#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_ نوزده و بیستم
#قسمت ۵۸
با سید نجمه که هوایم را دارد رودربایستی دارم. مجبورم میکند این بار جلو دوربین بروم و علیه جمهوری اسلامی حرف زده و از دموکرات تعریف کنم.
به خط میشویم و هر کس اتهامش را بیان میکند. دست و پا شکسته انگلیسی بلدم. ترکی استانبولی هم صحبت میکنم. شانس من خبرنگار ترکیهای با اتیکت عایشه به طرفم میآید و میگوید: «خودت رو معرفی کن.»
ـ سعید سردشتی.
محمد، پسر عبدالله حسنزاده دبیر کل حزب دموکرات، هم که با یک زن فرانسوی ازدواج کرده به عنوان مترجم حضور دارد. او میخواهد مطالبم را ترجمه کند ولی با زبان ترکی استانبولی جواب عایشه را میدهم. او خوشحال میشود و به ترکی میگوید: «اتهامت چیه؟»
ـ نمیدانم.
ـ چطور نمیدونی؟ مگه وکیلت برات نگفته؟
ـ وکیل! کدوم وکیل؟
ـ مگه وکیل نداری؟
ـ الان هیجده ماهه اینجام، هنوز نمیدونم واسه چی اسیرم.
از صداقت و صراحتم خوشش میآید و میگوید: «قاضی چی، قاضی دارین؟»
در اینجا فرد رو محاکمه نمیکنن. بلکه پرونده رو محاکمه میکنن. بر اساس گزارشات راست و دروغی که به دستشون میرسه، واسه ما زندان میبُرن.
ـ یعنی شما با قاضی صحبت نمیکنین؟
ـ اینجا بدترین آدمکشا قاضی میشن. به خیال خودشون میخوان جمهوری اسلامی رو نابود کنن ولی زندانیای بیچاره رو اعدام میکنن.
ـ مگه تا حالا کسی رو هم اعدام کردن؟
دستم را به طرف گورستان کریسکان دراز میکنم و میگویم: «اگه میخواین واقعیت رو بفهمین، برین داخل درۀ کریسکان و قبرا رو بکنین و از اعدامیا فیلم بگیرین.»
محمد حسنزاده هر چه تلاش میکند صحبتهایم را بفهمد و جور دیگری برای عایشه ترجمه کند او مانعش میشود و میگوید: «خودم میفهمم.»
عایشه ترکی صحبت میکند و محمد هم ترکی بلد نیست و نمیفهمد چه گفتهام. فیلم این خبرنگار ترکیهای به دست دبیر کل حزب دموکرات میرسد و میگوید: «به این پدرسوخته بگین هیجده ماهه اینجایی هنوز نمیدانی جرمت چیه. آنقدر نگهت میدارم تا بفهمی جرمت چیه.»
از آن تاریخ به بعد دیگر هیچ خبرنگار و فیلمبرداری به زندان راه ندادند. در طول دوران زندان تمام سعی و تلاشم را میکنم تا نیروهای حزب دموکرات را آگاه کنم و تسلیم ایران شوند. با آنها بحث کرده و دروغهای دموکرات را برایشان برملا میکنم. چند نفر اسلحه را زمین گذاشته و تسلیم دولت میشوند. تعدادی هم راه برگشت ندارند حزب را رها کرده و به اروپا پناهنده میشوند. احمد غمبار بچه سردشت، حسین مالی، ملاحسین شیوه سالی، ابولهب از این جملهاند. علی سوره بچه بیوران سردشت توبه کرده و فرار میکند و قرار میگذارد بیاید و با اسلحه خودش نجاتم دهد. سید لقمان حسینی هم به اروپا میرود.
#فصل_بیستم: مادر برام قصه بگو
خاله غنچه ماهی یکی دو بار با فامیلها به ملاقات سعید میرفت. تا برمیگشت و خبر سلامتی او را میآورد جان به لب میشدم. مسئولیت خانه و سه دخترم و سه خواهر سعید و یادگار به دوشم افتاده بود. یک بار خاله غنچه به تنهایی با الاغ به ملاقات سعید رفت. ماشین نبود و باید در سرما و گرما با هر وسیلهای خودش را به آنجا میرساند. بین راه از کول الاغ افتاده و ته درّه سقوط کرده بود. دست و پا و دندههایش شکسته و نیمهجان برگشته بود. حالا باید از خاله غنچه هم پرستاری میکردم. پرستاری از خاله غنچه ارزشش را داشت. اندازه ده مرد توانایی و کارایی داشت.
در این زمان خبر دادند میخواهند سعید را اعدام کنند. اطلاعات دلداریمان داد و گفت: «هر کاری لازم باشه برای آزادی سعید انجام میدیم. هر کس رو بخوان میدیم تا سعید رو مبادله کنیم.»
گفتند: «چندین زندانی داریم که میتونیم با سعید مبادله کنیم. غصه نخورین، این جوری میخوان روحیه شما رو بشکنن.»
مردم هم به شایعات دامن میزدند و میگفتند: «امکان نداره دموکرات سعید رو آزاد کنه.» افراد بانفوذ قول همکاری و سفارش برای آزادی سعید میدادند. با خاله غنچه به منزل دهها نفر از وابستگان و طرفداران دموکرات میرفتیم و التماس میکردیم. هر کسی کاری از دستش میآمد به سراغش میرفتیم و با واسطه و رشوه سعی داشتیم مانع اعدام سعید شویم.
پیش کاک محمد، برادر ملا عبدالله از رهبران حزب دموکرات، رفتیم و گفتم: «پنج تا بچه دارم و شوهرم کارهای نبوده، بی سرپرستم و کمکم کن.»
دلداریام داد و گفت: «نمیذارم اعدامش کنن.»
کاک محمد بیطرف بود و کاری به دموکرات نداشت ولی برادرش مسئول آنجا بود و حرفش را گوش میکرد.
زیبا خواهر سعید خواستگار داشت ولی به خاطر اسارت سعید تن به ازدواج نمیداد. عاقبت نامهای از طرف سعید به دستمان رسید که ....
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیستم
#قسمت۵۹
زیبا خواهر سعید خواستگار داشت ولی به خاطر اسارت سعید تن به ازدواج نمیداد. عاقبت نامهای از طرف سعید به دستمان رسید که به زیبا توصیه کرده بود زندگیاش را به خاطر اسارت او خراب نکند. اگر طرف را دوست دارد با او ازدواج کند.
روزی مردی نظامی به منزلمان آمد و خودش را عصبانی نشان داد و گفت: «از طرف دولت آمدم.»
روی اتیکت لباسش نوشته بود الیاسی. گفتم: «کارت شناسایی نشان بده.»
ـ ندارم.
ـ آقای محترم، شما که از طرف دولت اومدین باید اجازهنامۀ کتبی داشته باشین.
ـ ندارم ولی میخوام خونهات رو بگردم. گزارش دادن شوهرت اسلحه داره.
اگه اسلحه داره لابد مأمور دولت بوده، به شما چه ربطی داره؟
با پررویی وارد خانه شد. کلت سعید را گذاشته بودم لای متکای بچه. همین که وارد خانه شد متکا را از پنجره اتاق انداختم توی حیاط پدرشوهرم و او متوجه نشد. تمام اثاثیه منزل را بهم ریخت و آلبوم عکس شوهرم را ورق زد. عکس سعید و بچههای سپاه را در آورد و خواست با خودش ببرد که جلویش را گرفتم و نگذاشتم. گفتم: «اگه تو نظامی هستی چطور بدون مجوز وارد منزل من شدی؟ لعنت به اون دولت و نظامی که مأمورانش بدون مجوز وارد خونه مردم بشن. الان زنگ میزنم سپاه تا ببینم با چه مجوزی وارد خونه یه زن نامحرم شدی.»
به نظام و سپاه و ارتش و مملکت بد و بیراه گفتم. باورش شد طرفدار نظام نیستم. خندهاش گرفت و گفت: «بابا شما که از خودمانین. ضد انقلابین!»
در این موقع سفره پهن بود و مختصر نان و ماستی داشتیم. سقف خانه چکه میکرد و سطل و کاسه و بشقاب روی فرشها چیده بودم تا آبها جمع شود. شُر شُر روی فرشها آب میچکید. همین که اوضاع آشفته ما را دید، خندید و گفت: «بابا شما اگه طرفدار دولت بودین که این وضعتان نبود.»
پشیمان شد و رفت. از طرف حزب دموکرات آمده بود وضع ما را بررسی کند و ببیند چه امکاناتی داریم و آیا عکس مسئولین نظام را به دیوار خانهمان نصب کردهایم یا اسلحه و وسایل دولتی در خانهمان پیدا میشود، وابسته به نظام هستیم یا نه. چون سعید در طول اسارت زیر بار نرفته بود که طرفدار نظام جمهوری اسلامی بوده و با سپاه همکاری داشته است، دائم جاسوسان دور و برمان میپلکیدند. چند بار کمیته امداد خواسته بود خانهمان را تعمیر کند ولی نگذاشته بودم. چون میترسیدم گزارش تعمیرات به دموکرات برسد و برای سعید گران تمام شود. بعد از رفتن الیاسی به سپاه زنگ زدم و گفتم: «شما مأمور فرستادین خونۀ ما.»
