eitaa logo
•| #شهـღـیدانهـ⚘|•
1 دنبال‌کننده
159 عکس
17 ویدیو
1 فایل
گمنامی تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریا.. خآدمیݧ ڪاناݪ @Montazrrr_313 @banoo_yass
مشاهده در ایتا
دانلود
📞••• 🌿 مـا به شرایط ظهور امام‌زمان نزدیک شده‌ایم‌؛☝️🏻 شمـا جوان‌ها خود را براۍ تمدن نوین اسلامے آماده کنید! آن روز را مے‌بینید⇓ که کار دشمن تمام اسٺ🍃 ♥\ @Shahidane_z🕊
جوری در فضای مجازی کار کنید که دشمن مجبور شود شما را فیلتر کند نه ما آنها را فیلتر کنیم. 🖇سنجاقش کن گوشه ی ذهنت✌🏻 @Shahidane_z🕊
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ، هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! 😊 زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت: ــ صبر ڪن! 😊 با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم 🔑ڪلیدی بہ سمتم گرفت و گفت : ــ خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت...!😊 ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوی بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت : ــ بهار هستم،دوست هانیہ...!☺️ عاطفہ دست بهار رو گرفت _منم عاطفہ‌ام دوست صمیمے هانیہ!😄 خندہ‌م گرفت،😀بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صدای بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!🙄برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!😳😨دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدی نگاهم میڪرد، 😥خون تو رگ‌هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم : ــ بریم دیگہ! 😟 سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت :😉 ــ خبریہ ڪلڪ؟! بنیامین رو دیدم! با حرص گفتم : ــ خبر ڪدومہ؟! دیونہ‌م ڪردہ! 😬 بهار بغلم ڪرد و گفت : ــ الهے! عاشق شدہ خب! 😇 ــ عاشق ڪدومہ؟! دنبال چیزی هست ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! 😐 خواست چیزی بگہ ڪہ دست‌هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم : ــ نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! 😏 با تعجب نگاهم ڪرد : ــ دروغ میگے؟! 😳 همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم: _دروغم ڪجا بود؟! بیا تو! یاالله گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم: _آخہ تو مردی؟! یا ڪسے خونہ ست؟! بےتعارف نشست رو مبل... ــ محض اطمینان گفتم! 🙄 همونطور ڪہ مقنعہ‌ام رو در مےآوردم وارد آشپزخونہ شدم ــ چے میخوری؟ 😋 ــ چیزی نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪتری رو پر از آب ڪردم... ــ جانم! ــ خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟!😟 ڪتری رو گذاشتم روی گاز و برگشتم پیش بهار! ✨ ــ نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!😕 با حرص گفت : ــ بےجا ڪردی... باید بہ خانوادت اطلاع بدی! بہ دروغ باشہ‌ای گفتم،😒از خانوادم نمیترسیدم خجالت مےڪشیدم! ــ برای اردوی مشهد ثبت نام ڪردی؟! سردرگم گفتم : ــ اردوی مشهد؟! ــ اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت‌نام ڪنیم تا پر نشدہ!😊 با تعجب گفتم : ــ سهیلے دیگہ ڪیہ...؟! 😳 چشم‌هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت :😑 ــ حالت خوب نیستا! بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ! امیرحسین سهیلے! 😁 سلول‌های مغز خستہ‌م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! ــ من نمیام تو ثبت نام ڪن!🙁 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت : ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟ گونہ‌ش رو بوسیدم😘 و گفتم : ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت : ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!😊 چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ😚ڪرد و گفت : ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت : ــ آقای سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! 🙄 ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...😊 همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد : ــ گوش هام سنگین نیست!🙂 شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود✨ حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت : ــ عذر میخوام! 😒😬 سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت : ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید! ✨ بهار بہ خودش اومد و سریع گفت : ــ جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت : ــ بلہ اتفاقا یہ جای‌خالے موندہ! بهار با خوشحالے☺️نگاهم ڪرد و گفت: ــ ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم سرم رو تڪون دادم و گفتم : ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ😐اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت : ــ من دیگہ برم... شما هم سریع بیاید جا نمونید! 