📣 جزئیات مراسم تشییع و تدفین طلبه بسیجی شهید مدافع امنیت، حسن مختارزاده در قم _دوشنبه 21 آذر
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
⭕️ عکسی که شوخی شوخی جدی شد 😔😔😔
♨️ زمانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی نزد رزمندگان لشکر فاطمیون رفت، زمانی که فرماندهان خواستند یک عکس یادگاری با حاج قاسم بگیرند، ابوحامد (علیرضا توسلی) به شوخی گفت: شهدا به ترتیب.
‼️ ولی این شوخی نبود، بلکه خیلی جدی به واقعیت تبدیل شد.
🔻 در این تصویر عکس شهیدان علی سلطان مرادی (۲۲ بهمنماه سال ۱۳۹۳)، عباس عبداللهی (۲۲ بهمنماه سال ۱۳۹۳)، علیرضا توسلی (نهم اسفندماه سال ۱۳۹۳)، حسین بادپا (۳۱ فروردینماه۱۳۹۴)، مصطفی صدرزاده(اول آبانماه سال ۱۳۹۴) و حاج قاسم سلیمانی (۱۳ دیماه سال ۱۳۹۸) دیده میشود.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#دستگیری_حضرت_زهرا(س)
راوی شهید برونسی:(4)👇
طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم.
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.
عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم... .
حالش که طبیعی شد، گف: سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی.
گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
پرسید: مگر چی دیدین؟
هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.
خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید.
یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سوال همه یکی بود؛ آقای برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردین، اون هم با کمترین تلفات؟!
خونسرد و راحت جواب داد: من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده اصلی اونا سوال کنین.
گفتند: ولی ما از بسیجی ها که پرسیدیم، اونا گفتن همه کاره عملیات، آقای برونسی بوده.
خندید و گفت: اونا شکسته نفسی کردن.
اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جای دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد.
حتی آقای غلامپور از قرارگاه کربلا آمد که: رمز موفقیت شما چی بود؟
تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: رمز موفقیت ما، کمک و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) بود و امدادهای غیبی.
در تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده ای داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره امدادهای غیبی می گفت: به هیچ کس نگو این چیزها رو، چه کار داری به این حرف ها؟
بعدش می گفت: اگر هم خواستی این اسرار رو فاش کنی، و برای کسی بگویی، برای آینده ها بگو، نه حالا.
خدا رحمتش کند، گویی از شهید شدن خودش و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و گویی خبر داشت که این خاطرات برای عبرت آیندگان، در دل تاریخ ضبط خواهد شد.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : هفتاد و ششم
وارد ساختمانی شدیم که از خانواده رزمندگان تیپ انصار الحسین (ع) غیر از ما کسی نبود جلوی پنجره ها به جای پرده پتو زده بودند و پشت شیشه ها چسب که شبها نور چراغ بیرون نزند و شیشه ها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خُرد و ریز نشوند.
زندگی ساده و سربازی داشتیم اما حسین می :گفت «پادگان ابوذر برای
ما كويته.»
کویت برای هر کس ،نماد ثروت و پول و امکانات بود اما برای من یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی میکرد و غربت مادرم را
خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم ،وهب پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود الفبای فارسی را یاد گرفت و با هواپیمای پلاستیکی که ازمکه خریده بودم توی اطاق می چرخید و بازی میکرد حسین هم که گفته بود حداقل
هفته ای یکبار میآیم میآمد اما
نیامده میرفت.
چند روز بعد آقای بشیری - مسئول
تدارکات تیپ و محسن امیدی -فرمانده یکی از گردانها با خانواده هایشان آمدند و سرگرمی ما بیشتر شد بچه ها با هم بازی میکردند و ما باخانمشان تعریف. چهارمین خانواده ای که به ما اضافه شد. خانواده ستار ابراهیمی بودند. همان قدم خیر خانم که پیشتر خبر آمدنش را داده بود. قدم خیر از من کوچکتر بود و چهار تا بچه کوچک
داشت سه دختر و
یک پسر
که
هم بازیهای مهدی و وهب شدند. از محوطه پادگان نمی توانستیم بیرون برویم حسین که آمد :گفتم
اینجا پشت جبهه س دوست دارم
جبهه
رو از نزدیک ببینم
👇👇👇👇
به حالت تصنعی گفت: «جبهه و
خانم؟!»
گفتم: مگه خودت نمیگفتی که
اوایل جنگ تو خرمشهر زنها اسلحه
برداشتن و دوش به دوش مرداشون
ایستادن جلوی دشمن؟
لبخند زد و گفت: «اما جبهه ای که ما
میریم یک جبهه کاملاً مردونه س.»
لبخندش را با خنده طعنه آمیز جواب دادم خودت میگفتی که تو ،سالاری ،مردی چنین و چنان نه؟» انگار که تسلیم شده باشد :گفت
خُب آره ولی...»
ولی- چی من خانمم و رفتن به خط
مقدم به کار مردونه س؟
گفت: «نه.»
:گفتم اما گره های صورتت داد
میزنه که یه غصه توی دلت داری
مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشت گفت: «فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن» ادامه ندادم شام
را با ما خورد و رفت و همان هفته ای
یک بار هم نیامد.
و
کم کم بچه ها دلشان برای عمه ها خاله ها تنگ شد و حوصله شان سر رفت مثل یک تبعیدی شده بودیم که نمیتوانستیم از محدوده پادگان خارج شویم هلی کوپترهای ارتشی که کنار ساختمانمان مینشستند و برمی خاستند سرگرمی آنها بودند یا صف رزمندگانی که در حال دویدن
سرود میخواندند و برای رفتن به خط آماده میشدند.
یک روز آقای بشیری از خط مقدم برگشت. میخواست خانواده اش را به همدان ببرد سراغ من آمد و گفت
ما که میخوایم برگردیم شما هم بیاین ،پرسیدم: پیشنهاد شماست یا
سفارش حسین آقا؟
گفت :«حاج آقا از این موضوع بی اطلاعه انتخاب با شماست. گفتم: «می آییم.»
با قدم خیرخانم خداحافظی کردیم
مظلومانه با بچه هاش نگاهمان میکردند .خواستم بگویم شما هم با ما بیایید اما چون اجازه نداشتم لب
گزیدم
.از سرپل ذهاب دور میشدیم همه جا آرام بود یک آرامش قبل از طوفان عصر به همدان رسیدیم و فردا خبر رسید که پادگان ابوذر سرپل ذهاب وحشتناک بمباران شده
یاد قدم خیر افتادم و بچه هاش افسوس خوردم که چرا آنجا نبودم دید و بازدیدهای سنتی عید، رونق .نداشت دل مردم شهر با بچه هایشان در جبهه بود وقتی خبر شهادت رزمنده ای می آمد حجله ای سر کوچه میگذاشتند با این وضع
گفتن تبریک سال نو خوردن آجیل و
شیرینی
و
حتى
دور
هم
جمع شدنهای مرسوم ایام نوروز از
زندگی ما رخت بر بسته بود. مونس
تنهایی ام افسانه هم به خانه بخت رفته بود و من مانده بودم با وهب بیقرار و مهدی به شدت لجباز و یک دنده که سخت وابسته ام بود. اصغر آقا برادر حسین هم زن گرفت و عمه از تهران به همدان آمد. عمه هم
مثل من بیقرار حسین بود
.حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درددل
کنم یکی دو تا از همسایه ها گفته
بودند :که آقای همدانی قبل از
بمباران ،ابوذر خونواده اش رو به همدان فرستاده و بقیه خونواده ها زیر بمباران موندن» غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یک باره به جان ،زمین لرزه افتاد
برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله نبود به پشت بام رفتم تودهای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان میرفت
یک آن فکر ،کردم چاله قام دین زیرورو ،شده بی اختیار داد زدم
عمه،
منصور خانم بچه هاش و....
وهب و مهدی را که ترسیده بودند برداشتم و به سمت محله قدیمیمان در چاله قامدین رفتم. راننده تاکسی گفت: «موشک عراقی نزدیک آرامگاه
بوعلی خورده و چند تا خونه و یه کوچه رو صاف کرده از نزدیک آرامگاه بوعلی رد شد آمبولانسها آژیرکشان به محل انفجار میرفتند و مردم هراسان و سراسیمه جابه جا میشدند ،چند تا لودر هم به محل اصابت موشک می رفتند. راننده آهی از ته دل کشید و گفت : یعنی کسی از زیر آوار زنده
در میآد؟» چیزی نگفتم.
و
به چاله قام دین رسیدم ..
⬅️ ادامه دارد .....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505750153461(original).pdf
13.47M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز سهشنبه
۲۲ آذر ۱۴۰۱
۱۸ جمادیالاول ۱۴۴۴
۱۳ دسامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
پیدیاف روزنامههای ایران، وطن امروز، شرق و اعتماد در "سالن مطالعه"
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از
امام زادگان عشق
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰روز سه شنبه روز زیارتی
🌸امام زین العابدین علیه السلام
🌸امام محمدباقر علیه السلام
🌸امام جعفرصادق علیه السلام
#التماس دعا 🤲
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