#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_یک
____🍃🌸🍃🌸🍃____
امروز بیست و چهار روز از ماموریت ما در کشور سوریه میگذرد.
دیروز در ایران روز طبیعت بود،اما طبیعت اینجا به رغم زیبایی های بسیار،با ساختمان های مخروبه و انواع صداهای گوش خراش ناشی از انفجار و تیراندازی،بمب،موشک و هواپیماهای جنگی،انسان را دچار تناقض و تضادی میکند که دل به درد می آید از برخی بی بصیرتی هایی که موجب این ویرانی ها شده است.
از شنود مکالمات بی سیم دیشب تا صبح، متوجه شدیم عناصر تکفیری جبهه النصره، طی عملیاتی وسیع و سنگین به شهرک العیس حمله کرده و آن جا را متاسفانه با استفاده از حجم زیادی از نیروهای تکفیری به اشغال خود درآورده اند.
این خبر، خیلی ناراحت کننده و البته تکان دهنده بود؛ چرا که العیس ارتفاعی بسیار مهم و عارضه ای حساس در منطقه جنوب حلب بود.
از لحاظ نظامی، اهمیت این ارتفاع به علت امکان دید و تیرِ عالی بود که حالا موقعیت خوبی را برای اشغالگران، نسبت به سایر مناطق ایجاد میکرد. از روی این ارتفاع تا کیلومتر ها دورتر، به راحتی قابل دید بود و حتی بعضا تا پنج روستا و شهرک اطراف آن، مورد تهدید قرار می گرفت و این نگران کننده بود.
ما الان در منطقه شمالی حلب و شهرک شیخ نجار مستقر بوده و دو هفته ای است که در شمال این منطقه با عناصر داعش درگیر هستیم.
من و تراب، بعد از نماز ظهر و عصر به همراه اسماعیل (راننده پشتیبانی تیپ و اهل سوریه) از محل قرارگاه عملیاتی شیخ نجار حرکت کردیم تا خط پدافندی که به صورت شیفتی با دو نفر دیگر از همکاران از آن مراقبت می کردیم را تحویل بگیریم و آن ها برای استراحت به عقب برگردند.
تراب اسم جهادی ابراهیم است. ابراهیم را از وقتی در دانشکده افسری مشغول تحصیل بودم می شناختم. او در مقطع کارشناسی درس می خواند و من در مقطع کاردانی...
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
دلنوشته خانواده شهیدان مدافع حرم عشریه و طهماسبی
👇👇👇
پنج شنبه است
و دلم براے آنهایے که
دیگر ندارمشان تنگ است…
پنج شنبه است
جاے خالے عزیزان
دوباره احساس میشود…
یادشان کنیم با فاتحه و صلواتے
روحشان شاد
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد سمت راست #شهید_عشریه سمت چپ #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_دوم
___🍃🌸🍃🌸___
... بعدها که باهم همکار و همسایه شدیم، رفاقت و برادری خاصی بین ما ایجاد شد. حالا بیش از ده سال میشود که باهم هستیم. در طول مسیر، ماشین اسماعیل پنچر شد. چند دقیقه ای معطل شدیم تا مشکل رفع شود. وقتی به خط رسیدیم، ساعت دو بعد از ظهر بود. خط را تحویل گرفتیم. شروع کردیم به سرکشی و بازدید از خط پدافندی.
حدودا هفتصد متر طول خطی بود که تیپ ما مسئولیت آن را به عهده داشت. ابراهیم از دیروز به خاطر برخورد ناراحت کننده ای که یکی از همکاران با او داشت، وضعیت روحی خوبی نداشت و خیلی ناراحت بود. تحمل ناراحتی و گرفتگی روحیش را نداشتم؛ همینطور که در طول خط حرکت میکردیم،تصمیم گرفتم به طریقی حال و هوای ابراهیم را عوض کنم تا خاطره ی آن برخورد نامناسب، ذهنش را بیش از این مشغول نکند.
پشت خط پدافندی، در حال قدم زدن در باغ بزرگ زیتونی بودیم. دست ابراهیم را گرفتم و نشاندمش روی یک تخته سنگ و خودم هم روبه رویش نشستم و با خنده گفتم:《ما الان چند هفته ای هست در این منطقه هستیم.》نگاهی به من کرد و گفت: خب منظورت چیه؟!
گفتم: تقریبا روزی نشده که به سمت مون خمپاره نیاد یا تک تیرانداز به سمت مون نزنه یا درگیری نداشته باشیم، اما حتی یه خراش هم برنداشتیم.
