part-17.mp3
26.27M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ایران
#خاطرات
#خانم_ایرانِ _ترابی
⚘فصل#سیزدهم⚘
#قسمت_هفدهم
#نامه_توبیخ
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات #بلامانع است .
⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات#صلوات ⚘
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
22.mp3
23.85M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#در_کمین_گل_سرخ🌺
#روایتی_از_زندگی
#سپهبد_شهید
#علی_صیاد_شیرازی
💐 #فصل_ سوم💐
💐#قسمت_هفدهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات#صلوات⚘
جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید.
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسمتومصطفاست #قسمت_هفدهم
ما عاشقان آرمان و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه های دهه شصت .طوری که مادرم میگفت:((سمیه،رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی.))
سبحان میگفت:((نمیدونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!))
سجاد میگفت:((اگه خوب نبود جای تعجب داشت،کسی دوست من باشه و خوب نباشه؟!))
سجاد و سبحان برادر های گلم بودند.آن قدر که با سجاد رفیق بودم با کس دیگری نبودم.اما فقط یکسال با هم تفاوت سنی داشتیم.برای همین حرف او برایم حجت بود.
چند روز قبل از ایام فاطمیه ،دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم.اماده شده بود،اما بزرگ در آمده بود.نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد.بلند کردن در برای ما دخترها غیر ممکن بود.دوستم گفت:((سمیه،اون برادر رو میبینی؟اسمش مصطفی صدرزاده س.
میره حوزه بسیج برادران .بگو این رو بگذاره توی ماشین.))
نگاه کردم.کنار پیاده رو زیر درخت بید مجنون ایستاده بودی.
آمدم جلو و گفتم :((آقای صدرزاده،میشه این دررو بگذارین داخل وانت؟))بی هیچ حرفی به کمک دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت.
یادم نیست تشکر کردم یا نه.وانت راه افتاد و من هم.
⬅️ #ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#یا_حسین (ع)
#قسمت_هفدهم
می گویند اگر میخواهی شیعه واقعی آقا ابا عبدالله (ع) را بشناسی سه بار در مقابل او نام مقدس حسین (ع) را بر زبان جاری کنید. خواهید دید که محب و شیعه واقعی حالتش تغییر کرده و اشک در چشمانش حلقه میزند. شدت علاقه و محبت هادی به امام حسین (ع) وصف ناشدنی بود. او از زمانی که خود را شناخت در راه سید و سالار شهیدان قدم بر می داشت. هادی از بچگی در هیئت ها کمک می کرد. او در کنار ذکرهایی که
همیشه بر لب داشت، نام یاحسین (ع) را تکرار می کرد. واقعا نمیشود میزان محبت او را توصیف کرد. این سالهای آخر وقتی در برنامه های هیئت شرکت می کرد، حال و هوای همه تغییر می کرد. یادم هست چند نفر از کوچکترهای هیئت می پرسیدند: چرا وقتی آقا هادی در جلسات هیئت شرکت می کند، حال و هوای مجلس ما تغییر می کند؟ ما هم می گفتیم به خاطر اینکه او تازه از کربلا و نجف برگشته. اما واقعیت چیز دیگری بود. محبت
آقا ابا عبدالله (ع) با گوشت و پوست و خون او آمیخته شده بود. او تا حدودی امام حسین (ع) را شناخته بود. برای همین وقتی نام مبارک آقا را در مقابل او می بردند اختيار از کف میداد. وقتی صبح ها برای نماز به مسجد می آمد. بعد از نماز صبح در گوشه ای از مسجد به سجده می رفت و در سجده کل زیارت عاشورا را قرائت میکرد. هادی هر جا میرفت برای هیئت امام حسین (ع) هزینه می کرد. درباره هیئت رهروان شهدا که نوجوانان
مسجد بودند نیز همیشه جزء بانیان هزینه های هیئت بود. زمانی که هادی ساکن نجف بود، هر شب جمعه به کربلا می رفت. در مدت حضور در کربلا از دوستانش جدا میشد و خلوت عجیبی با مولای خود داشت. خوب به
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_هفدهم
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی میرفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف تر.