گفتند: «شما که خودت یک پا چریکی. مگه نمیدونی ما هیچ وقت مأمور تکنفره به خونه کسی نمیفرستیم، باید همان موقع جلوش رو میگرفتی و نمیذاشتی بره.»
گفتم: «میتونستم جلوش رو بگیرم و به غلط کردن بندازمش. چون اسلحه داشتم ولی ترسیدم برای سعید گران تموم بشه.»
یک شب منزلمان را محاصره کرده بودند و میخواستند نابودمان کنند. اسلحه و نارنجک را برداشتم و بچهها را بردم زیرزمین و منتظرشان ماندم. منتظر شدم اگر وارد حیاط شدند با نارنجک دخلشان
را بیاورم. ولی جرئت نکردند وارد خانه شوند. شبها بچهها را جمع میکردم و میبردم زیرزمین میخواباندم تا در امان باشیم.
بچهها را توی مدرسه اذیت میکردند. سرکوفت میزدند و با گفتن جاش و بیپدر و مزدور به جانشان میافتادند. دخترم توی مدرسه ابتدایی سرود «مادر برام قصه بگو دل تنگ تنگه، قصه بابا رو بگو دل تنگ تنگه» خوانده بود و همه را به گریه انداخته بود. همکلاسی دخترم وضع مالی مناسبی داشت. حمام و استخر و مبل و فرش و میز ناهارخوری و امکانات خیلی خوبی داشتند. هر وقت به خانۀ همکلاسیاش میرفت، پکر و سرخورده برمیگشت و حالش بد میشد. میگفت: «مادر چرا اونا وسایل قشنگ دارن و ما توی این خونۀ کوچک باید پیش موشها زندگی کنیم؟ چرا باید کاسه و طشت زیر چکه سقف بذاریم تا فرشهامون خیس نشه؟»
اسیر واقعی من و بچههایم بودیم. به نظرم سعید راحت بود و دردی جز دوری بچهها نداشت. توی کوچه جلو روی خودم به بچههایم تشر میزدند. همین که میرفتم توی جمع زنانه، صحبتهایشان را قطع میکردند و زیر لب میگفتند: «بازم این زن جاش اومد.»
همیشه پشت سر خودم و شوهرم حرف میزدند. با اشاره و کنایه در مراسم ختم و عزا از من دوری میکردند. حتی نتوانستم به عروسی برادرم بروم. تا لباس تازهای میخریدم فوری انگ بیحیایی میزدند و میگفتند: «شوهرش اسیره، خودش عار و درد نداره و خوش میگذرانه.»
میرفتم میگفتند: «شوهرش اسیره، آرایش میکنه و به خودش میرسه.»
لباس سیاه میپوشیدم میگفتند: «لباس عزا پوشیده و اومده جشن عروسی.»
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیستم
#قسمت ۶۰
دو دست لباس مشکی داشتم که چپ و راست میپوشیدم.
هرگز لباس تازهای نخریدم. هیچ وقت دلم نیامد نان سالم تکه کنم و بخورم. همیشه نان ریزه زیر دست بچهها را جمع میکردم و میخوردم و خدا را شکر میکردم.
لباسهای نازدار را قرض میکردم و توی عروسی میپوشیدم تا طعنه نشنوم.
مرد خانه بودم و کارهای اداری و پیگیری درس بچهها و خرید منزل و تعمیرات خانه و خرید نفت و تهیه آب به دوشم افتاده بود.
اگر علی شهید نمیشد اینقدر زجر
نمیکشیدم.
نمیدانم حال و روز حمیرا و افسانه چگونه بود. خدا بهشان کمک کند.
هنوز سعید زنده بود اینقدر زجر میکشیدم.
آنها که شوهرانشان شهید شده بودند چگونه تحمل میکردند؟
کنار بچههایم دلتنگیام را با آنها تقسیم میکردم ولی حمیرا که یادگارش را جا گذاشته و رفته بود، چگونه روزگار را سر میکرد؟
افسانه که فقط چند ملاقات دزدکی با علی داشت روح و روانش را با علی فرستاده بود. با اشک و حسرت میآمد و از کوچه ما گذر میکرد و چشم به پنجره میدوخت.
