گفتیم صبر مارا سنجیدن بازی با دم شیر است
باورنکردید
حالا زمانیست که ما باید غیرتمان را نشانتان دهیم
اینجا مجال سوریه سازی نمیدهیم
مجال یمن سازی نمیدهیم
مجال مستعمره سازی نمیدهیم!
#طالب_برخورد_قاطع
#ایرانم_تسلیت🖤
#شیرازم_تسلیت🖤
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
... 💔
آهای کوهِ غیرت، صدامونو داری؟
هوامون خرابه، هوامونو داری؟💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریادیامحمداشیرازشدهکرببلا...🥀
#هماکنونشاهچراغ...
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشییع پیکر شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ..شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درب باب الرضا...شاهچراغ...شیراز...تشییع پیکرشهدای شاهچراغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما برای آرمان هامون
آرمان ها دادیم…💔
داداش تو بغل امام حسین یادمون کن:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایاهلحرم؛صحنحرم؛غرقعزاشد!
با جماعتی طرفیم که شب خودش هشتگ نه به اعدام میزنه
روز بعد خودش اینجوری نیروهای مارو آسیب میزنه
بعد اگر یکی از همین نیروها هم عکس العملی نشون بده
شونصد جا تصویرش پخش میشه که نیروی انتظامی و سپاه و ارتش و بسیج ایران خشونت طلبه
بابا لامصبا بسه دیگه
حالمونو بهم زدید
بخدا طاقتمون تموم شده
فقط کافیه اجازه انتقام بهمون داده بشه
تا انتقام نیروهامونو از تک به تکتون بگیریم
اول از همه هم اون سلبریتی ها و وطن فروشا از جمله علی کریمی که خودش تو خونش در امن و امنیت کامل نشسته و داره مردمو تحریک میکنه برا کشتن هم وطناشون بعدشم بابت تحریکاش دلار دلار پول میگیره و صفرای حساب بانکیشو میشماره😡😐
#سپاه_انقلابی_انتقام
#پایان_مماشات
#انتقام_انتقام
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
با جماعتی طرفیم که شب خودش هشتگ نه به اعدام میزنه روز بعد خودش اینجوری نیروهای مارو آسیب میزنه بعد ا
بیاین هشتگ #پایان_مماشات رو ترند کنیم تا حداقل حرف ماروهم اینجوری بفهمن
چون ما خیلی خسته ایم
به ولله خسته ایم از اینکه امروز از تشییع برگشتیم و هنوز گرد تشییع از روی چادرمون نرفته باید آماده بشیم برای تشییع بعدی
بخدا ما مذهبیا خسته تر از همه ایم
چون جوونامون داره پر پر میشه جلوی چشممون و حرفی بزنیم هزار کلیپ ازمون میسازن که ما خشنیم.بخدا ما خسته ایم
به ولله خسته ایم از این صبوری
شاید باورتون نشه ولی الانی که دارم مینویسم تا ارسال کنم
چشمام از زور اشک تار میبینه و صورتم خیس از اشکه
دیگه نایی برای من یکی نمونده
چون همین امروز بالغ بر ۲۰ پست از شهادت بسیجی ها و طلبه ها و نیروی انتظامی توی شهرای مختلف دیدم
اینا به کنار
شهدای شهر خودم دردش داره ذره ذره منی که همیشه ادعای قدرت میکردم رو تموم میکنه
بخدا آرتین هیچ گناهی نداشت
بخدا پدر علی اصغر هیچ گناهی نداشت
بخدا خواهر ارتین که الان قانونا باید با رخت سفید عروسی میرفت خونه بخت هیچ گناهی نداشت که الان رخت عزای پدر و مادر و برادر کوچیکش تنشه
بخدا ما داغ دلمون هنوز تازس
و روز به روزم داره داغمون تازه تر میشه💔
با صبوری و سکوتی که ازمون مطالبه میکنن داره این داغ جان فرسا میشه💔
#سپاه_انقلابی_انتقام
#پایان_مماشات
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
با جماعتی طرفیم که شب خودش هشتگ نه به اعدام میزنه روز بعد خودش اینجوری نیروهای مارو آسیب میزنه بعد ا
🔸او اسلحه دارد
🔸او آموزش دیده است
🔸او قانونا اجازهی استفاده از اسلحهاش را دارد
👈 اما از اسلحهاش استفاده نکرد
👈اما او را با اسلحه بشهادت رساندند
👈اری او مظلومانه برای امنیت رفت
🔹ایها الناس قبل از آن او را به سرکوب و خشونت متهم کرده بودند ولی او، سرباز امنیت وطن بود و الان دو قاتل دارد!
