eitaa logo
امام زادگان عشق
94 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
327 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 💠روایت حاج قاسم سلیمانی وقتی برای آیت الله بهاءالدینی تعریف کردم که شهید حسین علی عالی شب عملیات روی سیمهای خاردار خوابید تا بچه ها از معبر عبور کنند ، ایشان بیش از 10دقیقه گریه کردند . 💠💠💠💠💠 💠 بوسیدن کف پای مادر مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند ، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم . با هماهنگی قبلی ، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند ، عازم شدیم . وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می خوانند . بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت : من به منزل می روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید . بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم . برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت : این مطلبی را که می گویم جایی منتشر نکنید . گفت : همیشه دلم می خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم ، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم . با خودم فکر می کردم حتما رفتنی ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد . سردار در حالیکه اشک برگونه هایش جاری شده بود گفت : نمی دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم . 📚من هستم ... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 ۴ نشستم کنار پدرم. دستش را گرفتم. رگ‌های برآمدۀ دستش را نوازش کردم. جوانی‌اش را با تدریس به بچه‌پسرهای شیطان سپری کرده بود و حالا در سن هفتادونه‌سالگی بسیار صبور بود. آهسته گفتم: «آقا، فامیل ما عارفیه. من کسی رو می‌خوام که فامیلش عارفی باشه.» آقام خیلی به این چیزها اهمیت می‌داد. گفتم: «کسی رو می‌خوام که فامیل خودش عارفی باشه، تازه فامیل مادرش هم عارفی باشه!»پدرم، هم عموی مادر آقامصطفی می‌شد، هم دایی پدرش. برای همین فامیل مادر آقامصطفی هم عارفی بود. گفتم: «کسی رو می‌خوام که ریش داشته باشه، مؤمن باشه، ساکن مشهد باشه، اهل زابل نباشه!» آقام داشت فکر می‌کرد. حواسش نبود که من دارم مشخصات چه کسی را می‌دهم. گفت: «حالا ما همچین آدمی رو از کجا بیاریم بابا؟» گفتم: «آقا یک کمی فکر کنین یادتون میاد!» گفت: «من همچین کسی رو نمی‌شناسم. همین رو قبول می‌کنیم. منتهی گفتم باید صبر کنن تا اول ربابه ازدواج کنه.» بعد دوباره زنگ در حیاط به صدا درآمد. این بار برادرم در خانه بود و در را باز کرد. دیدم آقامصطفی تنهایی آمده است. نشست کنار پدرم. ما هم نشسته بودیم. نگاهی به من کرد، بعد به پدرم گفت: «عمو من اومدم خواستگاری!» ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈شمایادتون نمی یاد: 🔹️یه زمانی بجای میزریاست به سیم خاردارمی چسبیدن. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 _زیبا 🎥 رفتن حاج حسین یکتا که روی لبانتان نشست و را با ذکر یاد کنید. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
