eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
325 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
15.mp3
28.25M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 دوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
16.mp3
28.16M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 دوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
17.mp3
28.32M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 دوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
18.mp3
28.64M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
19.mp3
28.75M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
20.mp3
26.79M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
23.mp3
24.84M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
22.mp3
23.85M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
23.mp3
24.84M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
24.mp3
28.65M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
25.mp3
28.46M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 سوم💐 💐💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
26.mp3
23.47M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 چهارم💐 💐 و یکم 💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
27.mp3
26.71M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 پنجم💐 💐 و دوم 💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 دوم ۹ رفتیم داخل پذیرایی، هنوز ننشسته بودیم که پدرم آمد. روی پیراهن سفید و بلندی که به تن داشت، ژاکت شکلاتی‌رنگی پوشیده بود. پیژامۀ گشاد و راه‌راه‌اش از زانو به پایین دیده می‌شد. موهای سرش سفید یک‌دست بود، اما داخل ریش‌هایش هنوز چند تار سیاه دیده می‌شد . پدرم چون فرهنگی بود کمی از هم‌سن و سال‌های خودش متفاوت‌تر بود؛در لباس‌پوشیدن، در آداب معاشرت، اما باز هم نمی‌توانست بعضی سنت‌های نو را تاب بیاورد، مثل همین صحبت‌کردن دختر و پسر قبل از ازدواج. پذیرایی‌مان دو ورودی داشت، یکی به هال‌مان باز می‌شد و یکی به اتاق دیگر. پدرم درها را باز کرد و پرده‌ها را بالا زد. از ارتعاش صدایش فهمیدم کمی عصبی و کج‌خُلق است. گفت: «ما رسم نداریم دختر و پسر این جوری با هم صحبت کنن. من هم خوشم نمیاد. به خاطر اصرار شما قبول کردم. در و پنجره‌ها باید باز باشه.» این رفتار پدرم برای آقامصطفی خیلی جای تعجب داشت. با فاصله نشستیم. آقامصطفی گفت: «حتماً متوجه دلیل نیومدن پدر و مادرم شدین. اونها مخالف‌اند. حتی هر سه تا خواهرهام هم مخالف‌اند. به خاطر اینکه من نه کار دارم نه مسکن و نه پول. شما چند سال اول زندگی‌مون رو شاید خیلی سختی بکشین. ولی من قول میدم که بیکار نمونم. هر جور شده نون حلال درمیارم.» گفتم: «چند وقت پیش مشهد بودم. رفتم حرم دعا کردم. برای تنها چیزی که دعا نکردم مادیات بود. گرچه باید دعا می‌کردم، ولی دعا نکردم. از امام رضا علیه السلام خواستم همسر مؤمنی نصیبم کنه. برای من ایمان مرد و چشم‌پاکی‌اش می‌ارزه به تمام ثروت دنیا. چشم‌پاکی شما برای من خیلی اهمیت داره. خیلی برای من مهمه که شما همیشه همین‌جور چشم‌پاک بمونین.» آقامصطفی کمی سرخ شد. چند دانه عرق روی پیشانی‌اش جوشید. گفت: «برای من هم نجابت و حجاب شما خیلی باارزشه.» مکثی کرد. سپس ادامه داد: «گمونم عمو و زن‌عمو هم مثل پدر و مادر من، زیاد راغب به این ازدواج نیستن.» گفتم: «راستش، پدرم به خاطر اینکه شما فامیل هستین کوتاه اومدن، اما مادرم سعی داره من رو منصرف کنه، میگه صبر کن سربازی آقامصطفی تموم بشه و بره سرکار. عجله نکن.» گفت: «البته مادرتون درست میگن ولی...» حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. اواخر آبان ماه بود. خش‌خش برگ‌های پاییزی همراه سوزی سرد از پنجره‌های باز به درون می‌آمد. چند لحظه مکث کرد. دستمالی از جیبش درآورد و عرق‌های پیشانی‌اش را پاک کرد و ادامه داد: «ولی از روزی که شما رو دیدم، آروم و قرار ندارم.» گفتم: «من انتخابم رو کردم. درست یا غلطش رو نمی‌دونم. از بچگی سعی کردم خودم برای زندگی‌ام تصمیم بگیرم.» پرسید:«مثلاً چه تصمیمی؟» ⬅️ ادامه دارد ...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 دوم ۱۲ آن موقع خانه‌مان جای پرتی بود و تا کلاس قرآن خیلی راه بود. مادرم مخالف بود، اما پدرم رضایت داد. مادرم می‌گفت: «تو ظلم می‌کنی به این دختر. سر ظهر توی این گرمای 45درجه، توی این منطقۀ پرت، سگ هست، حیوون‌های وحشی دیگه هست، اجازه نده بره.» پدرم می‌گفت: «هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.» در مسیر، نهرهای آب زلالی بود و تا رسیدن به کلاس چند بار مقنعه‌ام را خیس می‌کردم. از اول برای رسیدن به خواسته‌هایم سختی‌هایش را تحمل می‌کردم.روزهای انتظار سرد و طولانی گذشت. بالاخره خدمت آقامصطفی تمام شد و دوباره آمد زابل. گفت می‌خواهد با من صحبت کند. این بار برای پدر و مادرم کمی عادی شده بود. در اتاق پذیرایی، روبه‌روی هم نشستیم. پرسیدم: «کسی رو نداشتین همراه‌تون بیاد؟ خاله‌ای؟ دایی‌ای؟ عمویی؟» آقامصطفی گفت: «اگه به دایی‌ایرج گفته بودم، صددرصد همراهی می‌کرد، چون دقیقاً اعتقادات‌مون شبیه همه. انشاءالله کم‌کم با ایشون آشنا می‌شید. اما پدر و مادرم هنوز با ازدواج من موافق نیستن، میگن تو تک‌پسری. ما برای تو خیلی آرزوها داریم. دوست داریم بری دانشگاه، درس بخونی، بعد بری سرکار. تا سی‌سالگی وقت داری، اما اگه زود ازدواج کنی، دیگه نمی‌تونی درس بخونی. فرصت‌هات رو از دست میدی.» ساکت شد. نگاهش دور بود. انگار یک جور احساس سردرگمی و اندوه آزارش می‌داد. شاید از اینکه مانع رسیدن پدر و مادرش به آرزوهایشان شده بود، با خودش کنار نمی‌آمد. گفتم: «پدر و مادرها همیشه خیر و صلاح فرزندان‌شون رو می‌خوان.» گفت: «درسته، اما بعضی از بچه‌ها نمی‌خوان که از تجربه‌های والدین‌شون سود ببرن. می‌خوان خودشون تجربه کنند.» خندید: «به قول مادرم وقتی که سرت خورد به سنگ می‌فهمی که ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم.» پرسیدم: «پدرتون کارمندن، نه؟» گفت: «آره، هم پدرم هم مادرم، هر دوشون کارمند استانداری هستن. دوست دارن من هم کارمند بشم، اما من از کارمندی بدم میاد. دوست دارم برای خودم کار کنم.» چشم‌انداز آینده در برابرم تار و مه‌آلود به نظر می‌رسید. از خودم پرسیدم آیا این سماجت‌ها ارزشمند خواهدبود؟ دوست داشتم مادرشوهرم مرا می‌پسندید. در میهمانی‌ها کنار هم می‌نشستیم و با هم دوست بودیم. پرسیدم: «مادرتون هیچی دربارۀ من نپرسید؟» گفت: «اتفاقاً وقتی داشتم می‌اومدم مادرم پرسید حالا این زینب‌خانم چه شکلی هست؟ قدش چقدره؟ شبیه کیه؟ منم به مادرم گفتم قدش؟ نمی‌دونم، دقت نکردم! اصلاً هیچی یادم نبود، غیر از نگاه‌تون. شب اولی که اومدم خونه‌تون، موقع خداحافظی شما اومدین به پردۀ حصیری دم در تکیه دادین. سرتون پایین بود. یک لحظه برگشتین نگاه کردین، هم‌زمان من هم نگاه کردم. همون‌جا گفتم هر طور شده این دختر باید همسر من بشه! من همین رو می‌خوام. با شرایطم جوره. نرفتم مشهد. به آبجی‌ام گفتم من نمی‌تونم برم. آبجی‌ام گفت زینب هنوز شونزده سالشه، من فقط گفتم بیا ببین، حالا که پسندیدی بهشون میگیم دست نگه دارن. به آبجی‌ام گفتم نه من عجله دارم. دعوت‌شون کن تا بیشتر آشنا بشیم.» صدای سرفه‌های عمدی پدرم را شنیدم. گفتم: «سربازی‌تون تموم شده نه؟» گفت: «آره، اما هنوز کار ندارم. فقط یک موتور تریل دارم. اون رو هم می‌فروشم برای خرید و خرج‌های دیگه. اول اسفند مصادفه با هجده ذیحجه. روز خوبیه برای عقد، موافقین؟» گفتم: «پدرم جشن می‌گیره. شما مهموناتون رو دعوت کنین. تأکید کنین خانواده‌تون حتماً بیان.» ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 دوم : ۱۳ برای این لحظه خیلی انتظار کشیدم اواخر بهمن‌ماه بود که آقامصطفی‌ آمد زابل. مادرم پرسید: «تنها اومدین؟» آقامصطفی لبخند زد: «نه زن‌عمو، پدر و مادر و دو تا خواهرهام و دو تا از خاله‌هام هم اومدن. صبح زود رسیدیم. رفتن خونۀ آبجی‌ام ساک‌هاشون رو بذارن، خدمت می‌رسن.» من از آقامصطفی پرسیدم: «از مشهد کس دیگه‌ای نمیاد؟» گفت:« نه، من به کسی کارت دعوت ندادم.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «ترسیدم اذیت بشن. مشهد هوا سرد بود. گرچه اینجا انگار بهاره! شما بخاری‌ها رو جمع کردین.» گفتم: «هواشناسی اعلام کرده هنوز گرم‌تر هم میشه.» تلفن زنگ خورد. مادرم رفت جواب داد. وقتی برگشت گفت: «زینب بدو حاضر شو! مادر آقامصطفی بود. می‌خوان ببرنت خرید. به آبجی‌ات و خانم‌داداشت هم بگو همرات بیان.» خرید که برگشتیم کادوها را بردم داخل اتاق. خواهرها و خانم‌برادرهایم یکی‌یکی باز می‌کردند و نظر می‌دادند. یک انگشتر طلا، یک پیراهن سفید ساده، یک قواره چادرمشکی، یک قواره چادر سفید، یک دست مانتو و شلوار کاهی‌رنگ، یک روسری بزرگ، به‌اضافۀ یک جلد کلام‌الله مجید و یک دست آینه و شمعدان و کمی خورد و ریز دیگر. مادرم که دم در ایستاده بود، چادر رنگی‌اش از سرش افتاده بود. گفت: «فقط همین؟ این شد خرید سر عقد؟ مگه تو با بقیه چه فرقی داری دختر؟ ما پیش فک و فامیل و در و همسایه آبرو داریم. مردم هزارجور فکر و خیال می‌کنن. پیش خودشون صد مدل افسانه می‌سازن.» گفتم: «مامان اصل کار منم. من می‌خوام با اون زندگی کنم. به بقیه چه ربطی داره؟» مادرم چادر رنگی‌اش را دور کمرش محکم بست و با عصبانیت گفت: «از روز اول گوش به حرف ما ندادی، هرچی ما گفتیم تو یک جوابی تو آستین داشتی.» برادرم چند ضربه به در زد و گفت: «مهموناتون اومدن!» بلند شدم به مادر و خواهرها و خاله‌های آقامصطفی خوش‌آمد گفتم. برایشان شربت به‌لیمو آوردم. مادرم که هنوز برافروخته بود ت: «چرا زحمت کشیدین، راضی به زحمت نبودیم.» مادر آقامصطفی گفت: «چوب‌کاری می‌کنین زن‌عمو. من هنوز باورم نمی‌شه که شما با شرایط پسرم کنار اومدین! ما اصلاً قصد نداشتیم مصطفی رو به این زودی‌ها داماد کنیم و یک‌درصد هم احتمال نمی‌دادیم که شما قبول کنین، برای همین هی امروز و فردا کردیم. پا پیش نذاشتیم بلکه این بچه منصرف بشه.» چهرۀ مادرم از خشم منقبض شده بود. نگاه غضب‌آلودی به من کرد و لبش را به دندان گزید. خواهرم ظرف بزرگ میوه را گرفت و جلو مادر آقامصطفی گفت: «بفرمایین!» مادر آقامصطفی ادامه داد: «بازم مصطفی به ما چیزی نگفته، موتورش رو فروخته با پول خودش اینا رو خریده.» در هال باز شد و مردها یکی‌یکی وارد شدند. برادرم به خانمش گفت: «چند ریسه لامپ رنگی کشیدیم جلو در، برو ببین خوبه؟» پدر آقامصطفی گفت: «چند ردیف میز و صندلی هم چیدیم توی حیاط، شده باغ تالار!» ظهر شد سفره را پهن کردیم و نشستیم دور سفره. .... ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
دوم ۱۴ پدرم خطاب به پدر آقامصطفی گفت: «دایی‌جان فعلاً ما تدارک یکدبندونی کوچیک رو دیدیم. شما کی قصد دارین عروسی بگیرین؟» پدر آقامصطفی بشقاب خالی جلویش را سُراند آن‌طرف‌تر، لیوانی دوغ ریخت و چیزی نگفت. مادر آقامصطفی درحالی‌که چند دانه‌ برنج را از روی فرش جمع می‌کرد، گفت: «عموجان ما باید توی مشهد مجلس بگیریم. راه دوره. مهمونا سختشونه بیان زابل.» پدرم به پشتی تکیه داد و گفت: «درسته عموجان. حرف شما صحیح. آقامصطفی خونه بگیره اسباب‌هاش رو بچینه. یکی دو روز قبل از مجلس‌تون بیایید عروس رو با جهازش ببرید. منتها الان تاریخش رو تعیین کنین که ما هم بدونیم کی باید آماده باشیم.» کسی چیزی نگفت. احساس می‌کردم جوّ سنگینی بر محیط حاکم است. اکثر صحبت‌ها با نگاه و ایما و اشاره بود. از آن شور و نشاط و هیجانی که موقع عروسی خواهرهایم تجربه کرده بودم بری نبود. پس از سکوتی طولانی مادر آقامصطفی گفت:« مصطفی باید بره سرکار یک پولی جمع کنه. زمان می‌بره.» مادرم گفت: «ما برای شام سیصد چهارصدتا مهمون