eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱خـدایا بھ امـید تو🌸
🌱 اِنّا اعطیناکَ‌الڪوثر . . و بھ تو عطا کردیم دختری را (: 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 اِنّا اعطیناکَ‌الڪوثر . . و بھ تو عطا کردیم دختری را (: 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🖤 غسلش داد و کفنش کرد آن گاه نشست و تنها برایش گریست😭💔 بعد آرام درون کفن گفت:«زهرا،منم علی...» . . یکمی حرف بزن علی نمیره...😢 حرف رفتن نزن علی میمیره...💔 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
🌿 قسـٰم‌بہ‌عشـٖق‌ڪہ‌نامش‌همیشہ‌پابرجاست نرفتہ‌قآسم‌مـا،اۅهنوزهم‌اینجاست! 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
🍊 میࢪزا‌اسماعیل‌دولـابۍ‌مے‌فرماد‌ڪه: بزرگتࢪین‌آزمون‌ایمان‌زمانۍ‌است ڪه‌چیز؎‌را‌میخواهید‌اما‌به‌دست‌نمی‌آورید! با‌این‌حال‌قادࢪ‌باشید‌ڪه‌بگوئید... خـــــدا‌یا‌شڪࢪت🌸! 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بـِسمِ‌اللہ‌ِٺَـوَڪَّلْټُ‌عَݪَـۍ‌اللهِ🦋
🍭 یه عمر باید بگذره تا بفهمیم بیشترِ غصه‌ هایی که خوردیم، نه خوردنی‌ بود، نه پوشیدنی ! فقط دور ریختنی بودن. ‹ شما الان تو گذشته‌یِ آینـدتونیـد؛ پـس جـایِ پشیمونی نذارین !🚌✨ › 🍭|•@shahidane_ta_shahadat
💍 میانِ تمام نداشته هایم تو را تنها سرمایه ی جاودانه قلبم می دانم...🦋♥️ 💍|•@shahidane_ta_shahadat
👶🏻 نَـفَسَم‌شـٰایَد‌دَلِیݪ‌ِزِندِھ‌بـودَنَم‌بـٰاشِہ‌ ولِۍبِـۍشَڪ‌تـوتَـنہٰادَلِیݪ‌ِهَـمِین‌نَفَـسِۍ😍 💜|•@shahidane_ta_shahadat
🖤 بیهوده‌نگردید‌بہ‌تڪرار‌در‌این‌شهر او‌طرز‌نگاهش‌بخدا‌شعبہ‌ندارد.... ' :)) 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 محمدحسین فاطمه زهرا رو بغل میگیره و همه باهم راه میافتیم سینا شیطون اشاره ای به ترن هوایی میکنه _بریم ترن؟ پرهام سریع عقب میره _نه داداش من مخلصتونم هستم ولی این یکیو نیستم میخندیم +چرا اقا پرهام؟ شونه بالامیندازه _تعارف که نداریم خواهر من غریبه هم توجمع نیست من ترن هوایی میبینم اصلا پس میافتم منو سحر و فاطمه ریز میخندیم و سینا و محمدحسین قهقهشون هوا میره _شما برید بچه روهم بدین من میگیرم برید و برگردید امیدوارم زنده برگردید محمدحسین میخنده و دستی به شونه پرهام میزنه _جون داداش نمیشه باید بیای اصلا راه نداره سحرمیخنده +پرهام ببین اقا محمدحسین نقشه قتلتو کشیده قشنگ معلومه چقدرتویی که باجناقش باشیو دوس داره میخندم و بچه رو دست پرهام میدم +اقا پرهام جون شما و جون بچما پلکی به نشونه اطمینان میزنه _نگران نباشید حواسم هست برید و زودبیاید سینا داداش هوای زن ماروهم داشته باش پشت چشم سحر حرف پرهامو نقض میکنه _سینا یکی باید مواظب خودش باشه داره پس میافته داداشم سینا چشم گرد میکنه _کی ؟من؟! +راس میگه داداش کامل معلومه که ترسیدی چشم غره ای میره _بیاین بریم ببینیی کی ترسیده محمدحسین دستی به شونه پرهام میکوبه _داداش مطمئنی نمیای؟ پرهام میخنده و سرتکون میده همونجور که سمت نیمکت توی شهربازی میره میگه _خیالت تخت برید خوش بگذره میخندیم و محمدحسین دستشو پشت کمرم میندازه و منم دست سحر رو میگیرم و میریم سمت صف سینا هم میره بلیط بگیره و بعد از چنددقیقه با بلیط برمیگرده و توی صف می ایستیم منو سحر و فاطمه وسط محمدحسین پشت سرمون و سینا جلومون جلوتر که میریم سحر یهو پوستر قوانین رو میخونه و پکرمیشه سرمو درگوشش میبرم +چیه نکنه بچه زیر ۱۲ سالی که پکرشدی خاله جون؟ میخندیم و مرضی میگه _نچ خواهر بچه زیر۱۲ سال نیستم قانون شماره ۸ پکرم کرد چشم ریز میکنم و نگاهی به پوستر میندازم که اه از نهادم بلندمیشه چقدرچشمم ضعیف شده محمدحسین بغل گوشم میگه _چیزی شده عزیزم؟ ناراحت سمتش برمیگردم +وای محمدحسین چشمام خیلی ضعیف شده اصلا نمیتونم ببینم اخم چهرش رو میپوشونه و حرصی میگه _حالا برو عینک بزن چقدربهت گفتم اینقدر شبا نشین پای لپتاب +هوف ولش کن فردا میرم بیمارستان دکترخدادوست وقت دکترمیگیرم به پوستراشاره میکنم +قانون شماره ۸ چی نوشته؟ نگاهی به پوسترمیندازه و نیشخندی میزنه _واس تو نیست عزیزم اگه ۵ ۶ ماه پیش اومده بودیم واس توهم صدق میکرد اما الان نه گیج میپرسم +یعنی چی؟چی نوشته قانون شماره ۸؟ میخنده شیرین و بامزه _نوشته خانم های باردار نمیتونن سواربشن درکسری از ثانیه چشمام گرد میشه برمیگردم سریع سمت سحر +سحر متعجب برمیگرده سمتم _جانم؟! +ارهه؟! _چی اره؟ +توبارداری؟ میخنده _اوهوم میخندم و دستشو میگیرم و محمدحسینو کنارمیزنم محمدحسین متعجب به حرکات ماخیرس سحر رو از بین جمعیت بیرون میکشم +اوهوم و زهرمار تو بارداری و میخواستی بیای ترن هوایی؟ _اصلا حواسم نبود متاسف میگم +یعنی واقعا زن و شوهری کپ همین شوهر باهوشتم نباید میگفت نمیخوادبری؟ _بابا اصلا پرهام نمیدونه امشب میخواستم بهش بگم +هوف حالا برو پیش اقا پرهام منم برم میخنده و خوش بگذره ای میگه و میره برمیگردم پیش محمدحسین اخمی روی پیشونیش جاخوش کرده _چت شد یهو اون کارا یعنی چی؟! میخندم +حالا بعدا میفهمی نوبتمون میشه و فاطمه و سینا جلوی ما و منو محمدحسین پشت اونا عاشق هیجان بودم اما محمدحسین شرط کرده بود جیغ ممنوع میخندیدیم و فقط دست محمدحسینو فشارمیدادم تا هیجانمو مثلا سردست بیچارش خالی کنم قلبم داشت از ترس می ایستاد اما بازهم هیجانشو دوست داشتم پیاده شدیم و ماجلوتر رفتیم رفتیم پیش پرهام و سحر محمدحسین برگشت پشت سرش _عه پس سینا و فاطمه کو؟ +مگه با ما نیومدن؟ _چرا ولی نیستنشون الان اطرافو چشم میندازیم که میبینم سینا با یه بطری اب که دستشه و فاطمه دارن به سمتمون میان نگران سمت فاطمه میرم +چیشده؟خوبی؟! میخنده و اشاره میکنه به سینا _من خوبم بابا شیرداداشت داره پس میافته برمیگردم سمت سینا که رنگ به رونداره و به فاطمه اخمی میکنه میخندم و میگم +داداش توکه گفتی نمیترسی؟ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسم اݪلہ الرحمن الرحیم🍊
🌱 بـرروی‌ما، نگاه‌خداخنده‌مـی‌زند🌱 !' 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 بـرروی‌ما، نگاه‌خداخنده‌مـی‌زند🌱 !' 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
