[🍁🌗]
دوستشمیگفت:
صیاد در قنوتش هیچ چیزی
برای خودشنمیخواست
بارها میشنیدم که میگفت:
اللهم احفظ قائدنا الخامنهای🙃🌱
بلند هم میگفت
از ته دݪ.. :)
| #شهید_علیصیادشیرازی . .|
ناراحت بود ...
بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتی؟!
گفت: خیلی جامعه خراب شده،
آدم به گناه می افته!
رفیقش گفت:
خدا توبه رو برای همین گذاشته
و گفته که من گناهاتون رو میبخشم.
محمدحسین قانع نشد و گفت :
«وقتی یه قطره جوهر میافته روی آینه،
شاید دستمال برداری و قطره رو پاک کنی
ولی آینه کدر میشه...»
#حاج_عمار
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهیدانه
✾━═━❖پِـلاڪ❖━═━✾
راه شـهــــــــــــدا ادامه دارد...
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓
❖ @Shahidane_z ❖
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
💔
#عاشقانه_شهدایی
همسرم شهید کمیل خیلی با محبت بود💟
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه
از من مراقبت میکرد..🙃
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود.
خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم
و خوابیدم
"من به گرما خیلی حساسم"
خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده😓
و متوجه شدم برق رفته... بعد از چند ثانیه
احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه..
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک شم
و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی..😴
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره محلفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم..
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟
خسته شدی!😕
گفت خواب بودی و برق رفت و چون تو به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی
و دلم نیومد..💖
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#عشق_آسمونی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @Shahidane_z🕊
هروقتدیدیراھندارے
چنددقیقہپشتدربشین
خدادرروبـازمیڪنہ...(:
#حاجاسماعیلدولابۍ🍁🍃
#راه شہـــــــــــدا ادامہ دارد
#شهـღـیدانهـ
📞•••
#حاجحسینیکتا🌿
مـا به شرایط ظهور امامزمان
نزدیک شدهایم؛☝️🏻
شمـا جوانها خود را براۍ
تمدن نوین اسلامے آماده کنید!
آن روز را مےبینید⇓
که کار دشمن تمام اسٺ🍃
♥\ #اللهمعجلالولیکالفرج
@Shahidane_z🕊
جوری در فضای مجازی کار کنید
که دشمن مجبور شود
شما را فیلتر کند
نه ما آنها را فیلتر کنیم.
#حاجآقاپناهیان
🖇سنجاقش کن گوشه ی ذهنت✌🏻
@Shahidane_z🕊
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پانزدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،
هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! 😊
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:
ــ صبر ڪن! 😊
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم 🔑ڪلیدی بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ خالہ رفتہ بیرون
ڪلید رو داد بدم بهت...!😊
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوی بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت :
ــ بهار هستم،دوست هانیہ...!☺️
عاطفہ دست بهار رو گرفت
_منم عاطفہام دوست صمیمے هانیہ!😄
خندہم گرفت،😀بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صدای بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!🙄برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!😳😨دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدی نگاهم میڪرد، 😥خون تو رگهام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم دیگہ! 😟
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت :😉
ــ خبریہ ڪلڪ؟! بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم :
ــ خبر ڪدومہ؟! دیونہم ڪردہ! 😬
بهار بغلم ڪرد و گفت :
ــ الهے! عاشق شدہ خب! 😇
ــ عاشق ڪدومہ؟! دنبال چیزی هست ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! 😐
خواست چیزی بگہ ڪہ دستهاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم :
ــ نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! 😏
با تعجب نگاهم ڪرد :
ــ دروغ میگے؟! 😳
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:
_دروغم ڪجا بود؟! بیا تو!
یاالله گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:
_آخہ تو مردی؟! یا ڪسے خونہ ست؟!
بےتعارف نشست رو مبل...
ــ محض اطمینان گفتم! 🙄
همونطور ڪہ مقنعہام رو در مےآوردم وارد آشپزخونہ شدم
ــ چے میخوری؟ 😋
ــ چیزی نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪتری رو پر از آب ڪردم...
ــ جانم!
ــ خانوادت میدونن
بنیامین مزاحمت میشہ؟!😟
ڪتری رو گذاشتم
روی گاز و برگشتم پیش بهار! ✨
ــ نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!😕
با حرص گفت :
ــ بےجا ڪردی...
باید بہ خانوادت اطلاع بدی!
بہ دروغ باشہای گفتم،😒از خانوادم نمیترسیدم خجالت مےڪشیدم!
ــ برای اردوی مشهد ثبت نام ڪردی؟!
سردرگم گفتم :
ــ اردوی مشهد؟!
ــ اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبتنام ڪنیم تا پر
نشدہ!😊
با تعجب گفتم :
ــ سهیلے دیگہ ڪیہ...؟! 😳
چشمهاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت :😑
ــ حالت خوب نیستا!
بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ! امیرحسین سهیلے! 😁
سلولهای مغز خستہم بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
ــ من نمیام تو ثبت نام ڪن!🙁
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شانزدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت :
ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟
گونہش رو بوسیدم😘 و گفتم :
ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت :
ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!😊
چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ😚ڪرد و گفت :
ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت :
ــ آقای سهیلے!
سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! 🙄
ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...😊
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد :
ــ گوش هام سنگین نیست!🙂
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود✨
حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت :
ــ عذر میخوام! 😒😬
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت :
ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید! ✨
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت :
ــ جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت :
ــ بلہ اتفاقا یہ جایخالے موندہ!
بهار با خوشحالے☺️نگاهم ڪرد و گفت:
ــ ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم
سرم رو تڪون دادم و گفتم :
ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ!
نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ😐اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت :
ــ من دیگہ برم...
شما هم سریع بیاید جا نمونید! 👌
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت :😃
ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ مبارڪہ!😉
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت :
ــ چرا نمیای تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم :
ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی! 😬
با ناراحتے نگاهم ڪرد...😒
ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟
ــ این ڪہ از اول مشخص بود!
ــ باشہ...پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! 🚞 از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد!
بهار گفت :
ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت : 🗣
ــ هانیہ هنوز یہ جایخالے موندہ!
جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!😊😘
قطار رفت... 🚞
و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود...
خیرہ شدم...! 👀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی