eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 اینجور؎استرآحت‌ڪردن..!💔 ڪه‌بعضیـٰا‌ لم‌میـدن‌رو‌تخت‌ِگرم‌و‌نرمشـون‌و‌ بـٰا‌رلشون‌‌چت‌میڪنن...!! +به‌خودمون‌بیایم‌ 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
😍 توسهمِ‌منۍ؛اگرچہ‌خیلۍ‌سخت‌است دل‌بردن‌اَزَت؛ولۍ‌خیالم‌تخت‌است؛ توڪفترِجَلدِبندھ‌هستۍ‌آقا! ازڪارگذشتہ‌ڪار،خیلۍ‌وقت‌است🙊 💍|•@shahidane_ta_shahadat
👶🏻 ڪہ‌بِہ‌غیرباتوبودَن،دلم‌آرزونَدارد 💜|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 توی جاده افتادیم و باهم ازهرچیزی حرف میزنیم و میخندیم خیارنمک میزنم و دهنش میزارم _دستت درد نکنه +نوش جونت _میگم سارا +جانم _در داشبورد رو باز کن چندتا فیلم و سی دی گرفتم توراه نگاه کنیم +فیلم غمگین و ترسناک نباشه ها شیرین میخنده _نه نگران نباش طنز گرفتم سی دی هارو بیرون میارم و توی ضبط ماشین میزارم و دکمشو میزنم و منتظرمیشم مانیتورش بیرون بیاد فیلم رو پخش میکنم و هردو مشتاق فیلم طنزی که برای اولین باربود پخش میشد رو نگاه میکنیم بالاخره بعد از چندین ساعت متوقف شد پیاده میشم و با خستگی دستامو به جلومیکشم +آخ کمرم خشک شد محمدحسین _حالا خوبه من رانندگی کردما پشت چشمی نازک میکنم و سمت ماشین میرم و چادرمو برمیدارم سرمیکنم +منم بغل دستت نشستم هی خوراکی دادم خوردی کم کاری نکردما میخنده و دستشو دورشونم میندازه _چقدرنق میزنی توآخه بیا بریم بابا باحالت قهر رو ازش برمیگردونم (سحر) +وای پا درد گرفتم بسته تورو بخدا فاطمه _اه چقدرنق میزنی تو دختر برو بشین خودم درست میکنم باقیشو ازخداخواسته میرم و رو مبل میشینم سینا همونجور که فوتبال نگاه میکنه میگه _پاشو خجالت بکش ما اینجا مهمونیم پاشو برو کمک زنم +ایش ایش چقدر زن ذلیلی تواخه صاف میشینه و سیبشو توبشقاب میندازه _عه؟؟زن ذلیلم؟ یادت رفته تو و اون شوهر چلغوزتو؟! بعد ما میگفتیم زن ذلیل خانم چی میگفتن؟ صداشو زنونه میکنه _زن ذلیلی نیست عشقه عشق متعجب و خندان نگاهش میکنم پرهام با بهت میگه _چلغوز؟داداش من اینجاما سیناهمونجور که سیبشو گازمیزنه میگه _چون اینجایی جلوخودت گفتم اگه نبودی که نمیگفتم غیبت میشد پرهام میخنده و سری متاسف تکون میده اذان میگن و من و فاطمه پشت سر سینا و پرهام می ایستیم بعد ازنماز با انگشتم تسبیحات میگفتم که سینا میگه _میگم پرهام تووضو گرفتی واس نماز؟! ندیدم بگیری فکرکنم باید از اول بخونی لبخندی به لبم میشینه پرهام میخواد جواب میده که زودتر میگم +داداش پرهام همیشه دائم الوضو هست معتقده وقتی وضو داری پاکی وقتیم پاکی دلت نمیاد با گناه چرکش کنی واس همینم دائم الوضو هست ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌اللھ‌النور🍊
🌱 شدید ترین بارون ها...! از تاریک ترین ابرها میباره کارای خدا رو با نگاه ظاهری نمیشه فهمید! تو تلاش کن میشه🌱 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحی🥺 #حضرت‌مادر💔😢
انگـارنھ‌انگـار‌دیـروزیه‌بچھ‌شھیدشدبامسمار💔😭 . . . 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
