صبحت بخیر آرزوی دیرین زمین
🌤🌻
چہشودفرصٺديداربہماهمبدهند
فيضهمصحبٺےياربہماهمبدهند
آنقَدربردرايـنخانہگدامیمانيم
لقبنوڪرِدربـاربہماهمبدهند..
اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ☘🤲
سلام ✋
#صبحتون_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🤝جمعه همه میآییم
#امام_خامنهای_روحی_فداه
امروز دفاع از فلسطین دفاع از حقیقت است؛ حقیقتی بسیار گستردهتر از مسئله فلسطین
امروز مبارزه با رژیم صهیونیستی مبارزه با استکبار است، مبارزه با نظام سلطه است.
راهپیمایی خودرویی روز جهانی قدس
شهر مقدس قم
ابتدای بلوار پیامبر اعظم صلوات الله علیه وآله
جمعه ۱۷ اردیبهشت ساعت ۱۰:۳۰
#مرد_میدان_حاج_قاسم
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
مداحی آنلاین - ای لشکر حیدر کرار - میثم مطیعی.mp3
11.47M
✌️#بمناسبت_روز_جهانی_قدس🇵🇸🇮🇷
⏯ #واحد #حماسی #انقلابی
🍃کابوس شب آمریکا
🍃نابودیِ اسرائیلیم
🎤 #میثم_مطیعی
✊ #القدس_لنا #القدس_اقرب🇵🇸🇮🇷
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
♦️بهش گفتن آرزوت چیه؟!
گفت: آرزوی من #شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با #اسرائيل شهيد شوم!
❤️رسول اکرم (ص) میفرمایند:
🌹خداوند به داوود وحی فرمود که هیچ بنده ای نیست که ستم دیده ای را یاری رساند یا در ستمی که بر او رفته با او همدردی کند، مگر اینکه گام های او را در آن روزی که گام ها میلغزد، استوار نگه دارم.
📚الدُّرالمنثور ، ۳/۱۲
✊️مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
23.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جواب دندان شکن مهدیا خانم به فرزند ناخلف شهید مطهری👏👏
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ✨سلام علیکم✨
👌طاعات وعبادات قبول
.........
🇮🇷مناسبتهای هفته🇮🇷 ..........
اردیبهشت
۱۷- روز جهانی قدس|
۱۸-روز بیماریهای خاص و صعب العلاج| ۱۹- روز بزرگداشت شیخ کلینی|
۲۳-💐عید سعید
فطر[تعطیل🍂]|
۲۴-لغو امتیاز تنباکو به فتوای آیتاﷲ میرزا حسن شیرازی|
🍃🍃🍃
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
✨مهدی جان✨
شیعه از هجرِ رخت جامِ بلا می نوشد
خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد
بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش
کوثری را که از آن آبِ بقا می جوشد
............ ☀️حدیث هفته☀️ ............
امام علی علیه السلام می فرمایند؛
علمی که اصلاحات نکند،گمراهی است
غررالحکم حدیث۶۲۹۴
•┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
فرازهایی از وصیت نامه شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده
من از مردم ایران میخواهم تفرقهاندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگه دارید، به دوستان و آشنایان توصیه میکنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید.......
❥◎🌺•❥•═┅•❥•🌸◎❥•
سوره انعام
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀
بَلْ بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ «28»
(چنين نيست،) بلكه آنچه (از كفر و نفاق) قبلًا (در دنيا) پنهان مىكردند، (در آن روز) برايشان آشكار شده و اگر آنان (طبق خواسته و آرزويشان) به دنيا بازگردانده شوند، بىگمان باز هم به آنچه از آن نهى شدهاند بازمىگردند و آنان قطعاً دروغگويانند.
🍃نکته ها و پیامها🍃
روز قيامت، روز آشكار شدن اسرار پنهانى مردم است و قرآن بارها به اين حقيقت اشاره كرده است. از جمله: «وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا» «1»، «وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا» «2»
- در قيامت، همهى اسرار و رازها كشف و نهان و درون انسانها آشكار مىشود. «بَلْ بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ»
- برگشتن از آخرت به دنيا، محال است. «وَ لَوْ رُدُّوا»
☀️تعجیل درامرفرجش✨۱۰ ✨صلوات
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_چهارم
#قسمت چهاردهم
سعید سرگرم کارهای خودش بود و توضیحی هم به من نمیداد. نمیدانستم چهکاره است و کجا میرود. او هم چیزی نمیگفت. شرم داشتم از کارها و رفتارش سؤالی بپرسم. مطیع بودم و عاشق همسرم. کارم پخت و پز بود و خانهداری. سعید گاهی چند روز غیب میشد و دوباره برمیگشت. یک روز خاله غنچه گفت: «چرا نمیپرسی سعید کجا میره و با کی رفت و آمد میکنه؟ میره بانه سر از مریوان درمیآره. میره مهاباد سر از سنندج درمیآره. شاید زن گرفته باشه. نمیخوای بدونی کجا میره و چهکار میکنه؟»
تلفن که نداریم چطور بفهمم کجا میره و چهکار میکنه؟ اصلاً به من چه ربطی داره؟ خودت بپرس. من روم نمیشه تو کار شوهرم دخالت کنم. تو مادرش هستی، بهتره خودت بپرسی.
میبینی که سراسر کردستان ناامنه، میترسم بلایی سرش بیارن. ممکنه گم و گور بشه و نتونیم جنازهشم پیدا کنیم.
به خاطر اینکه سعید را پایبند خودم کنم در ماه دوّم ازدواجمان باردار شدم. این بارداری کمک کرد تا مهر فرزندی در دل سعید بنشیند. وادارش کردم زمینی در شهرک ربَط بخرد و در آنجا زندگی کنیم.
چند ماه بعد حمیرا دخترش را به دنیا آورد و اسمش را یادگار گذاشت. فرزند شهید بود و همه مدیونش بودیم. سعید و خاله غنچه رفتند مهاباد منزل پدر حمیرا و یادگار را آوردند ولی حمیرا همانجا ماند و مراقبت فرزندش به عهدۀ ما افتاد. چند ماه بعد من هم دخترم لیلا را به دنیا آوردم.
با خرید زمین در ربَط رفت و آمدمان به آنجا بیشتر شد. گاهی وقتها همراه سعید میرفتم و چند روزی در ربَط میماندم و برمیگشتم.
یک روز در حالی که سعید از جلو مقر کومله در ربط عبور میکرد، صدایش کردند و داخل مقر بردند. تا غروب منتظرش ماندم ولی آزاد نشد. به مقر کومله رفتم و خواستم شوهرم را آزاد
کنند. گفتند: «تو برو سردشت، سعید هم چند روز دیگه میآد. اون فعلاً مهمان ماس.»
هر چه التماس کردم فایدهای نداشت. بیرون آمدم و راهی سردشت شدم. جادههای ناامن در سیطرۀ ایست و بازرسی کومله و دموکرات بود. همه جا کمین گذاشته و تیراندازی میکردند. ماشینها را نگه داشته و بازرسی میکردند. حتی مردها هم جرئت نداشتند شبانه از این راههای ناامن به تنهایی عبور کنند. من شانزدهساله با یک بچۀ سه ماهه مجبور شدم تنهایی راه سردشت را در پیش بگیرم. توی مینیبوس اشکم سرازیر شد و سیر گریه کردم. فهمیدم کار سعید زار است و شاید از دستش بدهم. اگر پی به فعالیتهایش ببرند هرگز آزادش نمیکنند. او عکاسی میکرد و گاهی وقتها عکسها را به من میداد تا به دست برادران سپاه برسانم. اگر لو برود حتماً اعدامش میکنند. مؤمن و انقلابی و باخدا بود. دلش با نظام جمهوری اسلامی و رهبری امام خمینی بود. ولی به لحاظ تاکتیکی اهدافش را پنهان میکرد و به من نمیگفت. تازه فهمیدم سعید مشغول مبارزه است و طوری به ضد انقلاب ضربه میزند که عقل جن هم نمیرسد.
لیلا کوچولو را به سینهام چسباندم و به یادگار فکر کردم. اگر لیلا پدرش را دید، یادگار پدرش را هم ندید. چون بعد از شهادت او به دنیا آمد. یکباره حسادت و آرزوهای سابقم فروریخت و خودم را مانند حمیرا دیدم. سرنوشت حمیرا را در برابر چشمانم مجسم کردم. او تکلیفش روشن بود و شوهرش به شهادت رسیده بود. ولی بلاتکلیفی من تازه آغاز شده بود. ضد انقلاب به طرفداران خمینی رحم نمیکرد و امیدی به آزادی سعید نداشتم ولی حالا آوارهتر از حمیرا شده بودم. با یک بچۀ کوچک کجا بروم وزندگیام را چگونه اداره کنم؟ فکر اسارت سعید آزارم میداد؛ فکر اینکه چطوری بتوانم او را از دست کومله نجات دهم مچالهام کرده بود. افکار پریشان دورهام کرده و رهایم نمیکردند.
شاید خداوند سعید را از من دور کرد تا درد حمیرا را بچشم.
با دلهره و عذاب به سردشت رسیدم. ماجرا را برای مامرحمان و خاله غنچه تعریف کردم. خاله غنچه گفت: «ناراحت نباش خودم میرم آزادش میکنم.»
ولی مامرحمان که بعد از شهادت مصطفی و رفتن حمیرا بیتاب شده بود، به صورت زیبای علی کوچولو زُل زد و اشک ریخت. حالا علی کوچولو مرد خانه ما شده بود.
خانوادهای با هشت زن و دختر و پدری دلشکسته به علی کوچولو دل بسته بود تا زندگی را سروسامان دهد. پیگیری و دوندگی خاله غنچه نتیجهای نداد و روز به روز اسارت سعید طولانیتر شد.
علی میرفت روغنسوختۀ ماشینها را جمع میکرد و میبرد توی شهر و کرکره مغازهها را روغن میزد و پول درمیآورد.
همراه نازدار و زیبا از یادگار مراقبت کردیم و با شیرخشک سیرش میکردیم. هر وقت شیرخشک گیر نمیآمد شیر خودم را میدوشیدم درون شیشه میریختم و با زحمت به خوردش میدادم تا گرسنه نماند.....
⬅️ ادامه دارد .......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