#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه_و_یک
از این کار ها باز هم کردم،اما کم کم راه افتادم.اولین روز،درخانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم ،سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی.آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی!
اما آخرین لقمه را فرونداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی.
_کجا آقا مصطفی؟
_بچه رو میبرم استخر.
تنهایی آزارم میداد،ولی میدانستم اعتراضم بی فایده است.هنوز در رو دربایستی با تو بودم.گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و این هارا راه مینداختی،اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم.یک هفته شد،دوهفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارهارا انجام بدهد.مادرت فهمید و گفت:((سمیه جان ،مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمیزد،تو به کارش بگیر!))
اما من دلم نمی آمد،چون میدانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند.این طور کارها به دست و پایت تار می تنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود.
من باید کاری میکردم که هم درسم را بخوانم،هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه.
⬅️ #ادامه دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت_شصت و یکم
صدای انفجارهایی از دوردست می آمد. بالاخره آشتی کردیم. قول دادی در کربلا
جبران کنی و دیگر تنهایم نگذاری، اما آنجا هم بیشتر در خدمت پیرزن و پیرمردهای کاروان بودی. شب آخر می خواستی ویلچر مادربزرگت را تحویل بدهی. گفتم: «منم میام.) گفتی: «بشین هلت بدم!» تا گیت بازرسی نشستم روی صندلی چرخ دار و مرا هل دادی. چقدر خندیدیم! دم گیت گفتم: «مردم دارن نگاه می کنن، اگه الان بلند بشم می ریزن و چادرم رو تکه تکه می کنن، میگن شفا گرفته!» مرا بردی پشت حرم حضرت عباس (ع) پیاده کردی. ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین که همدیگر را داشتیم اتفاق بزرگی بود. از کربلا که برگشتیم رفتم حوزه که
امتحان هایم را بدهم. آن روز امتحان منطق داشتم. آخرهای جلسه بود که یکی از بچه ها آمد و گفت: «آقایی دم در با تو کار داره ورقه ام را دادم و آمدم. تو بودی سوار آردی:
بدو بیا، داریم میریم ماه عسل» . چی میگی برای خودت آقا مصطفی؟ امتحان دارم. امتحان بعدیم رو چه کنم؟ مدیر حوزه اگه بفهمه پوست از سرم می کنه. خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه: «دوروزه برمی گردیم، بجنب که دیر شد!» - وای آقامصطفی من که چیزی برنداشتم! - صندلی عقب رو نگاه کن! سبد مسافرتی آنجا بود. درش نیمه باز بود و
پر از وسیله.
آن طرف تر هم پتو بود و بالش و فلاسک چای و سجاده. از سمت قزوین رفتیم شمال. یک سفر دونفره، سفر ماه عسل، البته با کمی تأخیر.
⬅️#ادامه دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#مروری_بر_زندگی_سرداران_
#شهید_مهدی_و_مجید_شیخ_زین_الدین
#شهید_مهدی_زینالدین در سال ۱۳۳۸ در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود.
مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او در اوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و رابر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك میكرد و به عنوان یك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
مهدی در دوران تحصیلات متوسطه به لحاظ زمینههایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید محراب آیتالله مدنی (ره) سیراب مینمود.
به همین دلیل از حضرت آیتالله مدنی بسیار یاد میكرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان میدانست. در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پدر شهیدان مهدی و مجید زینالدین برای بار دوم از خرمآباد به سقز تبعید شد. این امر باعث شد تا مهدی كه خود در مبارزات نقش فعالی داشت دوری پدر را تحمل كند و سهم پدر را نیز در مبارزات خرمآباد بر دوش كشد.
در ادامه مبارزات سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری مینمود. مهدي زینالدین به عضویت این حزب درنیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان اخراجش كردند.
به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفتهشدگان دانشگاه شیراز بدست آورد.
این امر مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرمآباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصیل و ورود جدیتر ایشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتی پدرش از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایر اعضای خانواده، از خرمآباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دستآوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست.
ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه كرد. در زمان مسئولیت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئههای پیچیده ضدانقلاب در شهر خونین و قیام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، در خنثی كردن حركتهای انحرافی و ضدانقلابی گروهكهای آمریكایی نقش به سزایی داشت.
با آغاز جنگ تحميلي، مهدي زینالدین بیدرنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامی، به همراه یك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بیامان علیه كفار بعثی پرداخت. پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.
در این مسئولیتها با شجاعت، ایمان و قوت قلب، تا عمق مواضع دشمن نفوذ میكرد و با شناسایی دقیق و هدایت رزمندگان اسلام، ضربات كوبندهای بر پیكر لشكریان صدام وارد میآورد. بخشی از موفقیتهای بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عملیات فتحالمبین، مرهون تلاش و زحمات ایشان و همكارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.
دلاور رزمنده مهدي زینالدین در عملیات بیتالمقدس مسئولیت اطلاعات - عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و به خاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علیبن ابیطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبدیل شد - انتخاب گردید.
در عملیات رمضان، تیپ علیبن ابیطالب(ع) جزو یگانهای مانوری و خطشكن بود و با قدرت فرماندهی و هدایت وي به لشكر تبدیل شد. لشكر مقدس علیبن ابیطالب(ع) در تمام صحنههای نبرد سپاهیان اسلام (عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان یكی از یگانهای همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كنندهای را برعهده داشت.
از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سختترین پاتكها به خاطر این روحیه بود. روحیهای كه اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود. مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمیشد.
⬅️#ادامه👇
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۹۹
خبر رسید همه آنهایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند. همه برگشتند غیر از تو پس کجا بودی آقامصطفی؟ گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست، حتی امکان بستری شدنم هست، اما بی خیال اینها رفته بودی. نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قرآن. سر کلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالی که با من
حرف میزدی، به عربی جواب یکی دیگر را هم می دادی. ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را می شنیدم. - مصطفی با کی حرف میزنی؟ - یکی از بچه های عراقی. - مگه پیش ایرانیا نیستی؟ - عراقيا هم هستن. - مگه توی آشپزخونه نیستی؟ . چقدر سین جیم می کنی سمیه؟ خدا را شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد. گفتی: «مژده گونی چی میدی؟» - برای چی؟ - اخر همین هفته میام.
به گریه افتادم. - ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخرو کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه. فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم. از این عروسک ها که آب می خورند و می شود مویشان را کوتاه کرد. یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم. دو روز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی. با عجله رفتم خرید. برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت. آن قدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را می زد. با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم. وقتی دیدمت نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. فاطمه را که بغل کردی گفت: «بابا برام چی خریدی؟» به من نگاه کردی و گفتی: «ته ساکم گذاشتم.
⬅️#ادامه دارد... 👇👇👇👇
گذاشتم، رسیدیم خونه بهت میدم بابایی.» رسیدیم خانه. گفته بودم آن را کجا گذاشتم. رفتی برداشتی و فاطمه را صدا زدی. وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد. مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمه اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی. هرچه منتظر شدم نیامدی. صدایت زدم، نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق میزد:
سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچه هاست! مطمئنم ما هم نباشیم اونا هستن و حرم بیدفاع نمیمونه!»
حالا که کنارم بودی راحت تر می شد از زیر
زبانت کشید که آنجا چه می کردی؟ در زیرزمین حرم حضرت رقیه (س) پخت و پز می کردیم. آمریکا که تهدید به حمله کرد مسئولان تصمیم گرفتن آشپزخانه رو تعطیل کنن تا اگه حمله شد کسی آسیب نبینه. از گروه خواستن همگی برگردن که من و دوستم پاسپورتامون رو برداشتیم و مخفی شدیم. بعد شنیدیم به گیت های بازرسی سوریه سپردن اگه کسانی رو با این مشخصات دیدن دستگیر کنن و به اونا تحویل بدن. ما هم خودمون رو به رزمنده های عراقی رسوندیم. رزمنده هایی که ۲۴ ساعت توی خط بودن و ۴۸ ساعت استراحت می کردن. اونا عملیات شبانه نداشتن و فقط روزا عملیات می کردن. هوا که تاریک می شد تغییر قیافه
میدادن، لباسا را عوض می کردن و دور هم مینشستن و قلیان و سیگار می کشیدن. گل می گفتن و گل میشنیدن! مدتی پیش اونا موندیم، اما از ساعت ها المدادن و ول گشتن اونا کفری شدیم و رفتیم بین بچه هایی که توی خط بودن. آموزش نظامی دیدیم و یه شب که عراقيا خواب بودن بهشون خشم شب زدیم و حسابی گوشمالی شون دادیم. طوری که بعد از این زهر چشم، عملیات شبونه رو هم گذاشتن تو برنامه ها و ماها رو هم به عنوان رزمنده های شجاع معرفی کردن. حتی یه بار که در حرم حضرت زینب (س) دستگیرمون کردن، ضمانتمون رو کردن و گفتن اینا خیلی دلیرن و میشه روشون حساب کرد. بعد ما رو هم شبیه نیروهای
خودی تحویل گرفتن تا به ایران برگردونده نشیم. بعد از چند روز دوستم در عملیاتی مجروح شد و برای اینکه اخراج نشیم، رفتیم دفتر حضرت آقا توی سوریه. اونجا مقداری از هزینه برگشت ما رو دادند و اومدیم ایران، حالا هم تصمیم دارم به راهم ادامه بدم. میدانستم اگر تصمیم به کاری بگیری، از آن برنمیگردی، حتی اگر من بخواهم.
⬅️#ادامه دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
از ناهار گفتم: «منو میبری؟» . کجا؟
. کهنزه
. چه خبره؟
بریم هیئت!» - قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم! . چرا اینجوری می کنی آقامصطفی؟ - قبول می کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری! - من رو با هیئت تهدید می کنی؟ - بله یا رومی روم، یا زنگی زنگ. کمی فکر کردم و گفتم: «قبول! اسم تو مصطفاست.» با لذت خندیدی و گفتی: «بله، اسم من مصطفاست!
⬅️#ادامه-دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
بعد هم با دوستانش عازم سامرا گردید. آنها در عملیات پاکسازی مناطق اطراف سامرا و دیگر مناطق حضور فعال داشتند.
نیروهای مردمی در چند عملیات قبلی با کمک مشاوران ایرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظیر جرف الصخر را از دست داعش پاکسازی کنند. هادی به همراه دیگر مدافعان حرم، حدود بیست کیلومتر جلوتر از حرم عسکریین در سنگرها حضور داشتند. آنها بیشتر شبها را به حرم می آمدند و آنجا می خوابیدند. هادی هم که موقعیت خوبی پیدا کرده بود، از فضای معنوی حرمین سامرا به خوبی استفاده می کرد.
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامرا شد. او با نیروهای حشدالشعبی همکاری نزدیکی داشت. دفعه اول حدود بیست روز طول کشید و کسی خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف
خاصی نمیزد. نمی گفت که کجا رفته، تا اینکه برگشت و تعریف کرد که در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان کمتری را در مناطق درگیری بود. وقتی به نجف برگشت،
به منزل ما آمد. خیلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چی کار می کنی؟!
هادی می گفت: خدا ما رو برای جهاد آفریده، باید جلوی این آدم های از خدا بی خبر بایستیم. بعد یاد ماجرایی افتاد و گفت: این دفعه نزدیک بود شهید بشم، اما خدا نخواست؟ با تعجب پرسیدم: چطور؟! هادی گفت: توی سامرا مشغول درگیری بودیم. نیروهای انتحاری داعش قصد داشتند با فریب نیروهای ما خودشان را به محدوده
حرم برسانند. در یکی از روزهای درگیری، یکی از نیروهای داعش خودش را تا نزدیک حرم رساند اما یکباره لو رفت! چند نفر به دنبال او رفتند و این نیروی انتحاری وارد یک ساختمان شد. ما محاصره اش کردیم. من سریع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نیروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شلیک می کرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت دیوار بیرون می آمد، به درک واصل می شد. بعد از چند دقیقه گلوله های من تمام شد و آرام از ساختمان بیرون آمدم.
یکی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بیرون ایستادم. چند دقیقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم که وارد ساختمان شوم. یکباره صدای مهیب انفجار من را به گوشه ای پرت کرد. عامل انتحاری داعش که فهمیده بود نیروهای ما گلوله ندارد از مخفیگاه خودش بیرون آمد و خودش را به نیروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر کرد... چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط پنج ثانیه با شهادت فاصله
داشتم. زنده ماندن من خیلی عجیب بود. دیوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به درو دیوار پاشیده بود. پیکرهای پاره پاره شهدا همه جا ریخته بود.
⬅️#ادامه دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
از طلاب ایرانی نجف می گفت: صورت هادی خیلی جوش میزد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود. پیش یکی دو تا دکتر در ایران رفته بود و دارو استفاده کرد، اما تغییری در جوش های صورتش ایجاد نشد. | شب آخر دیدم که با آن پیرمرد نابیناخداحافظی می کرد. پیرمرد با صفایی که هر شب منتظر بود تا هادی به دنبال او بیاید و به مسجد بروند. آخر شب بود که با هم صحبت کردیم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستی دیگه برای جوش های صورتت کاری نکردی؟ هادی لبخند تلخی زد و گفت: به انفجار احتیاجه که این جوش های صورت ما رو نابود کنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهید شو، ما برات یه مراسم سنگینبرگزار می کنیم. بعد ادامه دادم: یه شعر زیبا هست که مداحها می خونن، میخوام توی تشییع جنازه تو این شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود که گفتم: جنازه ام رو بیارین، بگید فقط به زیر لب حسین (ع)... هادی خیلی خوشش آمد. عجیب بود که چند روز بعد درست در زمان تشییع، به یاد این مطلب افتادم. یکباره مداح مراسم تشییع شروع به خواندن این شعر زیبا کرد.شکست های پی درپی باعث شده بود که توان نظامی داعش کم شود. آنها در چنین مواقعی به سراغ نیروهای انتحاری رفته و یا اینکه خود را در میان زنان و کودکان مخفی می کنند. آن روز هم نیروهای مردمی بلافاصله با خودروهای مختلف به سوی مناطق درگیری اعزام شده و با پشتیبانی سلاحهای سنگین مشغول پیشروی و پاکسازی مناطق مختلف بودند. نزدیک ظهر روز یکشنبه ۲۶ بهمن
۱۳۹۳ بود که هادی به همراه دیگر دوستان و فرماندهان عملیاتی، پس از ساعتی جنگ و گریز، به روستای مکیشنیه در بیست کیلومتری سامرا وارد شدند. ساختمان کوچکی وجود داشته که بیست نفر از نیروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفته تا هم استراحت کنند و هم برای ادامه کار تصمیم بگیرند. بقیه نیروها نیز در اطراف روستا حالت تدافعی داشته و شرایط دشمن را تحت نظر داشتند. درگیری ها نیز به طور پراکنده ادامه داشت.هنوز چند دقیقه ای نگذشت که یک بولدوزر از سمت بیرون روستا به سمت سنگرهای نیروهای مردمی حرکت کرد. بدنه این بولدوزر با ورق های آهن پوشیده شده و حالت ضد گلوله پیدا کرده بود. به محض اینکه از اولین سنگر عبور کرد نیروها فریاد زدند: انتحاری، انتحاری، مواظب باشید... درست حدس زده بودند. این خودرو برای عملیات انتحاری آماده شده بود. چند نفر از نیروهای مردمی با شلیک آرپی جی قصد انفجار بولدوزر را داشتند.برخی می خواستند راننده را بزنند اما هیچ کدام ممکن نشد! حتی گلوله آرپی جی روی بدنه آن اثرنداشت. یکی از رزمندگان که مجروح شده و در مسیر بولدوزر قرار داشت می گوید: این خودرو به سمت ما آمد و ما از مسیرش فاصله گرفتیم، بلافاصله فهمیدیم که این بولدوزر انتحاری است؟ هرچه تیراندازی کردیم بی فایده بود. فاصله ما با هادی ذوالفقاری و دیگر دوستان زیاد بود. یک باره حدس زدیم که این خودرو به سمت آنها می رود.هر چه که داد و فریاد کردیم، صدایمان به گوش آنها نرسید. صدای بولدوزر و گلوله ها مانع از رسیدن صدای ما میشد. هادی و دوستان رزمنده ای که در آنجا جمع شده بودند، متوجه صدای ما نشدند. لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد که زمین و زمان را لرزاند! صدها کیلو مواد منفجره، برای لحظاتی آسمان را سیاه کرد. وقتی به سراغ آن ساختمان رفتیم، با یک مخروبه کوچک مواجه شدیم! انفجار به قدری عظیم بود کهپیکرهای شهدا نیز قادر به شناسایی نبود. خبر شهادت بهترین دوستانمان را شنیدیم. جنگ است دیگر، روزی شهادت دارد و روزی پیروزی، البته برای انسان مؤمن، شهادت هم پیروزی است. روز بعد خبر رسید که هادی ذوالفقاری مفقود شده و پیکری از او به جا نمانده! همه ناراحت بودند. نمی دانستیم چه کنیم. لذا به دوستان ایرانی هادی هم خبر رسید که هادی مفقودالجسد شده.خبر به ایران رسید. برخی از دوستان گفتند: از نمونه خون مادر هادی برای آزمایش DNA استفاده شود تا بلکه قسمتی از پیکر هادی مشخص گردد. نیروهای عراقی بسیار ناراحت بودند. لب خندان و چهره دوست داشتنی این طلبه رزمنده هیچ گاه از ذهن ما پاک نمیشد. پس از مدتی اعلام شد که با شناسایی برخی پیکرها فقط شش نفر از جمله هادی مفقود شده اند. از هادی هم فقط لاشه دوربین عکاسی اش باقی مانده بود.تا اینکه خبر دادند پیکر شهیدی با چنین مشخصات از اطراف روستا کشف و به بغداد منتقل شده. سید کاظم که مشخصات را شنید بلافاصله گفت احتمالا هادی است خودش به بغداد رفت و او را شناسایی کرد. در اصل پیکر هادی ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود. یک نفر در حال عبور از معرکه پیکراو را می بیند و پلاک را برای اطلاع خبر شهادت برمیدارد. بدن شهید بی پلاک آنجا می ماند. تا اینکه او را به بغداد انتقال میدهند.
⬅️#ادامه دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
بود. يعني هيچ تغييري نسبت به روز اول ایجاد نشده بود. فرم اهداي عضو از سوي بيمارستان آماده شد. فقط قلب و یک کلیه و چشم راست قابلیت اهدا داشتند. بقیه اعضاي بدن آسیب جدی دیده بود.پرستار، پیشنهاد اهدای عضو را به پدر همسرم داد. اما ایشان قبول نکرد. این پرستار از ظهر تا شب چند بار رفت و آمد تا رضایت خانواده را بگیرد! بنابر آنچه بعدها شنیدم، ظاهرة آن پرستار، قلبم را براي يكي از
بستگانش مي خواست. حتي گفت که می توانید اعضاي بدن را بفروشید. خانواده ما همگي اعلام کردند: فعلا با اهدای اعضایش مخالفیم و امیدواریم که او برگردد. با اینکه پدر همسرم چندین بار این مطلب را به آن پرستار گفته بود اما در غياب ایشان، در روز ششم به سراغ همسرم مي رود و اصرار می کند تا رضایت بگیرد. پدر همسرم وقتي مطلع مي شود به سراغ آن پرستار مي رود و دوباره همین حرفها را می شنود. پرستارباصداي بلند می گوید: این جوان مرده، ببین تخت کناري داماد شما هوشياري بهتري داشت، بعد از یک هفته دیشب جنازه اش را بردند. شما چرا نمي فهمید؟ چرا... همین حرف ها باعث درگیري لفظي و فیزیکی آنها شد. هفته اول بستري هم سپري شد. هیچ اثري از بهبودي ديده نميشد. همه دست به دعا برداشته بودند. از اقوام و آشنایان تا اهالي محل و.. این را هم بگویم که بیشتر اظهار لطف دوستان و آشنایان به خاطر پدر عزیزم، شهید حاج محمد طاهري ازفرماندهان لشکر نصر خراسان بود.
اگر چه دوستان دانشجوي من، بعد از این حادثه پدرم را شناختند.
پیرزنی که در همسایگی منزل پدر بزرگم در روستاي مهدي آباد زندگي می کرد، به بیمارستان آمد و گفت: من خيلي براي پسر حاج محمد دعا کردم.
حتي سر مزار پدر شهیدش رفتم و از او خواستم براي فرزندش دعا کند. دیشب در عالم رویا پدر شهیدش را دیدم.
به او گفتم: خبرداري فرزندت مصطفي در بيمارستان بسترياست؟
حاج محمد به من گفت: نگران نباشید، مصطفي پیش خودم است! | هفته دوم بستري رو به پایان بود، اما هنوز هیچ تغییر خاصي دیده نميشد. یک روز هوشياري من كمي بالا می آمد و یک روز پایین می رفت. پزشکان بیمارستان امدادي شهيد کامیاب طي جلسهاي اعلام کردند: هیچ امیدی به بهبودی بیمار نیست و تا دیر نشده از فرصت اهداي عضو استفاده کنید.
⬅️#ادامه دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
جالب و عجیب بود. پرسیدم شما از کجا خبر دارید؟
ظاهرة يكي از دوستان دوران دانشجويي، کتاب سه دقیقه در قیامت را خوانده بود و با مؤسسه تماس گرفته بود. از آن روز تصمیم گرفتم که خودم تا مي توانم در مورد پدرم اطلاعات بيشتري به دست بیاورم تا در زمینه کتاب به آنها کمک کنم. ابتدا به روستاي مهدي آباد کاشمر و
سر مزار پدر رفتم. از او در این راه کمک خواستم. مادر شهید الحمدلله سالم و سرحال بود و خیلی به من کمک کرد. ما به او بي بي مي گفتیم. قرار شد اولین مصاحبه را با او انجام دهم. وقتي به منزلشان رفتم و موضوع را مطرح کردم، بي بي گفت: با من بیا به انباري تا صندوق چوبي که عکس ها و نوشته هاي پدرت در آن است را نشانت دهم. با خوشحالي به انباري رفتم. مادربزرگ گفت: «اینها اسناد و مدارکی است که از پدرت مانده. برای این که از بین نرود، همه راداخل این صندوق نگه داشتم، اما متأسفانه چند روز پیش در این منطقه سیل آمد و آب به داخل انباري ما نفوذ کرد، همه چیز خیس شد و برخي وسایل از بین رفت. وقتي به انباري رفتم، این صندوق قديمي را دیدم و یادم افتاد که وسایل پسر شهیدم اینجاست.» باخوشحالي درب صندق را باز کردم. هرچه مي خواستم برایم مهیا شده بود. چندین سررسید آنجا بود که تمام مطالب آن توسط شهید طاهري نگارش شده بود. دهها نوار کاست که سخنراني هاي پدرم بود. حتي برخيعکسهاي پدرم را بعد از سالها میدیدم. حالا منابع بسياري براي تحقیق داشتم. از خوشحالي نمي دانستم چه کنم. به مادر بزرگ گفتم: چرا تا حالا حرفي از اینها نزده بودید؟ گفت: نگه داشته بودم تا بزرگ شوي و قدر این ها را بداني. وقتي مي خواستم آنها را ببرم، مادر بزرگم گفت: یکی دو تا از دست خطهای شهید را بده، من مي خواهم در کفن خودم قرار دهم. من هم دو صفحه از مطالبی که پدرم در مورد آموزش سلاح نوشته بود رابه مادر بزرگ دادم. به چند نفر از دوستان پدرم در مشهد خبر دادم که مدارک ارزشمندي از شهید طاهري پیدا شده. دو نفر از دوستان پدرم به دیدن من آمدند و گفتند: نوارها و سررسیدها و عکس هاي پدرت را بیاور، مي خواهيم براي پدرت کتاب چاپ کنیم. همان شب در عالم رویا احساس کردم که در یک کوچه تاریک حرکت می کنم. یک تیر چراغ برق بود که یک جوان، با لباس بسیجیان زمان جنگ، زیر نور آن ایستاده بود. من جلو رفتم و سلام کردم. تا برگشتند،به مادر بزرگ دادم. به چند نفر از دوستان پدرم در مشهد خبر دادم که مدارک ارزشمندي از شهید طاهري پیدا شده. دو نفر از دوستان پدرم به دیدن من آمدند و گفتند: نوارها و سررسیدها و عکس هاي پدرت را بیاور، مي خواهيم براي پدرت کتاب چاپ کنیم. همان شب در عالم رویا احساس کردم که در یک کوچه تاریک حرکت مي کنم. یک تیر چراغ برق بود که یک جوان، با لباس بسیجیان زمان جنگ، زیر نور آن ایستاده بود. من جلو رفتم و سلام کردم. تا برگشتند،
باتعجب دیدم که پدرم هستند. خيلي خوشحال شدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. کمی جلوتر از ما در داخل کوچه، چند نفر در تاریکی ایستاده بودند. آنها را شناختم. همان دوستان پدرم بودند که قصد چاپ کتاب براي پدر را داشتند. با اشاره به آنها به پدر گفتم: اینها دوستان شما هستند. من تصاویر آنها را با شما دیده ام. قرار است دستنوشته هاي شما را به آنها بدهم تا کتابي از خاطرات شما بنویسند. مي خواستم سمت آنها بروم که پدر دستم را گرفت!بعد کمی اخم کرد و گفت: «اینها دوستان ما بودند، اما از وقتي که اهل دنیا شده اند دیگر با ما رابطهاي ندارند. شما هم سراغ آنها نرو.» بعد از آن دیگر سراغ این افراد نرفتم. بعدها شنیدم که آن چند نفر آنقدر اهل دنیا شدند که حتي عاقبت بخیر نشدند... بگذریم. اما خدا را شکر دوستان کنگره شهداي خراسان زحمت کشیدند و مطالبي جمع آوري و كتابي به نام گل اشک به قلم دکتر سعادتمند که بیسیم چي شهید طاهري بود منتشر کردند.
⬅️#ادامه دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
و گفت: بیایین پایین گفتیم: چي شده؟ گفت: میدان مین هست، من جلوتر نمي روم. هر چه اصرار کردیم، فایدهاي نداشت. پیشنهاد کردم جلوي ماشین، یعني جايي که قرار است لاستیک های ماشین قرار بگیرد، راه بروم. به هر زحمتی که بود راننده را راضي کردیم و من پیاده شدم و به قول خودم عمل کردم تا چنانچه ميني وجود داشته باشد، پیش از برخورد با ماشین منفجر شود و اگر قرار است آسيبي به بچه ها برسد، من،
پیشمرگشان گردم، چرا که چاره ي دیگری نبود. از طرفي بچه ها در خط مقدم بدون غذا و مهمات بودند و از سوی دیگر امکان و فرصت خنثي کردن مینها نبود. بالاخره با عنایت حضرت حق، از میدان مین به سلامت گذشتیم، اما به دلیل تاریکی مطلق هوا و عدم آشنایی ما با منطقه، متأسفانه راه را گم کردیم! از سوی دیگر چون اوایل جنگ بود و درگيري چنداني وجود نداشت، و ما میتوانستیم از طریق شلیک اسلحه ها، مسیر را بیابیم. بنابراین، مانده بودیم که به کدام سمت برویم؟ چند دقیقه ای که گذشت، یکباره سر و کله ي چند قلاده سگ پیدا شد که بلافاصله پارس کنان دور ما حلقه زدند! من از بچه ها خواستم کاري به سگها نداشته باشند، پس از اینکه سگها را آرام کردیم، به راه افتادند و ما هم پشت سرشان به راه افتادیم. پس از مدتي، سگها به قلعه اي رسیدند، نزدیک که شدیم، دیدیم همان قلعه سکینه است که ما به دنبال آن می گشتیم! دیدیم بچه ها به شدت گرسنه و منتظر ما هستند.
⬅️#ادامه دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_یکم_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فصل اول
زمستان سال 1967 سنگین بود از رفتن امتناع می ورزید و با بهاری که با آفتاب گرم و درخشانش می خواست بدرخشد مخالفت میکرد. زمستان با ابرهایی که آسمان را پوشانده بود آن را کنار زد و ناگهان باران از آسمان پائین شد خانه های ساده در اردوگاه پناهندگان ساحل شهر غزه را سیلابهای که از کوچه های کمپ می گذشتند به خانه ها هجوم می آوردند را غرق نمود.
ساکنان در اتاق های کوچکشان جمع می شدند که دارای طبقات پائین تر و متوسط تر می بود. بارها و بارها آب سیلابهای زمستانی به حیاط خانه کوچک ما سرازیر می شد و سپس به خانه ای سرازیر می شد که خانواده ما از زمانی که از فلوجه سال 1948 به آنجا مهاجرت کرده بودند در آن زندگی می کردند و هر بار که ترس بر من و سه برادرم و خواهرانم و پنج نفر از آنها که از من بزرگتر بودند می آمد.
پدر و مادرم ما را از زمین بلند میکردند و مادرم تخت را قبل از خیس شدن آن بلند میکرد چون کوچکتر بودم کنار خواهر کوچولو ام که معمولاً در چنین مواقعی در آغوش مادرم بود به گردن مادرم آویزان می شدم.
بارها شب از خواب بیدار میشدم که مادرم مرا به کناری روی تختش میکشید درست کنارم یک دیگ آلومینیومی یا یک ظرف سفالی بزرگ میگذاشت به طوری که قطرات آبی که از شکاف سقف اتاق کوچک که کاشی کاری شده بود میچکید در آنها بچکد یک گلدان اینجا یک بشقاب سفالی آنجا و گلدان سوم جای دیگر هر بار که سعی می کردم بخوابم و گاهی هم موفق میشدم با صدای قطره های آب که مرتب به کاسه برخورد می کرد و آنجا جمع می شد از خواب بیدار می شدم، وقتی کاسه پر می شد یا در شرف پر شدن می بود قطره آب روی اتاق پاشیده می شد پس مامانم می رفت کاسه ای که پر شده را بیرون میکرد یک کاسه جدید جای آن می گذاشت.
من پنج ساله بودم و در یک صبح ،زمستانی خورشید بهاری سعی می کرد جای طبیعی خود را اشغال کند تا آثار حمله شب تاریک زمستانی را بر اردوگاه از بین ببرد.
برادرم محمد که هفت ساله بود دستم را گرفت و از طریق جاده های اردوگاه به سمت حومه آن پیش رفتیم، جایی که یک اردوگاه ارتش مصری آنجا مستقر بود سربازان مصری در آن اردوگاه ما را بسیار دوست داشتند یکی از آنها ما را می شناخت و نام ما را می فهمید ، ما را صدا کرد... محمد احمد... بیائید اینجا... پس پیش او رفتیم و کنارش ایستادیم مثل همیشه غر می زد و سر خود را خم کرد و منتظر بودیم که چیزی به ما می دهد و دستش را در جیب شلوار نظامی اش داخل کرد. برای هر کدام یک مشت پسته ای بیرون آورد آن سرباز دستی به شانه هایمان ،زد سرمان را نوازش کرد و دستور داد که برگردیم به خانه شروع کردیم به عقب کشیدن در امتداد جاده های کمپ. زمستان پس از یک دوره طولانی و شدید گذشت،
هوا شروع به گرم و شگفت انگیز شدن کرد و باران دیگر با بلاهای خود به ما حمله نمی کرد.
فکر میکردم مدت زیادی از انتظار زمستان گذشته است. به این زودی ها برنمی گردد،
اما یک حالت اضطراب و سردرگمی در اطرافم می بینم همه خانواده ام در شرایط بسیار بدتری نسبت به شرایط آن شب بارانی هستند، من نمی توانستم متوجه شوم اطرافم چه می گذرد.
اما طبیعی نبود، حتی در شبهای زمستان مادرم تمام ظرف هایش را پر از آب میکرد و آن ظرف ها را در حیاط خانه می گذاشت.
#ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