#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_هشتم
میخواست بیاید تو. داشت شیشه را میشکست. اسلحه را گرفتم طرفش. گفتم «اگریکی پا بگذارد تو، میزنم.» خیلی زود دو تا تویوتا از بچه های لشکر آمدند. هر پنج تایشان را گرفتند و بردند. به منوچهر خبر رسیده بود. وقتی فهمیده بود آنها آمده اند توی
خانه، قبل از این که بیاید، رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه. گفته بود «ما شهر و زندگی و همه چیزمان را گذاشته ايم، زن و بچه هامان را آوردهیم این جا، آن وقت تو که خانواده ات را برده ای جای امن، این جوری از ما پذیرایی
می کنی؟!» شام میخوردیم که زنگ زد. اف اف را برداشتم. گفتم «کیه؟» گفت «باز کنید لطفا» پرسیدم «شما؟ گفت «شما؟» | سر به سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها. گفتم «کیه؟» تا سرش را بالا گرفت بگوید «منم»، آب را ریختم روی سرش و به دوبه دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم «برو همان جا که یک ماه بودی.» گفت «در را باز کن. جان علی. جان من.» از خدایم بود
ببینمش. در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. برایش تعریف کردم که تو رفتی، دو، سه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد. دیگر ترسیده بود. هر دو، سه روز می آمد. اگر نمیتوانست بیاید، زنگ میزد. شاید این اتفاق هم لطف خدا بود. او که ضرر نکرد. منوچهر که بود، چیزی کم نبود. فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید. اگر از دوستان منوچهر می پرسید، میگفتند «خشن و جدی است.» اما مادربزرگ می گفت «منوچهر شوخی
را از حد گذرانده.» چون دست می انداخت دور کمرش و قلقلکش میداد و سر به سرش می گذاشت.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_نهم
شنیده بود دزفول را زده اند. گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند. ما خیابان طالقانی مینشستیم. منوچهر می رود اهواز، زنگ می زند تهران که خبری بگیرد. مادرم گریه می کند و میگوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده. فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. روزی که ما رفتیم اندیمشک، حاج عبادیان شماره تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود «مدق الحمدلله خوب است. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد. |
مدق از این شانس ها ندارد!» به شوخی گفته بود. مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و می خواهند یواش یواش خبر بدهند. منوچهر می رود دزفول. میگفت «تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمیدید. خانه را گم کرده بودم.» بچه های لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم. اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی مان را دادیم، بعد توی شهر گشتیم و من را رساند شهید کلانتری
قبل از این که پیاده شوم، گفت نمی خواهم اینجا بمانید. باید بروید تهران.» اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت «اگر این جا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد، من میروم جبهه که بمیرم. هدفم دیگر
خالص نیست. فرشته، به خاطر من برگرد.» شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست، سی خانواده بودیم که خانه دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری میرفتیم خانه آقای عسگری یا ممقانی. ولی سخت بود. با بقیه خانم ها هم صحبت کردیم. همه راضی شدند. فردا صبح به آقای
صالحی، که وسایل صبحانه را آورد، گفتیم ما برمی گردیم شهر خودمان.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_دهم
روز بعد، اقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت میشد که تنها نیستم، می رفت. آقای اسفندیاری دو، سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را بهتر از تهران می گرفت. میرفتم بالای پشت بام،
آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم. یک نردبان بود که چند تا پله بیشتر نداشت. از همان میرفتم بالا. یکی از برنامه ها اسرا را نشان میداد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره تلفن میدادند. اسم و شماره تلفن را مینوشتیم و زنگ میزدیم به خانواده هایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، میرفتیم مخابرات زنگ میزدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کارها را بکند. اسم و شماره ها را
میدادیم و او خبر میداد به خانواده هایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته بعد نمی بینیمشان. چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد. یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم به هم خورد. آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم. دکتر گفته
بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش، از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده و آورده بود. آن شب منوچهر ماند. نمی گذاشت از جا بلند شوم.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_یازدهم
منوچهر سال۶۷ مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود، صبحهامیرفت پادگان و شب می آمد. نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی می خواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد. چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به «حی علی خیر العمل» که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر «لا اله الا الله» گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد «عزیز من، این چه کاری است؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان میشوی؟» فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت «به نظر خودم که بهترین کار را می کنم.»
شاید شش ماه اول بعد ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه، برایم راحت تر گذشت. ولی از سال ۶۷ دیگر طاقت نداشتم. هر روز که میگذشت، وابسته تر میشدم. دلم میخواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه جنگ که تمام شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری می رفت منطقه. هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتوانست بخورد. می گفت «دل و روده ام را می سوزاند.» همه غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمیدادند
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_دوازدهم
بعد منوچهر نشست روی تخت گفت «یک جای کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی. حالا برو دیگرا» همه بی مهری و سرسنگینی اش برای این بود که دل بکنم. میدانستم. گفتم
منوچهرخان، همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم. حالا ببین.» ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها میخندیم. ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذای امام حسین را می خواست
دکترش گفت «هر چه دلش خواست، بخورد. زیاد فرقی نمی کند.» به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند برای خودمان. یکی از مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره انسداد روده بشود. اما بعدازظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود. گفت «از یک چیز مطمئنم. نظر امام حسین روی من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاید، صدام در نمی آید.»
تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل میزد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛ کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آن جا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماریها از عوارض جنگ باشد.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_سیزدهم
منوچهر چشمهاش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهایش تکه تکه میریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت با تیغ بزندشان، حتی ریش هایش را کهتنگ شده بود. فرشته با همه بغضی که داشت، یک ریز حرف میزد. گاهی وقتها حرف زدن سخت است، اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد.
خیلی خوشتیپ شده ای، عین یول براینر. خودت رو ببین.» منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را میبردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدمشان، و حالا که دیگر مژه هایش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم. على کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_چهاردهم
هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان میرفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان. یک جوک گفت؛ از همان سفارشیها که روزی سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت. فرشته گفت «این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود!» و منوچهر پقی خندید. «خانم من، چرا گیر میدهی به مردم؟ خوب نیست این حرفها.» بارها شنیده بود. برای این که نشان دهد درسهای اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت
یک آدم خوب...»، اما نتوانست ادامه بدهد. به نظرش بی مزه میشد. گفت «تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ولایتها بهت زده اند.» و منوچهر گفت «عوضش یک ایرانی خالصم.» به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن. به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که میخواستیم برویم، اولین چیزی که برمیداشت کیسه زباله بود، مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزی که میخوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیزش قدر و اندازه داشت، حتى حرف زدنش. اما من پرحرفی می کردم. میترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد. میگفتم «تو با زندگی و رفتارت وصیتهات را کرده ای. از مال دنیا هم که چیزی نداری.» به همه چیز متوسل میشدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو، سه ماه خبری از پخش برنامه نشد.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_پانزدهم
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت «هر وقت دلت برایم تنگ شد، بیا اینجا. من آن بالا هستم.» دلم که می گیرد، می روم پشت بام. از وقتی منوچهر رفت، تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه میرفتم. به محض این که میرفتم بالا، کمی که راه می رفتم، مینشستم روی سکو و آرام میشدم؛ همانجا که منوچهر می نشست، روبه رویقفس کبوترها. مینشست پاهایش را دراز می کرد، دانه می ریخت و کبوترها می آمدند روی پایش مینشستند و دانه برمی چیدند. کبوترها سفید سفید بودند یا یک طوق دور گردنشان داشتند. از کبوترهای سیاه و قهوه ای خوشش نمی آمد. می گفتم تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟» می گفت
از پروازشان.» چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند. دوست نداشت توی خواب بمیرد. دوستش، ساعد که شهید شد، تا مدتی جرأت نمی کرد شب بخوابد. شهید ساعدجانباز بود. توی خواب نفسش گرفت، تا برسد بیمارستان، شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد و برود. شبها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد. برایم سخت نبود. با این که بعد از اذان صبح فقط دو، سه ساعت میخوابیدم، کسل نمیشدم.شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم. تمام که میشد، از اول می خواندیم، تا صبح. شبهای دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. هر جایش درد داشت، دست می گذاشتم و هفتاد تا حمد می خواندم. مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_شانزدهم
سال ۷۹، انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دلتنگ بودیم. هدی روی میز، کنار تخت منوچهر، سفره هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند. لحظه های آخر هرسال سر نماز بود و سال که تحویل میشد، سجده آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد، اشکمان میریخت و او سر نماز انگار میخندید. پر از آرامش بود و اشتیاق، وما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد،دستش را حلقه کرد دور سه تایمان. گفت «شما به فکر چیزی هستید که میترسید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینم تان، می مانم چه جوری شما را بگذارم بروم.» علی گفت «بابا، این حرف چیه اول سال میزنی؟» گفت «نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا
خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.» تا من آرام میشدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت میشد، هدی گریه می کرد. منوچهر نوازش مان می کرد. زمزمه می کرد «سال دیگر چه بکشم که نمیتوانم دلداریتان بدهم؟» بلند شد. رفت روبه رویمان ایستاد. گفت «باور کنید خسته ام.» سه تایی بغلش کردیم. گفت «هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش تان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.» سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت «هنوز روزهای سختمانده.» مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_هفدهم
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی میرفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف تر.
کارهای سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش میخواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم «معلوم نیست کی می رویم.» گفت «فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.» بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوبارهبرمی گشتند، دورش را می گرفتند. گفت «با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد!» گفتم «خداوکیلی منوچهر، من را بیشتر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟» گفت «همه تان را به یک اندازه دوست دارم.» سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طوربود. هیچوقت نمیدیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آنها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_هجدهم
دستم را گرفت گفت «دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی» کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم «به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش باکس دیگر باشد؟» گفت «نه» گفتم «پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.» صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت «از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید.
الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.» نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریشهایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت «نه،آن غذا را بیاور.» با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمیدیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم «غذا این جاست. کجا را نشان میدهی؟» چشمهایش را باز کرد. گفت «آن غذا را می گویم. چطور نمی بینی؟» چیزهایی می دید که نمیدیدم و حرفهایش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان صدایم زد. گفت نمیدانم چطور بگویم. ولی آقای مدق، تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش.» دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده میشد.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_آخر
گفتم «راحت شدی. حالا آرام بخواب.» چشمهایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گلها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی را که منوچهر میداد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز میرفتم سر خاک. سنگ قبر را کهانداختند، دیگر فاصله را حس کردم. رفت کنار پنجره. عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود. اما حالا نه. گفت «یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید با هم میرفتیم...» گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چندروزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد. آن قدر که سبک شد.میرفتیم.» گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چندروزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد. آن قدر که سبک شد. تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلاء بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی میشنیدم. روزهای سخت تر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خوابها تسلایم نمی دهد.