🔹 ایها الناس دقیقاً بعد از اعتراف قاتل مأمور نیروی انتظامی که سلبریتیها در حمایت از قاتل، هشتگ مخالفت نه به اعدام زدند، امروز در کرج اراذلِ اغتشاشگر به طرز وحشیانهتری به پلیس و بسیج و روحانیت حمله کردند!
🔹ایها الناس بعضیها که نگران اعدام قاتل بودند بیشرفِ عالمند اگر در شهادت پلیس و بسیجی سکوت کنند
#پایان_مماشات
#سپاه_انقلابی_انتقام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطعا که بدون شرح.....
بمیرم برا دل مظلومت که این روزا هم داره میشه نمک رو زخمات و مرحمی نداری💔
#پایان_مماشات
#سپاه_انقلابی_انتقام
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
ما برای آرمان هامون آرمان ها دادیم…💔 داداش تو بغل امام حسین یادمون کن:)
مادرِآرمانتومعراجمیگفت:
آرمانیادتههمیشهمداحیغریبگیر
آوردنتروگوشمیکردی؟
دیدیآخرشغریبگیرآوردنتمامان:)💔
بیادِدلِخونِتموممادرایِشهدا
#امامحسینچِقشنگبغلتونکرد...(:
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_332
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
شیرین تر ازهمه اینه که میتونی دراوج ناامیدی، کورسوی امیدی و باریکه نوری ببینی و دلت قرص بشه!
حالا اگه اون کورسو و امید از طرف کسی باشه که از تمام وجودت بهش عشق میورزی و دوسش داری خیلی شیرین تر و لذت بخش تره:)
با صدازدن اسممون هردو بلندشدیم و هرکدوم به سمت بخش مخصوص خودمون رفتیم
همونجور که استین مانتومو پایین میزدم پرستاری که ازم خون گرفت گفت
_خانومی کلاساتون ساعت ۱۰ شروع میشه
+حضور توی کلاسا واجبه؟!
_نه برای اطلاعات خودتونه
از زندگی زناشویی و رفتار های مختص آقایون و مختص بانوان و این چیزا میگن براتون
که ان شاءالله زندگیتونو برپایه و اساس شناخت از هم پایگذاری کنید
لبخندی به نشانه تشکر زدم و بلندشدم و همونجور که چادرمو مرتب میکردم گفتم
+ممنونم لطف کردین
روز خوبی داشته باشید
از اتاق خارج شدم ولی خب نه من و نه پارسا مطمئنن هیچ کدوم وقت اینجور کلاسا رو نداشتیم
هم من باید میرفتم دانشگاه هم پارسا
با دستی که به شونم خورد ترسیده برگشتم که خندش بلندشد
_چه زن ترسویی دارم و خبر نداشتم
خندم گرفت و میون خنده زمزمه کردم
+بزار بگذره یکم میفهمی ترسوام یا نه
خنده ای کرد و درست مثل وقتی که اومدیم دستشو حصار کرد دور کمرم و از میون شلوغی جمعیت خارج شدیم و همزمان گفت
_میگم لازمه بریم این کلاسایی که گذاشتن؟!من باید برم دانشگاه
+اره اتفاقا منم میخواستم بگم.واقعا لازم نیست.درعوضش وقت که پیدا کردیم میریم مرکز مشاوره های زندگی اسلامی
نه به خاطر اینکه اسمش زندگی اسلامیه
بلکه بخاطر اینکه وجود آرامش توی زندگی رو راه و چاهشو بهمون نشون میده
_فکرخوبیه میریم به امیدخدا
با دیدن فاطمه زهرا که از دور برام دستاشو تکون میداد لبخندی ازته دل روی لبم نشست و با دو و قدم های بلند یه متر باقی مونده تا ماشین رو طی کردم
