#قشنگیجات🌱
اِنّا اعطیناکَالڪوثر . .
و بھ تو عطا کردیم دختری را (:
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 اِنّا اعطیناکَالڪوثر . . و بھ تو عطا کردیم دختری را (: 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#حضرتمادر🖤
غسلش داد و کفنش کرد آن گاه نشست و تنها برایش گریست😭💔
بعد آرام درون کفن گفت:«زهرا،منم علی...»
.
.
یکمی حرف بزن علی نمیره...😢
حرف رفتن نزن علی میمیره...💔
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
#حاجی🌿
قسـٰمبہعشـٖقڪہنامشهمیشہپابرجاست
نرفتہقآسممـا،اۅهنوزهماینجاست!
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجی🌿 قسـٰمبہعشـٖقڪہنامشهمیشہپابرجاست نرفتہقآسممـا،اۅهنوزهماینجاست! 🌿|•@shahidane_ta_sha
خطخونـ نقطہپایانـ سݪیمانےنیست...
بهراسید ک این اول بسم اللّٰہ است...
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایزیبایےها🍊 میࢪزااسماعیلدولـابۍمےفرمادڪه:
بزرگتࢪینآزمونایمانزمانۍاست
ڪهچیز؎رامیخواهیدامابهدستنمیآورید!
بااینحالقادࢪباشیدڪهبگوئید...
خـــــدایاشڪࢪت🌸!
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#قشنگیجات🍭
یه عمر باید بگذره تا بفهمیم
بیشترِ غصه هایی که خوردیم، نه
خوردنی بود، نه پوشیدنی ! فقط
دور ریختنی بودن. ‹ شما الان تو
گذشتهیِ آینـدتونیـد؛ پـس جـایِ
پشیمونی نذارین !🚌✨ ›
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#عشقولانہ💍
میانِ تمام نداشته هایم تو را تنها
سرمایه ی جاودانه قلبم می دانم...🦋♥️
💍|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👶🏻
نَـفَسَمشـٰایَددَلِیݪِزِندِھبـودَنَمبـٰاشِہ
ولِۍبِـۍشَڪتـوتَـنہٰادَلِیݪِهَـمِیننَفَـسِۍ😍
💜|•@shahidane_ta_shahadat
#حاجـے🖤
بیهودهنگردیدبہتڪراردراینشهر
اوطرزنگاهشبخداشعبہندارد.... ' :))
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجـے🖤 بیهودهنگردیدبہتڪراردراینشهر اوطرزنگاهشبخداشعبہندارد.... ' :)) 🖤|•@shahidane_ta_
تا قبل از رفتنت نمیدانستیم که چقدر دوستت داریم:)!♥️🌱
#سہمهرکدومتونیہصلواتبهنیتحاجقاسم:)
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_267
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
محمدحسین فاطمه زهرا رو بغل میگیره و همه باهم راه میافتیم
سینا شیطون اشاره ای به ترن هوایی میکنه
_بریم ترن؟
پرهام سریع عقب میره
_نه داداش من مخلصتونم هستم
ولی این یکیو نیستم
میخندیم
+چرا اقا پرهام؟
شونه بالامیندازه
_تعارف که نداریم خواهر من
غریبه هم توجمع نیست
من ترن هوایی میبینم اصلا پس میافتم
منو سحر و فاطمه ریز میخندیم و سینا و محمدحسین قهقهشون هوا میره
_شما برید بچه روهم بدین من میگیرم برید و برگردید
امیدوارم زنده برگردید
محمدحسین میخنده و دستی به شونه پرهام میزنه
_جون داداش نمیشه
باید بیای
اصلا راه نداره
سحرمیخنده
+پرهام ببین اقا محمدحسین نقشه قتلتو کشیده
قشنگ معلومه چقدرتویی که باجناقش باشیو دوس داره
میخندم و بچه رو دست پرهام میدم
+اقا پرهام جون شما و جون بچما
پلکی به نشونه اطمینان میزنه
_نگران نباشید حواسم هست
برید و زودبیاید
سینا داداش هوای زن ماروهم داشته باش
پشت چشم سحر حرف پرهامو نقض میکنه
_سینا یکی باید مواظب خودش باشه
داره پس میافته داداشم
سینا چشم گرد میکنه
_کی ؟من؟!