کارهای سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش میخواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم «معلوم نیست کی می رویم.» گفت «فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.» بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوبارهبرمی گشتند، دورش را می گرفتند. گفت «با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد!» گفتم «خداوکیلی منوچهر، من را بیشتر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟» گفت «همه تان را به یک اندازه دوست دارم.» سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طوربود. هیچوقت نمیدیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آنها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_هفدهم
#برکت_مشهد
وقتي که سلامتي را به دست آوردم، پدرم را بار دیگر در خواب دیدم. همراه با یکی از همرزمان شهیدش به دیدن من آمدند. خيلي از زیارت آنها خوشحال شدم. آنها هم از این که می دیدند من صحیح و سالم شده و مشغول ادامه تحصیل شده ام خوشحال بودند. دوست پدرم را میشناختم. از سرداران شهید بود. به من گفت: از پسر من خبرداري؟ گفتم: بله، از دانشجویان خیلی خوب است. او الان هم در يكي از دانشگاههاي معتبر تهران است.این شهید بزرگوار با ناراحتي گفت: چرا در همین مشهد درس را ادامه نداد؟ اي کاش مثل شما دانشگاه مشهد را انتخاب می کرد. من هم گفتم: دانشگاهي که درس می خواند خیلی خوب است. | اما ایشان با ناراحتي گفت: کاش در نزد امام رضا (ع) می ماند و از برکت مشهد بهره مي برد. نفهمیدم چرا این شهید از این موضوع ناراحت بود. اما فرزند این شهید، از دوستان من و از بسيجيهاي مؤمن بود. پدران ما باهم در جبهه رفیق بودند و هردو شهید شدند.بعدها فهمیدم که چرا پدر آن جوان نگران و ناراحت بود! دوست من مدرک مهندسي و سپس کارشناسي ارشد را گرفت، اما متأسفانه به خاطر شرایط حاکم بر آن دانشگاه، رفته رفته از ارزشها دور شد! او به توصیه برخي اساتیدش به خارج از کشور رفت و مقیم شد! بعدها شنیدم که متاسفانه تمامي ارزش هايي که پدرانمان در راه آنها فدا شدند را زیر پا گذاشته. البته من نیز در یکی از دانشگاههای تهران پذیرفته شدم، اما به دلیل شرایط فرهنگی تهران و همچنین حضور درکنار امام رضا (ع) و نزدیک بودن به مادر، مشهد را انتخاب کردم...
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هفدهم
صبح ۱۷ ربیع الاول سال ۷۲رفتیم دفترخانه راننده آژانسی که همسایه فرهاد بود ما را رساند. از خانواده
فرهاد هیچ کس نبود من بودم پدر و
مادرم، منظر و مجتبی موقع خواندن خطبه خواهرم دو حبه قند ازقندان
برداشت .جلوی اشکهای پدر و
مادرم سعی میکرد فضا را شاد کند با شوخی دو حبه قند را روی سرم
مدام می سابید مدام یاد
دختر خاله ام می افتادم، تو چرا برای
جمله
ازدواج فقط سوپرمنها رو انتخاب
می کنی؟!»
بعد از ظهر فرهاد گفت: «آقام اینا امروز میرن کرج عروسی. بیا بریم وسایلمو برداریم » دست مجتبی را گرفتیم و رفتیم ما توی سایه دیوار سر کوچه ایستادیم. فرهاد آرام کلید انداخت توی قفل در، شک داشت کسی خانه است یا نه سرک کشید توی حیاط.
دلش که قرص شد رفت داخل دلم
مثل سیروسرکه میجوشید دست مجتبی را توی دستم فشار میدادم کف دستم خیس عرق شد. یک دفعه دیدم از خانه زد بیرون دو تا چمدان داشت؛ یکی چرخ دار بود یکی را هم
روی زمین میکشید و با خود می آورد. رفتیم خانه اجاره ای خودم در خیابان ۱۶ آذر تا شب یک کلمه با هم حرف نزدیم هر دو انگار از کارمان پشیمان بودیم .چند دقیقه یک بار ازش می پرسیدم پشیمان که نشدید؟ میگفت: «نه!» ولی تردید و دودلی را از چشمانش می خواندم تنها توی دل مجتبی عروسی بود از بس خوشحال بود که بابا پیدا کرده است از درو دیوار بالا میرفت و میوه و
شیرینی می خورد. به خواب شبمان نمیآمد به این زودی ازدواجمان لو برود همان روز از قضا ماشین پدر فرهاد موقع حرکت
خراب می شود،
👇👇
دکل ۱۷.mp3
6.18M
🎙 #قسمت_هفدهم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۱۲ دقیقه و ۵۲ ثانیه
💾 حجم: ۳ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
7⃣1⃣#قسمت_هفدهم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
17.mp3
2.26M
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_هفدهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_هفدهم
فصل چهارم
تمام آن شب یا در حال آماده شدن برای مدرسه بودم یا در مورد آن صحبت میکردم و از برادرانم در مورد موضوعات آن سوال میکردم یا خواب میدیدم فردا اولین روز من در آنجا بود قبل از خواب به (النمليه) رفته بودم. بخشی کوچکی در اتاقمان بود و من لباسها را از آنجا بیرون آوردم و شروع کردم به پوشیدن آنها و پوشیدن کفشهای جدیدم. وقتی مادرم مرا دید به من داد زد احمد چه کار میکنی؟» با صدای آهسته جواب دادم برای مدرسه آماده میشوم می روم مدرسه.
