انالله و اناالیه الراجعون
⚫️ حاج سید رمضان علمدار پدر بزرگوار شهید سید مجتبی علمدار صبح جمعه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ به فرزند شهیدش پیوست .
روحش شاد و یادش گرامی با ذکر #صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : هشتاد و یکم
یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته
بود و
کلافه می
گفت: «یالا، مدرسهم
دیر شد.» داشتم برای او لقمه
می گرفتم که صدای مهیبی
آمد. هیچ
صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آن قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت مهدی با پای توی گچ نمی توانست بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه میکرد بغلش کردم وهب معصومانه نگاهم کرد و گریه زهرا میان صدای گرکننده ضدهوایی ها گم شد. هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند.و آسمان از ،دود سیاه بود و بوی انفجار تا خانه میآمد زهرا همچنان گریه میکرد و آرام نمیشد درمانده شدم نمیدانستم چکار کنم قرآن را برداشتم میان حلقه بچه ها نشستم و چند آیه .خواندم سر و صداها که
خوابید، شیشه های خرد شده را جارو
کردم وهب اصرار داشت که به
مدرسه برود تردید داشتم که با این
بمباران مدرسه باز باشد از طرفی
ماجرای آدمهای مشکوک که سر راه
وهب را گرفته بودند حسابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم باوجود گچ پایش فکر کردم که نمیتواند خطر ساز باشد :گفتم مهدی» جان خونه ،باش زود
برمی گردم.»
به زهرا کمی شیر دادم آرام شد قنداقه اش کردم و اما موج انفجار درب حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمیشد نه میتوانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم میآمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه .کنم مهدی به ظاهر راضی به ماندن
شد اما حالا
وهب
نمیخواست او را تا مدرسه ببرم. علی رغم اتفاقات ،گذشته نمی ترسید و بیشتر از سنش نسبت به من
👇👇👇
احساس تعهد می کرد. از خانه که دور ،شد مهر مادری ام .جوشید زهرا را بغل کردم و با فاصله تا جایی دنبالش .رفتم از آن آدمهای مشکوک خبری .نبود خیالم تا حدی راحت شد وبرگشتم
خانه های سازمانی سپاه از یک طرف به محوطه ای باز و صحرا میرسید از همان جا روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود وقتی به خانه ،رسیدم مهدی داد میزد
«گرگ گرگ.»
آقای صالحی یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود آمده
بود کمک مهدی وقتی مرا بچه به بغل دید گفت «خانم ،همدانی کوچولوی شما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهراً شما دست تنهایید اگه کمکی از من بر می آد بگید.»
خواستم بگویم که اگر شما حسین را
میبینید پیغام بدهید
که...
لب گزیدم و گفتم: «مشکلی نیست.»
همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع به هم ریخته درب و پنجره و درب پیچیده حیاط را
سروسامان دادند.
تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد طوری که از شدت ،تب نمیتوانست به مدرسه برود. صبح زود آفتاب نزده به یک ،درمانگاه پیش دکتری هندی بردمش دکتر آزمایش کامل نوشت.وقتی نتیجه آزمایش را دید گفت :«عفونت» وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست.
دیگر داشتم از غصه دق میکردم
دست بچه هایم را گرفتم و با دنیایی
اندوه راهی خانه شدم به خانه
نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد.
هم،زمان سرهامان رو به بالا شد.
خورشید چشم را میزد صدا دور بود
و ضعیف و هواپیمایی پیدا نبود.
گفتم: هواپیمای ایرانه داره میره مرز وهب بی حوصله گفت : مامان بریم خونه از شدت تب و ضعف نمیتوانست روی پاهایش بایستد اما مهدی همان پای نه چندان خوب شده اش را به زمین زد و گفت «یالا ،مامان هواپیما رو نشونم بده با یک ،دست زهرا را بغل کرده بودم دست دیگرم را سایه بان چشمم کردم و سرم
را چپ و راست چرخاندم تا بهانه
مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم.
صدا نزدیک و نزدیکتر شد هنوز
هواپیمایی به چشم نمی آمد که ناگهان از سمت شرق چیزی مثل یک شهاب سنگ تیز و مستقیم آسمان را شکافت و روی شهر افتاد هواپیمای عراقی بود که از سمت
مشرق آمده بود، شیرجه زد
بمب هایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت با انفجار مهیب بمبها توده های خاکستری از چند جا بلند
شد تکان های انفجار مجبورمان کرد که تا خانه بدویم...
