شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_258
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
توی جاده افتادیم و باهم ازهرچیزی حرف میزنیم و میخندیم
خیارنمک میزنم و دهنش میزارم
_دستت درد نکنه
+نوش جونت
_میگم سارا
+جانم
_در داشبورد رو باز کن
چندتا فیلم و سی دی گرفتم توراه نگاه کنیم
+فیلم غمگین و ترسناک نباشه ها
شیرین میخنده
_نه نگران نباش طنز گرفتم
سی دی هارو بیرون میارم و توی ضبط ماشین میزارم و دکمشو میزنم و منتظرمیشم مانیتورش بیرون بیاد
فیلم رو پخش میکنم و هردو مشتاق فیلم طنزی که برای اولین باربود پخش میشد رو نگاه میکنیم
بالاخره بعد از چندین ساعت متوقف شد
پیاده میشم و با خستگی دستامو به جلومیکشم
+آخ کمرم خشک شد محمدحسین
_حالا خوبه من رانندگی کردما
پشت چشمی نازک میکنم و سمت ماشین میرم و چادرمو برمیدارم سرمیکنم
+منم بغل دستت نشستم هی خوراکی دادم خوردی
کم کاری نکردما
میخنده و دستشو دورشونم میندازه
_چقدرنق میزنی توآخه
بیا بریم بابا
باحالت قهر رو ازش برمیگردونم
(سحر)
+وای پا درد گرفتم بسته تورو بخدا فاطمه
_اه چقدرنق میزنی تو دختر
برو بشین خودم درست میکنم باقیشو
ازخداخواسته میرم و رو مبل میشینم
سینا همونجور که فوتبال نگاه میکنه میگه
_پاشو خجالت بکش ما اینجا مهمونیم
پاشو برو کمک زنم
+ایش ایش چقدر زن ذلیلی تواخه
صاف میشینه و سیبشو توبشقاب میندازه
_عه؟؟زن ذلیلم؟
یادت رفته تو و اون شوهر چلغوزتو؟!
بعد ما میگفتیم زن ذلیل
خانم چی میگفتن؟
صداشو زنونه میکنه
_زن ذلیلی نیست
عشقه عشق
متعجب و خندان نگاهش میکنم
پرهام با بهت میگه
_چلغوز؟داداش من اینجاما
سیناهمونجور که سیبشو گازمیزنه میگه
_چون اینجایی جلوخودت گفتم
اگه نبودی که نمیگفتم
غیبت میشد
پرهام میخنده و سری متاسف تکون میده
اذان میگن و من و فاطمه پشت سر سینا و پرهام می ایستیم
بعد ازنماز
با انگشتم تسبیحات میگفتم که سینا میگه
_میگم پرهام
تووضو گرفتی واس نماز؟!
ندیدم بگیری فکرکنم باید از اول بخونی
لبخندی به لبم میشینه
پرهام میخواد جواب میده که زودتر میگم
+داداش پرهام همیشه دائم الوضو هست
معتقده وقتی وضو داری پاکی
وقتیم پاکی دلت نمیاد با گناه چرکش کنی
واس همینم دائم الوضو هست
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
شدید ترین بارون ها...!
از تاریک ترین ابرها میباره
کارای خدا رو با نگاه ظاهری نمیشه
فهمید! تو تلاش کن میشه🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحی🥺 #حضرتمادر💔😢
انگـارنھانگـاردیـروزیهبچھشھیدشدبامسمار💔😭 . . .
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقونہ 👑
خداخنـدھهـآتروآفـرید
تـازیبـاییهـآ؎دنیـآتڪمیلشھ😌😁💜
👑|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#عشقولانہ😍 توسهمِمنۍ؛اگرچہخیلۍسختاست دلبردناَزَت؛ولۍخیالمتختاست؛ توڪفترِجَلدِبندھهستۍآقا!