دعوت کردیم. همین‌طور که می‌دونید خانم‌ها اینجا هستن و مردها خونه لیلاخانم. بعد بلند شد و گفت: «دخترها بلند شین سفرۀ عقد رو بچینین. میوه‌ها رو بشویین. سماورها رو آب کنین. پاشین که خیلی کار داریم.» زابل رسم بود در جشن‌ها ساز و دهل و سرنا بیاورند. رقص محلی و چوب‌بازی اجرا کنن. مادرم به آقامصطفی گفت: «شما هم برید دنبال نوازنده!» آقامصطفی خیلی جدی گفت: «هرگز! حرفش رو هم نزنین زن‌عمو!» مادر و پدرم جا خوردند. برادرم بُراق شد. آقامصطفی محکم ادامه داد: «همه‌اش که رقص محلی نیست. دیدم دیگه، از اول که مراسم رقص شروع میشه خانم‌ها یکی‌یکی میان دورتادور مردها حلقه‌وار می‌ایستن، نگاه می‌کنن، دست می‌زنن، آخرش مختلط میشه، مردها دست خانم‌هاشون رو می‌گیرن و با هم می‌رقصن. من خوشم نمیاد از این کارها. از نظر شرعی هم درست نیست. من هزینه کنم برای این کار؟» آقام گفت: «اگه بحث هزینه‌ است ما می‌دیم بابا!» این بار آقامصطفی بُراق شد: «نه عموجان. این حرفا چیه؟ من دوست ندارم زندگیم با گناه شروع بشه. خواهش می‌کنم اصرار نکنین.» اولین عروسی‌ای بود که ساز و دهل نداشت. برای میهمان‌ها عجیب بود. می‌گفتند: «چرا طبال نیاوردن؟ چرا مطرب ندارن؟ چرا پدر عروس کوتاه اومده؟» برای مردم آنجا و برای خانواده‌ها انگار رکنی از ارکان پذیرایی کم بود. از آرایشگاه که آمدم، مردها رفته بودند خانۀ لیلاخانم. مهمان‌ها از راه‌های دور و نزدیک آمده ‌بودند. خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایم ضبط روشن کرده ‌بودند و نوار ترانه گذاشته ‌بودند. نشستم سرسفرۀ عقد. عاقد آمد. فرستادند دنبال داماد. آقامصطفی گفته بود ضبط را خاموش کنند، خانم‌ها حجاب‌شان را رعایت کنند تا بیایم. ضبط را خاموش کردند اما بعضی از خانم‌ها پای‌بند حجاب نبودند. از موقعی که اعلام کردند آقای داماد می‌خواهد تا بیایم. ضبط را خاموش کردند اما بعضی از خانم‌ها پای‌بند حجاب نبودند. از موقعی که اعلام کردند آقای داماد می‌خواهد بیاید تا موقعی که آمد، خیلی طول کشید. خواهر آقامصطفی در جواب عاقد که پرسید: «آقای داماد رفته بودی گل بچینی؟» گفت:«برادرم نیم ساعته دم در ایستاده و یاالله یاالله می‌کنه تا خانم‌ها چادر سرشون کنن. برای همین اومدن‌شون طول کشید.» وقتی آمد سرش پایین بود. خیلی هم خجالت کشیده بود. بعد از جاری‌شدن خطبۀ عقد، مجلس زنانه را ترک کرد. تا آخر شب چند بار ضبط را خاموش کردم، ولی حریف بعضی‌ها نشدم. بعد از شام همه رفتند. من نشسته بودم سر سفرۀ عقد و از توی آینه به شمعدان‌های روشن نگاه می‌کردم که آقامصطفی آمد. بلند شدم. چادر سفیدم را کشیدم توی صورتم. آقامصطفی در را بست. چادرم را از پشت سرکشید و خوب نگاهم کرد. گفت: «برای این لحظه خیلی انتظار کشیدم.» بعد جانماز را از روی طاقچه برداشت و ایستاد به نماز. بعد از نماز نشستیم کنار هم و عکس گرفتیم. احساس کردم آزرده است. پرسیدم: «کسی چیزی گفته؟» گفت:« نه!» گفتم: «پس چرا دل‌خوری؟» گفت: «فکر نمی‌کردم مجلس من توأم با گناه باشه! زندگی مشترک‌مون با معصیت شروع بشه.» متوجه منظورش شدم. گفتم: «من هم از آهنگ خوشم نمیاد، ولی چاره چی بود. یک‌تنه نمی‌شد با صد نفر جنگید.» گفت: «توی دین‌مون به ازدواج کردن و به مراسم ساده‌گرفتن سفارش شده. به جای اینکه بخواهیم از برکات این عمل پسندیده استفاده کنیم حالا باید منتظر ضرر و زیانی باشیم که بابت این گناه گریبان‌گیرمون می‌شه.» شمع‌دان‌ها را خاموش کردم و گفتم:«متأسفم!» ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
دوم ۱۶ آن روزها نزدیک خانه‌مان یک کانال بزرگ بود پُر از آب. به آقامصطفی گفته بودم از آواز جیرجیرک‌ها و قورقور قورباغه‌ها خوشم می‌آید. برای همین صبح‌ خیلی زود معمولاً بعد از نماز می‌رفتیم لب برکه، چون وقتی خورشید بالا می‌آمد این صداها در هیاهوی مردمی که به دنبال روزی بودند، گم می‌شد. روی سنگ‌های لخت کنار آب می‌نشستیم. آقامصطفی می‌گفت: چشمات رو ببند زینب، بانگ خروس رو گوش کن ببین چه با احساس می‌خونه. آوای نسیم رو می‌شنوی؟ چه دل‌نشینه. حالا به این فکر کن اگه نعمت شنوایی‌ات رو از دست بدی چقدر سخته! اگه نتونی زیبایی‌های طبیعت رو ببینی چقدر حسرت می‌خوری! به همین دلیل ما باید همیشه به خاطر نعمت‌های پروردگار شکرگزار باشیم. وقتی دربارۀ هر موهبتی فکر کنی، آخرش به خداشناسی می‌رسی.» یک بار پرسیدم: «جیرجیرک چه‌طوری آواز می‌خونه؟» گفت: «در واقع نمی‌خونه، کمانچه می‌زنه.» خندیدم: «کمانچه؟» گفت: «خالقش یک زائدۀ برجسته زیر بال جلوش قرار داده که اون با ساییدن این زائده به بال زبر و دندانه‌دار دیگه‌اش، تولید صدا کنه.» خانۀ پدرم وسط باغ تعبیه شده بود و اطرافش موزاییک بود. صبح‌ها که بیدار می‌شدیم روی سطح موزاییک‌ها پر از برگ و گرد و خاک بود. من و ربابه هر روز قبل از رفتن به مدرسه حیاط را جارو می‌زدیم. چند روزی که آقامصطفی بود اجازه نمی‌داد ما جارو کنیم. می‌گفت: «شما با خیال راحت صبحونه‌تون رو بخورین و برین مدرسه. من جارو می‌کنم.» یک روز که از مدرسه آمدم خانه، آقامصطفی نبود. گفتند رفته خانۀ برادرم تا کولرشان را سرویس کند. بعد از ناهار کتابم را باز کردم اما همۀ هوش و حواسم پیش او بود. نزدیک غروب صدای پای آقامصطفی را شنیدم که باعجله و نفس‌نفس‌زنان می‌آمد. مادرم روی ایوان ایستاده بود. به مادرم گفت: «زن‌عمو، زینب خانم کجاست؟» مادرم جواب داد: «داره درس می‌خونه چطور مگه؟ چیزی شده؟ آقامصطفی گفت: «آره، بهش قول داده بودم ببرمش لب برکه صدای جیرجیرک گوش کنه!» من آمده‌بودم کنار پنجره و از پشت پرده نگاه می‌کردم. مادرم قاه‌قاه خندید و صدا زد: «زینب بیا ببین چی به روز بچۀ مردم آوردی!» و خطاب به آقامصطفی ادامه داد: «خدا کنه تا آخر همین‌طور عاشق بمونین. حالا بیا تو، تازه چای دم کردم. ⬅️ ادامه دارد..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
دوم ۱۷ تازه جایی دم کردم ، بیا خستگی بگیر. ول کن این لوس‌بازی‌ها رو. زینب هنوز بچه‌اس. یه وقت دیدی نصف شب گفت بیا بریم ستاره‌ها رو بشمریم!» آقامصطفی گفت: «من عاشق همین روحیاتش‌ام!» آقامصطفی آمد داخل. برایش چای آوردم. گفت: «ببخشید دیر شد. نمی‌شد کار رو نصفه رها کنم.» روزهای قشنگ بعد از عقدم مثل همۀ روزهای خوب، مثل خواب دم‌ظهر سریع گذشت. تا اینکه یک روز، آقامصطفی در حالی‌که ساکش را می‌بست، گفت: «کم‌کم باید رفع زحمت کنم.» ئت داریم، شب‌های چهارشنبه بعد از نماز و زیارت عاشورا بحث سیاسی می‌کنیم. یادته؟» سرم را به علامت تأیید تکان دادم. گفت: «می‌ترسم من نباشم گروه از هم بپاشه!» گفتم: «من توی بحث‌های سیاسی شرکت نمی‌کنم. میگن آدم نباید وارد سیاست بشه.» ابروهایش را تا جایی که می‌توانست بالا برد و گفت: «نشنیده بودم تا حالا! این از فرموده‌های کدوم عالم بی‌علمه؟» از حالت چهره و نگاهش خنده‌ام گرفت. شانه‌هایم را بالا انداختم. برای اینکه حرف نسنجیده‌ای نزنم، ترجیح دادم سکوت کنم. با لبخند گفت: «شما چه‌طور خانم بسیجی‌ای هستی که سیاسی نیستی؟ دین و سیاست با هم عجین شدن. لازمۀ دینداری اینه که سیاست بدونیم. پس واجب شد یه‌کم از بحث‌های سیاسی رو با شما هم داشته باشم» هر دو خندیدیم. سه هفته به عید نوروز مانده بود. می‌دانستیم که نهایتاً سه هفتۀ دیگر، دوباره یک‌دیگر را می‌بینیم ولی طوری از سوز و گداز جدایی صحبت می‌کردیم که انگار قرار است یک سال این دوری طول بکشد. گفتم: «فردا که جمعه است، جمعه‌ هاهمین‌جوری هم دلگیره، صبر کن شنبه که از مدرسه اومدم تا ترمینال همراهت بیام بعد برو.» دستم را گرفت. نگاهی به حلقه‌ام کرد و پرسید: «چرا از بقیۀ طلاهات استفاده نمی‌کنی؟» گفتم: «این حلقه نشونۀ اینه که ازدواج کردم، برای همین دستم می‌کنم. دوست ندارم تو هر انگشتم یک انگشتر داشته باشم یا اینکه النگوهام دیده بشه. به نظر من نباید آدم داشته‌اش رو به رخ دیگران بکشه.» گفت: «خوشحالم که طرز فکرت سطحی نیست. همین که سرویس طلا طلب نکردین و تو اصلاً به روم نیاوردی نشون میده که به مادیات اهمیت نمیدی.» بعدازظهر شنبه آقامصطفی ساکش را برداشت و من کیف مدرسه‌ام را و از پدر و مادرم خداحافظی کردیم. مادرم به من گفت: «به داداشت میگم بیاد ترمینال دنبالت. شب نگه‌ات داره. صبح هم برسوندت مدرسه.» رفتیم ترمینال. آقامصطفی بلیت گرفت و منتظر شدیم تا اتوبوس پُر شود. لحظه‌هایی که به‌سرعت از زیر دست‌مان در می‌رفت مثل پول‌های درشتی بود که گاهی مردم از سر ناچاری توی دریا می‌ریزند. صبح باران باریده بود و حالا زمین مرطوب و هوا شسته و لطیف بود. جان می‌داد برای قدم‌زدن. شانه به شانۀ هم اطراف ترمینال قدم می‌زدیم. آقامصطفی از برنامه‌هایی می‌گفت که در پیش رو داشت و به من توصیه می‌کرد فعالیتم را در بسیج بیشتر کنم. هر چه زمان تنگ‌تر می‌شد، قلبم با شدت بیشتری می‌تپید. هنگام حرکت اتوبوس گفتم: «رسیدی زنگ بزن.» ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
. سوم ۲۴ آخر هفته‌ها که می‌رفتیم تربت، مادربزرگ آقامصطفی که زن‌عموی من هم بود، با صبر و حوصله انواع غذاها را به من یاد می‌داد. بچه‌های خودش عروس و داماد شده بودند، ما را هم مثل بچه‌های خودش می‌دانست. اغلب هزینۀ رفت و آمدمان را هم می‌داد. اواخر سال 1382 بود که برای عروسی ربابه دعوت شدیم. پدرم تکه‌زمینی فروخته بود و برای ربابه جهیزیۀ کاملی خریده بود. داماد هم عروسی مفصلی گرفته بود. قیافۀ من اصلاً شبیه تازه‌عروس‌ها نبود. نه طلایی داشتم و نه لباس گران‌قیمتی، اما هرگز افسوس زندگی ربابه را نخوردم چون احساس می‌کردم از همۀ دخترها خوشبخت‌ترم. یک برادر دیگر توی خانه داشتم. برای او هم زن عقد کرده بودند و داشتند خانه می‌ساختند. نزدیک عید نوروز، لیلاخانم با بچه‌هایش از زابل آمدند. خانه حسابی شلوغ بود. من از آقامصطفی چیزی نمی‌خواستم. آقامصطفی وقتی دید من در جمع آنها تنها و دلگیرم گفت: دین‌داری سخته زینب. سختی‌هاش رو باید تحمل کنیم. خانواده‌ام راضی به ازدواجم نبودند. گفتن باید بری سرکار تا یک‌سری سختی‌ها رو نکشی، ولی من دیدم اگه بخوام صبر کنم، آخرتم رو از دست میدم. بالاخره چشمم به دختری می‌افتاد. شاید ناز و عشوه‌اش روی من تأثیر می‌ذاشت. ممکن بود نتونم با نفسم مبارزه کنم و به گناه بیفتم.» گفتم: «توی خانوادۀ ما هم کسی نبود که بگه حتماً چادر سرت کن یا مثلاً با پسرعموت صحبت نکن، توی عروسی‌هامون اگه مختلط می‌شد، کسی نمی‌گفت چرا مختلط شده، خودم دوست داشتم زودتر از اون فضا دربیام. من از همون اول که تو رو انتخاب کردم، می‌دونستم راه سختی در پیش داریم.» بعد از تعطیلات عید، لیلاخانم برگشت به زابل و خانه خلوت‌تر شد. من نشستم به درس‌خواندن. سال سوم علوم تجربی بودم. واحدهایم را غیرحضوری برداشته بودم. یکی دو ماه حسابی درس خواندم و خرداد رفتیم زابل. بعد از هر امتحان برگۀ سوالات را می‌آوردم، کتاب را باز می‌کردم و جواب‌هایم را مقایسه می‌کردم. شیمی، فیزیک و زیست‌شناسی را با نمره‌های ناپلئونی قبول شدم. بعد از امتحانات برگشتیم مشهد. آخر شب بود که رسیدیم خانه. دیدیم روی اُپن یک سبدگل بود و توی یخچال یک جعبۀ بزرگ شیرینی. فهمیدیم برای سارا خواستگار آمده. آقامصطفی ایستاد و زمانی دراز به سبد گل خیره شد. دستش را گرفتم و بردم داخل اتاق. گفتم: «از اینکه بهت نگفتن ناراحتی؟» گفت: «نه. از این ناراحتم که چرا کسی به من نگفت وقتی رفتی خواستگاری گل ببر؟» گفتم:«توی فیلم‌ها که دیده بودی!» گفت: «باورت میشه من اصلاً فیلم نگاه نمی‌کردم. موقع خواستگاری خواهر بزرگم هم سرباز بودم.» گفتم: «بی‌خیال! حالا که گذشته!» گفت: «آره گذشته، ولی شرمندگی‌اش برای من مونده!» مادر آقامصطفی کارمند فرمانداری بود. هر روز وقتی از سرکار برمی‌گشت، خسته و عصبی بود. یک روز آقامصطفی به مادرش گفت: «شما راه‌تون دوره، کارتون سخته، دیگه نباید کار کنین. هر روز که میاید خونه اعصاب‌تون خورده. محیط اونجا با روحیۀ شما سازگار نیست.» مادرش گفت: «آره. خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که باید استعفا بدم.» طولی نکشید که مادر آقامصطفی خودش را بازخرید کرد و نشست توی خانه. از پول بازخریدش برای آقامصطفی یک پیکان خرید. اوایل وقتی داخل ماشین با هم بودیم، آقامصطفی موسیقی سنتی می‌گذاشت اما بعد از یک مدت گفت: «زینب! یک چیزی میگم بازم نظر خودت مهمه. من دلم نمی‌خواد وقتم رو با هر چیزی بگذرونم. اگه قراره آهنگی گوش کنم، دوست دارم ذکر باشه. دوست دارم برام ثواب نوشته بشه. برای همین دوست دارم به‌جای این آهنگ‌ها مداحی گوش کنم.» گفتم: «منم مداحی رو بیشتر دوست دارم.» گفت: «من این آهنگ‌ها رو به‌خاطر تو می‌ذاشتم. نمی‌خواستم یک دفعه بگم آهنگ‌ها قطع، فقط مداحی!» از اون روز به بعد هر وقت داخل ماشین می‌نشستیم، مداحی گوش می‌کردیم. بعضی‌ها می‌گفتند: «شما دائم‌العزا هستین. یک‌سره مداحی! داغون نمی‌شید؟» گفتم: «روحیۀ ما رو ببینین، روحیۀ خودتون رو ببینین. شما که ترانه گوش می‌کنین هر روز افسرده‌این، ما که مداحی گوش می‌کنیم یک لحظه لبخند از روی لب‌هامون نمیره. یک بار نشده دارویی مصرف کنیم بگیم عصبی بودیم!» ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
چهارم ۲۵ تو برای کارهای بهتری آفریده شدی یک روز که به تربت جام رفته بودیم، دایی آقامصطفی و پسردایی‌هایشان هم آنجا بودند. دایی آقامصطفی گفت: «من توی روستای جوادیه، یک خانه‌باغ دارم. قصد دارم تکمیلش کنم. می‌خوام یک سوله‌ بسازم و یک گاوداری کوچیک راه بندازم. پایه‌ای آقامصطفی؟» آقامصطفی هم گفت: «آره دایی، فکر خوبیه. کار تولیدی از کارای دیگه بهتره.» فردای آن روز رفتیم جوادیه. آنجا یک زمین بزرگ بود کهداخلش اسکلت ساختمان ناتمامی دیده می‌شد. فقط دیوارها و سقف یک اتاق از این بنا ساخته شده بود. زمین‌های اطراف ساختمان خاکی و ناهموار بود. چیزی به نام آشپزخانه و سینک ظرف‌شویی وجود نداشت. باید ظرف‌ها را زیر شیرِ یک بشکۀ فلزی می‌شستیم که پشت ساختمان قرار داشت. دایی آقامصطفی یک چراغ علاء‌الدین، یک چلیک نفت و یک پیک‌نیک و کمی ظرف آورد. انگار در تونل زمان به چند دهه قبل برگشته بودیم. در محوطه هیچ درخت و سایه‌ای وجود نداشت. قرار شد آقامصطفی همراه پسردایی‌ها و پسرخاله‌اش آنجا ساکن شوند و کار کنند. من گفتم: «من هم همین‌جا می‌مونم.» دایی آقامصطفی گفت: «نه! اینجا محیط مردونه است. شما برید خونه. قول میدم آقامصطفی رو روز درمیون بفرستم مشهد.» قبول نکردم. جای خالی پنجرۀ اتاق را پلاستیک زدیم. به جای در، پرده آویختیم. یک پرده هم وسط اتاق زدیم. اغلب شب‌هایی که من آنجا می‌ماندم پسردایی‌هایشان می‌رفتند روستا می‌خوابیدند. ما از روستای جوادیه دور بودیم. گاز و آب لوله‌کشی نداشتیم. فقط برق داشتیم. روی علاء‌الدین چای درست می‌کردیم. از چاه آب می‌کشیدیم و می‌ریختیم داخل بشکه. چند روز بعد دایی آقامصطفی یک پمپ آب و یک تانکر کوچک خرید. پمپ را گذاشتند داخل چاه. مردها خودشان تانکر را آب می‌کردند و من برای شستن ظرف‌ها یا آشپزی از آب تانکر استفاده می‌کردم. آقامصطفی از اینکه می‌دید من یک‌سره چادر سرم هست، برای ظرف‌شستن سایبانی ندارم، دلش می‌سوخت و می‌گفت: «زینب جارو نکن. جارو کردن را نوبتی می‌کنیم. زینب ذا درست نکن. تعداد زیاده خسته میشی. غذاهای حاضری می‌خوریم.» اما من غذا درست می‌کردم. آشپزی یاد گرفته بودم. آقامصطفی همیشه از غذاهای من تعریف می‌کرد. فسنجانی را که من درست می‌کردم یا آبگوشت محلی را که مال شهر خودمان بود، خیلی دوست داشت. یک بار برنج را سوزاندم. می‌خورد و می‌گفت: « بَه‌بَه داریم برنج دودی می‌خوریم.» می‌گفتم: «اون دودی با این دودی فرق می‌کنه.» هر چند روز یک بار می‌آمدیم مشهد. حمام می‌رفتیم و لباس‌هایمان را می‌شستیم. یک روز مادرم سرزده آمد. وقتی فهمید ما رفتیم جوادیه، خیلی ناراحت شد. مادرشوهرم گفت: «مصطفی می‌تونست به‌جای پدرش بره سرکار. کارمند فرمانداری بشه. خودش نخواست.» آقامصطفی گفت: «من موروثی سرکار رفتن رو دوست ندارم. خیلی خوبه بدون هیچ زحمتی بری پشت میز بشینی، ماه به ماه حقوق به حسابت واریز بشه، ولی این جوری حق اون بنده خدایی که رفته دانشگاه درس خونده ضایع میشه و من دوست ندارم آه کسی دنبالم باشه. از اون گذشته مثلاً زینب‌خانم که هر دو ماه بار می‌خواد بره زابل و من دوست دارم برسونمش، اگه کارمند باشم که نمی‌تونم.» مادرم گفت: «بیا بریم زابل یک مدت بمون تا کار و بار آقامصطفی بگیره و بتونه یک خونه‌ای اجاره کنه. ببین لیلاخانم عیدهای نوروز و سه ماه تابستون رو میاد اینجا می‌مونه!» گفتم: «من نمی‌تونم از آقامصطفی دل بکنم. نمی‌تونم دوریش رو تحمل کنم.» مادرم به زابل برگشته و به پدرم گفته بود که زینب به جوادیه رفته است و پدرم زنگ زده بود به دایی آقامصطفی و گفته بود اجازه نده زینب به جوادیه بیاید. اما من لجبازتر از آن بودم که نصیحت‌های پدر و مادرم را گوش کنم. وقتی آقامصطفی نبود، احساس خوبی نداشتم. جوادیه را به تنها ماندن در شهر ترجیح می‌دادم. در جوادیه آقامصطفی بنایی می‌کرد. همیشه هنگام کار کلاه حصیری لبه‌پهنی روی سرش می‌گذاشت. دست‌کش دستش می‌کرد و به من هم سفارش می‌کرد زیر آفتاب بدون کلاه و دست‌کش نباشم. می‌گفت باید از بدن‌مان مراقبت کنیم. دائم از من به خاطر بودنم تشکر می‌کرد و اجازه نمی‌داد که زیاد خودم را خسته کنم. خیلی زود ساخت سوله به پایان رسید ⬅️ ادامه دارد ...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