آنقدر وضعیتم سخت و تأسفبار بود که دائم اشک میریختم. مشکلات شیمیایی باعث شده بود اشک چشمم خشک شود و مجرای اشکم بسته شود. پشت چشمم آب جمع شده بود. پزشکان نمیتوانستند علتش را تشخیص دهند. بینی زهرا توی مدرسه شکسته بود و مجبور شدم ببرمش ارومیه و با هزینۀ کمیته امداد عملش کنم. چشم خودم را هم نشان دادم. گفتند باید عمل کنم. زهرا که خوب شد چشم خودم را هم عمل کردم.
زهرا به مدرسه رفت و دو هفته بعد یکی از همکلاسیهایش مستقیم آمده بود توی صورتش و دماغ زهرا دوباره شکست. مجبور شدم برای بار دوم ببرم و با هزینه خودم عملش کنم.
مینا کوچک بود و شیرخشک میخورد. هر وقت کاری داشتم پیرزن همسایه میآمد و از او نگهداری میکرد.
رابطۀ خوبی با هم داشتند و مینا بیتابی نمیکرد.
تابستان بود و آماده شدم به ملاقات سعید بروم.
کمبود آب و بمباران صدام در کردستان عراق با بمبگذاری ماشینهای عمومی و مسافربری بیداد میکرد. جانمان را کف دست گرفتیم و به خطر انداختیم.
پسرم رضا را هم همراهم بردم ولی نگذاشتند با سعید ملاقات کنیم.
رضا از لای در وارد محوطه زندان شد و توانست پدرش را لحظهای ببیند.
همین که پدرش را بغل کرده بود، نامردا سر رسیده و او را از بغل پدرش جدا کرده و نگذاشته بودند همدیگر را ببوسند. دست خالی برگشتیم و امکان ملاقات نیافتم.
خاله غنچه و اقواممان در عراق هر ماه به ملاقاتش میرفتند و خبر سلامتیاش را برایمان میآوردند. توی عراق فامیل زیاد داشتیم و بهش سر میزدند. حضور فامیلهای مسلح در عراق باعث شده بود دموکرات بترسد و سعید را اعدام نکند. با هر ملاقاتی باید برای نیروهای دموکرات کفش و لباس و گیوه و صابون و مواد شوینده میفرستادیم تا ملاقات بدهند و سعید را اذیت نکنند. هر چه حقوق از سپاه و کمیته امداد میگرفتم پسانداز کرده و برای دموکرات خوراک و پوشاک میفرستادم تا به هوای کمکها سعید را اعدام نکنند. سپاه هم ایرادی نمیدید برای حفظ جان سعید رشوه بدهیم. هماهنگ میکردند لب مرز اجازه خروج وسایل را بدهند.
دموکرات از من خواسته بود همکاری کنم و اسامی بسیجیان و پیشمرگان مسلمان کرد را برایشان بفرستم تا شوهرم را آزاد کنند. من هم اسامی طرفداران خودشان را به عنوان طرفدار دولت نوشتم و داخل پاکت شیرینی گذاشتم و برایشان فرستادم. تمام کارهایم را با اطلاعات چک میکردم و بعد اقدام میکردم. پیشبینی میکردیم در برابر خواستههای آنها چه اقداماتی انجام دهیم. یک بار گفته بودند برای حسننیت بیست کیلو شیرینی خامهای خوشمزه برایشان بفرستم.
با اطلاعات هماهنگ کردم و گفتند: «اشکالی نداره بفرست.»
شیرینی را با ماشین همسایهمان که میخواست به عراق برود فرستادم. چون شیرینیها را صادقانه فرستاده و مسموم نکرده بودم، فهمیده بودند قصد ضربه زدن به آنها را ندارم. این اقدام امتیاز خوبی برای سعید محسوب میشد.هر روز خبر میرسید یکی از زندانیان اعدام شده، تا بفهمم سعید نبوده نصفهجان میشدم. اول گفتند باید پنج سال در زندان بماند. منتظر ماندیم تا پنج سالش تمام شود ولی بعد شایعه شد میخواهند اعدامش کنند. قاعده و قانونی نداشتند. هر کس برای خودش حکم میبرید و اعدام میکرد. اگر با کسی در سردشت مشکل شخصی داشتیم فرصت را غنیمت شمرده و شکایتی به دموکرات میفرستاد و میخواست سعید را اعدام کنند. اختلافات شخصی را حزبی جلوه داده و کار زندانی را سختتر میکردند.
ادامه دارد....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