eitaa logo
•| #شهـღـیدانهـ⚘|•
1 دنبال‌کننده
159 عکس
17 ویدیو
1 فایل
گمنامی تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریا.. خآدمیݧ ڪاناݪ @Montazrrr_313 @banoo_yass
مشاهده در ایتا
دانلود
[🍁🌗] دوستش‌می‌گفت: صیاد در قنوتش هیچ چیزی برای خودش‌نمی‌خواست بارها می‌شنیدم که می‌گفت: اللهم احفظ قائدنا الخامنه‌ای🙃🌱 بلند هم می‌گفت از ته دݪ.. :) | . .|
ناراحت بود ... بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتی؟! گفت: خیلی جامعه خراب شده، آدم به گناه می افته! رفیقش گفت: خدا توبه رو برای همین گذاشته و گفته که من گناهاتون رو می‌بخشم. محمدحسین قانع نشد و گفت : «وقتی یه قطره جوهر می‌افته روی آینه، شاید دستمال برداری و قطره رو پاک کنی ولی آینه کدر میشه...» ✾━═━❖پِـلاڪ❖━═━✾ راه شـ‌هــــــــــــدا ادامه دارد... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓ ❖ @Shahidane_z ❖ ┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
💔 همسرم شهید کمیل خیلی با محبت بود💟 مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد..🙃 یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم "من به گرما خیلی حساسم" خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده😓 و متوجه شدم برق رفته... بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.. دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک شم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی..😴 شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره محلفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم.. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟ خسته شدی!😕 گفت خواب بودی ‌و برق رفت و چون تو به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد..💖 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @Shahidane_z🕊
هروقت‌دیدی‌راھ‌ندارے چنددقیقہ‌پشت‌در‌بشین خدادر‌رو‌بـازمی‌ڪنہ...(: 🍁🍃 شہـــــــــــدا ادامہ دارد ღـیدانهـ
به وقت تبادل
📞••• 🌿 مـا به شرایط ظهور امام‌زمان نزدیک شده‌ایم‌؛☝️🏻 شمـا جوان‌ها خود را براۍ تمدن نوین اسلامے آماده کنید! آن روز را مے‌بینید⇓ که کار دشمن تمام اسٺ🍃 ♥\ @Shahidane_z🕊
جوری در فضای مجازی کار کنید که دشمن مجبور شود شما را فیلتر کند نه ما آنها را فیلتر کنیم. 🖇سنجاقش کن گوشه ی ذهنت✌🏻 @Shahidane_z🕊
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ، هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! 😊 زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت: ــ صبر ڪن! 😊 با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم 🔑ڪلیدی بہ سمتم گرفت و گفت : ــ خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت...!😊 ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوی بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت : ــ بهار هستم،دوست هانیہ...!☺️ عاطفہ دست بهار رو گرفت _منم عاطفہ‌ام دوست صمیمے هانیہ!😄 خندہ‌م گرفت،😀بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صدای بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!🙄برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!😳😨دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدی نگاهم میڪرد، 😥خون تو رگ‌هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم : ــ بریم دیگہ! 😟 سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت :😉 ــ خبریہ ڪلڪ؟! بنیامین رو دیدم! با حرص گفتم : ــ خبر ڪدومہ؟! دیونہ‌م ڪردہ! 😬 بهار بغلم ڪرد و گفت : ــ الهے! عاشق شدہ خب! 😇 ــ عاشق ڪدومہ؟! دنبال چیزی هست ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! 😐 خواست چیزی بگہ ڪہ دست‌هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم : ــ نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! 😏 با تعجب نگاهم ڪرد : ــ دروغ میگے؟! 😳 همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم: _دروغم ڪجا بود؟! بیا تو! یاالله گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم: _آخہ تو مردی؟! یا ڪسے خونہ ست؟! بےتعارف نشست رو مبل... ــ محض اطمینان گفتم! 🙄 همونطور ڪہ مقنعہ‌ام رو در مےآوردم وارد آشپزخونہ شدم ــ چے میخوری؟ 😋 ــ چیزی نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪتری رو پر از آب ڪردم... ــ جانم! ــ خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟!😟 ڪتری رو گذاشتم روی گاز و برگشتم پیش بهار! ✨ ــ نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!😕 با حرص گفت : ــ بےجا ڪردی... باید بہ خانوادت اطلاع بدی! بہ دروغ باشہ‌ای گفتم،😒از خانوادم نمیترسیدم خجالت مےڪشیدم! ــ برای اردوی مشهد ثبت نام ڪردی؟! سردرگم گفتم : ــ اردوی مشهد؟! ــ اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت‌نام ڪنیم تا پر نشدہ!😊 با تعجب گفتم : ــ سهیلے دیگہ ڪیہ...؟! 😳 چشم‌هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت :😑 ــ حالت خوب نیستا! بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ! امیرحسین سهیلے! 😁 سلول‌های مغز خستہ‌م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! ــ من نمیام تو ثبت نام ڪن!🙁 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت : ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟ گونہ‌ش رو بوسیدم😘 و گفتم : ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت : ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!😊 چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ😚ڪرد و گفت : ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت : ــ آقای سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! 🙄 ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...😊 همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد : ــ گوش هام سنگین نیست!🙂 شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود✨ حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت : ــ عذر میخوام! 😒😬 سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت : ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید! ✨ بهار بہ خودش اومد و سریع گفت : ــ جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت : ــ بلہ اتفاقا یہ جای‌خالے موندہ! بهار با خوشحالے☺️نگاهم ڪرد و گفت: ــ ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم سرم رو تڪون دادم و گفتم : ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ😐اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت : ــ من دیگہ برم... شما هم سریع بیاید جا نمونید! 👌 رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت :😃 ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم : ــ مبارڪہ!😉 با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت : ــ چرا نمیای تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم : ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی! 😬 با ناراحتے نگاهم ڪرد...😒 ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟ ــ این ڪہ از اول مشخص بود! ــ باشہ...پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! 🚞 از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت : ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄 شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت : 🗣 ــ هانیہ هنوز یہ جای‌خالے موندہ! جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!😊😘 قطار رفت... 🚞 و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود... خیرہ شدم...! 👀 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
اینم رمان زیبا تقدیم نگاههاتون😊🌫
نمازت‌سرد‌نشه‌رفیق🙃... ♥️ ...!