9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میعاد:✍📗#هر_روز_یک_صفحه
اگر از قرآن دستمان رو جدا کنیم
در تاریکی های دنیا گم می شویم .🌱
🌸سلامی🤚 از جنس نوربه شما همراهان قرآنی؛ مدیران ؛مربیان ؛متربیان 🌸
آیات نورانی قرآن📖 راتلاوت می کنیم
🌼قربة الی الله🌼
💚 هدیه به ساحت مقدس و نورانی پیامبر رحمت ومهربانی» «حضرت محمدصل الله علیه وآله وسلم »وبی بی جانمان «حضرت زهرا »«حضرت خدیجه»«وحضرت آمنه وعبدالله» سلام الله علیهم صلوات الله 💐
تمام انبیا و اولیاء،اوصیاء،گذشتگان واسیران خاک در طول تاریخ واموات ، صاحبانِ حق و تمام شهدا در طول تاریخ وشهداء اخیرمقاومت بالاخص سیدحسن نصرالله و....
💚بهنیت تعجیل در فرج و سلامتی اقاجانمان امام زمان
عجل الله تعالی فرجه الشریف...❣
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
انسان شناسی ۳۱۴.mp3
12.05M
#انسان_شناسی ۳۱۴
#استاد_شجاعی | #آیتالله_ضیاءآبادی
وقتی توی یه مشکلی/ غمی/ مصیبتی گیر میکنم،
یا وقتی یه اتفاق خیلی عالی برام میفته و هیجان زده میشم،
انگار کلّاً خدا رو گم میکنم!
ذهن و قلبم یکسره معطوف اون اتفاق میشه و نمی تونم رابطهام با خدا رو مدیریت کنم!
چرا من اینجوریاَم؟
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
.
#پیام_سلامتی
🌸بر روی سبزیجات و سالاد پودر تخم کتان بپاشید چون باعث:
● رفع چین و چروک صورت
● درمان نفخ شکم
● کاهش کلسترول خون
● جوان سازی پوست
● درمان یبوست
● لاغری و کاهش وزن میشه👌
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
📚 #مسابق_کتابخوانی
🚀 "مردی با آرزوهای دوربرد" 🚀
🗞 قسمتهایی از داستان زندگی پدر موشکی ایران شهید حسن طهرانی مقدم.
📖 حجم این کتاب 84 صفحه هست، یعنی یک ساعته کتاب رو میتونین مطالعه کنین.
🎁 خوبیش اینه هم انتشارات روی این کتاب مسابقه برگزار کرده
هم #جنت_الشهدا داره مسابقه برگزار میکنه.
🧩 هم یه پازل موشکی چوبی هم هدیه میگرید همراه کتاب.
🎯 خلاصه که 1 تیر و 3 نشون هست، هم آشنایی با زندگی شهید،هم شرکت توی 2 تا مسابقه.
💳 برای خرید با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به آیدی زیر پیام بدید.
@mstsdqt
📢 فقط یادتون باشه مرحله اول مسابقمون 30 آبان ماه تموم میشه ها جا نمونین
#مسابقه_کتابخوانی
#مردی_با_آرزوهای_دوربرد
🔴 به #جنت_الشهدا بپیوندید: 👇
https://eitaa.com/jannat_al_shohada
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_هفدهم
فصل چهارم
تمام آن شب یا در حال آماده شدن برای مدرسه بودم یا در مورد آن صحبت میکردم و از برادرانم در مورد موضوعات آن سوال میکردم یا خواب میدیدم فردا اولین روز من در آنجا بود قبل از خواب به (النمليه) رفته بودم. بخشی کوچکی در اتاقمان بود و من لباسها را از آنجا بیرون آوردم و شروع کردم به پوشیدن آنها و پوشیدن کفشهای جدیدم. وقتی مادرم مرا دید به من داد زد احمد چه کار میکنی؟» با صدای آهسته جواب دادم برای مدرسه آماده میشوم می روم مدرسه.
او خندید و گفت وقت زیادی برای مدرسه مانده حالا صبح نشده مامان!!
صبح زود با نماز و دعای پدربزرگم از خواب بیدار شدم و بعد از آن نخوابیدم و به محض اینکه مادرم از خواب بیدار شد از رختخواب بیرون پریدم تا برای مدرسه آماده
شوم.