⬅️ ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از
امام زادگان عشق
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿
ا 🌺❀✿🌺❀✿
ا ❀✿🌺❀✿
ا 🌺❀✿
ا ❀✿
ا 🌺
🌸دعای_روز_یکشنبه#🌸
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
بِسْمِ اللَّهِ الَّذِي لا أَرْجُو إِلا فَضْلَهُ وَ لا أَخْشَى إِلّا عَدْلَهُ وَ لا أَعْتَمِدُ إِلّا قَوْلَهُ وَ لا أُمْسِكُ إِلّا بِحَبْلِهِ بِكَ أَسْتَجِيرُ يَا ذَا الْعَفْوِ وَ الرِّضْوَانِ مِنَ الظُّلْمِ وَ الْعُدْوَانِ وَ مِنْ غِيَرِ الزَّمَانِ وَ تَوَاتُرِ الْأَحْزَانِ وَ طَوَارِقِ الْحَدَثَانِ وَ مِنِ انْقِضَاءِ الْمُدَّةِ قَبْلَ التَّأَهُّبِ وَ الْعُدَّةِ وَ إِيَّاكَ أَسْتَرْشِدُ لِمَا فِيهِ الصَّلاحُ وَ الْإِصْلاحُ وَ بِكَ أَسْتَعِينُ فِيمَا يَقْتَرِنُ بِهِ النَّجَاحُ وَ الْإِنْجَاحُ وَ إِيَّاكَ أَرْغَبُ فِي لِبَاسِ الْعَافِيَةِ وَ تَمَامِهَا وَ شُمُولِ السَّلامَةِ وَ دَوَامِهَا وَ أَعُوذُ بِكَ يَا رَبِّ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَ أَحْتَرِزُ بِسُلْطَانِكَ مِنْ جَوْرِ السَّلاطِينِ،
┅┅🍁✿❀🌺❀✿🍁┅┅
فَتَقَبَّلْ مَا كَانَ مِنْ صَلاتِي وَ صَوْمِي وَ اجْعَلْ غَدِي وَ مَا بَعْدَهُ أَفْضَلَ مِنْ سَاعَتِي وَ يَوْمِي وَ أَعِزَّنِي فِي عَشِيرَتِي وَ قَوْمِي وَ احْفَظْنِي فِي يَقَظَتِي وَ نَوْمِي فَأَنْتَ اللَّهُ خَيْرٌ حَافِظا وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَبْرَأُ إِلَيْكَ فِي يَوْمِي هَذَا وَ مَا بَعْدَهُ مِنَ الْآحَادِ مِنَ الشِّرْكِ وَ الْإِلْحَادِ وَ أُخْلِصُ لَكَ دُعَائِي تَعَرُّضاً لِلْإِجَابَةِ وَ أُقِيمُ عَلَى طَاعَتِكَ رَجَاءً لِلْإِثَابَةِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَيْرِ خَلْقِكَ الدَّاعِي إِلَى حَقِّكَ وَ أَعِزَّنِي بِعِزِّكَ الَّذِي لا يُضَامُ وَ احْفَظْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لا تَنَامُ وَ اخْتِمْ بِالانْقِطَاعِ إِلَيْكَ أَمْرِي وَ بِالْمَغْفِرَةِ عُمْرِي إِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.
