرین خب خب +حالا من دارم میرم پیش یکی از دوستان یه سری نکته رو ازشون بگیرم فقط کمی هم به کمکتون نیازدارم یکم راهنمایی کنید _ببین پارسا فهمیدم توی خطری و اتفاقی برای سارا و محمدحسین افتاده فقط حواست باشه جی پی اس گوشیتو اصلا خاموش نکن نت گوشیت روشن باشه نگران نباش +ممنون از لطفتون حواسم هست مصنوعی میخندم +فقط هوای منو داشته باشید من بتونم سربلند بیام بیرون از این کنفرانس _الان میرم اداره پلیس مشهد تو نگران نباش برو خدا به همرات +سلامت باشید خدانگهدار از استرس عرق سرد روی پیشونیم و تیره کمرم نشسته هم استرس واسه سارا هم این پسره که حتی تیزی چاقو هم زیر صندلی ماشینش حس کردم +اقا گمشون نکنی مرموز لبخندمیزنه _نه داداش نگران نباش حواسم جمعه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱 +دوستتـ دآرمـ :) _انـدازھ‌ی......؟! +انـدآزھ زمانـے ڪھ تاریڪـے آسـمانمـ را احـاطہ ڪرده ؛ و تو چـون مـاه میدرخشـے (:✨ 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
؟! نام:بابک‌نوری‌هریس متولد:²¹مھر‌ماه‌سال¹³⁷¹ زادھ:گیلان_رشت وضعیٺ‌تاهل:‌مجرد تاریخ شھادٺ:²⁷آبان‌ماه‌سال¹³⁹⁶ محل‌شھادٺ:سوریه‌_ابوکمال 《درعملیات آزاد سازی منطقه ابوکمال به درجه رفیع شهادت نائل شد》 جوانی‌که‌همه‌فکر‌میکردند‌مدل‌است‌وشاخ اینستاگرام! اما‌وقتے‌خبر‌شھادٺش‌درفضاۍ‌مجازی غوغا کرد آنگاه بود که فهمیدند‌این جوان که خوشتیپی و جذابیتش زبانزد بود،پابرروی ارزش های مادی گذاشت و به دنبال ارزش های معنوی خود رفٺ:) شھید‌روز‌سوم شھید‌بابک‌نوری‌هریس❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 {سارا} توی ماشین میندازتم تازه به خودم میام و شروع میکنم به تقلا +ولم کن عوضی داری چیکار میکنی _بهتره زیادی جیک جیک نکنی جوجه کوچولو از اینهمه وقاحتش مات میمونم +خیلی پستی حتی بیشتر از حد تصور خودت و من پستی کثافت تو یه زمانی با شوهر من رفیق بودی پوزخند میزنه و از توی زیپ پشتی صندلی طنابی خارج میکنه به سمتم متمایل میشه و همونجور که طناب رو باز میکنه ازهم میگه _اون شوهر اشغال تو بود که کار و زندگی مارو گندزد توش زنمو ازم گرفت کارمو پولمو همه چیمو ازم گرفت مهم تراز همه اعتبارم حالا منم میخوام مهم ترین چیزهای زندگیشو به ترتیب بگیرم به جای اون همه دختر که اماده کرده بودم واسه شیخ جمال اول تورو میبرم پیشش بعدشم خواهر سوگلیشو نظرت چیه؟ دست زیر چونش میزنه متفکرمیگه _امم به نظرم سحرم بد چیزی نباشه دختر قشنگ و جذابیه هوم؟به نظرتواینجوری نیست؟ با شنیدم اسم سحر و فاطمه و بلایی که قراره سرمون بیاره لرز به جونم میافته و قلبم میریزه ولی سعی میکنم ظاهرمو حفظ کنم با انزجار نگاهش میکنم +خاک توسر تو و شرافت و غیرتت اینقدر بی غیرتی که حاضر میشی دختر هم وطنتو بدزدی و واسه یه سری عوضی تر از خودت ببری اشغال پست فطرت این محمدحسین نبود که مهسا رو ازت گرفت این خودت بودی که مهسا رو از خودت گرفتی با اون عوضی بازیات فکرکردی نفهمیدیم چجوری کتکش میزدی؟چجوری توخونه حبسش میکردی وقتی پا به ماه بود؟تف توی شرف و غیرتت نامرد عوضی که حاضر میشی دخترای مملکتو به خاطر پول به یه سری کثافت تر از خودت بد... با سوزش دهنم خفه میشم و بعد از اون عربده پوریا باعث میشه ازترس توی خودم مچاله بشم و به دربچسبم _خفه شوووو این تو و شوهرتو و امثال شماها هستین که با افکار مالیخولیاییتون گند کشیدین مملکتو من دوست داشتم زنمو کتک بزنم وحبسش کنم توی خونه به شماها چه ربطی داشت که عینهو گاو سرتونو کردین تو زندگیمو اتیش زدین به بهش من دوس داشتم دختر قاچاق کنم و بدم دست اون شیخای عوضی چون همتون کثیفید و لیاقت خوبی ندا.. نزاشتم جملش تموم شه و به خودم قدرت دادم و با تمام توانم محکم سیلی بهش زدم مات موند و هنگ کرد با خباثت و عصبانیت نگاهم کرد با لحنی ترسناک زمزمه کرد _تقاص این غلط اضافیتو میدی خانوم کوچولو به سمتم اومد که توی خودم جمع شدم دستش رو پیش اورد که دستمو بگیره که جیغی زدم +دست کثیفتو به من نزن کثافت ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