👑 خداخنـدھ‌هـآت‌رو‌آفـرید تـازیبـایی‌هـآ؎دنیـآتڪمیل‌شھ😌😁💜 👑|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 صورت پرهام از اینکه این موضوع رو توی جمع گفتم خشمگین و سرخ میشه ازحرفم پشیمون میشم ولی کار از کارگذشته بالاخره وسایل رو جمع میکنیم و راه میافتیم تو ماشین میشینیم که طبق پیش بینیم شروع میکنه _چرا؟چرا؟واس چی دقیقا هرچی داریم و به بقیه میگی؟ برمیگردم سمتش و بالحن شرمنده ای میگم +ببخشید بخدا اصلا حواسم نبود پوفی میکنه و شیشه رو پایین میکشه و دستشو لب پنجره تکیه میده کامل برمیگردم سمتش +پرهام قهرنکن دیگه ببخشید چیزی نمیگه دستمو روی دستش که روی دندس میزارم فشاری به دستش وارد میکنم +اقا پرهام _جانم +ببخشید لبخندی میزنه _اشکال نداره میخندم و ضبط رو روشن میکنم و آهنگ زیبای بی کلامی توی ماشین میپیچه (سارا) _بیا اینجا زیرانداز بندازیم تا اونام بیان باشه ای میگم و باکمک هم زیرانداز رو میندازیم +محمدحسین بروفاطمه زهرا رو بیار گریه میکنه نمیفهمم بچه رو میاره خانوم خانوما هنوز خوابه همون لحظه سینا و اقا پرهام و ماشین مامانمم اینا هم میرسن سلام احوال پرسی میکنیم و نهارمیخوریم و کمی اطراف رو گشت میزنیم و دوباره حرکت میکنیم (؟؟؟!!!) _رفتن سمت شمال +خوبه بزار دوسه روز خوش باشن بعدش خوب میدونم چجوری حالشونو بگیرم _فقط یه چیزی +چی؟ _یه پسره بود شیخ ازش خیلی کینه داشت و عصبی بود با تحقیقات فهمیدیم اون باعث این اتفاقا شده +خب؟ _استاد دانشگاس توی دانشگاه علوم پزشکی شیراز ابرو بالا میندازم _باید یه جوری اونو یا سمت خودمون بیاریم یا ازدور خارجش کنیم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسمـ ࢪب‌ منجےعالم‌بشریٺ♥️
🌱 - ازقشنگ‌ترین‌لحظہ‌هـٰا؟! +اون‌وقتی‌که‌بینِ‌نامحرم‌هاچشماشو می‌ندازه‌پایین‌به‌حرمتِ‌چشمایِ‌خوشگلِ مھدیِ‌زهرا(:" 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🖤 چادرت را بتکان‌ روزی مارا بفرست❤️✨ ای که روزی دو عالم🖤❣همه از چادر توست 🖤|• @shahidane_ta_shahada
🌿 گاهی‌وقتا‌‌به‌شوخی‌می‌گفت درجه‌برای‌آبگرمکن‌‌است.. "به‌درجه‌اعتقادی‌نداشت و‌دنبالش‌‌هم‌‌نمی‌رفت روی‌لباسش‌‌هم‌‌نمی‌زد" می‌گفت‌درجه‌رو‌باید‌خدا‌‌ بده‌تاشهادت‌نصیبت‌بشه‌...♥️ 🌱 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
بسم‌اللھ‌النور🌼
🌱 ‏وقتۍ‹شکرگزارۍ›عادتت‌ باشہ دیدن‌ِ معجزات‌ِ خدا تبدیل‌ به سبک‌ِ زندگيت‌ ميشہ🌸🌚 ⛅️ 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت: _تو تا حالا مرگ رو یه قدمی خودت دیدی؟ -نه. -من دیدم..یه قدمی هم نبود،خیلی نزدیک تر بود..همه چی روی دور آهسته بود،مثل فیلم ها..یکی میل گرد آهنی برداشت تا به سر من بزنه.میدونی اگه میل گرد به سر کسی بزنن،چی میشه؟ درجا میمیره...میل گرد رو برد بالا،صدم ثانیه هم نشد ولی برای من مدتی طول کشید.با خودم گفتم اگه الان بمیرم چی میشه؟ ترسیدم،از مردن..تا اون موقع از خدا فقط یه اسم شنیده بودم.گفتم خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاریش بکن...تکان خوردن موهام بخاطر ضربه میل گرد رو حس کردم ولی تو همون چند سانت موهام اتفاقی افتاد که اون میل گرد به سرم نخورد...هنوز از اون مهلکه نجات پیدا نکرده بودم که بازم به خدا شک کردم،گفتم اتفاقی بوده...به دقیقه نکشید که دوباره مرگ رو دیدم..گفتم خدایا اگه الان هم یه کاریش بکنی دیگه بهت شک نمیکنم..