👌 رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت :😃 ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم : ــ مبارڪہ!😉 با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت : ــ چرا نمیای تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم : ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی! 😬 با ناراحتے نگاهم ڪرد...😒 ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟ ــ این ڪہ از اول مشخص بود! ــ باشہ...پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! 🚞 از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت : ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄 شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت : 🗣 ــ هانیہ هنوز یہ جای‌خالے موندہ! جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!😊😘 قطار رفت... 🚞 و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود... خیرہ شدم...! 👀 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
اینم رمان زیبا تقدیم نگاههاتون😊🌫
نمازت‌سرد‌نشه‌رفیق🙃... ♥️ ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ بیا تا جوانم بده رخ نشانم... بيا و آرزويمان را برآورده کن🙏 العجل یا مولای یا صاحب الزمان عج 🌸🌸 @Shahidane_z🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادی با قد متوسط . ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف + بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ________________________ با صدای در ب خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین..... بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد ______________ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____________________ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹نماز شبش هیچ وقت ترک نمی‌شد ✍هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود. آنهم نه نماز شبی عادی، نماز شب‌های او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود. من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزل‌شان خوابیدم، اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت اما من با اشک‌ها و صدای ناله‌های او برای نماز بیدار می‌شدم. @Shahidane_z🕊
⭕️ گذر زمان ، همه‌ چیز را با خود می‌برد جز نـگاه تــو را . . . مکتب حاج قاسم @Shahidane_z🕊
. شهدا را دوست داریم. چون ؟؟ چرا دوستشان داریم؟ چرا به شخصه اینقدر شیفته و شیدای شهید محسن وزوایی هستم؟ داستان چیست؟ داستان این است که شهدا در لحظه ی شهادت، هریک پرچم زیبایشان از مکتب شهید را بر تارک تاریخ کوبیده و رفته اند. آنها فارغ التحصیلان برتر دروسی هستند که به مثابه " اِنّا عَرَضْنَا الْاَمانَةَ عَلَی السَّموات وَ الْاَرْض وَ الْجِبال " بار امانت را به زیبایی و تمامت به دوش کشیده و به سرمنزل مقصود رسانده اند. اما در این مکتب ما شاگردان و رهروان کوچک و بزرگیم. @Shahidane_z🕊
ښݪاݦ 😍 خدمت اعضای گل وگلاب کانال امیدوارم حالتون خوب باشه ... بعضیا برای رمان گفتن رمان من وتو بعضیا هم ناحله رو خواستن بعضیاهم هر دو رو😉 اما با توجہ به اینکه نمیتونیم هر دو رمان رو با هم بزاریم چون حجم تبادلات میره بالا مجبوریم یکی رو بزاریم☺️ واسہ همین تصمیم گرفتیم ادامہ رمان من وتو رو فعلا ادامہ بدیم 🤗چون نسبت به ناحلہ پارت های زیادی رو گذاشتیم... اما... برای عزیزانی که رمان ناحله رو خواستن عرض کنم کہ ... ان شاالله بعد از رمان من وتو تقدیم نگاهتون میکنیم🤩 امیدوارم از کانال ما راۻی باشین 😊😍 فعلا یا علی✋ پیشنہادات و انتقادات خودتون رو باما درمیون بزارین☘ @banoo_yass@sarbaz_mahdi_31✨ منتظرتون هستیم😋😊
آقــام شرمندهـ ام ; ڪہ مــــدام شرمندهـ ام😔 راه شہــــــــدا ادامہ دارد. شہیدانہ
نِشَسْتِـ‌ه‌ڪُنْجِ‌خیٖاٰباٰنِ‌ڪَــ‌ربَلاٰدِلِ‌مَــ‌ن چِه‌خٰاطِراٰتِ‌قَشَنْگےاَزْآنْ‌مَحَـ‌ل‌دٰارَد:) بِ‌یاٰدِچاٰیےِشیٖریـ‌نِ‌ڪَرْبَلایے ها ݪبم حَلاٰوَتِ‌اَحْلٰےٰمِنَ‌الْعَـ‌سـَ‌ل‌داٰرَد... @Shahidane_z🕊
•﷽• تا زمانی که صدای اذان از گلدسته‌ها بلند است؛ ناامیدی گناه کبیره است! 🌱 @Shahidane_z🕊
✨ ما باید قبل از لذت بردن تلاش کنیم کھ استعدادِ لذت بردنِ خود ࢪا افزایش دهیم . . آنگاھ از خیلی از چیزهایۍ کھ دیگࢪان لذت نمی‌برند لذت میبریم (: ! -استاد پناهیاݩ🍃 @Shahidane_z🕊
شما از دل تاریخ به یاد نمیرود🌱❤️ ای رهروان صراط عشق😞💔
چند دقیقه تا معرفی شهید.....😍🌱❤️