#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۹۵
اینجا نیمکتی فلزی است. رویش مینشینم. ضبط را در می آورم و انگار روبه رویم آینهای گرفته باشم دارم دیروزها را با تو مرور می کنم. انگار می خواهم ژاکتی سر بیندازم از گلوله نخی که دیروز است. رشته ای می گیرم و ژاکت را سر می اندازم و امیدوارم درنهایت برازنده قامت تو درآید و مجبور به شکافتنش نشوم. مرا همراه خانواده ام راهی شمال کرده بودی و خودت در تهران مانده بودی. حال خوشی نداشتم. مدام زنگ میزدم. دوست داشتم تو هم بیایی. هر بار میپرسیدم:کجایی؟ چه می کنی؟ نمیای؟» و تو به این اخلاقم عادت داشتی. اینکه مدام زنگ بزنم و دل شوره ام را به جانت بریزم. گاه عصبی میشدی، گاه جواب پیامكم را نمیدادی و گاه جواب میدادی و غر میزدی که «سمیه دست بکش!» میدانستی اگر جوابم را ندهی سردرد می گیرم، طوری که از کردهات پشیمان شوی. برای همین اگر در مراسمی بودی یا داخل پایگاه، گوشی را روشن می کردی تا متوجه شوم در چه موقعیتی هستی. همین که صدای نفس هایت را می شنیدم آرام میشدم و تلفن را قطع می کردم تا فرصتی مناسب.
آن روز هم در حال برگشت به تهران بودم. کاموای قهوه ای و زردی هم گرفته بودم تا برایت شال گردن ببافم. آنها را در دست گرفته و در عالم خیال شال گردنی تصور می کردم که بافته و به گردنت انداخته ام. شال گردن بوی روزهای باران خورده را میداد که تلفنم زنگ زد. اسم تو روی صفحه افتاده بود. - هیچ معلومه کجایی آقامصطفی؟ - اول سلام! - بسیار خب، علیک، حالا کجایی؟
⬅️#ادامه_دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۹۶
هیچ معلومه کجایی آقامصطفی؟
- اول سلام! - بسیار خب، علیک، حالا کجایی؟ - فرودگاه! به کجا میری؟ - بگم جیغ و داد راه نمیندازی؟ - بگو آقامصطفی، قلبم اومد تو گلوم - عراق!
گلوله های کاموا را چنگ زدم.
- میری عراق؟ به اجازه کی؟ که بعد بری سوریه؟ - رشته ای بر گردنم افکنده دوست! زدم زیر گریه. - کاش الان اونجا بودم عزیز! - که چی بشه؟ . آخه وقتی گریه می کنی خیلی خوشگل
میشی
- لذت می بری زجر بکشم؟ - بس کن سمیه! چرا فکر می کنی من دل ندارم؟ خیال می کنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟ بلندتر گریه کردم. انگار همه مسافرها متوجه شده بودند. ۔ خداحافظ سمیه، مواظب خودت و فاطمه باش! گوشی را قطع کردی. چند بار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود. سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشکهایم می آمدند. کجا میرفتی آقامصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.» این را مامانم گفت. کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند. فقط مامان می گفت: «کاش قبل رفتنش بگه و بره!» اما خودم می دانستم چندان فرقی هم نمی کرد، چه می گفتی چه نمی گفتی. تازه اگر از قبل میدانستم روزهای بیشتری زجر می کشیدم. از سفر شمال آمدم. فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی. چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون. از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر.
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۹۷
چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون. از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت، اما ازمایشها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمیداد. به دکتر گفتم: «پدرش مأموریته. میتونه علت بیماریش همین باشه؟» گفت:
چراکه نه؟ ولی باهاش مدارا کنین.» او را می بردم خرید، پارک، شهربازی، اما فاطمه فقط تو را می خواست، مثل دل من. پدرت، پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند، حالی که خراب بود و او که جیغ می زد و گریه می کرد. گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد. کافی بود به
دلش راه نیایم، ساعتها گریه می کرد، جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او.
روزی پدرت ما را به حضرت عبدالعظیم (ع) برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند، برایش چادرخرید.
از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم.
فاطمه می خندید و شاد بود و من به خورشید در حال غروب نگاه می کردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود.
اشکهایم می آمدند.
یادم افتاد که یک بار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرورفت و خون پیشانی اش را پوشاند. دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و او را خواباندم و رویش را پوشاندم.
وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود، فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!»
⬅️#ادامه_دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۹۸
با دلهره گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود، فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!» گفتی: «می خوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟» تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذهایی صورتی می ریختم. برایت دل نوشته می نوشتم و رد اشکهایم را به جا می گذاشتم. میخواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم: بخون آقامصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!»
روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سردرد و دل آشوبه و اضطراب. از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیرزمین حرم حضرت رقیه (س) بود. هر روز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا. یک بار گفتی: «سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بی قراری می کنه. میشه شماره ش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟» گفتم: «یکی باید خودم رو نصیحت کنه!» با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود. از من کوچکتر بود و نگران تر. باهم دوست شدیم. تو می خواستی با این آشنایی متوجه شوم که
تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم. هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی باهم حرف میزدیم، این هم صحبتی ها آراممان می کرد. روزی زنگ زدی: «آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله می کنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.) لرزه به جانم افتاد: «آ... قا... مصطفی!
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۹۹
خبر رسید همه آنهایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند. همه برگشتند غیر از تو پس کجا بودی آقامصطفی؟ گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست، حتی امکان بستری شدنم هست، اما بی خیال اینها رفته بودی. نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قرآن. سر کلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالی که با من
حرف میزدی، به عربی جواب یکی دیگر را هم می دادی. ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را می شنیدم. - مصطفی با کی حرف میزنی؟ - یکی از بچه های عراقی. - مگه پیش ایرانیا نیستی؟ - عراقيا هم هستن. - مگه توی آشپزخونه نیستی؟ . چقدر سین جیم می کنی سمیه؟ خدا را شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد. گفتی: «مژده گونی چی میدی؟» - برای چی؟ - اخر همین هفته میام.
به گریه افتادم. - ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخرو کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه. فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم. از این عروسک ها که آب می خورند و می شود مویشان را کوتاه کرد. یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم. دو روز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی. با عجله رفتم خرید. برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت. آن قدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را می زد. با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم. وقتی دیدمت نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. فاطمه را که بغل کردی گفت: «بابا برام چی خریدی؟» به من نگاه کردی و گفتی: «ته ساکم گذاشتم.
⬅️#ادامه دارد... 👇👇👇👇
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠٠
بار اول که رفتی سوریه، ۴۵ روز ماندی، اما همان یک دفعه که نبود. بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی. دلواپسی ها و دلشوره ها و دلتنگی
خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی قراری می کرد و این بیشتر نگرانم
می کرد. سعی می کردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه (س) و دعای توسل مشغول کنم. هروقت هم که تنهایی زیاد فشار می آورد فاطمه را بر می داشتم و میرفتم منزل پدرم. چند روز آنجا می ماندم و برمی گشتم و فاطمه را می بردم کلاس قرآن. معلمش می گفت: «خیلی بی قراره.» . چون پدرش مأموریته. - پس هم باید براش پدر باشین و هم مادر. یکی باید به خودم می رسید. من که آن طور بی قرار بودم، چطور می توانستم به او قرار بدهم؟ - مامان، بابا کجاست؟ - رفته با آدم بدا بجنگه. - من بابام رو میخوام، نمی خوام بجنگه!
های خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی قراری می کرد و این بیشتر نگرانم
- بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمی مونن! . نمی خوام قهرمان باشه، می خوام مثل باباهای دیگه، مثل بابای سارا پیشم باشه! گوله گوله اشک هایش می آمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی می کوباند. یک بار زنگ زدی، روز تولد دخترعمه اش بود: «بابا خوش به حال سارا که باباش براش تولد گرفته!» - مگه مامان برات تولد نگرفت؟ - اینکه بابای آدم بگیره خوبه! | من که گوشی را گرفتم، گفتی: «چقدر دخترمون زبون درازه!» | - دختر توه دیگه! - نه اینکه مامانش بی زبونه! راست میگفتی، زبان من دراز بود ولی
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۱
روزهایی که به مدرسه می رفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی میریختی جلویش، حتی آنهایی را که کنار گذاشته بودم. وقتی میدیدم می گفتم: «وای آقامصطفي دوباره بازار شام درست کردی؟» فاطمه را بغل میزدی و خنده کنان میرفتی دم در: «ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سروسامون بده.» حالا هم خودم باید سروسامان بدم به این بازار مسگرها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است.
اگر در سفر اولت راحت می توانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت می شد. گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که می توانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا مینشستم سر سجاده و زار زار گریه می کردم. زمستان در حال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم. لباسهای مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز
خریدم. مادرت که همراهم بود با تعجب پرسید: «سميه چرا برای خودت چیزی نمی خری؟» - نمی خرم تا مصطفی بیاد. چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله
بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم: بروم اعتكاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند: «با بچه مشکله!» فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتكاف. مامانم آمد و فاطمه را برد. سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال ام داوود را انجام بدهیم او را آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت. اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سر نماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد.
⬅️ #ادامه_دارد...
#اسم_تو_مصطفاست|
#قسمت: ۱٠۳
همه خانواده اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آية هاولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا را تفسیر کردی و گفتی: «آنجا که خداوند می فرماید: عند ربهم يرزقونا یعنی شهدا زندان، دستشون بازه و میتونن گره گشایی کنن.» زنها گریه می کردند. گفتی: وقتی حسن رو بردن اتاق عمل،منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی می خوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو می خوند.» صدای گریه زنها بلندتر شد. وقتی می خواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای حضرتی هم برایمان گرفت و گفت: «اینم ازطرف شهید حسن قاسمی. خیلی براش زحمت کشیدین. اونم
مهمون نوازه.» غذا را می خوردی و می گفتی:
دیدی سمیه؟ به خاطر حسن بود که این غذا سهم ما شد!» حسن حسن گفتن شده بود ورد زبانت و هر لحظه و هرجا یاد شهید حسن قاسمی می کردی. طاقت نیاوردم و گفتم: «مگه چه مدت باهاش بودی که این همه ازش خاطره داری؟»
- بیست و پنج روزا . فقط همین؟ . ولی او به اندازه ۲۵ سال خاطره سازی کرد! آهی کشیدی و ادامه دادی:
انگار بهش الهام شده بود قراره شهید بشه. پنجشنبه بود و آب حمام سرد. اصرار داشت بریم غسل کنیم. هرچه گفتم بذار آب گرم بشه، گفت: نه. و رفتیم برای غسل کردن. گفتم: پس بخون تا سردی آب رو حس نکنیم. شروعکرد به خوندن مدح امیرالمؤمنین که ولادتش نزدیک بود. اونقدر قشنگ
خوند که تموم بچه هایی که توی محوطه بودن، با شنیدن صدای حسن اومدن پشت در حمام جمع شدن و دست زدن. بعدش رفتیم عملیات. همون جا بود که اول من مجروح شدم و او مرا
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۴
به فاصله کمی بازهم رفتیم مشهد. این بار خاله ام را هم بردیم، همان که معلول ذهنی است. نذر کرده بودم از
سفرت سالم برگردی و حالا باید نذرم را ادا می کردم. سفر قبلی را به خواست تو آمده بودم. یک هتل آپارتمان گرفتی و صبح روز بعد گفتی میروی بیرون و زود می آیی. وقتی آمدی و دیدم ریشت را زده ای، چشمهایم گرد شد: «این چه وضعیه آقامصطفی؟»
خندیدی. دستی به محاسن نداشتهات کشیدی: «خوبه؟ میپسندی؟» . چرا این جوری کردی آقامصطفی؟ - بعد میفهمی چرا؟ ناراحت شدم: «یعنی چه؟ حالا که ريشات رو زدی برو سبیلاتم بزن!» | - بزنم؟ واقعا؟ از نظر تو اشکالی نداره؟ از جیبت عکسی بیرون آوردی: «نگاه کن ببین خوب افتادم؟» . حالا اینقدر از این تیپت خوشت آمده که رفتی عکسم انداختی؟ - نباید شناسایی بشم! - یعنی این طوری شناسایی نمیشی؟ پشت پاکت عکسها را نگاه کردم نوشته بود: سیدابراهیم احمدی. - نکنه فامیلیت رو هم عوض کردی؟ - استتار کامل! | رفتی بیرون و آمدی و این بار
سبیل هایت را هم زده بودی، طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت می کرد. . خودمم فاطمه جان. بابات! . هیچ معلومه چی کار میکنی آقامصطفی؟ مرا بردی حرم. بعد از زیارت، در رواق امام با دو تن از رزمندگان افغانستانی که همسرانشان هم آنجا بودند آشنایم کردی. چقدر آرام بودند. یکی از آنها گفت: «شوهرم میره و میاد. دلم قرصه. اگه هم شهید بشه، ناراحت نمیشم، به خاطر خانم زینب «س» در دلم گفتم: پس چرا تو نمیتونی رفتن آقامصطفی رو تاب بیاری.