بعد از مدتی مادرم برادرانم را از خواب بیدار کرد و برادرم محمود را فرستاد تا دو پسر عمویم را در اتاق دیگر که با پدربزرگم خوابیده بودند بیدار کند. انگار به عروسی میرفتم او دستورات زیادی به من داد و مرا به خاطر باهوش بودن، بزرگ بودن و مرد بودنم ستود، سپس به هر یکی ما یک (شیلینگ که پنج آگورا از پوند اسرائیل) میشد داد. یک تکه نان در کیف گذاشتیم که کاملاً خالی بود مادرم به برادرم محمود توصیه های زیادی بخاطر من کرد چون محمد کلاس سوم ابتدائی بود و در همان مدرسه پسرانه پناهندگان ابتدائی الف، با من بود.
خواهرم تهانی کلاس پنجم ابتدائی دخترانه پناهنده گان(ب) و برادرم حسن در کلاس اول مقدماتی ابتدایی پسرانه پناهنده گان (الف) و خواهرم فاطمه در کلاس سوم مدرسه مقدماتی دخترانه پناهندهگان (الف) برادرم محمود در دوره عالی کرمل کلاس دوم راهنمایی بود.
و در مورد ابراهیم پسر عمویم او در کلاس دوم ابتدایی مدرسه ما بود و دیگر پسر عمویم حسن در کلاس اول متوسطه در مدرسه کرمل درس میخواند همه به یکباره از خانه خارج شدیم برادرم محمد یکی از دستانم را گرفته بود و پسر عمویم ابراهیم دست دیگرم را گرفته بود و من کیف پارچه ای ام را به گردنم آویختم و به سمت مدرسه حرکت کردیم. پس از یک سفر طولانی شروع به جدایی کردیم هر گروه به سمت دیگری حرکت کرد و ما سه نفر با هم ماندیم.
خیابان ها مملو از دختر و پسر بود مثل ما همه نسلها در راه ،مدرسه پسرها لباسهایی با رنگها و شکل های ترکیبی پوشیده بودند در حالی که دختران لباسی به نام (مریول) پوشیده بودند سفید و آبی که هر رنگ نیم سانتي متر بود موهایشان را با کراوات سفید بسته بودند و این چیزی بود که ما پسرها را از آنها متمایز می کرد.
موهای تراشیده شده ما صفر درجه یا نزدیک به آن بود به مدرسه رسیدیم دستفروشان خیابانی زن و مرد بودند، برخی از آنها کالاهای خود را با گاریهای کوچک حمل می کردند و برخی از آنها را روی غرفه های کوچک گاری ها می گذاشتند.
وارد مدرسه شدیم و آن را حیاط بسیار بزرگی با درختان بلند یافتم و اطراف حیاط اتاقهای زیادی بود و در ورودی باغچه ای از گل رز گل محمدی و گیاهان و در آن حوضی از آب بود.
برادرم محمد شروع کرد به معرفی کردن مدرسه به من این کلاس اول است (الف) و این کلاس اول (ب) و این ردیف اول (ج)، اینها ردیف دوم هستند اینها ردیف سوم هستند
و این اتاق معلمان است و این اتاق مدیر مدرسه است و این محل غذاخوری است و این حمامها و اینها شیرهای آبخوری .
زنگ اول به صدا درآمد و معلمان آمدند تا ردیف دانش آموزان قدیمی را مرتب کنند آنها سریع خودشان را مرتب کردند، در مورد ما دانش آموزان کلاس اول معلمان ما را جمع کردند و شروع به صدا زدن نامهای ما کردند. ما را به سه دسته تقسیم کردند و هر یک از معلمان گروه خود را گرفتند، معلم ما پیرمردی بود که عبایی بر تن داشت و بر سرش طربوش (کلاه مخصوص) بود وی شیخ ازهر، بود. وارد کلاس اول ابتدائي (الف) شدیم، آنجا شروع کرد به مرتب کردن ما بر اساس قد، اول کوتاه ترین ها می نشستند..
ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هرلحظه خدا را صدا بزن
ڪشتي نوح را یڪ
غیر حرفه اے ساخت ...
اما
ڪشتې تایتانیڪ را
هزاراڹ حرفه اے...
با خدا باش تا
هیچ طوفانې نتواند
در مقابلت قد علم ڪند..
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