🌺
❀✿
🌺❀✿
❀✿🌺❀✿
🌺❀✿🌺❀✿
❀✿🌺❀✿🌺❀✿
هدایت شده از
امام زادگان عشق
زیارتنامهشهدا۩شهیدسلیمانی.mp3
1.25M
🕊🕊🕊 زیارتنامه ی شهدا 🕊🕊🕊
☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️
🌷السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَه
✋السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَه
❇️السَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ الله
🌷السَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ الله
✋السَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنین
❇️السَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ
نِسآءِ العالَمین
🌷السَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ
الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِح
✋السَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ الله
❇️باَبی اَنتُم وَ اُمّی
🌷طبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
✋وفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
❇️فیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹
🎙 با نوای آسمانی شهید سلیمانی
#شادی_روح_شهداصلوات💔
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_374
🌹 آیه 80 سوره آل عمران
🌸 وَلَا يأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُواْ الْمَلاَئِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَاباً أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُّسْلِمُونَ
🍀 ترجمه: و به شما فرمان نمى دهد كه فرشتگان و انبیا را ارباب خود قرار دهید، آیا شما را به كفر فرمان دهد پس از آنکه تسلیم خدا شدید؟
🌷 #ارباب: جمع رب است رب یعنی تربیت کننده
🔶 در آیه قبل بیان شد که هیچ یک از پیامبران و فرستادگان الهی حق ندارد به #مردم بگوید: بندگان من باشید. موضوع این آیه هم در ادامه آیه قبلی می باشد. همانطور که پیامبران مردم را به پرستش خود دعوت نمی کردند، به پرستش #فرشتگان و سایر پیامبران هم دعوت نمی کردند. و می فرماید: و لا یأمركم أن تتخذوا الملائكة و النبيين أربابا: و به شما فرمان نمی دهد که فرشتگان و انبیا را #ارباب خود قرار دهید. این جمله از طرفی پاسخی است به مشرکان عرب که فرشتگان را دختران خدا می پنداشتند و نوعی ربوبیت برای فرشتگان قائل بودند و با این حال خود را پیروان آیین #ابراهیم معرفی می کردند. و از طرفی دیگر پاسخی است به صابئین که فرشتگان را تا حد پرستش بالا می بردند. صابئین خود را پیروان حضرت یحیی می دانستند.
🔶 و از طرفی این آیه پاسخی است به یهود که عزیر را فرزند #خدا معرفی می کردند و از طرفی دیگر پاسخی است به #نصارا که حضرت عیسی علیه السلام را فرزند خدا می دانستند و همه این ها شرک است و فقط خداوند هست که باید پرستش شود و خداوند نه فرزندی دارد نه پدر و مادری دارد. #خدا فقط یکی است. و در پایان آیه برای تأکید بیشتر می فرماید: أيأمركم بالكفر بعد إذ أنتم مسلمون: آیا شما را به کفر فرمان می دهد پس از آنکه تسلیم خدا شدید. یعنی، هرگز ممکن نیست که پیامبری پیدا شود و نخست مردم را به ایمان و #توحید دعوت کند سپس راه شرک را به آنها نشان دهد. یعنی پیامبران #معصوم هستند و هرگز همچین چیزی اتفاق نمی افتد.
🔹 پيام های آیه80سوره آل عمران 🔹
✅ هرگونه #دعوت به شرک از سوى هر كسی كه باشد، ممنوع است. «ولایأمركم ان تتخذوا...»
✅ #كفر، تنها انكار خدا نیست؛ بلكه پذیرش هرگونه ربّ و مستقل دانستن هر مخلوقى، كفر است. «تتّخذوا الملائكة و النبییّن ارباباً أیأمركم بالكفر»
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂 یاد معلمانی بخیر ؛
که فضای درس و مشق را
به کنار توپ و تانک بردند
تا سرمشق جهاد را بطور عملی
به شاگردانشان املا کنند ...
سلام ✋
#صبحتون_شه🌹دایی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
شھیداحمدمشلبمیگفت؛
اگہنگاھبہنامحرمروڪنترلکنۍ،
نگاھِخداروزیتمیشہ. .'!
خیلےقشنگھنہ:)؟
نگاه خدا روزیتون
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خاطرات_سرداران
#شهید_والامقام
#حاج_احمد_کاظمی
در حین عملیات محرم در مدرسه دهلران بچه های اطلاعات عملیات مقر داشتند. خیلی افراد آنجا بودند از جمله جبلی، کاظمی،صدرساداتی،عاصی زاده،ستوده،حسینی پور و بنده.
حاج احمد کاظمی مرتب می امد به بچه ها سر می زد و از اوضاع و احوال می پرسید.
یک روز جمعه همه نیروهای اطلاعات را جمع کرد و برایشان با همان لهجه شیرین نجف آبادی صحبت کرد. خیلی مطالب ارزشمندی گفت از انقلاب از امام از جبهه و جنگ و از فداکاری رزمندگان در عملیات های گذشته خیلی صحبت کرد؛ بعد به بچه ها گفت کی خسته است؟! بچه ها یک صدا فریاد زدند دشمن!