چهارم ۲۶ دایی آقامصطفی سه رأس گاو شیری خرید. آقامصطفی مثل یک دام‌دار کهنه‌کار از گاوها مراقبت می‌کرد. شیر می‌دوشید. کاه می‌شست. علوفه می‌ریخت. یکی از روزهای آخر بهار بود. صدای ما مای گاوها از طویله می‌آمد. ظرفی برداشتم و رفتم داخل سوله. به آقامصطفی که داشت شیر می‌دوشید گفتم: «خداقوت ارباب!» نگاهی به شلوار گشادش که آلوده به سرگین بود کرد و گفت: «بهم میاد ارباب باشم؟» گفتم: «نه، خداییش تو برای کارهای بهتری آفریده شدی.» سطل بزرگ شیر را برداشت. چند بار کمرش را به راست و چپ چرخاند. دست‌کش‌هایش را درآورد و پرسید: «شیر می‌خواستی؟» گفتم: «آره، می‌خواستم براتون ماست درست کنم.» ظرفم را پر کرد. از سوله که بیرون آمدم خورشید مستقیم می‌تابید. نه لکه‌ای ابر درآسمان بود و نه ذره‌ای غبار. احساس کردم سرم گیج می‌رود. دلم آشوب می‌کند. رفتم داخل ساختمان. بادبزن حصیری را برداشتم. تمام بدنم خیس عرق بود. قابلمۀ شیر را گذاشتم روی پیک‌نیک و شعله‌اش را روشن کردم. مرتب خودم را باد می‌زدم. هنگام آشپزی دوباره حالم بد شد. از بوی گوشت بالا آوردم. آقامصطفی گفت: «شاید گرما زده شدی!» آمدیم مشهد. بی‌اشتها شده بودم. دوباره حالت تهوع به سراغم آمد. آن‌قدر بچه نبودم. نوزده سال داشتم. می‌فهمیدم که شاید این علائم نشانه‌های بارداری باشد. به دور و برم نگاه کردم. خودمان یک اتاق مستقل نداشتیم، چه برسد به اینکه بخواهیم یک اتاق به بچه اختصاص دهیم. از این اتفاق خوشحال نبودم. دلم می‌خواست وقتی بچه‌دار شوم که بچه‌ام یک اتاق داشته باشد پر از اسباب بازی و وسایل خودش. دلم می‌خواست مادرم بیاید خانه‌ام و بچه‌ام را تر و خشک کند. بعضی چیزها برای من بود و نبودش اهمیت نداشت، اما چیزهایی هم بود که می‌خواستم و آسان نمی‌توانستم به دست آورم. رفتیم دکتر. جواب آزمایش مثبت بود. آقامصطفی از آمدن این مهمان خوشحال شد. آقامصطفی گفت: «آماده باش فردا صبح زود بریم زابل.» هرگاه که افسرده و ناامید می‌شدم می‌رفتم زابل. چند روزی می‌ماندم، حالم بهبود می‌یافت. صبح روز بعد، هنوز هوا تاریک و روشن بود که نشستیم داخل ماشین. صدای نوحۀ حاج محمود‌کریمی در اتاقک ماشین می‌پیچید و از شیشه‌های باز به بیرون پر می‌کشید. مصطفی با حاج محمود‌کریمی هم‌خوانی می‌کرد و من از تماشای تپه‌های سبز، آسمان آبی و زمین مرطوب لذت می‌بردم. صبحانه را در تربت جام خوردیم و برای ناهار و نماز در گناباد توقف کردیم. آقامصطفی پرسید: «چی می‌خوری؟» گفتم: «نون و ماست» گفت: «ملاحظۀ جیب من رو می‌کنی یا واقعاً میل نداری؟» گفتم: «تو هرچی دوست داری سفارش بده. هوا گرمه. حالم بد میشه.» رفت دو تا نان خرید با یک سطل ماست. زیر اندازمان را پهن کردیم زیر درخت بید. ساک سفری‌مان را از صندوق عقب ماشین برداشتیم. در هوای گرم تیر ماه باز هم هر دو طرفدار چای داغ بودیم. از فلاسک، روی چای کیسه‌ای داخل فنجان‌ها آب جوش ریختم. بعد از ساعتی استراحت دوباره حرکت کردیم. آقامصطفی بی‌شتاب می‌راند. پرسید: «زینب به نظرت بچه‌مون دختره یا پسر؟؟ گفتم: «سالم باشه، هر چی بود، بود.» گفت:: «برای منم فرقی نداره. اسمش رو چی می‌ذاری؟» گفتم: «نمی‌دونم، باید درباره‌اش فکر کنیم.» سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم. چشمانم را بسته بودم تا از تیزی نور خورشید در امان بمانند و به روزهای پیش‌رو می‌اندیشیدم. هوا تاریک بود که رسیدیم زابل. مادرم از دیدن من خیلی خوشحال شد. من هم از دیدن خانۀ بزرگ و باغ خنک و مصفّای پدری‌ام شاداب شدم. رنج مادرشدن را موقتاً فراموش کردم. روزهایی که آنجا بودم، احساس خوبی داشتم. هنگام برگشت، مادرم مقدار زیادی کشک، کشتۀ زردآلو، توت خشک، کشمش، انجیر، عناب، گردو، بادام و پسته همراهم کرد و سفارش کرد مواظب خودم و بچه باشم. باز هم به نصایح دیگران توجه نمی‌کردم و هفته‌ای چند روز همراه آقامصطفی به جوادیه می‌رفتم. مادرم دوست داشت ماه‌های آخر بارداری‌ام را بروم زابل. نگرانم بود، اما من نمی‌توانستم آقامصطفی را تنها بگذارم. تابستان با گرمایش و پاییز با دلتنگی‌هایش به پایان رسید. آقامصطفی دیگر به جوادیه نمی‌رفت. می‌رفت آژانس. درآمدش بد نبود. با آمدن زمستان شمارش معکوس برای رسیدن مسافرِ در راه آغاز شد. یک روز سرد و ابری نشسته بودم داخل اتاق. سجاده‌ام پهن بود و مشغول خواندن سورۀ مریم بودم که ناگهان حالم دگرگون شد. دقایقی گذشت حالم کمی بهتر شد. قرآن را بوسیدم و گذاشتم روی سجاده. بلند شدم و رفتم داخل حیاط قدم زدم. روزهای کوتاه زمستان آفتاب زود غروب می‌کند. وضو گرفتم و دوباره آمدم توی اتاق.... ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
چهارم ۲۷ دلم می‌خواست مادرم کنارم بود، دستم را می‌گرفت، توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد و از شبی که به‌دنیا آمده بودم می‌گفت. می‌گفت درست وسط تابستان بود. تاک‌ها شاخه دوانده بودند روی داربست‌ها. برگ‌های سبز و پهن‌شان سایبانی شده بود برای دورهمی‌های گاه و بی‌گاه. شبی که تو به دنیا آمدی داشتم سماور را می‌آوردم توی تاکستان کوچک‌مان که اولین علامت به سراغم آمد. سبدی از انگورهای یاقوتی را روی میز کوتاهی گذاشته بودم. پدرت و پسرها یکی‌یکی آمدند و نشستند روی تخت. به خواهرت فاطمه گفتم: مادر چایی بریز. ربابه تازه راه افتاده بود. خوشه‌ای انگور دستش بود و تمام صورتش قرمز بود. به کبری گفتم: مادر! دست و صورت این بچه رو بشور. یک دفعه متوجه شدم که وقتش رسیده. پدرت با دلواپسی نگاهم کرد و گفت: پاشو ساکت رو ببند، بریم بیمارستان. تو راحت به دنیا آمدی و شدی ته‌تغاری. مادرم گفته بود چند روز قبل از به‌دنیا آمدن بچه به من خبر بدهید تا بیایم مشهد، اما اغلب بچه‌ها یا زودتر یا دیرتر از موعد مقرر به دنیا می‌آیند. روی پنجۀ پا بلند شدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. لایه‌ای از برف روی کوه‌های روبه‌رو نشسته بود. هوا ابری و بدون باد بود. صدای ماشین آقامصطفی آمد. خوشحال شدم. از اتاق بیرون آمدم. در کوچه را باز کردم. حجمی از هوای سرد به درون آمد. انگار یخی نامرئی فضا را احاطه کرده بود. آقامصطفی نگاهی به من کرد و پرسید: «چرا رنگت پریده؟ بیا بریم نزدیک بخاری.» گفتم: «حالم خوب نیست.» گفت: «زنگ می‌زدی زودتر می‌اومدم.» گفتم: «عجله‌ای نیست. شام بخور بعد.» بعد از شام کمی حالم بهتر شد. همراه مادرشوهرم رفتیم به بیمارستان. آقامصطفی کارهای پذیرش را انجام داد و گفت: «محیط زنونه ا‌ست. من تو ماشین منتظر می‌مونم.» هنوز وضعیتم مشخص نبود. گفتند داخل بخش قدم بزنم. مادرشوهرم پادرد و کمردرد داشت و نمی‌توانست روی یک صندلی چوبی و خشک ساعت‌ها بنشیند. بیمارستان دولتی هم که امکاناتی برای همراه بیماران نداشت. به مادرشوهرم گفتم: «شما برید خونه. خسته می‌شین.» تا ساعت پنج صبح در راهروهای باریک و طویل بخش سرگردان بودم. ساعت پنج بچه به‌دنیا آمد. چند بار توی بلندگو پیج کردند: «همراه بیمار زینب عارفی به بخش زنان و زایمان مراجعه کند.» هیچ‌کس نیامد. خیلی دلم شکست. در یک اتاق سه‌تخته بودم. کمی بعد بچه‌ام را آوردند و روی تخت کوچکی، کنار تخت من خواباندند. از بالا نگاهی به آن موجود کوچک و دوست‌داشتنی انداختم، اما رغبتی برای در آغوش کشیدنش در خود نیافتم. آه غم‌انگیزی کشیدم. اشک روی گونه‌هایم را پاک کردم. احساس کردم علاقه‌ای به بچه ندارم. شاید به خاطر اینکه آمادگی مادر شدن را نداشتم، شاید هم به خاطر اینکه سن نوزده‌سالگی برای مادرشدن هنوز زود بود و به همین دلیل من خجالت می‌کشیدم بچه را بغل کنم. سرم را کردم زیر پتو. با صدای گریۀ بچه بیدار شدم. از تخت آمدم پایین و بچه‌ام را بغل کردم. صورتش کمی متورم بود. چشم‌هایش هنوز بسته بود. دست‌های کوچکش را مشت کرده بود. وقتی گریه می‌کرد چهرۀ صورتی‌رنگش پر چین و چروک و قرمز می‌شد. دوباره او را خواباندم روی تخت کوچک مخصوص نوزادان و چشم دوختم به در. پرستار بخش برایم صبحانه آورد. هم‌تختی‌هایم شیرینی و میوه تعارفم کردند. رفتم کنار پنجره. به ماشین‌های پارک‌شدۀ کنار خیابان نگاه کردم. دنبال پیکان آقامصطفی می‌گشتم. هم‌تختی‌ام پرسید: «غریبی؟» جوابش را ندادم. اگر حرف می‌زدم بغضم می‌ترکید و دلم نمی‌خواست روز به این خوبی را خراب کنم. روزی که خداوند پسری سالم به من عطا کرده بود. باید به‌خاطر داشتن همسری مؤمن و پسری سالم شکرگزار می‌بودم. بالاخره که می‌آمدند، حالا کمی دیرتر. مطمئن بودم آقامصطفی همین اطراف بیمارستان، یک جایی بیدار و منتظر است. او نمی‌توانست این قدر بی‌خیال باشد. دل‌شوره و انتظار زبانم را بسته بود. با کسی حرف نمی‌زدم. از دل‌سوزی‌هایشان حالم بدتر می‌شد. اولین باری بود که گذرم به بیمارستان افتاده بود. چقدر لحظه‌ها کُند و سخت می‌گذشت. چند بار بچه‌ام را بغل کردم، شیر دادم و خواباندم. شمم به در بود که خانمی آهسته در را باز کرد. پرسید: «زینب عارفی توی این اتاقه؟» ⬅️ ادامه دارد ... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
دوازدهم ۶۳ بعد از شهادت آقامصطفی خیلی مشتاق دیدار با رهبر بودم. خیلی این در و آن در زدم. چند بار نامه نوشتم و خواهش کردم که حضرت آقا را ببینم. حتی سال قبل شنیدم که ایشان مشهد هستند و شاید شبی بروند کوه‌نوردی! با پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر مقام معظم رهبری تماس گرفتم که چه شبی و کجا می‌توانیم ایشان را ببینیم. گفتند خبر می‌دهیم و خبر ندادند. خیلی دلم می‌خواست موقعیتی پیش می‌آمد که از دور ایشان را ببینم، اما میسر نشد. یک‌بار که فرزندان شهدای مدافع حرم را برای دیدار با رهبری به تهران دعوت کردند، من به عشق دیدار رهبر، امیرعلی را گذاشتم پیش مادر آقامصطفی و خودم همراه طاهارفتم تهران، به این امید که لحظه‌ای ایشان را ببینم. ولی به من اجازۀ ورود ندادند. همان‌جا نامه‌ای نوشتم و گله کردم. با اینکه میلی نداشتم بروم زابل، به اصرار پدرم رفتم، ولی دلم در مشهد بود. نگران بودم که یک فرصت طلایی را از دست بدهم. مرتب با خانوادۀ شوهرم در تماس بودم. تا اینکه یکشنبه، ۵ فروردین، پدرشوهرم تماس گرفت و گفت: «قراره از فردا روزی ده‌تا از خانواده‌های شهدا رو ببرن دیدار با مقام معظم رهبری. انشاءالله شما رو هم می‌برن، به شرط اینکه زود برگردین.» با خوشحالی گفتم: «همین امروز، همین حالا حرکت می‌کنم.» خانواده‌ام اجازه نمی‌دادند. مادرم گفت: «زینب مطمئنی که می‌برنت؟ هنوز عیددیدنی خونۀ هیچ‌کس نرفتی. خواهرها و برادرهات منتظرن، بعضی‌هاشون ندیدنت.» گفتم: «حتی اگه نیم‌درصد هم احتمال دیدار بدم، میرم.» با معاونت ارتباطات مردمی دفتر رهبری در تهران تماس گرفتم. گفتند: « نه خانم کی گفته؟ اصلاً اسم‌ شما توی لیست نیست. باخیال راحت به ادامۀ مسافرت‌تون برسید.» با این‌حال چنان شوق داشتم که نفهمیدم چه‌طور وسایلم را جمع کردم. دست بچه‌ها را گرفتم و زدم به راه. عصر یکشنبه راه افتادیم و ظهر دوشنبه بعد از چهارده ساعت اتوبوس‌سواری رسیدیم مشهد. پدرشوهرم گفت: «خوب شد اومدین. قراره فردا ببرن‌تون حرم. آمادگی‌اش رو داشته باشین.» اصلاً باورم نمی‌شد. نمی‌توانستم یک‌جا بنشینم. مدام راه می‌رفتم. با اینکه خسته بودم، خوابم نمی‌برد. برای آمدن فردا لحظه‌شماری می‌کردم. سه‌شنبه، هفتم فروردین بعد از نماز مغرب آماده و منتظر بودیم. با مادربزرگ آقامصطفی رفتیم طبقۀ بالا ببینیم آنها هم حاضرند یا نه، که صدای زنگ در حیاط آمد. پدرشوهرم در را باز کرد. هیجان‌زده و بلندبلند گفت: «بفرمایید، بفرمایید، خوش‌آمدید.» از پله‌ها آمدم پایین. چادر رنگی سرم بود. چهارتا محافظ آمدند داخل. یکی پرسید: «کجا بریم پایین یا بالا؟» من با تعجب گفتم: «مگه قرار نیست ما رو ببرین دیدار آقا؟» گفتند: «یک جلسه توجیهیه. زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیره.» پدرشوهرم گفت: «تشریف بیارند بالا. بالا هم بزرگ‌تره، هم وسایل پذیرایی آماده است.» دیدم تعداد زیادی مأمور بیرون ایستاده‌اند و با بی‌سیم صحبت می‌کنند. پاسداری خطاب به پدرشوهرم گفت: «گفتند هر جا بچه‌های شهید هستند، همان‌جا می‌رویم.» احتمال دادم که حضرت آقا می‌خواهند تشریف بیاورند. رفتم داخل اتاق. در حالی‌که چادر مشکی‌ام را جلو آینه می‌پوشیدم، حس کردم حرارت بدنم به‌شدت بالا می‌رود. گونه‌هایم تب‌دار و سرخ شده بود و روی پیشانی‌ام دانه‌های درشت عرق می‌جوشید. آمدم بیرون. مأموری گوشی‌ام را گرفت. به طاها گفتم: «برو به سارا بگو به لیلاخانم و بقیه زنگ بزنه بگه زود بیان اینجا.» بلافاصله گوشی‌های بقیه