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۵
در دلم گفتم: پس چرا تو نمیتونی رفتن آقامصطفی رو تاب بیاری. کم کم با لهجه افغانستانی حرف میزدی. چقدر هم قشنگ! - مصطفی از کجا یاد گرفتی این طور
حرف زدن رو؟ . یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟ تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد. با چه شوقی نگاه می کردی! بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال میزدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون
ببینی . کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده! چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه! - آقامصطفی خیلی دنبال جنگ و
جبهه ای ها! جریان چیه؟ | . بعدا میفهمی عزیزا بعدها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی. همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتیها خبر نداشتند ایرانی هستی. فهمیدم که روزی تو را می خواهند و می گویند به تو شک
دارند، اما فرماندهات ابوحامد وساطت می کند و نمی گذارد تو را برگردانند. دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتیها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (س) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سؤال پیچت می کند. شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل میکنی به بی بی و کارساز می شود. وقتی میگویی: «دست از سرم بردار!» می گوید: «به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.»
قبول میکنی و از بیبی تشکر می کنی که کمکت می کند از دست او در بروی.
بعدها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی.
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۶
شک کردم: «یه چیزیت شده آقامصطفی، راستش رو بگو!» - این چه حرفيه؟ . مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی! - اول مجروحم می کنی بعد میگشی! . حالا که حرف نمیزنی، میام بقية الله! با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی: «نيا سميه، الان وقت اینجا اومدن نیست!» . پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟ . خیلی خب، بیمارستانم! . همین حالا راه می افتم!
. حداقل به پدرم نگو! ۔ قول نمیدم! | همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد: «نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقية الله، اگه خبری شد زنگ می زنم.» دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:
داری میای؟» - نزدیک بیمارستانم. . نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده! با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع
شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم میبرمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه
خوبه، چون سوار ویلچرت می کنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هل میدم و همون طور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۷
یک نگاه به اطراف می کنم. چقدر
خلوت است. فقط پیرزنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند. انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم. - آقامصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی! - باز شروع کردی خانم؟ - از اتاق فاطمه شروع کن. . همین؟ - و آشپزخونه.
- نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه! - قبول! خوشحال رفتم آشپزخانه. ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در. . عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت! |
یعنی تموم شد؟ - میتونی ببینی! چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمهریخت روی سرم . آقامصطفی اینا اینجا چیکار می کنن؟ جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود. به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرة مرتب بود. خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هرچه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت! | روی تخت نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده. راست میگفتی تو مرد کارهایکوچک نبودی. تو مرد صحنه رزم بودی و افق های باز. نباید از تو می خواستم در چهاردیواری به کارهای کوچک زنانه بپردازی، نباید؟
امیدوار بودم پای بخیه خورده و گچ گرفته تو را برای من نگه دارد، اما یکباره غیب شدی. طبق معمول على ماند و حوضش. رفتم در خانه یکی از دوستانت که باهم خیلی رفیق بودید. از مادرش سراغش را که گرفتم،