نِشَسْتِـهڪُنْجِخیٖاٰباٰنِڪَــربَلاٰدِلِمَــن
چِهخٰاطِراٰتِقَشَنْگےاَزْآنْمَحَـلدٰارَد:)
بِیاٰدِچاٰیےِشیٖریـنِڪَرْبَلایے ها
ݪبم حَلاٰوَتِاَحْلٰےٰمِنَالْعَـسـَلداٰرَد...
@Shahidane_z🕊
•﷽•
تا زمانی که صدای اذان
از گلدستهها بلند است؛
ناامیدی گناه کبیره است!
#شهید_چمران🌱
@Shahidane_z🕊
#انگیزشی ✨
ما باید قبل از لذت بردن
تلاش کنیم کھ استعدادِ لذت بردنِ خود ࢪا افزایش دهیم . .
آنگاھ از خیلی از چیزهایۍ کھ دیگࢪان لذت نمیبرند لذت میبریم (: !
-استاد پناهیاݩ🍃
@Shahidane_z🕊
[ عکس ]
نام👤:مصطفی(کمیل)
نام خانوادگی: صفریتبار
ولادت🤗9/3/1367
محل ولادت:بابل
شهادت🕊 ۱۳شهریور۱۳۹۰
محل شهادت: کردستان
نحوه شهادت💔 اصابت خمپاره
سمت😎: تکاور
یگان🛡صابرین
مزار🥀: روستای بیشه سر توابع شهرستان بابل
سن🔢: ۲۳ سال
رشته تحصیلے👮🏻♂️: دانشجوی دانشگاه افسری امام حسین علیه السلام
گزیده ایی از وصیت نامہ📝
من از اول به عشق شهادت وارد سپاه شدم ولی وقتی وارد مادیات آن میشوی
منظورم این است که غرق مادیات شوی فکر شهادت کم رنگ میشه😢
من آنقدر غرق گناه هستم که خجالت میکشم از خدا طلب کنم توی ذهنم فکر می کنم که خدا به من می گه این همه
گناه کردی الان شهادت میخوای که هر
چی گناه کردی یکدفعه پاک بشه🍃
البته فکر مثبت تو ذهنم می آد که میگه
خدا آنقدر رحمان و رحیم هست که باتوبه(صد بار شکستیم حق خودشو میبخشه ولی حق الناس می مونه که
این مردم هستند اون دنیا یقه ما را
میگیرند...👣💔
#راهت_ادامه_دارد...
ʝσiŋ→°•|@shahidane_z
⚡️
رفقاے #محسنحججے میگفتن؛🗣
محسن جلومون تیر خوردو افتاد📻
بالاسرش فاتحہ هم خوندیم!📿
داعشیاڪه رسیدن✨
محسن پاشد وایساد...🚶🏻♂
•_•
شایدحضرتزهرا اومد
گُفت پسرم پاشو به ڪارت برس🙃!
#حاجحسینیڪتا
•🖤• شہیــــــــــــدانه•🖤•
.♥️🌼
براۍآنچھاعٺقاددارید؛
ایستادگیڪنید🌱
حتۍٰاگرهزینہاش،ٺنھاایستادنباشد..🕊🍃💎
#حاجاحمـدمٺوسلـیان
⊱ၜ✨ ၜ⊰
@Shahidane_z
⊱ၜ✨ ၜ⊰
🌸خادم امام زاده و هیئت بود
ولی همیشه جلوی در می ایستاد
معتقد بود دربانی و خاکی بودن
برای ائمـه لطف بیشتری دارد،
میگفت هر چی کوچکتر باشی
امام حسین بیشتر نگاهت می کند.💚
#شهید_امیرسیاوشی🌺
#شهـღـیدانهـ
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_هفدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
از پلہهای دانشگاه آروم رفتم پایین،
بهار و بچہها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ برای استراحت از فردا بیان دانشگاہ! ✨
ــ سلام عشقم...!
صدای بنیامین بود، با حرص چشم هام رو بستم😬و نفس عمیقے ڪشیدم، چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم :
ــ بچہ بودی جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟! 😏
با اخم نگاهم ڪرد...