تا جمله م تمام شد، نجات پیدا کردم. -گذشتن از عشق و حالت برات سخت نبود؟ -بود،خیلی سخت بود..بعضی ها به پوچی میرسن و از همه چی دست میکشن..ولی من به پوچی نرسیده بودم.من غرق عشق و حال خودم بودم..برای همین گذشتن از عشق و حال برام سخت بود.ولی من آدمی نبودم که خودمو گول بزنم،بگم خواب و خیال بوده...راستشو بخوای جرأت‌شم نداشتم،میترسیدم اگه یه بار دیگه شک کنم،واقعا بمیرم.ولی ایمان هم نداشتم.رفتم دنبالش،خیلی گشتم،تا پیداش کردم..نمیگم پام نلغزید،نمیگم سخت نبود ولی ارزششو داشت. -من به پوچی رسیدم..فکر میکنی برای من راحت تره؟ -اسمت چیه؟ -فرید...فرید نعمتی. یک سال از مرگ فاطمه میگذشت. زینب سه ساله بود.خیلی خوب صحبت میکرد.اخلاق و تن صداش و لحن صحبت کردنش،شبیه فاطمه بود.وقتی حرف میزد،همه فکر میکردن فاطمه داره صحبت میکنه. زهره خانوم از علی خواست سر راهش، جلوی فروشگاه پیاده ش کنه.ولی علی ماشین رو پارک کرد و با زهره خانوم وارد فروشگاه شد. با صبر و حوصله همراهیش میکرد، و با شوخی درمورد خرید هاش نظر میداد.زهره خانوم هم همیشه مهربانی های علی رو با محبت های مادرانه جواب میداد. وقتی برمیگشتن خونه،زهره خانوم به علی نگاه کرد و گفت: _پسرم. -جانم مامان خانوم -هر مادری دوست داره خوشحالی و خوشبختی بچه هاشو با چشم خودش ببینه..تو واقعا پسرم هستی.منم مادرم. دوست دارم تو زندگیت آرامش داشته باشی،کنار کسی که بهش نگاه کنی و باهات حرف بزنه.کسی که همدمت باشه،مونست باشه. علی متوجه منظور زهره خانوم شد. ناراحت گفت: _از دست من خسته شدین یا دارین امتحانم میکنین؟ -هیچکدوم علی جان.شما وقتی ازدواج کنی،عضوی به خانواده ما اضافه میشه، عروس من میشه..پسرم،حقیقت اینه که فاطمه دیگه نیست ولی شما زنده ای،باید زندگی کنی. چشم های علی پر اشک شد. -زندگی من فاطمه ست..من الانم دارم با فاطمه زندگی میکنم و خوشبختم. -پس چرا مثل سابق نمیخندی؟ مثل اون موقع هایی که صدای خنده‌ت تو تمام خونه میپیچید..من مادرم علی.با اشک و بغضت میمیرم،با صدای خنده هات زنده میشم. -من از زندگیم راضیم.همه ی غصه من دلتنگیه.دلم برای فاطمه خیلی تنگ شده. ماشین رو کنار خیابان نگه داشت، و پیاده شد.چند قدمی دور شد.با اینکه دوست داشت بازهم تو حال خودش باشه ولی اشک هاشو پاک کرد و رفت سمت ماشین؛با بغض. بدون هیچ حرفی به خونه رسیدن. زینب بدو رفت پیش علی.علی با لبخند و مهربانی بغلش کرد و باهاش حرف میزد؛با بغض. خرید های زهره خانوم رو برد تو خونه.با زهره خانوم هم با محبت و مهربانی رفتار میکرد،مثل سابق.گرچه براش سخت بود ولی چون مادرش دوست داشت،بخاطر خدا دیگه بلند میخندید؛با بغض. سه هفته گذشت.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حضرت‌مادر😔 #مداحے
چہ‌بی‌حرم چہ‌باحرم میگیره‌دستمو‌زهرا‌مادرم💔😭 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بـسم‌رب‌مادࢪ‌پهلو‌شڪستہ🖤
🌱 وقتایۍڪھ‌دلتنگ‌میشید باخودتون‌بگیداخہ‌دلتنگیاےما ڪجادلتنگۍعلۍبعدفاطمہ‌ش‌ڪجا!(:💔 - ڪلیمنۍزهراجان 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🍊 "هرگاه‌دلت‌شکست‌وغم‌ها به‌سویت‌هجوم‌آورد‌پس‌بگو‌" لا‌حَولَ‌وَلا‌قُوَّةَ‌إلّا‌بِاﷲ 🍊|•@shahidane_ta_shahadat