#عاشقانہ💍
تھمـتڪفـربہعـٰاشـقنزنـید
عـٰاشقۍپاکتریـنآییـناسـت...!シ
♥️|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
و امشب که پارتی هیجانی داریم😌😍🙈
بمونید کنارمون♥️🌱
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_259
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
صورت پرهام از اینکه این موضوع رو توی جمع گفتم خشمگین و سرخ میشه
ازحرفم پشیمون میشم ولی کار از کارگذشته
بالاخره وسایل رو جمع میکنیم و راه میافتیم
تو ماشین میشینیم که طبق پیش بینیم شروع میکنه
_چرا؟چرا؟واس چی دقیقا هرچی داریم و به بقیه میگی؟
برمیگردم سمتش و بالحن شرمنده ای میگم
+ببخشید بخدا اصلا حواسم نبود
پوفی میکنه و شیشه رو پایین میکشه و دستشو لب پنجره تکیه میده
کامل برمیگردم سمتش
+پرهام
قهرنکن دیگه
ببخشید
چیزی نمیگه
دستمو روی دستش که روی دندس میزارم
فشاری به دستش وارد میکنم
+اقا پرهام
_جانم
+ببخشید
لبخندی میزنه
_اشکال نداره
میخندم و ضبط رو روشن میکنم و آهنگ زیبای بی کلامی توی ماشین میپیچه
(سارا)
_بیا اینجا زیرانداز بندازیم تا اونام بیان
باشه ای میگم و باکمک هم زیرانداز رو میندازیم
+محمدحسین بروفاطمه زهرا رو بیار گریه میکنه نمیفهمم
بچه رو میاره
خانوم خانوما هنوز خوابه
همون لحظه سینا و اقا پرهام و ماشین مامانمم اینا هم میرسن
سلام احوال پرسی میکنیم و نهارمیخوریم و کمی اطراف رو گشت میزنیم
و دوباره حرکت میکنیم
(؟؟؟!!!)
_رفتن سمت شمال
+خوبه
بزار دوسه روز خوش باشن
بعدش خوب میدونم چجوری حالشونو بگیرم
_فقط یه چیزی
+چی؟
_یه پسره بود
شیخ ازش خیلی کینه داشت و عصبی بود
با تحقیقات فهمیدیم اون باعث این اتفاقا شده
+خب؟
_استاد دانشگاس توی دانشگاه علوم پزشکی شیراز
ابرو بالا میندازم
_باید یه جوری اونو یا سمت خودمون بیاریم یا ازدور خارجش کنیم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
درعوض این پارت کوتاه
فردا دوپارت داریم با اینکه جمعه هست🙏🏻😉♥️
#دخترونہ🌱
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتیکهبینِنامحرمهاچشماشو
میندازهپایینبهحرمتِچشمایِخوشگلِ مھدیِزهرا(:"
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#فاطمیه🖤
چادرت را بتکان روزی مارا بفرست❤️✨
ای که روزی دو عالم🖤❣همه از چادر توست
🖤|• @shahidane_ta_shahada
#شهیدانہ🌿
گاهیوقتابهشوخیمیگفت
درجهبرایآبگرمکناست..
"بهدرجهاعتقادینداشت
ودنبالشهمنمیرفت
رویلباسشهمنمیزد"
میگفتدرجهروبایدخدا
بدهتاشهادتنصیبتبشه...♥️
#شهیدجوادمحمدی🌱
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#خداجانم🌱
وقتۍ‹شکرگزارۍ›عادتت باشہ
دیدنِ معجزاتِ خدا
تبدیل به سبکِ زندگيت ميشہ🌸🌚
#صبحتونبخیررفقا⛅️
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_142
علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت:
_تو تا حالا مرگ رو یه قدمی خودت دیدی؟
-نه.
-من دیدم..یه قدمی هم نبود،خیلی نزدیک تر بود..همه چی روی دور آهسته بود،مثل فیلم ها..یکی میل گرد آهنی برداشت تا به سر من بزنه.میدونی اگه میل گرد به سر کسی بزنن،چی میشه؟ درجا میمیره...میل گرد رو برد بالا،صدم ثانیه هم نشد ولی برای من مدتی طول کشید.با خودم گفتم اگه الان بمیرم چی میشه؟ ترسیدم،از مردن..تا اون موقع از خدا فقط یه اسم شنیده بودم.گفتم خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاریش بکن...تکان خوردن موهام بخاطر ضربه میل گرد رو حس کردم ولی تو همون چند سانت موهام اتفاقی افتاد که اون میل گرد به سرم نخورد...هنوز از اون مهلکه نجات پیدا نکرده بودم که بازم به خدا شک کردم،گفتم اتفاقی بوده...به دقیقه نکشید که دوباره مرگ رو دیدم..گفتم خدایا اگه الان هم یه کاریش بکنی دیگه بهت شک نمیکنم..تا جمله م تمام شد، نجات پیدا کردم.
-گذشتن از عشق و حالت برات سخت نبود؟
-بود،خیلی سخت بود..بعضی ها به پوچی میرسن و از همه چی دست میکشن..ولی من به پوچی نرسیده بودم.من غرق عشق و حال خودم بودم..برای همین گذشتن از عشق و حال برام سخت بود.ولی من آدمی نبودم که خودمو گول بزنم،بگم خواب و خیال بوده...راستشو بخوای جرأتشم نداشتم،میترسیدم اگه یه بار دیگه شک کنم،واقعا بمیرم.ولی ایمان هم نداشتم.رفتم دنبالش،خیلی گشتم،تا پیداش کردم..نمیگم پام نلغزید،نمیگم سخت نبود ولی ارزششو داشت.