ــ ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم! 😏
همونطور ڪہ مےاومد سمتم گفت :
ــ منتظر زنگ بچہها باش!
میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ! 😨
خودم رو حس نمےڪردم!
ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!😥نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ...!😢چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روی بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے برای پرواز نداشتم،😒خون بہ صورتم هجوم آورد رگهام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد...
مثل یہ نور ✨تو تاریڪے محض!
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!😍 احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد!🙂
با تمام توان گفتم : ــ آقای سهیلے 🗣
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہای نشون بدم،همہ با تعجب👀😳 برگشتن سمتم! سهیلے با تعجب😳 نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست! سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزی گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے! 🙄بدون توجہ بہ نگاہ های بقیہ اومد سمتم، رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مےاومد گفتم :
ــ ڪمڪم ڪنید! 😞😢
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت :
بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم :
ــ دست از سرم برنمیدارہ! آبروم...😰
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم!
سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد، حالت صورتش جدی بود.😠😐
ــ فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،
بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،😠سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزی بهش گفت! بہ جایے اشارہ ڪرد👈 و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ
دنبال بنیامین میرفت گفت : 🗣
ــ من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،👌راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!😏💪
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_هجدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
روی پلہ ها نشستم...
چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے😡 اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے!
سهیلے هم اومد بیرون، اطرافش رو نگاہ میڪرد، انگار دنبال من بود!
از روی پلہ ها بلند شدم.
ــ آقای سهیلے! 😥
با شنیدن صدای من...برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم
ــ بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪاری ڪنہ اما خارج از دانشگاہ.......😐
مڪثے ڪرد و گفت :
ــ موبایلشو📱 برای اطمینان گرفتم!
خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم! 😥سرم رو انداختم پایین، مِن مِن ڪنان گفتم :
ــ هے...هیچے نیست...!!😥😔
چے مےگفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟!😞 تازہ داشتم معنے شرم رو مےفهمیدم!
نفسے تازہ ڪردم :
ــ چیز خاصے بین مون نبود
میخواست بہ بچہ های ڪلاس و خانوادم بگہ! 😔😥
بہ چهرہش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر!
وقتے دید چیزی نمیگم گفت :
ــ از پدرتون اجازہ گرفتید؟!😕
با تعجب😳نگاهش ڪردم!
ــ بابت چے؟!
ــ اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟!🙄
خواستم بگم پسره احمق و بےشرم برم چہ اجازہای بگیرم ڪہ با لبخند گفت :
ــ هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار! 🙂
بند ڪیفش رو
انداخت روی دوشش و گفت :
ــ وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟!😊گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بےحیا این چہ حرفیہ؟! پس چرا از پشت خنجر میزنید؟🙂
با شنیدن حرف هاش
لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت!😔 با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مےمردم!
زل زد بہ پلہ های دانشگاہ و گفت :
ــ من شناختے از شما ندارم اما یا چیزی تو زندگےتون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزی ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ! 😐
نفسے ڪشید و ادامہ داد :
ــ من ڪہ ڪارہای نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟
نفس بلندی ڪشیدم،فڪرڪنم معنے نفسم رو فهمید!
ــ هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ! 😥😔
لبخندی زد...🙂
ــ دقیقا...! یہ سوال بپرسم؟
آروم گفتم : ــ بفرمایید!😔
ــ معنویات چقدر تو زندگےتون نقش دارہ؟
چیزی نگفتم،هیچ نقشے نداشتن!😕
اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود برای رسیدن بہ امین! مثل امین بودن! برای خودم هیچے!
سڪوت رو شڪست :
ــ گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش خدانگهدار!
از فڪر اومدم بیرون، تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزی بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ!🙄با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ!😬
جملہ آخرش پیچید تو گوشم :
💭گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!
نگاهے بہ آسمون ڪردم...
ــ هستے؟! 💫
بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم : اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ میشن؟!😊
انگار ڪسے ڪنارم بود...
سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود!