حاج احمد گفت اگر حرفی دارید بپرسید یکی از بچه ها پرسید جنگ کی تمام می شود؟
گفت: جنگ ما با استکبار تا انقلاب حضرت مهدی(عج) ادامه دارد.
بچه ها صلوات فرستادند؛ بعد رو کرد به عاصی زاده و گفت:آموزش وانتقال تجربه جلسات دینی و قران و توکل را در بین نیروهای اطلاعات عملیات واجب کن چون این ها رمز موفقیت بچه های اطلاعات عملیات می باشد.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی_با_ذکر_صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505755154463.pdf
12.75M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز؛ یکشنبه
۲۷ آذر ۱۴۰۱
۲۳ جمادیالاول ۱۴۴۴
۱۸ دسامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
پیدیاف روزنامههای ایران، وطن امروز، شرق و اعتماد در "سالن مطالعه"
▪️🌺▪️--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌸 کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
📚منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : هشتاد و دوم
حسین همزمان با ما به خانه رسید و دید که زهرا دارد گریه میکند مهدی از درد پا مینالد و وهب نای حرف زدن ندارد. مضطرب و نگران
پرسید:
«چی شده پروانه؟» میدانست که این آشفتگی از بمباران
نیست. بمباران بخشی از زندگی ما و
بقیه مردم شده بود و به آن عادت
.داشتیم بدون سلام با بغضی که داشت خفهام میکرد گفتم «وهب رو دکتر...» و نگاهم به نگاه مظلوم وهب افتاد. نخواستم بگویم دکترجوابش کرده و بغضم ترکید
حسین زهرا را بغل کرد، دست
روی پیشانی گرگرفته و هب گذاشت و
گفت: میبرمش ،همدان پیش دکتر
ترابی.»
پرسیدم: «کی؟»
گفت: «همین الآن.»
شبانه سوار ماشین شدیم و به همدان .آمدیم تشخیص دکتر ترابی برخلاف
پزشک هندی بود برایش روزی سه بار آمپول پنی سیلین نوشت و گفت اگه آمپولها رو به موقع بزنه، سریه هفته خوب میشه با شنیدن این حرف، جان به تن مرده ام برگشت،سابقه نداشت که حسین یک هفته کامل کنار بچه ها باشد وهب را بر میداشت و روزی سه مرتبه به درمانگاه میبرد. بعد از یک هفته، وهب خیلی ضعیف شد، اما نگران درس و مشقش بود و همین نگرانی نشانه خوب شدن کامل او بود
از کرمانشاه به اهواز
اسباب کشی کردیم هنوز نیم سال اول
تحصیلی به پایان نرسیده بود که
وهب کلاس اول ابتدایی را در سه شهر تجربه کرده بود؛ همدان
کرمانشاه و اهواز
خانه ما در محله کیان پارس اهواز بود عمه هم پیش ما آمد. آنجا برخلاف کرمانشاه با خانواده های رزمندگان همدانی مثل خانواده علی چیت سازیان ماشاء الله بشیری و سعید صداقتی همسایه شدیم.
👇👇👇
همسر علی چیت سازیان - خانم پناهی تازه عروس بود یک تازه عروس مهربان که مثل خواهرم ،افسانه برای هم درد دل میکردیم او قبل از آمدن پیش ما در دزفول زندگی می.کرد دوست همسرش سعید صداقتی او را به خاطر موشک باران شدید دزفول به اهواز آورده بود تازه عروس میگفت که
همسرش نمیداند که به اهواز آمده. گاهی وهب و مهدی را میبرد توی
حیاط خانهاش و سوار تاب میکرد می:گفتم خانم پناهی دردسر برای خودت درست نکن بچه های من
بازیگوشان
و بدسابقه
تو
تاب سواری میگفت این کار رو
دوست دارم» پس از مدتی خبر
دادند که علی چیت سازیان مجروح
شده
و خانم پناهی هم به همدان .برگشت وقتی رفت خیلی زود
دلتنگش شدم.
دور جدید بمبارانها به خاطر عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ شروع شده بود اهواز نزدیکترین شهر به این دو منطقه عملیاتی بود.
