شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_302
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پسری که همراه راننده بود درحالی که ازپله اتوبوس پایین میومد صداشو بالابرد
_خانوما آقایون بفرمایید سواربشید
دیرمیشه به شب میخوریم هواابریه بارون میخواد بزنه
جاده ها هم لغزنده خطرناکه
هرکس صندلی خودشوبرمیداره و سمت اتوبوس میریم
صندلی هارو به دست همون پسرمیدیم وسوارمیشیم
سمت صندلی خودم میرم و میشینم
با لرزش گوشیم توی جیبم بیرونش میارم و اسم داداش روی صفحه گوشی نمایان میشه
لبخند کمرنگی روی لبم میشینه و اتصال رو برقرارمیکنم
+سلام عزیزم
_سلام خانووووم
خوبی؟!
+مرسی بخوبیت
شماخوبی؟فاطمه؟مامان بابا
_همه خوبیم سلام میرسونن
شما همه چی خوب میگذره؟
فاطمه زهرا اذیتت نمیکنه؟
میخندم و نگاهی به بچم میندازم که با عروسک دندونی که بهش دادم درگیره و بالا پایینش میکنه و صداهایی ازخودش درمیاره
دستی توی موهای نرمش میکشم
+نه داداش بچم به باباش رفته
خیلی آرومه
صداش گرفته میشه
_خدارحمتش کنه
بخدا محمدحسین راضی نیست اینقدر بهش فکرکنی و غصه بخوری
هوفی میکنم و پرده اتوبوس رو کمی کنارمیزنم و بیرون رو نگاه میکنم
+بیخیال داداش
من هرچی بگم شمابازم حرف خودتونو میزنین
محمدحسین برای من همه چی بود
_محمدحسین برای توهمه چی بود
برای منم رفیق بود
یه رفیق قدیمی
اگه تو ۵ سال باهاش زندگی کردی
من ۱۰ سال باهاش رفیق بودم
همیشه مثل یه برادر بزرگتر درهرشرایطی کنارم بود
پس فکرنکن فقط خودتی که داری توی نبود محمدحسین درد میکشی
اشکی که میخواد ازچشمم گونمو ترکنه رو با نوک انگشت میگیرم و نفس عمیقی میکشم
انگاراونم حالش گرفته شد که چندثانیه ای سکوت میکنه
و درآخرهم خودش سکوت رو میشکنه
_تولد فاطمس
میخوام شمال براش تولد بگیرم
ما دو سه روز دیگه حرکت میکنیم
زنگ زدم بگم با پارسا شمال بمونید
باهاش هماهنگ کردم
خونه بی بی گلاب بمونید ماهم میایم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:مهدی زین الدین
متولد:²⁴اسفندماهسال¹³³⁸
زادھ:تهران
وضعیٺتاهل:متاهل
تاریخ شھادٺ:²⁷آبانماهسال¹³⁶³
محلشھادٺ:تپهساروین_اطرافکرمانشاه
کتابهاۍمربوطبھوی:_____
مزار:گلزارشهدای قم
شھیدروز بیست و چهارم
شھیدمهدی زین الدین ❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_303
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سیخ میشینم روی صندلی
+داداش متوجهی چی میگی؟!
من دانشگاه دارم کلاس دارم
مهد رو چیکارکنم؟
_مهد؟!
چه مهدی؟!
ای وایی در دل میگم و به شانس بد خودم لعنت میفرستم
+ه..هیچی
من دانشگاهو چیکارکنم؟کلاسام چی؟
_دانشگاهو پارسا حلش کرده
میگم جریان مهد چیه؟
+هیچی داداش هیچی
من باید برم
صداش بالا میره
_سارا گفتم جریان مهد چیه؟!
چشم میبندم و فاتحه خودمو میخونم
+من تو یه مهدکودک کارمیکنم
سکوت میکنه
میفهمم نفسش حبس شده توی سینش
و بعد صدای آرومش که نشون دهنده آرامش قبل از طوفانه
_برای چی؟!