بےاختیار گفتم :
ــ از رگ گردن نزدیڪتر...!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شهدای مدافع حرم
#السلامعلیڪیاحجہاللهفےارضہ🌿
+ دلیل نفس کشیدنم...
- دلیل زندگی ام...
+ دلیل راه رفتنم...
- دلیل درس خواندنم...
+ دلیل دعا کردنم...
- دلیل لبخند هایم...
+ دلیل اشک هایم...
- دلیل هر کارم...
+ دلیل بیدار شدنم از خواب...
- دلیل زندگی ام...
+ تویی...
- تویی...
[ السلام علیڪ یا آل یاسین (: همین طوری سلام ، زندگیم ]
#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج
@moarefi_shohada
رهروان این راه....
نه پیر بودند.....
نه سیر بودند....
تنها #عاشق بودند💔🌱
#مردان_بی_ادعا
هدایت شده از شهدای مدافع حرم
📝خاطرات حاج حسین آقا
▪️از مراسم سالگرد #ارتحال_امام خسته و کوفته😪 و با زبون #روزه برگشته بود خونه، لباساشو عوض کرده بود و راه افتاده بود که تولد محمدپارسا رو تبریک بگه به #آبجی جونش
▪️اما بیمارستان رو #اشتباهی رفته بود و فکــ💭ـر کرده بود همون بیمارستانی که #ریحان به دنیا اومده👶 اونم به دنیا اومده!
▪️وقتی تماس📞 گرفت که چرا اسم آبجی جون تو لیست #بستریا نیست❌ و متوجه شدیم که اشتباهی رفته، هممون از خنده روده بر شدیم😂 حق داشت اشتباه کنه، به فاصله نه روز🗓 دوبار #دایی شده بود.
▪️بچه ها انگار عجله داشتن که حتما #دایی جونشونو ببینن و باهاش عکس📸 داشته باشن! حالا ما موندیم و #انتظار رسیدن تو راهی که #هرگز داییشو ندیده😔 و عکس یادگاری هم باهاش نداره🚫 خدا کنه که بچه ها #راه داییشونو ادامه بدن
شهید #حسین_معزغلامی
@moarefi_shohada
ડꪖꪑⅈꪀꫀꫝ:
⚘⛓
.
اونایےکہحسشهادتدارن،
بےدلیل نیستـا!
خدایہگوشہازسرنوشتتون
براتونشهادتتَرونوشته،ولے..
اوندیگهباتوعهکه
چجورےبهشبرسے
یاڪِےبهشبرسے..!(:
.
#طعمپرواز 🌿-
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ ویدئو ]
میبینی جهاد؛
دنیای خیلی عجیبی ست!
ماه هاست در حسرت خنده از ته دلی هستم..
همانند خندهی تو..💔
این مغزها و این قلب ها را
با نور سیرتت جلوه بده ای بالانشین...
#شبتونشهدایی 🕊🍃
#پلاک
✾━═━❖شهیدانه❖━═━✾
راه شـهــــــــــــدا ادامه دارد...
#شهیدانه
💔
#عاشقانه_شهدایی
همسرم شهید کمیل خیلی با محبت بود💟
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه
از من مراقبت میکرد..🙃
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود.
خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم
و خوابیدم
"من به گرما خیلی حساسم"
خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده😓
و متوجه شدم برق رفته... بعد از چند ثانیه
احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه..
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک شم
و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی..😴
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره محلفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم..
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟
خسته شدی!😕
گفت خواب بودی و برق رفت و چون تو به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی
و دلم نیومد..💖
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#عشق_آسمونی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @shahidane_z🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓❗️ آقای وریا غفوری حالا که کرونا گرفتی و بغل کردن دخترت برات شده آرزو، بگو قیمت چند؟
#مدیون_شهداییم
#من_ماسک_میزنم
••
- شهیدمھدیباڪری:🍃
دݪممیخواهدمفقودالأثرشوم؛
تاجنازهامحتۍیکمتراززمین
خدارااشغالنکند :)❤️
@Shahidane_z🕊
May 11