حسین گفته بود هر وقت هواپیماهای صدام مردم پشت جبهه را بمباران کردند بدانید که توی جبهه مشت محکمی از رزمندگان خورده اند. بمبارانهای اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود روزی چند وعده
بمباران میشدیم
یک روز بمباران که تمام شد
عمه گوهر گفت: «پروانه بیا بریم پرس وجو ،کنیم ببینیم حسین
کجاست؟»
گفتم عمه جان بریم کجا توی این شهر غریب؟ چی بپرسیم؟ از کی
بپرسیم؟»
گفت از بیمارستانا بپرسیم اونا میدونن زبانم لال کی شهید شده کی مجروحه و منتظر جواب من .نشد گوشه چادرش را به دندان گرفت و :گفت: «اگه تو هم نیای
خودم میرم.»
چه میتوانستم بگویم اگر نمیرفتم دلم پیش عمه میماند مادر بود و حالش را میفهمیدم اگر میرفتم میدانستم که این کار بی فایده است با این وجود زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی پشت سر عمه راهی
بیمارستان شدم.
از جلوی در تا داخل محوطهٔ بیمارستان از ازدحام مجروحین بمباران پر بود مجروحینی که اگر هر کدام را میتکاندی یک دو کیلو از سر و لباسشان خاک میریخت خانوادههایی هم مثل ما بیمارستان را
شلوغ تر کرده بودند و شاید دنبال بستگانشان میگشتند صدای ناله مجروحین و صدای گریه ،مردم دلم را میسوزاند .عده ای بیمارستان را گذاشته بودند روی سرشان، از بس که داد و هوار میکردند کف راهروها پهلوبه پهلوی هم مجروح سرم به دست خوابیده بود اتاقها پر بودند . آنها را که زخمشان سطحی تر بود توی راهرو حتی محوطه زیر
آفتاب گذاشته بودند.
نمیخواستم که بچه ها چشمشان به دیدن مجروحان بیمارستان عادت کند اما اگر با عمه همراهی نمیکردم ناراحت میشد خودم هم تا آن زمان این همه مجروح لت و پار ندیده بودم بادگرمی می وزید و بوی
خون را به هر طرف میبرد
برخلاف عمه که دوست نداشت
حسین را حتی مجروح ببیند من در
دلم دعا میکردم که «خدایا اگر
قراره اتفاقی برای حسین بیفته اون ،اتفاق، مجروحیت باشه نه شهادت.» و هر لحظه منتظر بودم که خبر این اتفاق برسد اما نه در این بلبشوی بیمارستان عمه هم که هرچقدرچشم چرخاند کسی را در شکل شمایل حسین ندید بعد از ساعتی به
برگشتن رضا داد
به خانه رسیدیم اما به حدی مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که
هنوز خودم را توی فضای بیمارستان میدیدم .آمبولانسی جلوی خانه ایستاده بود عمه از عمق جانش فریاد زد: «یا اباالفضل» و قلب من تندتر زد. حسین کنار آمبولانس خم شده بود روی دو عصا به همان شکل مجروحیت سه سال پیش چهار پنج نفر دوروبرش بودند. من عمه وهب و مهدی قدمهایمان را تند کردیم. حسین یکی دو گام به طرف ما آمد ولی به قدری آهسته که انگار ایستاده است . وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو،
روی صورت رنگ پریده حسین
نشست و به همه سلام کرد. من آرام
اشک ریختم و نگاهش کردم و عمه می بوسیدش
و قربان صدقه اش
میرفت نمیتوانست حتی زهرا را بغل کند خواست که داخل خانه بیاید.
برایش صندلی چرخ دار آوردند. عصا را برای روحیه ما در لحظه دیدار زیر بغل گرفته بود
وگرنه نمیتوانست روی پایش بایستد. پایش را آتل بندی کرده بودند. اینها نشان میداد که او
مدتی تحت درمان بوده و شده که به خانه آمده است.
مثلاً
بهتر
همراهان حسین پاسداران گیلانی
بودند تعارف کردیم و برای ساعتی
میهمانمان شدند. عمه به حسین
گفت: «به دلم برات شده بود که یه
اتفاقی برات افتاده
نگاه
حسین
پرمهری به او کرد و
گفت «مال اون دل صافته.»
⬅️ ادامه دارد .....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