با شوق بیشتر دستاشو محکم به پنجره ماشین میکوبید که خندم گرفت و سمیرا خانم با خنده سری تکون داد و درو بازکرد که فاطمه زهرا میشه گفت پرواز کرد سمتم
اومدم بغلش کنم که دستی میون راه زودتر از من بغل گرفتش
برگشتم و با دیدن پارسایی که با عشق فاطممو میبوسید ،دلم ضعف رفت از محبتی که پدرانه بود؛
ولی هم من میدونستم هم پارسا هم فاطمه زهرا که این محبت از طرف پدر نبود،
اما انگارهیچ کدوممون از شدت خوشی نمیخواستیم اینو به یاد بیاریم:)
سوارشدیم و به سمت خونه سمیرا خانم حرکت کردیم که پارسا یواش به سمتم خم شد و آروم جوری که سمیراخانم نشنوه زمزمه کرد
_ولی نگران نباش
به کسی نمیگم چقدر ترسویی
ریزبینانه نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم
+میخوای تحریکم کنی نشونت بدم اصلا ترسو نیستم؟!
صاف نشست و درحالی که شونه بالامینداخت گفت
_نه بابا چه حرفا میزنیا
حقیقت تلخه دیگه
نیشخندی ناخودآگاه روی صورتم نمایان شد
+پارسا نزارنشونت بدم که منو ترس باهم جن و بسم ا... هستیما
باخنده برگشت سمتم و دستمو تو دستش گرفت
_جاان جاان
تو فقط بگو پارسا من هرچی توبگی رو جفت چشمام
چشم بسته قبول میکنم
خندم گرفت و تاخواستم چیزی بگم با صدای سرفه و اهم اهمی برق از سرم پرید و سریع برگشتم سمت عقب
که با جفت چشمایی که خنده توش موج میزد روبه روشدنم همانا و سرخ شدن و سوختن توی حرارت خجالتم همانا
لبخند ژکوندی زدم تا شاید بتونم قضیه رو جوری جمعش کنم
+آقا پارساهمیشه شوخ طبعن خاله سمیرا؟!
با آقا پارسا گفتنم خودمم خندم گرفت و ابروی خاله سمیرا بالاپرید
پارسا که خودش از کارش اصلا خجالت نکشیده بود با سرفه ای اعلام حضور کرد و با لحنی که کاملا تمسخر درونش داد میزد و سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت
_آقآاپارسا؟!.بله بله شما درست میگید
عصبی برگشتم سمتش و اینبار واقعا حضور خاله سمیرا یادم رفت
موقعیت خودم و گذشتم یادم رفت که تقریبا جیغ زدم
+پارسااا
و با قهقهه بلند پارسا و خاله سمیرا باز فهمیدم گندزدم و سوتی دادم
_اشکال نداره خانومم پیش میاد
پیش میاد
خندم گرفت ولی بیشتر به دلم اون خانومم گفتنش چسبید
یکم تلخ بود براما
چون من اولین خانومم رو از زبان فرد دیگری شنیده بودم و به مزاقم خوش اومده بود
اما میتونست جزو اولین شیرینی های زندگی جدیدم باشه
چقدر خوب بود که بالاخره منم میتونستم ذره ای آرامش بچشم بعد از اون همهه اتفاق تلخ و شیرین
چقدر خوب بود که حس میکردم کسی هست بعد ازمحمد حسین که واقعا عاشقمه
منتها اینبار متفاوت از بقیه کل عشق های دنیا
اینبار فرزند منم هست و خانواده ما از روز اولش سه نفرست
و چقدر قشنگه این سه نفره و کی از آینده خبر داشت و داره
که چی نوشته و چی رقم خورده و چی منتظره تا مابرسیم بهش.....
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#بدونتعارف . .
شمــاعمامہیکطلبہتنهارومیندازۍ
بعدشفرارمیکنۍ
ولیماتاجشاهتونروسال57انداختیم
فرارنکردیمهیچفراریشدادیم...
بلہمامثلهمنیستیم:)
@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایندهههشتادیاانقلابروبه
نتیجهمیرسونند:)
#پیشنهاد_دانلود
Mahmoud Karimi - Be Samte Darya (128).mp3
6.27M
لیلی عالم تویی با این همه مجنون این همه مجنون...❤️
#دلی
#امامحسینجانم
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_333
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(مهسا)
کلید انداختم و درو بازکردم
هوای خونه به شدت گرفته بود و هیچ چیزی بدتر ازاین نبود
بعد از یک شب کامل استشمام بوی مزخرف بیمارستان
حالا باید هوای گرفته خونه روهم تحمل میکردم...
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ۸ صبح رو نشون میداد
آراد این ساعت خونه نبود و از دیشب که شام خوردیم و من رفتم بیمارستان دیگه ندیدمش
بی توجه به نامرتبی که پیش میومد کیف و مقنعمو روی مبل انداختم و به سمت سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم
از دیشب که به جای سارا رفتم شیفت شب
دیگه برام تجربه ای شد تا هیچ وقت شیفت شب قبول نکنم
واقعا داغون شدم
با صدایی که از اتاق میومد
با شک و ترس سمت اتاق رفتم
عه اینکه صدای آرادبود
تا اومدم درو بازکنم با مکالمش دستام روی هوا خشک شد
_بیچاره تازه با نبودت کناراومده و داره ازدواج میکنه
یک کاره برم چی بگم؟!
شوهرت زنده شد؟
_....
_چرت نگو
ما و اون بیچاره از کجا میدونستیم تو چی تو سرت داری؟!
_....
نمیدونم فرد پشت خط چی گفت که عصبی نعره کشید
_خب میخواستی بگی
میخواستی بگی که الان تو این مخمصه نیافتی و بهت نخوام بگم زنت دو روز دیگه میخواد بشینه پای سفره عقد با یکی دیگه
چندبار بهت گفتم اصلا پا تواین ماموریت نزار
زنت تازه فارق شده
بچه کوچیک داره
براش خطرناکه
چندباربهت گفتم احمق بیشعور اینقدر یه دنده و غد نباش بتمرگ توخونت پیش زن و بچت من خودم روال پرونده رو جلومیبرم
اما لجبازی
چیکارت میشه کرد
_....
_ من نمیدونم دیگه
مغزم هنگ کرده
سعی میکنم مهسا رو راضی کنم خودش بره بگه
من نمیتونم
از چیزایی که شنیدم و حدسیاتی که توذهنم نشست و رفتارهای مشکوکی که این مدت از آراد دیده بودم
عرق سرد روی تیره کمرم نشست و انگار تمام نیمچه توانی که داشتم رفت و سرخوردم زمین
باورم نمیشه
اصلا باورم نمیشه
خدایا بسه
تورو به خودت قسم بسه
این دختر توان یه درد دیگه رو نداره:)
هق هقم بلندشد و آروم آروم و کشون کشون خودمو توی اتاق بغلی انداختم و درو بی صدا بستم و تکیمو بهش زدم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_334
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(سارا)
+میگم یه چیزی
نیم نگاهی بهم میندازه
_جانم
+خب..خب راستش چطوربگم
_شیرین
اخمی از نفهمیدن روی صورتم میشینه و برمیگردم سمتش
+چی؟
خنده ای شیرین میکنه
_هیچی میگم شیرین بگو
سرخ شده به حالت قبل برمیگردم
_خب داشتی میگفتی
+آهان آره
میخواستم بگم اگه میشه کسی نفهمه تو دانشگاه
گره ای بین ابروهاش میافته
_چرا؟!
+خب اخه نمره ایم بگیرم به هر روشی میخوان بچسبوننش به شما که آره به واسطه شوهرش نمره گرفته
_کسی بیخودمیکنه بگه
نگران نباش اینقدری بهت سخت میگیرم که کسی شکی نکنه
میخندم و صاف میشینم
وارد پارکینگ دانشگاه میشیم که استرس تو وجودم میشینه
+نه اینجوری نمیشه
شمابرید بعدش من میام
_اذیت نکن دیگه
نگران نباش
سری از ناچاری تکون میدم و ماشین رو پارک میکنه و همراه هم پیاده میشیم
کنارهم به سمت محوطه دانشگاه رفتیم که اکثر کسایی که پارسا رو میشناختن با چشم های موشکافانه بهمون خیره شدن
معذب از نگاه اطرافیان کمی ازپارسا فاصله میگیرم که اخمی رو صورتش میشینه و نیم نگاهی بهم میندازه
با ورودمون به سالن
علاوه بر دانشجوها
استادها هم نگاهشون روی ما میچرخید که استادی که هردومون رو میشناخت و سن تقریبا بالایی داشت به سمتمون اومد
_به به
عروس و داماد عزیز
حالتون چطوره؟
پارسا خنده ای کرد و شروع به احوال پرسی کرد اما من از خجالت درحال ذوب شدن بودم
_حال شما چطوره عروس خانم؟!
خوبی بابا؟!
کادوت محفوظه ها
نگران نباش
اما به شرطی میدم که کارت عروسیتون اولین نفر به دست من برسه
+ممنون استاد شما لطف دارید به ما
حتما
مطمئن باشید شما جزو اصلی ترین مهمان های ماهستید
_ممنون دخترم
با دستی که به شونم خورد برگشتم که با چهره داغون مهسا رو به رو شدم
نمیدونم چرا اما دلشوره سر ریز شد به وجودم و حالم مثل حال زمانی بود که میخواستن خبر شهادت محمدحسین رو بهم بدن
با عجله از استاد و پارسا خداحافظی کردم و دست مهسا رو کشیدم و کشوندمش کنار
+خوبی؟!چت شده؟!
انگار که به زبونش قفل زده باشن
نمیتونست حرف بزنه
صورتش رنگ پریده بود و تیپ و قیافش اشفته تر از هرلحظه
_باید باهم حرف بزنیم
مسئله مهمیو باید بگم
+باشه باشه
بیا بریم تو سلف
سر میزی نشستیم و تا خواست لب از لب باز کنه گوشیم توجیبم لرزید
درش اوردم و با دیدن اسم پارسا بی احترامی دونستم اگه بخوام تماسشو رد کنم
ببخشیدی گفتم و اتصال رو زدم
_سارا جان
من من کردم اما با تمام توانمو بالاخره جمع کردم
+جانم
خندشو حس کردم اما بروز نداد
_جانت سلامت
امروز بعد از کلاست صبرکن باهم بریم چندتا مزون برای لباس عقد و بریم چندتا محضر
با شنیدن اسم محضر و لباس عقد تمام اون حس های بد از وجودم برای لحظه ای رفت و جاشو به شیرینی بی مثالی داد
حقم بود بعد از اونهمه اشک
این خنده و شیرینی دلم
نبود؟!
+باشه چشم
_چشمت روشن
مراقب خودت باش
فعلا
+شماهم همینطور
فعلا
_چیشد چرا میخندی
لبخندی روی لبم نشست
+پارسا بود
گفت امروز عصر بریم مزون برای لباس عقد و محضر
نمیدونم چرا ولی حس کردم رنگش بیشتر از قبل پرید
دستاشو از روی میزگرفتم
+خب اینارو ولش کن
بگو چی میخواستی بگی
_خ..خب...خب هیچی
را..راستش با آراد دعوام شده بود حالم گرفته بود گفتم یکم حرف بزنیم
+مطمئنی؟!
_آ..آره آره
نمیدونم چرا اما دلم اصلا راضی نمیشد به این حرفش
حس بدی داشتم
حس میکردم چیزی میخواست بگه و نگفته
چیزی که بعد از تماس پارسا نظرش به گفتنش تغییر کرد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