-من به پوچی رسیدم..فکر میکنی برای من راحت تره؟
-اسمت چیه؟
-فرید...فرید نعمتی.
یک سال از مرگ فاطمه میگذشت.
زینب سه ساله بود.خیلی خوب صحبت میکرد.اخلاق و تن صداش و لحن صحبت کردنش،شبیه فاطمه بود.وقتی حرف میزد،همه فکر میکردن فاطمه داره صحبت میکنه.
زهره خانوم از علی خواست سر راهش، جلوی فروشگاه پیاده ش کنه.ولی علی ماشین رو پارک کرد و با زهره خانوم وارد فروشگاه شد.
با صبر و حوصله همراهیش میکرد،
و با شوخی درمورد خرید هاش نظر میداد.زهره خانوم هم همیشه مهربانی های علی رو با محبت های مادرانه جواب میداد.
وقتی برمیگشتن خونه،زهره خانوم به علی نگاه کرد و گفت:
_پسرم.
-جانم مامان خانوم
-هر مادری دوست داره خوشحالی و خوشبختی بچه هاشو با چشم خودش ببینه..تو واقعا پسرم هستی.منم مادرم. دوست دارم تو زندگیت آرامش داشته باشی،کنار کسی که بهش نگاه کنی و باهات حرف بزنه.کسی که همدمت باشه،مونست باشه.
علی متوجه منظور زهره خانوم شد. ناراحت گفت:
_از دست من خسته شدین یا دارین امتحانم میکنین؟
-هیچکدوم علی جان.شما وقتی ازدواج کنی،عضوی به خانواده ما اضافه میشه، عروس من میشه..پسرم،حقیقت اینه که فاطمه دیگه نیست ولی شما زنده ای،باید زندگی کنی.
چشم های علی پر اشک شد.
-زندگی من فاطمه ست..من الانم دارم با فاطمه زندگی میکنم و خوشبختم.
-پس چرا مثل سابق نمیخندی؟ مثل اون موقع هایی که صدای خندهت تو تمام خونه میپیچید..من مادرم علی.با اشک و بغضت میمیرم،با صدای خنده هات زنده میشم.
-من از زندگیم راضیم.همه ی غصه من دلتنگیه.دلم برای فاطمه خیلی تنگ شده.
ماشین رو کنار خیابان نگه داشت،
و پیاده شد.چند قدمی دور شد.با اینکه دوست داشت بازهم تو حال خودش باشه ولی اشک هاشو پاک کرد و رفت سمت ماشین؛با بغض.
بدون هیچ حرفی به خونه رسیدن.
زینب بدو رفت پیش علی.علی با لبخند و مهربانی بغلش کرد و باهاش حرف میزد؛با بغض.
خرید های زهره خانوم رو برد تو خونه.با زهره خانوم هم با محبت و مهربانی رفتار میکرد،مثل سابق.گرچه براش سخت بود ولی چون مادرش دوست داشت،بخاطر خدا دیگه بلند میخندید؛با بغض.
سه هفته گذشت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حضرتمادر😔 #مداحے
چہبیحرم
چہباحرم
میگیرهدستموزهرامادرم💔😭
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
#حضرتمادر🌱
وقتایۍڪھدلتنگمیشید
باخودتونبگیداخہدلتنگیاےما
ڪجادلتنگۍعلۍبعدفاطمہشڪجا!(:💔
- ڪلیمنۍزهراجان
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#حالخوب🍊
"هرگاهدلتشکستوغمها
بهسویتهجومآوردپسبگو"
لاحَولَوَلاقُوَّةَإلّابِاﷲ
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حضرتمادر🌱 وقتایۍڪھدلتنگمیشید باخودتونبگیداخہدلتنگیاےما ڪجادلتنگۍعلۍبعدفاطمہشڪجا!(:💔 - ڪلیمن
#حضرتمادر🏴
نمۍخواهمبِرَنجانمدلٺرابۍسبباما
چگونہمرگیڪمادر
چھلتنمتّھم دارد؟:)
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_260
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(از زبان سارا)
پرهام به سمت بی بی میره و دراغوش میکشتش
بی بی با صحبت با پرهام و سحر و سینا و فاطمه مشغوله
بابا جلومیره و دست بی بی رو میبوسه و بی بی پیشونی بابامو میبوسه
همه باهم سلام و احوال پرسی میکنن
+مامان
مامانم چادرشو که روی شونش افتاده رو جلومیکشه و با دست میگیرتش
_جانم
+میای فاطمه زهرا رو ببری من کمک محمدحسین وسایلو بیارم و یکم بریم این اطراف گشت بزنیم؟
محمدحسین سریع میگه
_سارا جان خب بچه رو هم میبریم مامانت بنده خدا که نمیتونن همش بچه رو بگیرن
مامانم لبخندی میزنه
_نه مادر این چه حرفیه
من جونم واس این دخترخانم میره
شمابرید بگردید
منم یکم با نوم خلوت کنم
فقط زودبرگردید بچم گشنش یهو میشه گریه میکنه
میخندم و سمتش میرم و گونشو میبوسم
+باشه قربونت برم دستت درد نکنه زودی میایم
همونجور که بچه رو برمیداره میگه
_برید مادر برید خوش بگذره بهتون
خداحافظی میکنیم و به سمت بی بی میریم
بی بی آغوششو برام بازمیکنه و توی بغلش جامیگیرم
_ای جانم
چقدردلم برات تنگ شده بود دخترجان
گونشو میبوسم
+الهی بگردم دورتون منم دلم خیلی براتون تنگ شده بود
_بچت کو مادر؟!بچت خوبه؟
+دست مامانمه بی بی
رفتن داخل
همونموقع صدای محمدحسین ازپشت سرمیاد
_سلام بی بی خانم
خوب هستید
_سلام مادر
خوبی پسرجان؟
مامان بابا خوبن؟
محمدحسین به نشانه ادب دست توی سینه میزاره و کمی سرخم میکنه
_الحمدالله سلام میرسونن
_سلامت باشن
بی بی رومیکنه به من
_جایی میرین مادر؟!
+اره بی بی یکم بریم این حوالی قدم بزنیم
_برید مادر برید خوش بگذره بهتون
دستشو توی جیبش میکنه و مشت شده بیرون میاره
دستمو میگیره و چیزی توش میریزه
توی جیبمم میریزه
میخندم و نگاهی به دستم میندازم
پسته و بادوم و قیصی و نخودچی کشمش و مویز ریخته توی دستم و جیبم
+دستتون درد نکنه بی بی
_نوش جونتون مادر
برید توراه بخورید یکم این اطرافو بگردید
میخندیم و با محمدحسین تشکرمیکنیم و ازخونه خارج میشیم
درکنارهم شونه به شونه راه میریم
نخودچی برمیدارم و میخورم و دستم و جلوی محمدحسین میگیرم
+بیا شوهرجان بخور برا هوشت خوبه یکم مغزت اپدیت میشه
میخنده و کشمش و نخودچی برمیداره
همونجور که میخوره میگه
_من که هوشم خدادادای بالاست
توبخور برات خوبه
اخمی میکنم
+بی تربیت حالا من شدم خنگ؟
میخنده و لحنشو عوض میکنه
_شوما از اولشم خانوم خنگ خودم بودی
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_261
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بی حواس از اطرافم میخوام جیغی ازسرحرص بزنم که سریع میگه
_جیغ نزنیا
زشته
بزا رفتیم خونه قشنگ جیغ جیغ کن
به حالت قهررومو اون طرف میکنم و میخندم
میخنده و دستشو توی دستم قفل میکنه
با پرس و جوی فراوان تونستیم به ساحل برسیم
سرظهره و هیچ کسی این اطراف نیست
برمیگردم سمتش
+محمدحسین
_جانم
+بشینیم رو شنا؟
جلوترمیریم
_با اینکه کثیف میشیم ولی خب
مکثی میکنه و دستمو میکشه و سریع میشینه
_چون تومیگی میشینیم
کناردستش میافتم و باهم میخندیم
خنده هایی که شیرینش تا عمق وجودمون رسوخ میکرد
سرمو روی شونش میزارم و سعی میکنم ذهنمو خالی ازهرچیزی کنم
_سارا
+جانم
برمیگرده سمتم
به ناچار سر از رو شونش برمیدارم
_یادته روز اول عقدمون
گفتم ترمزم نشو؟
همیشه باعث سرعتم شو؟
اروم سرتکون میدم
+اوهوم یادمه
سرکج میکنه
_سرعتم میشی؟!
دل نگرون میگم
+بازمیخوای چیکارکنی؟
_هنوز که کاری نکردم
ولی خب میخوام یه کارایی کنم
+چیکارمثلا؟
میخنده و سمتم برمیگرده
_توچرا اینقدر دل نگرونی بابا؟!
مگه گفتم میخوام برم سوریه؟
دل اشوبم بیشترمیشه و با بغضی که نمیدونم چرا بی اجازه و ازکجا به گلوم نشسته میگم
+نگو که میری؟!
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