+راس میگه داداش
کامل معلومه که ترسیدی
چشم غره ای میره
_بیاین بریم ببینیی کی ترسیده
محمدحسین دستی به شونه پرهام میکوبه
_داداش مطمئنی نمیای؟
پرهام میخنده و سرتکون میده
همونجور که سمت نیمکت توی شهربازی میره میگه
_خیالت تخت
برید خوش بگذره
میخندیم و محمدحسین دستشو پشت کمرم میندازه و منم دست سحر رو میگیرم و میریم سمت صف
سینا هم میره بلیط بگیره و بعد از چنددقیقه با بلیط برمیگرده و توی صف می ایستیم
منو سحر و فاطمه وسط
محمدحسین پشت سرمون
و سینا جلومون
جلوتر که میریم سحر یهو پوستر قوانین رو میخونه و پکرمیشه
سرمو درگوشش میبرم
+چیه نکنه بچه زیر ۱۲ سالی که پکرشدی خاله جون؟
میخندیم و مرضی میگه
_نچ خواهر
بچه زیر۱۲ سال نیستم
قانون شماره ۸ پکرم کرد
چشم ریز میکنم و نگاهی به پوستر میندازم که اه از نهادم بلندمیشه
چقدرچشمم ضعیف شده
محمدحسین بغل گوشم میگه
_چیزی شده عزیزم؟
ناراحت سمتش برمیگردم
+وای محمدحسین چشمام خیلی ضعیف شده
اصلا نمیتونم ببینم
اخم چهرش رو میپوشونه و حرصی میگه
_حالا برو عینک بزن
چقدربهت گفتم اینقدر شبا نشین پای لپتاب
+هوف
ولش کن فردا میرم بیمارستان دکترخدادوست وقت دکترمیگیرم
به پوستراشاره میکنم
+قانون شماره ۸ چی نوشته؟
نگاهی به پوسترمیندازه و نیشخندی میزنه
_واس تو نیست عزیزم
اگه ۵ ۶ ماه پیش اومده بودیم واس توهم صدق میکرد اما الان نه
گیج میپرسم
+یعنی چی؟چی نوشته قانون شماره ۸؟
میخنده شیرین و بامزه
_نوشته خانم های باردار نمیتونن سواربشن
درکسری از ثانیه چشمام گرد میشه
برمیگردم سریع سمت سحر
+سحر
متعجب برمیگرده سمتم
_جانم؟!
+ارهه؟!
_چی اره؟
+توبارداری؟
میخنده
_اوهوم
میخندم و دستشو میگیرم و محمدحسینو کنارمیزنم
محمدحسین متعجب به حرکات ماخیرس
سحر رو از بین جمعیت بیرون میکشم
+اوهوم و زهرمار
تو بارداری و میخواستی بیای ترن هوایی؟
_اصلا حواسم نبود
متاسف میگم
+یعنی واقعا زن و شوهری کپ همین
شوهر باهوشتم نباید میگفت نمیخوادبری؟
_بابا اصلا پرهام نمیدونه
امشب میخواستم بهش بگم
+هوف
حالا برو پیش اقا پرهام منم برم
میخنده و خوش بگذره ای میگه و میره
برمیگردم پیش محمدحسین
اخمی روی پیشونیش جاخوش کرده
_چت شد یهو اون کارا یعنی چی؟!
میخندم
+حالا بعدا میفهمی
نوبتمون میشه و فاطمه و سینا جلوی ما و منو محمدحسین پشت اونا
عاشق هیجان بودم اما محمدحسین شرط کرده بود جیغ ممنوع
میخندیدیم و فقط دست محمدحسینو فشارمیدادم تا هیجانمو مثلا سردست بیچارش خالی کنم
قلبم داشت از ترس می ایستاد اما بازهم هیجانشو دوست داشتم
پیاده شدیم و ماجلوتر رفتیم
رفتیم پیش پرهام و سحر
محمدحسین برگشت پشت سرش
_عه پس سینا و فاطمه کو؟
+مگه با ما نیومدن؟
_چرا ولی نیستنشون الان
اطرافو چشم میندازیم که میبینم سینا با یه بطری اب که دستشه و فاطمه دارن به سمتمون میان
نگران سمت فاطمه میرم
+چیشده؟خوبی؟!
میخنده و اشاره میکنه به سینا
_من خوبم بابا
شیرداداشت داره پس میافته
برمیگردم سمت سینا که رنگ به رونداره و به فاطمه اخمی میکنه
میخندم و میگم
+داداش توکه گفتی نمیترسی؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
بـررویما، نگاهخداخندهمـیزند🌱 !'
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 بـررویما، نگاهخداخندهمـیزند🌱 !' 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
زندگـیرابهخدابسپار،وقتـیزندگـیات
برایخداباشدسریعبهاومیرسـی! :)
+ شهيداحمدمشلب🦋
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_268
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بیحال نشست روی نیمکت کنار پرهام و درهمون حال پاسخ داد
_نه بابا
کی گفته ترسیدم
یکم فشارم افتاده گشنم شده رنگ و روم پریده
لحظه هامونو اسمون توی دفترخاطراتش ثبت میکرد و خنده هامونو هایلایت میکرد توی دفترش
که مبادا یادش بره که روزی این خانواده لبشون به خنده بازشده
اون شب توی شهربازی به هممون خوش گذشت و تا اخرشب ترس سینا و اعتماد به نفس فراوانش سوژه هممون بود
توی ماشین میشینیم و به مامانم زنگ میزنم
_جانم مادر
+جونت بی بلا قربونت برم
ما داریم حرکت میکنیم از شهربازی
_صبرکن مادر گوشی بدم به بابات
مرتضی
اقا مرتضی بیا سارا پشت خطه
بعد از چنددقیقه صدای بابا توی گوشی میپیچه
_جانم بابا
+جانتون بی بلا
بابا ماداریم حرکت میکنیم ازشهربازی
چیکارکنیم؟کجابریم؟رستوران یا ساحل؟
همون لحظه سینا سرشو از پنجره ماشین داخل میاره
_من که میگم بریم ساحل ماهی کبابی بخوریم
پشت چشم نازک میکنم
+ازشما نظرخواستم داداش؟
چشم غره ای بهم میره و محمدحسین خنده کنان براش خط و نشون میکشه
بابا از اون طرف با خنده درجواب میگه
_بابا جان سینا میخواد بره و باید با دلش راه بیایم
شما برید ماهی بخرید
ماهم یه سری خرت و پرت ازخونه میاریم
بیاین لب ساحل
+باشه باباجون
پس گوشی میدم محمدحسین ادرس بهش بدین
گوشیو به محمدحسین میدم و رو به سینا که قهرمانانه بهم نگاه میکنه میگم
+اول که لبخند ژکوند نزن
دوم که خوب عزیز شدیا اق داداش
میخنده و ابرو بالا میندازه
_دیگه دیگه
پسراول که باشی همیشه عزیزی
+اه اه
جمع کن خودتو ببینم
پسر اول پسر اول
منم ته تقاریم طرفدارام زیاده
به کل کل های بچه گونه خودمون میخندیم و گونمو میبوسه و درحالی که به سمت ماشینش میره میگه
_ما مخلص ابجی کوچیکه هم هستیم
میخندم و شیشه رو بالا میکشم و محمدحسین با پرس و جوی فراوان چندتا ماهی پاک شده و مواد مخصوص میگیره و به سمت ساحل میریم
اون شب با خنده و بغض اخر شب هممون تموم میشه
دو روز مثل برق و باد میگذره و از صبح هممون خودمونو توی یه کنج قایم میکنیم و به بغض توی گلومون اجازه شکستن میدیم
فاطمه بی قرار از این سر به اون سرمیره
ازصبح عجیب با سینا رفتارش سرد شده و سینا درتلاش تا با فاطمه بتونه صحبت کنه و ارومش کنه
تا شاید رفتارسردش درست بشه
منی که این شرایطو داشتم میفهمم رفتارسرد فاطمه ازچیه
رفتارسردش از اینه که مردش
با گرمی رفتارش پای رفتنش سست نشه و با خیال راحت بره
سردی رفتارش از اینه که یه وقت با صمیمی بودن قبل رفتنش
شدت گریه و دلتنگیش بعد از رفتنش بیشتر نشه
تمام سردی رفتاری که فاطمه داره
همه و همه بوی عشق میده و بوی دلتنگی درحالی که یار دقیقا کنارته و حس میکنی بودنشو
بودنی که بوی رفتن میده
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#حرفاۍخودمونے🌱
رزمندھاۍڪهدرفضاۍسایبریمیجنگے،
براۍفشردنڪلیدهاۍڪامپیوتر
وضوبگیر و بانیٺقربتالیاللّٰه
مطلب بنویس!
|•حٰاجحسینیڪتا•|
💚|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم🙂🖤
زینبوبهڪیسپردی،داریمیری؟((:
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
#حاجقاسم🖤
هرگزازیادنبردممنِمدهوشتورا ،
تونـھآنـےڪھتوانکردفراموشتورا :)💔
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجقاسم🖤 هرگزازیادنبردممنِمدهوشتورا ، تونـھآنـےڪھتوانکردفراموشتورا :)💔 🖤|•@shahidane_ta_
حاجۍجانلازمہبگم👀!シ
نبودنتاصلانگرانڪنندھنیست
نابودڪنندھست!💔🕊..
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجقاسم🖤 هرگزازیادنبردممنِمدهوشتورا ، تونـھآنـےڪھتوانکردفراموشتورا :)💔 🖤|•@shahidane_ta_
#حاجـــے🌱
ودلمبازبہیادِٺوافٺادُشڪسٺ . .💔'
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایزیبایےها🌸
یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه:
"فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ
دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا"
من نزدیکم... 💕
و دعاى دعاکننده را به هنگامى
که مرا بخواند اجابت مى کنم...
اون همیشه و همه جا کنارته...
بهش اعتماد کن🙂فَقُل: حسبی الله...✨
🌸|•@shahidane_ta_shahadat