34 🔷 ما آدم ها باید به این باور برسیم که توی دنیا هر چیزی رو که به دست میاریم، حتما بجاش یه چیز دیگه رو از دست میدیم. 💢 دنبال هر کاری بری در واقع فرصت انجام کارای دیگه رو از دست دادی. ✅ تنها یه جا هست که هرچی از خودت بهش بدی چیزی رو از دست ندادی اونم "در تجارت با خدا....." 🌺 خداوند متعال تنها کسی هست که بهای وقت و نعمت ها و فرصت های تو رو به طور کامل بهت پرداخت خواهد کرد... 🔷 همه ما آدما باید اینو بدونیم که هر کاری جای دیگه انجام بدیم وقت و فرصت هامون رو حروم کردیم و به جاش چیزی به دست نیاوردیم 💢 هر چیزی از زندگی خودمون رو که فدای خدا نکنیم واقعا تلف شده و نابودش کردیم... دنیا با کسی شوخی نداره و ما ابدیتی در پیش داریم. چه میکنیم؟ 🌹 زندگی خودمون رو مثل حاج قاسم فدای خدا میکنیم یا همینجوری الکی از دستش میدیم؟... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
‼️احکام صدقه 🔷 بعد از تحویل صدقه به فقیر یا وکیل فقیر، برگشتن و انصراف از آن شرعاً ممکن نیست. 🔷 واسطه شدن برای رساندن صدقه به دیگری مستحب است. از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نقل شده است: 🌹مَنْ تَصَدَّقَ بِصَدَقَةٍ (عَنْ رَجُلٍ إِلَى مِسْکِینٍ)کَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِهِ وَ لَوْ تَدَاوَلَهَا أَرْبَعُونَ أَلْفَ إِنْسَانٍ ثُمَّ وَصَلَتْ إِلَى الْمِسْکِینِ کَانَ لَهُمْ أَجْرٌ کَامِلٌ وَ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ وَ أَبْقَى- لِلَّذِینَ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا لَوْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ. 🔷کسی که صدقه شخصی را به نیازمندی برساند، مانند صدقه دهنده اجر دارد و اگر صدقه در دست چهل هزار نفر بچرخد و سپس به فقیر برسد، برای هر چهل هزار نفر اجر کامل است. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
80.Abasa.11-16.mp3
3.07M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌺 🌺 🌸 تفسیر قطره ای🌸 💐 💐 استاد گرانقدر حجت الاسلام و المسلمین 🌸- عبس🌸 💐-11-16💐 💐 💐 🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه شهداء بویژه سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش - امام شهداء و اموات🌿 هر روز با تفسیر یکی از سوره های جزء ۳۰قرآن کریم توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab🇮🇷〰〰〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 شڪ نـدارم نگاه بہ چهره هایشان عبــادت استـــــ ... عبـادتے از جنسِ مقبـول بہ ڪاش شفـاعتے شاملِ حالمـان شود ... 🤚 🌸🍃 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 لیلة الرغائب و آن دعا 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
👈سرداری که عکسم را خراب کرد! 💥ناگفته ای از عکاس قدیمی انقلاب 💢مرحوم حاج "رضا هوش وَر" عکاسی بود که به اذعان کسانی که از دوران انقلاب اسلامی عکاسی می کردند، بدون اینکه وابسته به ارگان یا خبرگزاری باشد، برای دلش عکس می گرفت. 🔹️مهمترین تفاوت او با دیگر عکاسان این بود که: به محض اینکه از امام خمینی و دیگر شخصیتهای انقلاب عکاسی می کرد، بجای آن که عکسها را در آرشیو حبس کند، به سرعت چاپ می کرد و با کمترین قیمت ممکن (دقیقا 40 ریال که هزینه چاپ یک عکس 12*9 دهۀ 60 بود) در مغازه اش که پشت مجلس میدان بهارستان بود، به همگان می فروخت. 🔹️چند سال پیش که به مغازه اش در پل چوبی تهران رفتم، پس از آنکه یادی از گذشته ها کردیم، خاطره ای جالب و ناگفتۀ مهمترین عکسی که انداخته بود، برایم تعریف کرد: 💢"آن روز به نماز جمعه رفته بودم تا عکاسی کنم. امام جمعه هم حضرت آیت الله خامنه ای بود. ایشان که وارد شد، دوربین را روی چهره اش میزان کردم، تا دکمه دوربین را فشردم تا عکس را ثبت کنم، ناگهان جوانی ریشو پشت ایشان ظاهر شد و صاف به دوربین نگاه کرد. 🔹️آقا رفت و دیگر نتوانستم آن عکس را مجددا بگیرم. خیلی از آن جوان عصبانی شدم. خب عکسم را خراب کرده بود. نمی دانستم بهش چی بگویم. 🔹️خرداد ماه 1362 که عکس و خبر شهادت "محمد بروجردی" فرمانده سپاه کردستان در روزنامه ها منتشر شد، چهرۀ او خیلی برایم آشنا آمد. ناگهان یاد آن عکس در نماز جمعه افتادم. ☘عکس را که آوردم، دیدم بله خودش است. آن که آن روز به یکباره پشت سر آقای خامنه ای پیدایش شد و به تصور من عکسم را خراب کرد، کسی نبود جز شهید "محمد بروجردی". با ذکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 🍯 آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند😊 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۵ با شنیدن این جمله رنگ از رویم پرید. همه با تعجب به مصطفی نگاه کردند. من نشسته بودم در جمع دخترها. آقام اشاره کرد، یعنی شماها بلند شوید بروید توی اتاق. هال و پذیرایی ما دوتا در سه‌لت داشت. موقع مهمانی‌ درها را باز می‌کردیم و هال بزرگ می‌شد. من سریع رفتم پشت در سه‌لتی که آنها آن‌طرفش نشسته بودند. نشستم و گوش دادم. مصطفی به پدرم می‌گفت: «دو ماه مونده که سربازی‌ام تموم بشه. فعلاً شغلی ندارم، برای همین خانواده‌ام مخالف ازدواج من هستنو برام خواستگاری نمیرن؛ اما من دوست دارم زودتر ازدواج کنم تا به گناه نیفتم. از دختر شما هم خوشم اومده. با این شرایطی که من دارم، شما دخترتون رو به من میدین؟» من دختر کوچک خانواده بودم. ربابه یک سال از من بزرگ‌تر بود. مادرم به‌شدت پای‌بند سنت‌ها بود. می‌گفت: «آسیا به نوبت!» ربابه.» گفتم: «آقام الان فکر می‌کنه که اون اومده خواستگاری ربابه.» بعد از خودم پرسیدم: «از کجا معلوم که خواستگار ربابه نباشه؟ اون که اسمی از من نبرد!» ولی دلم گواهی می‌داد که خواستگار من است. به آشپزخانه رفتم و به ربابه گفتم: «شنیدی آقامصطفی اومده خواستگاری؟» ربابه بااکراه گفت: «من از مردهای ریشو و مؤمن خوشم نمیاد!» گفتم: «واقعاً؟یعنی تو بهش جواب نمیدی؟» گفت: « نه!» خوشحال شدم. گفتم: «ربابه من برعکسِ تو، ازش خوشم اومده!» گفت: «آره. با روحیات تو جور درمیاد.» پرسیدم: «تو ناراحت نمی‌شی اگه من زودتر ازدواج کنم؟» گفت: «نه! تازه کمکت هم می‌کنم.» صبح روز بعد مادرم گفت: «زینب آماده باش! امشب می‌خوان برات نشون بیارن.» نمی‌توانستم با مادرم بحث کنم و متقاعدش کنم که به آنها بگوید نیایند. رفتم خانۀ آبجی بزرگم. گفتم: «فاطمه جون بیا با هم بریم بیمارستان. می‌خوام با پسر حاج‌محمود صحبت کنم.» آبجی‌ام گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟» گفتم: «چه کار کنم؟ نمی‌خوامش، ولی مامان میگه از این بهتر دیگه برات نمیاد.» فاطمه گفت: «خب راست میگه! می‌خوای زن یکی بشی که هشتش گرو نُهش باشه؟» گفتم: «ولی من ازش خوشم نمیاد!» زابل رسم نبود دختر و پسر قبل از ازدواج با هم صحبت کنند، حتی در مراسم خواستگاری. من بدون اجازۀ پدر و برادرهایم آمده بودم و اگر می‌فهمیدند خیلی عصبانی می‌شدند. هر طور بود آبجی‌ام را راضی کردم. رفتیم بیمارستان. من در محوطۀ بیمارستان روی نیمکتی نشستم و ‌فاطمه رفت او را از داخل بخش آورد. ایستاد روبه‌روی من. تعارفش نکردم که کنارم بنشیند. چادرم را کشیده بودم توی صورتم. تُن صدایم پایین بود. تُندتُند و بدون مکث شروع کردم به حرف‌زدن. ..... ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا