#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۸
چند روز بعد زنگ زدی: «عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت. سوریه م، اما دارم برمی گردم.» قلبم فروریخت. . چرا؟ - مجروح شدم. نشستم روی زمین: «خدایا شکرت یعنی می آیی و میمونی پیشم؟» خندیدی: «نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی
نیست!»
. چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که
تو رو به من برسونه! امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تو را برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد. از سوریه برگشتی. آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور. وقتی خبر فوت او را به تو داده بودند، حاضر نشده بودی بیایی. اما حالا از سر اجبار برگشته و چراغ خانه ام را روشن کرده بودی. روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت و درمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم، اما روزی گفتی: «بعد از این خودم پاهام رو پانسمان می کنم، فقط کمکم کن.»
- من که دلش رو ندارم! | - تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیه ش با من نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بود تا خوب شود. گفتم: «خدا پدر داعش رو بیامرزها»
خندیدی: «تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا می کنی!» - دعا می کنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی! . حالا چرا نور رو میندازی روی سقف، من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
. چون چشمام رو بسته م و دارم گریه
میکنم! |
- تو که الان گفتی خوش حالی! - ولی از دردی که میکشی، رنج می برم! نمی توانستم با رفتنت کنار بیایم، اما تو پا روی دلت میگذاشتی و میرفتی. بازهم میرفتی. چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی. از صاحب خانه، آقای
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۰۹
باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی. بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی: «عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راهمیرم.» - بدون عصا؟ . عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره! - پس برای آزمایش غربالگری میای؟ - تا خدا چی بخواد! | با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد: «ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.» اشکهایم آمدند. احساس غربت می کردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم: «چه کنم آقامصطفی؟» به فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیزا - یعنی راضی هستی یه بچه معلول
به دنیا بیارم؟ ۔ اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم! - ولی من باز دکتر دیگری میرم! - موافقم! رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی. - عزیز نگران نباشی ها! . چطور؟ . مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره! . چه شرطی؟ . خواب دیدم باید او رو در راه خدا
بدی! - یعنی چه؟ . خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت: این بچه شماست، بگیرش.» گفتم: نمی خوام، این فقط یک تکه گوشت مرده س.» اون رو از من گرفت و گفت: «این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.» گفتم: «سالم به من بدید، من هم قول میدم.» | به گریه افتادم.
خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.» سایز یک پایت شده بود ۴۲ و یکی شده بود ۴۳. صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کنار خریدیم و رفتیم گوشهای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کناره دوتا روسری هم در حال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به ما
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت : ۱۱۰
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه در خانه بمانی گفتی: «جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.» - اونجا چرا؟ - برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی! - پس من و فاطمه هم میایم! . عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی! . نگران من نباش، کنارتو راحتم! با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:
برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.»
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یکدفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:
کجا رفتی آقامصطفی؟» - پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن! . ولی دلم میخواست وقت سال تحویل پیش من باشی! جوابم را ندادی. اخمهایم در هم رفت. وقت برگشت وقتی خانواده ام میخواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا. - بیا بریم خونه خودمون!
. حرف بزرگتر رو نباید زمین انداخت! مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید می خواستی از اخم وتخم من دربروی. وقت خواب دوباره پرسیدم:
مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام میخوای بری
سوریه؟» - بی خیال!
رویت را برگرداندی، اما من چانه ات را گرفتم و به طرف خودم چرخاندم:
جوابم رو بده!» - اذیت نکن عزیزا . بگو. اعتراف کن!
بازهم خندیدی ولی بی صدا:
درصورتی که قول بدی به کسی نگی!» - به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمی رسه، ولی نخواه به بقیه نگما . جدی میگم، به هیچکی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و
آشنا
- باشه قول میدم! به من فرمانده گردانم! بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم. - یواش، چه خبره! - برو بابا من که فکر می کردم فرمانده
تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست!
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۱
همان روزهای اول عید بود که گفتی: امشب بریم دیدن عموجعفر» به عموجعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحتبودی. عصر همان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم آباد، گلزار شهدا رفتیم و چه باران زیبایی می آمد! پناه گرفتیم زیر یک سقف. ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود. گل های روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم. . دقت کردی اینجا مثه بهشتها ۔ خود خودشه! | بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده. بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر.
به نظرم زود بود. گفتم: «کاش یه ساعت دیگه می اومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه!» . خب ما میشیم نفر اول! آن شب خیلی خوش گذشت، مامان اینها هم بودند. در این دورهمی نقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد: «بیایین منزل ما.» به چشم میایم! گفتم: «مصطفی تو رو خدا، ما هنوز یه شب خونه خودمون نخوابیدیم!» گفتی: «نه دیگه، دل مامان میشکنه!» در خانه مادرم رفتی سراغ
رختخواب ها و درحالی که جا را پهن می کردی، برای مادرزن زبان میریختی: «مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونه تون، دخترتون اجازه نمیده!» - برات دارم آقامصطفی! حالا هي خودت رو شیرین کن! صبح زود بیدارم کردی: «عزیز، بلند شو باید بریم سفر» - سفر کجا؟ - توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا! بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم،
قرار است برویم قم دیدن مادر شهید
صابری.
بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن: «عزیز بریم
کرمان؟»
-
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۲
شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم. صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تو را با حاج حسین شنیدم. ۔ حاجی حالا چیکار کنیم؟ سرک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیح می انداخت: «توکل به خدا» چادرم را سر کردم و آمدم داخل،
پرسیدم: «چیزی شده آقامصطفی؟!» - به یمن حمله کردهنا
حاج حسین گفت: «كأفوض أمري إلى اللها نگران نباشین!» بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت: «آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد.» - کجاست حاجی؟ - یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی پابه ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم. این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین
جلو. در راه صحبت می کردیم که حاج حسین گفت: «خانم من هروقت می خوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر میکنه!» رو کردم به خانمش: «واقعا؟» - بله! وقتی می بینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم. - آهی کشیدم و آهسته گفتم: «لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقامصطفی فکر می کنم دیوونه میشم!» . همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که بایدمی افته، اگه نباشه نه. - واقعا راست میگین؟ . چراکه نه! - نه، من نمیتونم مثل شما باشم! | . به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه. - ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه! تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت می کردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا باهم آهسته حرف میزدیم. انگار می ترسیدیم کمی بلندتر بگوییم حتی خانم بادپا هم.
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۳
تعطیلات نوروز تمام شد و گلهای بنفشه حاشیه باغچه ها می گفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی:
حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.» دوستانت هم مثل خودت بودند.
یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی: «دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟» با پلک های بسته گفتم: «وقتی اومدی نونم بگیر!» ولی باید بلند میشدم و نمازم را می خواندم و اسباب صبحانه را آماده می کردم. تمام شب تا صبح دلشوره داشتم. آقای بادپا که می آید برود سوریه، نکند تو را هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی. شما به هم که میرسیدید انگار روح هایتان به هم گره میخورد و میشدید مثل این پروانه هایی که دور
چراغ می گردند. چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمیدیدیم و شما میدیدید میشدید که آدم غصه اش می گرفت از این همه پرت افتادگی و بی خیال شدن درباره بقیه چیزها. بلند شدم. نمازم را خواندم، صبحانه را آماده کردم: پنیر و گردو و کره و مربا، سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. میترسیدم به جای آوردن حاج حسین با او بروی سوریه، ولی دو ساعت بعد آمدی. با حاج حسین بادپا و کسی که می گفتی اسمش سیدعلی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۴
وسط هال نشسته و زل زده بودی به عکس ابوحامد. . کجایی آقامصطفی؟ - دیدی حاج حسین چطور به عکس ابوحامد نگاه می کرد؟ . خب مقصود؟ | - دیدی چه سبک رفت؟ . خب؟ - اون بار باید میموند، اما از کجا معلوم این بار...!
- نفوس بد نزن مرد! بلند شو بریم تا خیابونا شلوغ نشده، برای روز مادر خریدامون رو بکنیم! همان طور خیره به عکس سر تکان دادی: «باشه. اما باید برم و بیام!» . کجا؟ کی؟ نگاهت را از عکس کندی، بلند شدی و لباس پوشیدی. - ناهار آبگوشت گذاشتم ها، زود برگرد! | - باشه؟ ظهر شد نیامدی، همیشه دوست داشتی آب و گوشت آبگوشت جدا باشد. گوشت را کوبیدم و آماده
گذاشتم. نان سنگک، سبزی خوردن، پیاز ترشی و پارچ لبالب دوغ. در زدند و خاله و برادرم آمدند. سفره را انداختم و این دست آن دست کردم که برسی. ساعت دو شد و نانها بیات و سبزی خوردن کمی پلاسیده. زنگ زدم: «کجایی آقامصطفی؟ مهمان هم رسید، ولی هنوز ناهار نخوردیم!» - شما بخورین من میام! - تاتو نیایی من لب نمیزنم! . لج نکن خانم! بخور. غذای خاله و برادرم را دادم، اما خودم لب نزدم. عصر شد و نیامدی.
زنگ زدی. - کجایی تو اصلا؟ - کارم طول کشید. شاید کمی دیرتر بیام. ساعت پنج و بیست دقیقه با گوشی دوستت پیام دادی: «مرا ببخش عزیزم، توی پروازم و تا چند روز آینده هم نمیتونم باهات تماس داشته باشم.» از جایی که نشسته بودم بلند شدم و مثل دیوانهها دور خودم میچرخیدم: «وای حالا چیکار کنم؟ اگه دردم بگیره؟ اگه بچه به دنیا بیاد؟ | پس حاج حسین چی میگفت؟ مگه
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت : ۱۱۵
از فردای آن روز کار من شده بود زنگ زدن به تو: «آقامصطفی تو رو به خدا برای زایمانم خودتو برسون» |
- به فرماندهم گفتم، برمی گردم سمیه.
برمی گردم .
نیست که برای غربالگریا و برای دکتررفتنام بودی؟
- نگو سمیه، ناراحت میشم! . دل من رو شکستی آقامصطفی! | - ببخش سمیه، اما لازمه که اینجا باشم! - آره دیگه، من ته خطم! - تلخی نکن خانمم! روزها از پی هم می گذشتند، اما از تو خبری نبود. یک روز که زنگ زدی، دو تن از دوستانم خانه مان بودند. صدای خنده شان را که شنیدی،
گفتی: «به تو حسودیم میشه سمیه. به اینکه دوستای خیلی خوبی داری!» - تو هم که دوستای خیلی خوبی داری! . خدا رو شکر. من خوشحالم که دوستات کنارت هستند! - ولی من دوست داشتم الان کنار تو بودم! - بابا تو از صدای رعدوبرق میترسی، چطور می خواستی اینجا باشی و صدای انفجارا رو تاب بیاری؟ - وقتی تو باشی ترس معنا نداره! | خندیدی، از همان خنده های بلندکودکانه: «جدا حسابی خوشم اومد، اما گوش کن، ممکنه دوسه روزی گوشیم خاموش باشه یا آنتن نده، چون جایی هستم که نمیتونم صحبت کنم، نگران نشی!» - باشه! | گفتم باشه، ولی با رفتن دوستانم ترس و نگرانی سراغم آمد: نکنه عملیات باشه!
فردای آن روز بود که رفتم خانه مامانم. همیشه در تنهایی به خانه او پناه می بردم. ساعت شش عصر بود که خانم بادپا زنگ زد: «ازآقامصطفی خبر دارید؟» | .
چند روزیه که رفته. دیروز گفت که چند روز آینده نمیتونه تماس داشته باشه. - با حاج حسین که صحبت کردم او هم همین رو گفت، ولی دل من بدجوری شور میزنه! کلام خانم بادپا مثل نفت روی آتش باعث شد شعله بکشم. بعد از
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۶
پدر و مادرت داخل ماشین منتظر من نشسته بودند. دوونیم شب رسیدیم بیمارستان. از جلوی در بیمارستان به گوشی ات زنگ زدم:
کجایی آقامصطفی؟ کدوم بخش؟ کدوم طبقه؟» . نگفتم نیا؟! | - باید ببینمت! . صبر کن! | انگار یادم رفته بود که پدر و مادرت با من هستند و آنها هم آرزوی دیدارت را دارند. چقدر خودخواه شده بودم! اما در آن لحظه تشنه بودم، تشنه دیدار. چند دقیقه بعد یکی از
بچه های حراست آمد و ما را برد طبقه پنجم به همین جا منتظر باشین، میاریمش بیرون. بین دو بخش، داخل سالن انتظار بودیم. مردی داشت زمین را تی می کشید و بوی وایتکس و بوی دیگری که مثل بوی نم و کهنگی بود، در سرم پیچیده بود. با لباس شیری رنگ بیمارستان آوردنت، بی حال و پژمرده و تکیده. وقتی روی نیمکت نقره ای نشستی، نگاهت کردم و زدم زیر خنده. روبه رویت ایستادم و احساس گرما
کردم، حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدر و مادرت کردی. پدرت، فاطمه را که روی شانه ام خواب بود گرفت. دستم را گرفتی و مرا بردی آن طرف راهرو و روی صندلی نشاندی و خودت هم کنارم نشستی: «نگران نباش سمیه، حالم خوبه!» در نگاهم چه دیدی که این را گفتی؟ - می بینم که خوبی؟ تو زنده بودی و همین برای من بس بود. ساعتی حرف زدیم و بعد پدر و مادرت و فاطمه هم به ما پیوستند، البته باز ما دو تا باهم حرف میزدیم، با نگاه و با حس.
ساعت شش صبح بود که از بیمارستان بیرون آمدم. به خانه مادرم رفتم. در رختخواب که افتادم از هوش رفتم. شاید چون مطمئن بودم زیر همان آسمانی هستی که من هستم.
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۷
گرگرفتم. انگار از نگاهم فهمیدی چه شوخی بی مزه ای کرده! خندیدی:
باز جوش آوردی؟ نگاه کن لپا و سر دماغت گل گلی شده!» - برای چی تا منو میبینن، از این حرفا میزنن؟ - بابا شوخی کرد، شوخی هم حالیت نمیشه؟ دوستانت آمدند داخل اتاق و یکی از آنها آهسته کنار گوش تو گفت: «به خانمت بگو امشب من پیشت میمونم.» تا رو برگرداند گفتم: «خیر، امشب من خودم میمونم!»
گفتی: «آقای حاج نصیری محبت داره. میخواد بمونه تا کمی
خاطراتمون را دوره کنیم.» . گفتم که خودم هستم! آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد و دمپایی پوشید: «حاج خانم برام زحمتی نیست، می مونم.» به تندی نگاهت کردم. آهسته گفتی:
اذیت نکن سمیه، چرا لجبازی میکنی؟» - وقت دکتر دارم میرم و برمی گردم. - کجاست دکترت؟ ۔ آیت الله کاشانی، با آژانس میرم و
میام.
- برای آخرین بار میگم، از همون جا برو خونه! «نه» را طوری گفتم که رو کردی به حاج آقا و گفتی: «من که حریف خانمم نمیشم!» وقتی از مطب پیشت برگشتم، همه دوستانت رفته بودند، حتی آقای حاج نصیری. اتاق دوتخته بود. در اتاق را بستم و لب تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت. تو دیگر مصطفایی نبودی که با دوستانت می گفتی و می خندیدی. از درد به خود میپیچیدی و ناله می کردی. انگار
هذيان بگویی، از دوستانت میگفتی، از شهید بادپا، کجباف و دیگران. به بادپا که میرسیدی، دگرگون میشدی: «یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی محاصره. حاج حسین هنوز سرپا بود و درخواست کمک و پی ام پی داد. مرتب داد میزد اگه به دادش نرسیم از دست میره. پیام پی که اومد کمکم کرد سوار بشم. هنوز کاملا جاگیر نشده بودم که تیر
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۸
جلوی در بیمارستان. هنوز ساعت ملاقات نشده بود که زنگ زدند. گفتم: «من باید برم ام آرآی. میام باهم بریم!» به تو که هنوز زیر پتو بودی گفتم: «آقامصطفی شنیدی؟ دارم میرم ولی پولش را چه کنم؟ هیچی نباشه، صدهزارتومن میشه!» بلندشدی نشستی: «نگران نباش، من یه مقدار پول دارم!» . حقوقمون رو که هنوز ندادن! - این بار که رفتم سیصد دلار تشویقی گرفتم. گوشی رو بده به من! زنگ زدی به پدرت و قرار شد که پول
را تبدیل کند. رفتم پایین. با مادرم به جاهای مختلفی برای ام آرآی مراجعه کردیم، اما دست خالی برگشتیم. . توی این وضعیت که بچه وقت تولدشه خطرناکه؟ پدرت با درمانگاهی هماهنگی کرد. - فردا میبریمت اونجا. روز بعد ام آرآی که گرفتم، از آنجا آمدیم پیش تو اتاقت پر بود از مهمان، نگاهم کردی: «چیزی شده؟» - ام آر آی گرفتم! - پس برو بلوک زایمان نشون بده،
رنگ به صورت نداری؟ مامانم رسید. با او رفتیم. همان لحظه گفتند آماده شو برای اتاق عمل. پدرت آمد و کارهای پرونده را انجام داد. درحالی که برای رفتن به اتاق عمل آماده میشدم پرستاری آمد:
ملاقات کننده داری، بیا بیرون ولی اون طرف پرده نیا!» آمدم دم در، آنجا سرم در دست روی ویلچر، جلوی پرده ای که جلوی بلوک زایمان زده بودند نشسته بودی - آقامصطفی با این حالت چطوری اومدی؟
البهایت می جنبید، چند بار به سمتم فوت کردی: «آیت الکرسی برات خوندم، نگران نباشی ها! فقط مراقب خودت باش!» سرت را از لای پرده پیش آوردی و پیشانی ام را بوسیدی. پرستار گفت: «عجله کن خانم! باید بری اتاق عمل!» نگاهت که کردم، چشمهایت پر از اشک بود.
داخل ریکاوری بودم که به هوش آمدم.
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۹
گوشی در دستم لرزید: «امروز مرخصم سمیه، به سبحان بگو بیاد دنبالم!» خیلی خوشحال شدم، چون میتوانستم تو را در کنارم داشته باشم. گرچه خانه مامان بودم.
- می فرستمش بیاد! | - اگه گفتی کی اینجاست؟ . نمیدونم! . پدر و مادر شهید قاسمی، باید برن سوریه! - برای ناهار با خودت بیارشون! | وقتی قبول کردی، مامان بلند شد غذا درست کرد که تلفن زدی: «پرواز اینا جلوتره، باید برسونمشون فرودگاه بعد بیام!» وقتی از فرودگاه آمدی، عصر شده بود. دوستانت و فامیل به دیدنت آمدند و این برنامه تا یک هفته ادامه داشت. مثل همه بچه های کوچکی
که به دنیا می آیند، محمدعلی هم زردی گرفته بود. نگرانش بودم، دلداری ام دادی. بعد از یک هفته پدر و مادر شهید قاسمی از سوریه برگشتند. رفتی آنها را از فرودگاه برگرداندی. یک شب پیش ما ماندند. فردایش آنها را رساندی فرودگاه که بروند مشهد. دیگر مثل زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، نمی گفتم این کار را بکن آن کار را نکن. سعی می کردم بیشتر کارها را خودم بکنم. بعد از اینکه کمی سرت خلوت شد گفتی: «بریم برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!»
من و محمدعلی آمدیم داخل ماشین. فرصت خوبی بود کنارت باشم. ساعتی بعد شناسنامه را گرفتی و آمدی. - بفرما، اینم شناسنامه شازده، فقط به مهر کم داره! . مهر چی؟ به شهادت! - از حالا؟ - آره دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم و نگاهی به محمدعلی: «قبول!» جلوی قنادی ایستادی: «بذاریه کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه. شیرینیشناسنامه محمدعلیه همان شب بعد از شام آمدیم خانه خودمان. دیگر باید بیدارخوابی ها را بین خودمان تقسیم می کردیم.
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت : ۱۲۰
. ولی من برای بچه ها به اندازه یکی دو روز لباس برداشتم و برای
خودم هیچی! - هرچی لازم داشتیم سر راه می خریم! شبانه راه افتادیم سمت مشهد. در طول راه محمدعلی بدقلقی می کرد، طوری که گاهی مجبور میشدی نگه داری و پیاده شویم تا هوایی بخورد. محمدعلی و فاطمه که خوابیدند، همان طور که می راندی گفتی: «عزیز، دعای ندبه رو برام میخونی؟» | خواندم. گفتی: «یه دعای دیگه!» گفتم: «اصلا نگران نباش آقامصطفی! من مفاتيح شمام، هرچه
خواستی بگو رودروایسی نکن!» خندیدی: «تو که برام میخونی یه جور دیگه کیف میکنم!» نزدیک مشهد باز ماشین خراب شد. بردی تعمیرگاه تعمیرکار گفت: آرام آرام ببرین تا نمایندگی خودش.» بقیه راه خیلی اذیت شدیم: ماشین خرابی که باید آرام میراندی، محمدعلی که بداخلاقی می کرد، دردی که گاه در پشت و کمرت میپیچید، خستگی خودم و نقنق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهد و رفتیم خانه خانم
قاسمی، ما را که دید خیلی خوشحال شد: «خدا رو شکر. میخواستم برای میلاد آقا امام زمان
جشن بگیرم. خوب شد که اومدین!» یک هفته ماندیم مشهد. خانم قاسمیدانا جشن گرفت و دوستانش و خانواده رزمندگان را هم دعوت کرد. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم.
ماه رمضان از راه رسید و من با اینکه نمی توانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحرها بیدار شوم و کنار تو
آهسته گفتی: «نمیتونم زمان مشخص کنم، هرلحظه ممکنه زنگ بزنن و مجبور بشم برم!» اخمهایم در هم رفت. بلند گفتی:
شنبه هفته دیگه، همگی برای افطار منزل ما!» اما دو روز مانده به آن شب تلفن خانه زنگ خورد: «سلام عزیز، من دارم میرم!» . کجا؟ - سوریه! | و رفتی. به
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۲۱
ظرف آب میوه سیب و هویج مخلوط) دستم بود و داخل طبقات می چرخیدم. چرا گم شده بودم؟ بالاخره بخش را پیدا کردم. بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت. فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بودم و حالا همان جایی بودم که باید. سمت راست تو بودی، روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم هم یکی دیگر از دوستانت. تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت. آمدم
جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت. - سالمی آقامصطفی؟ - آره، ببین هیچی نیست! سالمم و تندرست. - اذیت نکن، بگو مجروحیتت چیه؟ . چند تا ترکش خورده پشت پام! همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلا مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت: بعدازظهر عملت می کنم.» |
دستورات لازم را به پرستارها داد. دکتر که رفت گفتی: «حالا برو سمیه!» گفتم: «میمونم تا عملت کنند!» - بچه کوچیک داری، بروا . بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست! . برو خونه اینجا مرد هست، نمیتونی راحت باشی! - مرد من که تو باشی هستی و راحتم! مامان، بچه ها را آورد. زمان عمل نزدیک میشد. مامان می گفت:
منم میمونم!» او را با اصرار فرستادم رفت. دوسه تادوست دیگرت آمدند که یکی از آنها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد، بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح باهم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود. شعر میخواندند و شوخی می کردند. تو را که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط، یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۲۳
نگاهی به اطرافم میکنم. چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت. درست است که برای ما گمنام اند، اما آنجا حتما باهم دوستید و قهقهه مستانه میزنید.
- پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره. یعنی فردا! - میخوای بری؟ . حتما صبحونه هم میدن. - مصطفی، بگو صبحونه را ما میدیم! - واقعا میتونی؟ - آره، برو عدس بگیر بیار خیس کنم تا فردا میپزم و میبریم! | صبح بود که گفتم، اما عدس را ساعت یک بعدازظهر که از مسجد آمدی گرفتی. . میخواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه! |
- از آقارحمان گرفتم. با این بدبختی مغازه ش را راه انداخته به امید من و تو. از تهرون که نمیان ازش بخرن. من و تو باید بخریم! . چون به امید من و تو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم؟ . بذار دو ساعت بیشتر بجوشه! | در همین حال تلفن زنگ زد، دوستم بود: «میای بریم استخر؟» رو به تو کردم: «محمدعلی را نگه میداری برم استخر؟» . بله، مخصوصا که کم ورزش می کنی و استخون درد داری! - پس نگهش میداری؟
- برو استخر، ولی محمدعلی را بذار پیش مامانت! - پس پنج کیلو عدس دستت رو میبوسه، پاکش کن! - باشه! از استخر که آمدم نصفی از عدسها را پاک کرده بودی و نصف دیگر آنجا بود. - پس چرا پاک نکردی آقامصطفی؟ . خسته شدم! - باید خیس بشه، نمیپزه ها! - ان شاء الله که میپزها شب که از مسجد آمدی گفتم: قابلمه بزرگه رو از بالای قفسه
آشپزخانه بیار پایین!» . هنوز زوده، بذار کمی استراحت کنم! محمدعلی را گذاشتم بغلت. صندلی زیر پایم گذاشتم و قابلمه را به سختی آوردم پایین. عدسها را ریختم و تا صبح مدام سر زدم، ناپز بود و نمیپخت.
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۲۴
امروز آمدم سر مزارت. باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را
ضبط کنم. این، ادامه همان حرفهایی است که مدتی است شروع کرده ام. باز آسمان ابری است و نگاه تو هم. دریغ از همان یک گل آفتاب که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت. حداقل آدم میدانست اخمت به خاطر آفتاب است اما حالا چی؟ بگذریم. بهتر است از حال کننده شوم و بروم به گذشته. همیشه می گفتی: «دوست دارم به خاطر سختی هایی که این مدت کشیدی، یه بارم شده بیای سوریه و اونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس
نظامی و اسلحه میان دست به دست نامزدا یا همسرانشون توی خیابون قدم میزنن. دلم میخواد تو هم بیایی، دستت رو بگیرم و باهم قدم بزنیم!» آن قدر زیبا از آنجا حرف میزدی که رؤیای من هم شده بود آمدن و عاشقانه با تو قدم زدن. پیش از آنکه بروی سوریه، روز شهادت امام صادق (ع) بود و قرار بود دو شهید گمنام را بیاورند در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند. پدرم زنگ زد: «ببین مصطفی میاد؟» | - بیرونه، اجازه بدین زنگ بزنم و
بپرسم. زنگ زدم. گفتی: «کار دارم» - سفره صبحونه پهنه، جمع کنم یا میای؟
- میام!
- پس من میرم تشییع جنازه، اومدی سفره رو جمع کن! بچه ها را برداشتم و رفتم. بعد مراسم که آمدم، آمده بودی. دیدم سفره پهن است و داخل آشپزخونه نشسته ای و به فکر فرورفتهای. . چرا اینجا نشستی؟ - اومدم صبحونه بخورم و برما
. چرا جمع نکردی؟
. همین طوری! |
رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم. در کمد لباس ها باز بود. از پنج تا ساک، چهار تا ساک بود و یکی نبود. تو هر بار بعد از مجروحیتت که بیمارستان میرفتی آنجا ساک مشکی
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۲۵
اینجا بالای سر مزارت و روبه روی عکست راحت تر می توانم حرف هایم را بزنم. بازهم آمدم پیش خودت، جایی که میتوانم بغض مانده در گلویم را بشکنم و از خاطره ها بگویم. خیلی دلم میخواست بیایم سوریه. مگر خودت نمی گفتی که دلت میخواهد ما را هم با خودت ببری. هرچند، یک بار که رعدوبرق شد و محمدعلی در بغلم بود، وقتی از جا پریدم و فریاد زدم، گفتی: «توی سوریه مدام صدای تیر و مسلسل و خمپاره س، چطور می خوای ببرمت اونجا؟
اگه قلبت بگیره چی؟ فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!» | اما بعد یادت رفت. وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی. زمزمه های دلتنگی ات شروع شد و باید بیایی هایت. بالاخره پاسپورت خودم و فاطمه را گرفتم، اما سر گرفتن پاسپورت محمدعلی خیلی سختی کشیدم. مژدهای که داده بودی این بود: «چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایم از صحنه جنگ بیرون اومدن، به من تشویقی زیارت کربلا رو دادن، اما من ازشون خواستم شماها بیایین پیشم.» وقتی به خانم صابری زنگ زدم تا خداحافظی کنم گفت: «منم دارم میرم سوریه.»
زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است، این شد که باهم آمدیم. کاروانمان از خانواده رزمندگان بود و بیشتر خانواده شهدا. به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند، چون میترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند. از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت. ناراحت شدی:
چرا این طوری میکنی؟» . چون اون بچه ها بابا ندارن و ناراحت میشن! به خودت آمدی: «راست میگی؟ چرا حواسم نبود؟» با اتوبوس رفتیم هتل. همین
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۲۶
صبح زود میرم پادگان، ماشین خودم رو میارم و باهم میریم زیارت حضرت رقیه(س). بعدم میریم بازار - بازار زینبیه که چیزی نداشت! - بازاری هست روبه روی مسجد اموی! | صبح فردا ماشین آوردی و من و بچه ها سوار شدیم. کلتت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من. - نترس محض احتیاطه، شاید نیاز بشه! | فاطمه عقب ماشین بود و محمدعلی روی پای من. حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه (س). باز اشاره به مسجد اموی کردی: «اینجا مقام رأس حسین (ع) است، ولی با اوضاعی که هست وارد این مسجد نمیشیم. وارد بازارم شدیم به فارسی صحبت نکن، با اشاره حرف بزن!» ماشین را روبه روی بازار پارک کردی و
پیاده شدیم. ابتدا برای زیارت رفتیم و بعد بازار. شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم، شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و یک شیشه عطر خریدم. مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آمد و به عربی گفت: «برو داخل کوچه لباسای زنونه و مردونه خوب هست!» پرسیدی: «فکر می کنی کجایی هستیم؟» - یا ایرانی یا لبنانی! - از کجا حدس می زنی؟ - از لباست و چادر خانمت! باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچه ای که می گفت برویم. قبول کردی، اما همین که جلوتر از ما راه افتاد گفتی برگرد. زود. هفته پیش همین طور لبنانیا را
بردن سرگرم کردن و بعد به اتوبوسشون بمب وصل کردن. به محض استارت، اتوبوس منفجر شد. بیا سوار ماشین بشیم و بریم!» در مسیر برگشت استرس داشتی و به یک دوربرگردان که رسیدی سریع دور زدی. پرسیدم: «آقامصطفی چیزی شده، خیلی مضطربی؟»- اینجا حالت شهرک رو داره، مصالحه ای
شده که هیچ کس تیراندازی نکن
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت_۱۲۷
در هتل، ساعتی به استراحت گذشت. مادر شهید صابری صدایم کرد: «سمیه خانم بیا خریدام رو ببین!» رفتم و دیدم. دیدن سوغاتی هایی که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود. بعد فکری به ذهنم رسید: «حاج خانم
رفتم و دیدم. دیدن سوغاتی هایی که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود. بعد فکری به ذهنم رسید: «حاج خانم میشه فاطمه رو پیش شما بگذاریم و بریم خرید؟» چشمانش برق زد: «به شرطی که زود برگردین و خریداتون رو هم اول از همه به من نشون بدین» با خوشحالی قبول کردم. محمدعلی را آماده و تو را که خواب بودی بیدار کردم. فاطمه را پیش مادر شهید صابری گذاشتم و رفتیم، اما این بار پیاده رفتیم. دستهایت را
قلاب کرده بودی دور شانه ام. اگر هم محمدعلی را می گرفتی باز دستت را دور شانه ام می انداختی. سر راه روسری خریدیم. گفتم: «چون حضرت زینب (س) تو رو رسما توی این شب به من داده و سالگرد ازدواجمونه، دوست دارم شیرینی بخرم و توی حرم پخش کنم.» روبه روی هتل یک قنادی بود، رفتیم آنجا. نگاهی به شیرینی ها کردی و گفتی: «ما که سلیقه اینا رو نمیدونیم! بهتره پولش رو بدی ایستگاه صلواتی حرم، خودشون هرچی دوست داشتن بخرن!»
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۱۲۸
شب چمدانم را بستم. قرار شد صبح زود به زیارت خانم زینب (س) برویم.
در دلم با خانم قراری گذاشتم. کافی بود کنار ضریح حرمش قرار بگیرم و همان را بگویم. وقتی آفتاب نزده رفتیم حرم گفتی: «زود یه سلام بده و بیا بیرون!» جلوی ضریح ایستادم و قرارم را مرور کردم. باید به خانم میگفتم کاری کند که دیگر مصطفی پیش خودم بماند و نتواند بیاید آنجا، اما هرچه کردم زبانم نچرخید. شرم وجودم را گرفت. گفتم: «خانم مصطفای من امانت برای شما باشه، برای شما دفاع کنه، ولی سالم برگرده!» سلام دادم و آمدم بیرون. دیدم
جلوی کفشداری روی پله کوتاهی محمدعلی به بغل نشسته ای و با فاطمه بازی میکنی. - زیارت کردی؟ . بله!
- زیرآبم رو زدی؟ - نتونستم! ۔ اگه اتفاقی برام بیفته چی؟
نه نمی افته! . چه با اطمینان! ۔ حضرت زینب (س) مادر شیعه ها و پشتیبانشونه، راضی نمیشه برای بچه هاش اتفاقی بیفته. اون خودش از عزیزاش دور شده، راضی نمیشه من از عزیزم دور بشما
خندیدی: «فیلم داره خیلی هندی میشه، راه بیفت بریم!» برگشتیم هتل. ساک تو را آوردم. شب اولی که آمدم هتل، بلوزی زرد تند وشلواری مشکی تنت کرده بودی که خیلی بهت می آمد. گفتم: «اینا رو هم بذارم توی ساک؟» . نه با خودت ببر، گرفته بودم فقط برای تو بپوشم؟ مادرت برایت پسته داده بود. آنها را دو بسته کردم و در جیب های ساک
گذاشتم.
خندیدی.
. چرا میخندی؟ - آخرش تو ساکم رو بستی! - یعنی چی؟ اگه این طور بگی نمیبندم! . حالا که شروع کردی تمامش کن!
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۱۲۹
با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم. - رسیدی؟ - بله.
خدا رو شکر. تازه رسیده بودم ایران. گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم. ساکها را باز و وسایل را جابه جا
کردم.
صبح با صدای پیام بیدار شدم:
نمی خوای بیدار بشی؟» | - تازه بیدار شدم. خیلی خسته بودم! - مگه با شتر مسافرت کردی! - با محمدعلی برگشتم که پدرم رو توی هواپیما درآورد. هواپیما هم چهار ساعت و نیم تأخیر داشت. از ساعت هفت درای هواپیما رو بستن و موتور خاموش. نمیدونی چقدر گرم بود! این بچه هم مدام جیغ میزد. هواپیما که میخواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بی حال شده بودم. خدا پدر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه. چند تا مهماندار
فقط بچه رو باد می زدند، چون کل مسیر بیتابی کرد. خونه هم که رسیدیم همین طورا کمی باهم صحبت کردیم. باز دوری، باز فاصله و باز امید به هم رسیدن. روزها از پی هم یکی یکی می رفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز، یک قدم به تو نزدیکتر شوم. نمی توانستم با تو حرف نزنم. زمان می گذشت و چون زیاد با تو صحبت می کردم، دو بار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد. باید برای رفتن به هرجا و هر کاری از تو اجازه می گرفتم. گاهی که این ارتباط قطع میشد،
دست به هیچ کاری نمیزدم تا وقتی که صدایت را می شنیدم. آن وقت یک نفس حرف میزدم. میگفتی: «فاطمه هم به تو رفته. مو به موا پله اول، پله دوم» زودرنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود. شده بودم گل قهر و ناز، به کلامی میرنجیدم و در خودم فرومی رفتم. شب تولد سارا، بچه خواهرت بود. همه بودند. شمع که خاموش
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۱۳۰
شب تاسوعا با محمدعلی و فاطمه منزل عموجعفر بودم. مامان و بقیه هم بودند. از بیرون صدای سینه زنی می آمد. همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردا بودند که یکی از دوستانم زنگ زد و شروع کرد به صحبت. حرف کشیده شد به همسران شهدا، نمیدانم چطور
اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد، با این همه گفتم: «از شهادت نگوا» | . فکر میکنی برای آقامصطفی اتفاقی نمی افته؟ کسی که میره اونجا صددرصدم نگم، یه درصد احتمالش هست که شهید بشه! . خب باشه، ولی تو چطور دلت میاد بگی؟ . فکر می کنی برای آقامصطفی چه اتفاقی می افته؟ . همیشه از خدا خواستم برگرده، حتی اگه از گردن به پایین فلج بشه و نتونه صحبت کنه، همین که چشماش باز باشه و گوشه خونهم
باشه برام کافیه! . خیلی بی انصافی که براش چنین آرزویی داری، فکر نمی کنی چقدر اذیت میشه؟ - به اذیتش فکر نمی کنم، به این فکر می کنم که هست! | . بگذریم، به قول تو از این حرفها نزنیم! صدای سینه زنی نزدیک تر شده بود. احساس می کردم دارم از حال می روم، به دیوار تکیه دادم. . چطور بگذرم وقتی احساس می کنم چنین روزی برای منم هست. خیلی ذهنم درگیر همسران شهدا شده.
با او که خداحافظی کردم سریع به تو زنگ زدم. صدایت می آمد که آن طرف خط با بیسیم صحبت میکردی. هرچه منتظر ماندم صحبتت تمام شود نشد. تلفن را قطع کردم، درحالی که صدایت در گوشم میپیچید، بی آنکه کلماتت یادم بیاید. آن شب برگشتم خانه. درحالی که محمدعلی را می خواباندم، شروع کردم به خواندن دعای حصار. فاطمه اعتراض کرد: «بازم این دعا رو برای محمدعلی میخونی و برای من نمیخونی؟»
خندیدم: «برای محمدعلی نمیخونم، برای بابا
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۱۳۱
فاطمه دوروبرم می چرخید و محمد علی گریه می کرد.
به پدرت گفتم:
«بیایین اینجا.» . چیزی شده؟ - فقط بیاین! آمد. وضع مرا که دید پرسید: «چی شده؟» - مصطفی مجروح شده، حالش
خیلی بده! - اون چند بار مجروح شده، بار اولش که نیست! - ولی این دفعه فرق میکنه! میگفتم فرق میکنه و از درون خودم را آماده می کردم برای شنیدن خبر شهادت. پدرت سعی کرد تماس تصویری بگیرد که بتوانیم صحبت کنیم، دوستش گفت: «حالش خوب نیست، بیهوشه!» - از کدوم ناحيه مجروح شده؟ - گلوله خورده به قفسه سینهش، مجروحیتش شديده و الان بیمارستانه.
یادم آمد دوشنبه همان هفته وقتی رضا خاوری شهید شد، تو به من پیام دادی حجت شهید شد. خواهرش پیام داد: «از سیدابراهیم بپرسین ببینین از رضا خبر داره؟» از طریق تلگرام پرسیدم، درحالی که مطمئن بودم. پیش از اینکه با خواهر رضا تماس بگیرم، خودش دوباره تماس گرفت: «یکی از دوستان رضا پیام داده الان پیشش نیست، دو ساعت دیگه میره اونجا و خبر میده.» آن دوست همین کسی بود که حالا چشم من به پیام هایش بود. او دیگروارد شده بود خبر شهادت را چطور آرام آرام بدهد. مثل زهری که قطره قطره بخوری و ذره ذره جان بکنی. به پدرت گفتم: «آقاجون فکر کنم برای مصطفی اتفاقی افتاده. میگن مجروح شده، اما برای دل ما دروغ میگن!» حالا پدرم و مادر و برادرت هم آمده بودند. جمعیت مدام بیشتر میشد و هرکس می آمد می گفت: «چرا اینجوری میکنی، خب مجروح شده، دفعه اولش که نیست!» از ساعت هفت تا دوازده همین
حرف ها بود: مجروحیت، مجروحیت، مجروحيت. دلم می گفت شهیدی، ولی همه می گفتند مجروحی. سردرگم بودم.
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۱۳۳
مامان بی تابی می کرد، می گفت:
جواب فاطمه رو چی بدیم؟» گفتم: «خودم با فاطمه حرف میزنم!» او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم:
مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش میگفتی؟» - زنگ میزدم بهش! | . حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم. از این به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه میشه. هرجا بخوای
بری همراهته و هیچ وقت از تو دور
نمیشه!
کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالی که بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟» | آره ولی نمردها سرش را روی سینه ام گذاشت و هق هق کرد. محمدعلی را آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم چه برسد به شیر.
هشت روز بعد پیکرت را آوردند. گفتند از مسئولت خواسته بودی برای تو و من در معراج دیدار
خصوصی بگذارد. به معراج که می آمدم با خودم فکر میکردم هنوز زنده ای. هرکس با من حرف میزدیا میخواست تسلیت بگوید می گفتم: مصطفی زنده س. هروقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین و هرچی خواستین بگین، ولی حالا زنده سا» | کنار تابوتت که رسیدم، دیدم چقدر چهرهات پر از آرامش است. نشستم و آرام گرفتم: «تو مصطفای منی؟» مصداق آیه ما زن و مرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم را احساس می کردم، ولی فاطمه شوکه
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۳۴
روزهای بعد از شهادت سخت تر از خود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد (ع) می پرسند: «کجا از همه جا سخت تر بود؟» می فرماید: «الشام، الشاما» شهادت آن قدر اذیت نمی کند که حواشی آن. دیگر میدانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم، حتی خرید نان را. این را از همان زمانی که به سوریه رفتی یاد گرفتم و حالا بیشتر. از کارهای روزمره، از خرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت
نمیشوم، آنچه ناراحتم میکند حرفها و حرکات مردم است و اینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم. آن روزها هروقت میآمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت می کردم بدون حرف. الان هم وقتی خوابت را میبینم فقط نگاهت می کنم بازهم بدون حرف. در یادواره ای از کسی پرسیدم: «اگه مصطفی یه جا کم بگذاره و حواسش نباشه، بازخواست میشه؟» جوابش ناراحتم کرد: «بعد از شهادت پرونده اعمال بسته میشه و دیگه
بازخواستی نداره.»| خیلی ناراحت شدم. آن روز از بهشت رضوان که رد شدم برای همه شهدا صلوات فرستادم. برای همه به جز تو. گفتم: «مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!» برف شدیدی می آمد. رفتم فاطمه و محمدعلی را از خانه مامانم آوردم. آنها که خوابیدند نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا. گفتم: «من سرم نمیشه، باید همین امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یا نه؟ من رو که میشناسی، شاید نتونی بیایی تو
خوابم، ولی به خواب هرکی رفتی، همین امشب باید این مسئله رو روشن کنی!» شب خوابیدم. صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقاناصر خوابی دیده. زنگ زدم به