+برای دراوردن خرج زندگیم
با صدای فریاد بلندش صورتم جمع میشه و گوشیو ازگوشم فاصله میدم
_تو بیخود کردییی
ازکی تاحالا برای دراوردن خرج زندگیت باید بری مهد؟!
ها؟!
پس اینهمه رفتی دانشگاه برای چی؟!
هانن؟
مگه من مرده بودم که رفتی برای خرج زندگیت از بچه اینو و اون مراقبت کنی؟
ها؟؟
مگه بابا نبود؟
چرا اینقدر سرخودی سارا
سکوت میکنه و نفس نفس میزنه
بغضم میخواد بشکنه و نمیخوام این اتفاق جلوی بچه ها بیافته
سریع بلندمیشم و از پله های اتوبوس پایین میرم
پارسا و راننده وچندتا از اقایون دارن باهم صحبت میکنن و متوجه من نشدن
دوباره صدای سینا بلندمیشه
_خدایا
خدایا بهم صبربده که هرچی سکوت کنم بازم آروم نمیشم
بازهم فریادش گوشم رو ازارمیده
_اینقدر غریبه شدیم؟!
هان سارا؟!
خاک توسر من که خواهرم اینقدرپنهونی ازمن کارمیکنه و من روحمم خبرنداره
خاک توسربی غیرتم کنن که خواهرم میره سرکار برادراوردن خرج زندگیش و منه بی خاصیت هیچی خبرندارم
اشکام تندتندپشت سرهم گونمو خیس میکنه و لحظه ای ازدلم میگذره که چرا اینقدر من باید چشمم خیس و گونم تربشه
+داداش
الهی قربونت برم
_حرف نزن
حرف نزن سارا اسم داداشو نیار
که اگه داداشت بودم منو خورد نمیکردی با این کارت
اشک هام باسرعت بیشتری گونموخیس میکنه
+داداش بخدا میخواستم بگم بهتون
موقعیتش نشد
اینجوری نکن که دلم میخواد بمیرم وقتی این حالی هستی
با دست هایی که روی گونم میشینه برمیگردم سمت فاطمه زهرا
ترسیده به منی که هق هق میکنم خیره شده و با دستای کوچیکش روی گونم میکشه
_نمیخواد خودتو توجیح کنی
بد ناامیدم کردی سارا
بدجور
الانم زنگ بزن بگو کلا نمیری
اه از نهادم بلندمیشه
+اما داداش نم...
و دوباره فریاد میزنه
از ذهنم میگذره
توی این ده دقیقه چندبار سرم داد کشید؟!
_رو حرفم حرف نزن سارا بگو چشم
بگو چشمو این اتیش وجودمو خاموش کن که دارم اتیش میگیرم
بالاخره صدایی که سعی میکردم خفش کنم سربازمیکنه و اینباربغضم باصدامیشکنه و هق هقم فاطمه زهرا روهم به گریه میندازه
+میفهمی چی میگی براخودت؟!
یه روز
دو روز مهمون تو و زنت و بابا و مامانم باشم
بقیش چی؟
هان؟!
خرجمو ازکجا بیارم؟
من شوهرم رفته سینا
رفته و من موندم و یه دختر که ۱۷ ۱۸ سال دیگه باید براش جهیزیه دست تنها جمع کنم و بفرستمش خونه بخت
دستتت تنهااا
میفهمی؟!
باید دست تنها بزرگش کنم
نونش بدم
ابش بدم
باید راه درامد داشته باشم
اشکام با سرعت بیشتری گونمو خیس میکنن و دخترکم ترسیده توی اغوشم جمع میشه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
سلام خدمت عزیزان و بزرگواران
روزتون بخیر
امیدوارمحالدلتون خوب باشه💛:)
طبق قولۍ ڪه چنل شھیدانہ بھتون داده بود
راجب گذاشتن روزمرگۍ براۍ درس خوندن و ادمین هاۍ ڪنڪورۍ
باید بگم ڪه وقت عمل به قول رسیدھ😋😍
و الان درخدمتتون هستم براۍ گذاشتن روزمرگۍ هاۍ درس خوندنم🙈🌸
دانش آموز رشتھ تجربۍ هستم باڪلی امید و آرزو و هدف
امیدوارم درڪنارهم بہ بھترین ها دستپیداڪنیم🧡:)
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🖤😞»
#بیبیجانم🏴
بربرگگللالهنوشتندبهخون
ازهجرحسینزینبآخرجانداد...🥺💔
🏴|•@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شھیدانہ🌱
انصافداریم؟!
اگرداریمتابھڪجاداریم؟!
شمایۍڪه میگی شھیدمدافع حرم براپول میرفتہ تاخانوادش ساپورت بشه
الان از لحاظ داشتن پدر
ساپورت شدھ؟!
الان این طفل⁶سالھ چۍ میفهمه جز دوری و دلتنگۍ و بی قرارۍ پدر؟!
منصف باشیم🚶♀:)
#شھیدحمیدرضافاطمۍاطھر
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_304
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+من تنهام سینا
تنها
شوهرم شهید شد
و من الان شدم یه زن بیوه که باید خودم خرج زندگیمو دربیارم تک و تنها
توروبخدا تواذیتم نکن
پشتم باش
حس میکنم سرم گیج میره و همونجا روی زمین میشینم و توجهی به سنگ و لاخی بودن زمین نمیکنم
گوشی از دستم کشیده میشه
برمیگردم و با چهره عصبی پارسا و جای خالی اتوبوس روبه رو میشم و لعنت به خودم میفرستم با این کارام
_سینا ساراخانم حالشون خوب نیست بعدا میگم زنگ بزنن بهت
نمیدونم سینا چی میگه که تندجواب میده
_باشه بهت زنگ میزنم
فعلا
گوشیو قطع میکنه و توی جیبش میزاره و توجه نمیکنه گوشی منه
سرم گیج میره و حس میکنم دنیا به دوران افتاده
با سرعت به سمت ماشینش میره و دقیقه ای میگذره که با یه بطری اب و دستمال برمیگرده
کنارم زانو میزنه و در بطری اب دو باز میکنه و سمتم میگیره
_بخور حالت بهتر میشه
اخمی به مفرد بودن کلماتش میکنم و بطری اب رو ازش میگیرم
+مرسی
قلپی ازش میخورم و سعی میکنم افکارمو جمع و جورکنم
سعی میکنم بلندبشم
_بچه رو بدید به من
منتظر تایید من نمیمونه و دستشو سمت فاطمه زهرا دراز میکنه
_بیا بغلم نازدار
فاطمه زهراکه این چندروز باپارسا اشنایی پیداکرده بود با دو دلی نگاهی بینمون رد و بدل میکنه و دستشو سمتش دراز میکنه و توی بغلش میره
اروم بلندمیشم و چادرمو میتکونم
باصدای گرفته ای رومیکنم به پارسا
+اتوبوس؟!
_راهیشون کردم اونا جلوتربرن
بفرمایید سوارماشین
+اما من که بهتون گفتم...
وسط کلامم میپره و تقریبا عصبی پاسخ میده
_بله بهم گفتید دور و برتون زیاد نپلکم که کسی برداشت بدی نکنه
ولی منم نمیتونستم با این حال تنهاتون بزارم
حالام بفرمایید سوارماشین داره شب میشه جاده ها لغزندس
سربلندمیکنم و نگاهی به اسمون میندازم که قطره ای توی صورتم میافته و همینطورقطرات بعد
اصلا متوجه نم نم بارون نشدم
آهی میکشم و سمت ماشینش میرم و پشت سرم میاد
سوارمیشم و فاطمه زهرا رو بغلم میده و خودشم سوارمیشه و بعداز بستن کمربند حرکت میکنه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#باهمدرسبخونیم🌱📖
توۍدرسخوندن چندتانڪته رو یادت باشه
¹.نوت برداریت تایپۍ نباشه
دستۍ باشه
یعنی حتما نوت هاتو خودت بنویس
².اگه توی چیزی اشکال دارۍ ازپرسیدنش نترس
ازدوست و معلم و آشنا بپرس
یا فوق فوق فوقش از توۍ نت فیلم اموزشۍ نگاه کن اما
هیچ وقت نترس از پرسیدن
³.وقتۍ داری درس میخونی حتما نڪات مهمو یادداشت ڪن و وقتۍ درست تموم شد یه دور دیگه روی نڪاتے ڪه نوشتی بخون
پس یادداشت نڪاتو وقتگیر و بی فایده ندون
⁴.نڪات بالا و نڪته هایۍ ڪه میگم و انجام بدھ😁😜
این یکۍ خیلییی مهمه🙈😂
#تڪنیڪدرسخوندنبلدباش🙊
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
هدایت شده از ایسٺگٰاهخدا
#آخداجان🍊
خدا
تو رو اینجا نیاورده
که رهات کنه
پس صبر کن
واست قشنگش میکنه (:
🍊|•@istgahkhoda
#شهیدانھ🦋
هرموقعبہبھشتزهرامیرفت..
آبۍبرمیداشتوقبورشھدارومیشست!
میگفت:بـٰاشھداقرآرگذاشتمڪهمنغبـٰاررو
ازروۍِقبرهـٰایآنھـٰابشورموآنھـٰاهمغبارِ
گنـٰاهروازروۍِدلمـنبشورند..!
شھیدرسولخلیلۍ
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#قشنگیجات🌱
دیدی همش گذشت؟
اینم میگذره رفیق، غصه نخور:)
میدونم گاهی کم میاری
نا امید میشی
جا میزنی
گریه میکنی
خسته میشی
اما بدون! همش میگذره
خدا هم میبینه هم میدونه هم میتونه
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگࢪانھ🦋
چہزیباگُفتحاجحسینخرازۍ:
یادمون باشه🖐🏻
ڪههرچۍبراۍخُدا
ڪوچیکێوافتادگێڪنیݥ
خُدادَرنظرِدیگراڹبزرگموڹمیکنه..!😄♥️
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#باهمدرسبخونیم🌱📖
وقتۍ اونا تونستن چرا تونتونۍ؟!
میتونی
فقط بایداراده داشته باشۍ
اینهمه امڪانات داری
اگرم نداری اصلا مھم نیست
اونا تونستن بدون امکانات قبول بشن
توهم میتونی بدون امکانات قبول بشی
چیزی ازشون ڪم نداری
اگرم امکانات داری
پس یعنی حتی میتونی ازاونا بهترم بشی
پس برو
باقدرت
بهونه تراشۍ نڪن
#بھونهنتراش_چوناگهبخواۍمیتونۍ🙊
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#باهمدرسبخونیم🌱📖 وقتۍ اونا تونستن چرا تونتونۍ؟! میتونی فقط بایداراده داشته باشۍ اینهمه امڪانات د
خیلیا بودن میگفتن شما چنلتونمذهبیه
ایناواسچیهدیگه
خبیکجامعهانقلابی فقط به چندتا امام جماعت و شھید و بسیجۍ نیازنداره جانم
به نخبه نیازداره
بھ شمانیازداره
پس اینا مهم هستن ڪه توی چنلۍ با عنوان شھیدانه میزارم🙊🌸
#قشنگیجات🎈
_ اَلذۍبَالرَغممنالألوهُورَجاء !
‹ کهگرچهرنجبهجان
میرسدامید،دواست !'🌱📷 ›
🎈|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🦋
یڪیازتیڪهڪلامهاشاینبودکھ:
"نمازروولڪن!خداروبچسب!"
یهروزازشپرسیدممعنیاینحرفتچیه؟!
خندیدوگفت:
داداش!
یعنیاینڪههمہنمازتبایدبراخداباشہ
وهمشبهفڪرخداباشی♥️!'
_شہیدمصطفےصدرزاده
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🎈 _ اَلذۍبَالرَغممنالألوهُورَجاء ! ‹ کهگرچهرنجبهجان میرسدامید،دواست !'🌱📷 › 🎈
تنهاکوچهایکهبنبستندارد
کوچهیخداست
بروخونشدربزناگهگفتبازنمیکنم ؛
گردنمنرفیق💌:)
💌|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_305
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با زنگ خوردن گوشی به ماشین متصلش میکنه و صدای نگران سینا توی ماشین پخش میشه
_پارسا جان
سارا خوبه؟
چیشد یهو
باگوشه چشم نگاهی بهم میندازه و پنجره رو تکیه گاه ارنجش میکنه
_خوبه خداروشکر
نگران نباش
نفس عمیق سینا خبر از حال خرابش میده
_مراقبش باش پارسا
برادرانه میگم
بعد خودم چشم امیدم به توعه
که هوای خواهرمو داشته باشی
من دارم میرم و به امیداینکه توهستی دارم میرم
من ازخیل...
نمیزاره حرفشو تموم کنه و واکنشی عجیب ازخودش نشون میده
سریع گوشیو از روی ماشین قطع میکنه و درگوشش میزاره
متعحب نگاهش میکنم
متوجه مکالمه بینشون نمیشم
اما عجیب ذهنم حوالی حرف سینا میچرخه
کجامیخواد بره؟!
برای چی پارسا؟!
سردردی که باعث تیرکشیدن سلول به سلول سرم میشه باعث میشه بیخیال فکرکردن بشم و کمی استراحت کنم
حداقل تا رسیدن به مقصد
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
دو ماه بعد
بعد از اون سفر
با حالی که از گذشته کمی بهتر شده بود به شیراز برگشتم
حال دلم بهتر بود
کمی به ارامش رسیده بودم
اما تا پا به شیراز گذاشتم
بازهم انگار عذاب ودرد منتظرمن بود تا برگردم و به سراغم بیاد
دقیقا وقتی برگشتم که سینا داشت چمدون میبست برای سوریه
جنگ توی سوریه تقریبا تمام شده بود
نمیدونم کجا داشت میرفت
اما هرچه که بود
دل و جون و روحم
همه باهم به ولولا افتاده بود و راضی به رفتنش نمیشد
خودخواهی کردم
با اینکه همسرش و دخترش،
فاطمه با زینبی که توی بغلش بود
فقط نشسته بودن و نظاره گر ما بودن
من اشک میریختم
زجه میزدم و قسمش میدادم نره
انگار زندگی بامن قصدنداشت مدارا کنه
یادمه چشمایی که قرمز شده بود
دستی که از عصبانیت میلرزید
و دلی که مطمئنن از حرکات من خون شده بود
اشکی که آخرین لحظات از چشمش چکید و دور نموند از چشمم
همرو مو به مو و ریز به ریز یادمه
حتی اون حرف آخرش که دیگه بعدش تا به امروز
کلامی من رو مخاطب قرار نداده
_نمیرم
اما بدون داغ سوریه رو به دلم گذاشتی
داغ خاک اونجا رو به دلم گذاشتی سارا
میتونم به حرفت گوش نکنم و برم
اما نمیخوام اون دنیا تو روی مامان بابام شرمنده باشم
شرمنده از اینکه دخترشونو گذاشتم و رفتم
بعد از این کلامش
دیگه نشنیدم اسممو از زبونش
تا به امروز
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
ڪانال شخصۍ نویسندھ🙈😍
https://eitaa.com/joinchat/1470103722Cbcfc553cc2
+روزمرگۍ و صحبت راجب رمان