زندگـی‌رابه‌خدابسپار،وقتـی‌زندگـی‌ات‌ برای‌خداباشدسریع‌به‌اومی‌رسـی! :) + شهيداحمدمشلب🦋 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بیحال نشست روی نیمکت کنار پرهام و درهمون حال پاسخ داد _نه بابا کی گفته ترسیدم یکم فشارم افتاده گشنم شده رنگ و روم پریده لحظه هامونو اسمون توی دفترخاطراتش ثبت میکرد و خنده هامونو هایلایت میکرد توی دفترش که مبادا یادش بره که روزی این خانواده لبشون به خنده بازشده اون شب توی شهربازی به هممون خوش گذشت و تا اخرشب ترس سینا و اعتماد به نفس فراوانش سوژه هممون بود توی ماشین میشینیم و به مامانم زنگ میزنم _جانم مادر +جونت بی بلا قربونت برم ما داریم حرکت میکنیم از شهربازی _صبرکن مادر گوشی بدم به بابات مرتضی اقا مرتضی بیا سارا پشت خطه بعد از چنددقیقه صدای بابا توی گوشی میپیچه _جانم بابا +جانتون بی بلا بابا ماداریم حرکت میکنیم ازشهربازی چیکارکنیم؟کجابریم؟رستوران یا ساحل؟ همون لحظه سینا سرشو از پنجره ماشین داخل میاره _من که میگم بریم ساحل ماهی کبابی بخوریم پشت چشم نازک میکنم +ازشما نظرخواستم داداش؟ چشم غره ای بهم میره و محمدحسین خنده کنان براش خط و نشون میکشه بابا از اون طرف با خنده درجواب میگه _بابا جان سینا میخواد بره و باید با دلش راه بیایم شما برید ماهی بخرید ماهم یه سری خرت و پرت ازخونه میاریم بیاین لب ساحل +باشه باباجون پس گوشی میدم محمدحسین ادرس بهش بدین گوشیو به محمدحسین میدم و رو به سینا که قهرمانانه بهم نگاه میکنه میگم +اول که لبخند ژکوند نزن دوم که خوب عزیز شدیا اق داداش میخنده و ابرو بالا میندازه _دیگه دیگه پسراول که باشی همیشه عزیزی +اه اه جمع کن خودتو ببینم پسر اول پسر اول منم ته تقاریم طرفدارام زیاده به کل کل های بچه گونه خودمون میخندیم و گونمو میبوسه و درحالی که به سمت ماشینش میره میگه _ما مخلص ابجی کوچیکه هم هستیم میخندم و شیشه رو بالا میکشم و محمدحسین با پرس و جوی فراوان چندتا ماهی پاک شده و مواد مخصوص میگیره و به سمت ساحل میریم اون شب با خنده و بغض اخر شب هممون تموم میشه دو روز مثل برق و باد میگذره و از صبح هممون خودمونو توی یه کنج قایم میکنیم و به بغض توی گلومون اجازه شکستن میدیم فاطمه بی قرار از این سر به اون سرمیره ازصبح عجیب با سینا رفتارش سرد شده و سینا درتلاش تا با فاطمه بتونه صحبت کنه و ارومش کنه تا شاید رفتارسردش درست بشه منی که این شرایطو داشتم میفهمم رفتارسرد فاطمه ازچیه رفتارسردش از اینه که مردش با گرمی رفتارش پای رفتنش سست نشه و با خیال راحت بره سردی رفتارش از اینه که یه وقت با صمیمی بودن قبل رفتنش شدت گریه و دلتنگیش بعد از رفتنش بیشتر نشه تمام سردی رفتاری که فاطمه داره همه و همه بوی عشق میده و بوی دلتنگی درحالی که یار دقیقا کنارته و حس میکنی بودنشو بودنی که بوی رفتن میده ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱 رزمندھ‌اۍ‌ڪه‌درفضاۍسایبری‌میجنگے، براۍفشردن‌ڪلیدهاۍ‌ڪامپیوتر وضوبگیر و بانیٺ‌قربت‌الی‌اللّٰه‌ مطلب بنویس! |•حٰاج‌حسین‌یڪتا•| 💚|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بِه‌نَامِ‌آنکِه‌مَارَا‌زِندِگِی‌دَاد🍊
🖤 هرگزازیادنبردم‌منِ‌مدهوش‌تورا ، تونـھ‌‌آنـےڪھ‌توان‌کردفراموش‌تورا :)💔 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
🌸 یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه: "فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا" من نزدیکم... 💕 و دعاى دعاکننده را به هنگامى که مرا بخواند اجابت مى کنم... اون همیشه و همه جا کنارته... بهش اعتماد کن🙂فَقُل: حسبی الله...✨ 🌸|•@shahidane_ta_shahadat