او خندید و گفت وقت زیادی برای مدرسه مانده حالا صبح نشده مامان!!
صبح زود با نماز و دعای پدربزرگم از خواب بیدار شدم و بعد از آن نخوابیدم و به محض اینکه مادرم از خواب بیدار شد از رختخواب بیرون پریدم تا برای مدرسه آماده
شوم.
بعد از مدتی مادرم برادرانم را از خواب بیدار کرد و برادرم محمود را فرستاد تا دو پسر عمویم را در اتاق دیگر که با پدربزرگم خوابیده بودند بیدار کند. انگار به عروسی میرفتم او دستورات زیادی به من داد و مرا به خاطر باهوش بودن، بزرگ بودن و مرد بودنم ستود، سپس به هر یکی ما یک (شیلینگ که پنج آگورا از پوند اسرائیل) میشد داد. یک تکه نان در کیف گذاشتیم که کاملاً خالی بود مادرم به برادرم محمود توصیه های زیادی بخاطر من کرد چون محمد کلاس سوم ابتدائی بود و در همان مدرسه پسرانه پناهندگان ابتدائی الف، با من بود.
خواهرم تهانی کلاس پنجم ابتدائی دخترانه پناهنده گان(ب) و برادرم حسن در کلاس اول مقدماتی ابتدایی پسرانه پناهنده گان (الف) و خواهرم فاطمه در کلاس سوم مدرسه مقدماتی دخترانه پناهندهگان (الف) برادرم محمود در دوره عالی کرمل کلاس دوم راهنمایی بود.
و در مورد ابراهیم پسر عمویم او در کلاس دوم ابتدایی مدرسه ما بود و دیگر پسر عمویم حسن در کلاس اول متوسطه در مدرسه کرمل درس میخواند همه به یکباره از خانه خارج شدیم برادرم محمد یکی از دستانم را گرفته بود و پسر عمویم ابراهیم دست دیگرم را گرفته بود و من کیف پارچه ای ام را به گردنم آویختم و به سمت مدرسه حرکت کردیم. پس از یک سفر طولانی شروع به جدایی کردیم هر گروه به سمت دیگری حرکت کرد و ما سه نفر با هم ماندیم.
خیابان ها مملو از دختر و پسر بود مثل ما همه نسلها در راه ،مدرسه پسرها لباسهایی با رنگها و شکل های ترکیبی پوشیده بودند در حالی که دختران لباسی به نام (مریول) پوشیده بودند سفید و آبی که هر رنگ نیم سانتي متر بود موهایشان را با کراوات سفید بسته بودند و این چیزی بود که ما پسرها را از آنها متمایز می کرد.
موهای تراشیده شده ما صفر درجه یا نزدیک به آن بود به مدرسه رسیدیم دستفروشان خیابانی زن و مرد بودند، برخی از آنها کالاهای خود را با گاریهای کوچک حمل می کردند و برخی از آنها را روی غرفه های کوچک گاری ها می گذاشتند.
وارد مدرسه شدیم و آن را حیاط بسیار بزرگی با درختان بلند یافتم و اطراف حیاط اتاقهای زیادی بود و در ورودی باغچه ای از گل رز گل محمدی و گیاهان و در آن حوضی از آب بود.
برادرم محمد شروع کرد به معرفی کردن مدرسه به من این کلاس اول است (الف) و این کلاس اول (ب) و این ردیف اول (ج)، اینها ردیف دوم هستند اینها ردیف سوم هستند
و این اتاق معلمان است و این اتاق مدیر مدرسه است و این محل غذاخوری است و این حمامها و اینها شیرهای آبخوری .
زنگ اول به صدا درآمد و معلمان آمدند تا ردیف دانش آموزان قدیمی را مرتب کنند آنها سریع خودشان را مرتب کردند، در مورد ما دانش آموزان کلاس اول معلمان ما را جمع کردند و شروع به صدا زدن نامهای ما کردند. ما را به سه دسته تقسیم کردند و هر یک از معلمان گروه خود را گرفتند، معلم ما پیرمردی بود که عبایی بر تن داشت و بر سرش طربوش (کلاه مخصوص) بود وی شیخ ازهر، بود. وارد کلاس اول ابتدائي (الف) شدیم، آنجا شروع کرد به مرتب کردن ما بر اساس قد، اول کوتاه ترین ها می نشستند..
ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