را هم جمع کردند. چند پاسدار هم‌زمان وارد شدند. دو نفر رفتند داخل حیاط. یک نفر اتاق‌ها را وارسی کرد. همه با صدایی آهسته و ملایم حرف می‌زدند. همهمۀ دلپذیری ایجاد شده بود. قلبم گاهی چنان تند می‌تپید که فکر می‌کردم هر آن ممکن است تار و پودش از هم بگسلد. با خودم گفتم: «یعنی امکان داره حضرت آقا به خونۀ من بیان، اون هم سرزده؟» دستم را روی قلبم گذاشته بودم و مدام ذکر می‌گفتم. بالاخره مردی بی‌سیم به‌دست اعلام کرد: «آقا می‌خواهند تشریف بیاورند.» این خبر از آستانۀ تحمل من بالاتر بود. احساسی که داشتم نیرومندتر از شادی بود؛ چیزی کوبنده و بی‌حس‌کننده. خیال می‌کردم تمام عضلاتم کِرِخت شده‌اند. نمی‌توانستم حرف بزنم، بخندم یا حتی گریه کنم. نگاهم روی عکس مصطفی ثابت مانده بود. با خودم نجوا کردم: «کاش بودی مصطفی و این لحظه رو می‌دیدی!» از نگاهش خواندم: «خودم آقا رو دعوت کردم.» به محض ورود آقا، اشک چون باران بر گونه‌های همۀ ما جاری شد. مخصوصاً پدر آقامصطفی چنان از شوق گریه می‌کرد که شانه‌هایش به‌شدت می‌لرزید. من دلم نمی‌خواست اشک در این لحظات حساس، جلو نگاهم را بگیرد. با این‌حال چاره‌ای نداشتم جز اینکه از پسِ پردۀ اشک شاهد تحقق این رؤیا در بیداری باشم . ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
نوزده و بیستم ۵۸ با سید نجمه که هوایم را دارد رودربایستی دارم. مجبورم می‌کند این بار جلو دوربین بروم و علیه جمهوری اسلامی ‌حرف زده و از دموکرات تعریف کنم. به خط می‌شویم و هر کس اتهامش را بیان می‌کند. دست و پا شکسته انگلیسی بلدم. ترکی استانبولی هم ‌صحبت می‌کنم. شانس من خبرنگار ترکیه‌ای‌ با اتیکت عایشه به طرفم می‌آید و می‌گوید: «‌خودت رو معرفی کن.» ـ سعید سردشتی. محمد، پسر عبدالله حسن‌زاده دبیر کل حزب دموکرات، هم که با یک زن فرانسوی ازدواج کرده به عنوان مترجم حضور دارد. او می‌خواهد مطالبم را ترجمه کند ولی با زبان ترکی استانبولی جواب عایشه را می‌دهم. او خوشحال می‌شود و به ترکی می‌گوید: «‌اتهامت چیه؟» ـ نمی‌دانم. ـ چطور نمی‌دونی؟ مگه وکیلت برات نگفته؟ ـ وکیل! کدوم وکیل؟ ـ مگه وکیل نداری؟ ـ الان هیجده ماهه اینجام، هنوز نمی‌دونم واسه چی اسیرم. از صداقت و صراحتم خوشش می‌آید و می‌گوید: «‌قاضی چی، قاضی دارین؟» در اینجا فرد رو محاکمه نمی‌کنن. بلکه پرونده رو محاکمه می‌کنن. بر اساس گزارشات راست و دروغی که به دستشون می‌رسه، واسه ما زندان می‌بُرن. ـ یعنی شما با قاضی صحبت نمی‌کنین؟ ـ اینجا بدترین آدم‌کشا قاضی می‌شن. به خیال خودشون می‌خوان جمهوری اسلامی ‌رو نابود کنن ولی زندانیای بیچاره رو اعدام می‌کنن. ـ مگه تا حالا کسی رو هم اعدام کردن؟ دستم را به طرف گورستان کریسکان دراز می‌کنم و می‌گویم: «‌اگه می‌خواین واقعیت رو بفهمین، برین داخل درۀ کریسکان و قبرا رو بکنین و از اعدامیا فیلم بگیرین.» محمد حسن‌زاده هر چه تلاش می‌کند صحبت‌ها‌یم را بفهمد و جور دیگری برای عایشه ترجمه کند او مانعش می‌شود و می‌گوید: «‌خودم می‌فهمم.» عایشه ترکی صحبت می‌کند و محمد هم ترکی بلد نیست و نمی‌فهمد چه گفته‌ام‌. فیلم این خبرنگار ترکیه‌ای‌ به دست دبیر کل حزب دموکرات می‌رسد و می‌گوید: «‌به این پدرسوخته بگین هیجده ماهه اینجایی هنوز نمی‌دانی جرمت چیه. آن‌قدر نگهت می‌دارم تا بفهمی ‌جرمت چیه.» از آن تاریخ به بعد دیگر هیچ خبرنگار و فیلمبرداری به زندان راه ندادند. در طول دوران زندان ‌تمام سعی و تلاشم را می‌کنم تا نیروهای حزب دموکرات را آگاه کنم و تسلیم ایران شوند. با آن‌ها‌ بحث کرده و دروغ‌ها‌ی دموکرات را برایشان‌ برملا می‌کنم. چند نفر اسلحه را زمین گذاشته و تسلیم دولت می‌شوند. تعدادی هم راه برگشت ندارند حزب را رها کرده و به اروپا پناهنده می‌شوند. احمد غمبار بچه سردشت، حسین مالی، ملاحسین شیوه سالی، ابولهب از این جمله‌اند‌. علی سوره بچه بیوران سردشت توبه کرده و فرار می‌کند و قرار می‌گذارد بیاید و با اسلحه خودش نجاتم دهد. سید لقمان حسینی هم به اروپا می‌رود. : مادر برام قصه بگو خاله غنچه ماهی یکی دو بار با فامیل‌ها‌ به ملاقات سعید می‌رفت. تا برمی‌گشت و خبر سلامتی او را می‌آورد جان به لب می‌شدم. مسئولیت ‌خانه و سه دخترم و سه خواهر سعید و یادگار به دوشم افتاده بود. یک بار خاله غنچه به تنهایی با الاغ به ملاقات سعید رفت. ماشین نبود و باید در سرما و گرما با هر وسیله‌ای‌ خودش را به آنجا می‌رساند. بین راه از کول الاغ افتاده و ته درّه سقوط کرده بود. دست و پا و دنده‌ها‌یش شکسته و نیمه‌جان برگشته بود. حالا باید از خاله غنچه هم پرستاری می‌کردم. پرستاری از خاله غنچه ارزشش را داشت. اندازه ده مرد توانایی و کارایی داشت. در این زمان خبر دادند می‌خواهند سعید را اعدام کنند. اطلاعات دلداری‌مان داد و گفت: «‌هر کاری لازم باشه برای آزادی سعید انجام می‌دیم. هر کس رو بخوان می‌دیم تا سعید رو مبادله کنیم.» گفتند: «‌چندین زندانی داریم که می‌تونیم با سعید مبادله کنیم. غصه نخورین، این جوری می‌خوان روحیه شما رو بشکنن.» مردم هم به شایعات دامن می‌زدند و می‌گفتند: «‌امکان نداره دموکرات سعید رو آزاد کنه.» افراد بانفوذ قول همکاری و سفارش برای آزادی سعید می‌دادند. با خاله غنچه به منزل ده‌ها‌ نفر از وابستگان و طرفداران دموکرات می‌رفتیم و التماس می‌کردیم. هر کسی کاری از دستش می‌آمد به سراغش می‌رفتیم و با واسطه و رشوه سعی داشتیم مانع اعدام سعید شویم. پیش کاک محمد، برادر ملا عبدالله از رهبران حزب دموکرات، رفتیم و گفتم: «‌پنج تا بچه دارم و شوهرم ‌کاره‌ای‌ نبوده، بی سرپرستم و کمکم کن.» دلداری‌ام داد و گفت: «‌نمی‌ذارم اعدامش کنن.» کاک محمد بی‌طرف بود و کاری به دموکرات نداشت ولی برادرش مسئول آنجا بود و حرفش را گوش می‌کرد. زیبا خواهر سعید خواستگار داشت ولی به خاطر اسارت سعید تن به ازدواج نمی‌داد. عاقبت نامه‌ای‌ از طرف سعید به دستمان رسید که .... ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