دوباره جواب داد: خب که چی؟! حالا منظورت چیه؟ حتما قسمت مون نبوده.
گفتم: نه! منظورم این نیست. من توی خاطره ها شنیدم یا توی کتاب ها خوندم که قبل از شهادت، گاهی اوقات رزمنده ها رو یه طوری از شهادت شون با خبر میکنند..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
شهید ها هم متولد میشوند؛
مثل ما...
اما مثل ما نمیمیرند؛
شهید میشوند؛
برای همیشه زنده میمانند؛
و میشوند امید قلبهای شکسته...💔
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_یکم تا سوم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
امروز بیست و چهار روز از ماموریت ما در کشور سوریه میگذرد.
دیروز در ایران روز طبیعت بود،اما طبیعت اینجا به رغم زیبایی های بسیار،با ساختمان های مخروبه و انواع صداهای گوش خراش ناشی از انفجار و تیراندازی،بمب،موشک و هواپیماهای جنگی،انسان را دچار تناقض و تضادی میکند که دل به درد می آید از برخی بی بصیرتی هایی که موجب این ویرانی ها شده است.
از شنود مکالمات بی سیم دیشب تا صبح، متوجه شدیم عناصر تکفیری جبهه النصره، طی عملیاتی وسیع و سنگین به شهرک العیس حمله کرده و آن جا را متاسفانه با استفاده از حجم زیادی از نیروهای تکفیری به اشغال خود درآورده اند.
این خبر، خیلی ناراحت کننده و البته تکان دهنده بود؛ چرا که العیس ارتفاعی بسیار مهم و عارضه ای حساس در منطقه جنوب حلب بود.
از لحاظ نظامی، اهمیت این ارتفاع به علت امکان دید و تیرِ عالی بود که حالا موقعیت خوبی را برای اشغالگران، نسبت به سایر مناطق ایجاد میکرد. از روی این ارتفاع تا کیلومتر ها دورتر، به راحتی قابل دید بود و حتی بعضا تا پنج روستا و شهرک اطراف آن، مورد تهدید قرار می گرفت و این نگران کننده بود.
ما الان در منطقه شمالی حلب و شهرک شیخ نجار مستقر بوده و دو هفته ای است که در شمال این منطقه با عناصر داعش درگیر هستیم.
من و تراب، بعد از نماز ظهر و عصر به همراه اسماعیل (راننده پشتیبانی تیپ و اهل سوریه) از محل قرارگاه عملیاتی شیخ نجار حرکت کردیم تا خط پدافندی که به صورت شیفتی با دو نفر دیگر از همکاران از آن مراقبت می کردیم را تحویل بگیریم و آن ها برای استراحت به عقب برگردند.
تراب اسم جهادی ابراهیم است. ابراهیم را از وقتی در دانشکده افسری مشغول تحصیل بودم می شناختم. او در مقطع کارشناسی درس می خواند و من در مقطع کاردانی. بعدها که باهم همکار و همسایه شدیم، رفاقت و برادری خاصی بین ما ایجاد شد. حالا بیش از ده سال میشود که باهم هستیم. در طول مسیر، ماشین اسماعیل پنچر شد. چند دقیقه ای معطل شدیم تا مشکل رفع شود. وقتی به خط رسیدیم، ساعت دو بعد از ظهر بود. خط را تحویل گرفتیم. شروع کردیم به سرکشی و بازدید از خط پدافندی.
حدودا هفتصد متر طول خطی بود که تیپ ما مسئولیت آن را به عهده داشت. ابراهیم از دیروز به خاطر برخورد ناراحت کننده ای که یکی از همکاران با او داشت، وضعیت روحی خوبی نداشت و خیلی ناراحت بود. تحمل ناراحتی و گرفتگی روحیش را نداشتم؛ همینطور که در طول خط حرکت میکردیم،تصمیم گرفتم به طریقی حال و هوای ابراهیم را عوض کنم تا خاطره ی آن برخورد نامناسب، ذهنش را بیش از این مشغول نکند.
پشت خط پدافندی، در حال قدم زدن در باغ بزرگ زیتونی بودیم. دست ابراهیم را گرفتم و نشاندمش روی یک تخته سنگ و خودم هم روبه رویش نشستم و با خنده گفتم:《ما الان چند هفته ای هست در این منطقه هستیم.》نگاهی به من کرد و گفت: خب منظورت چیه؟!
گفتم: تقریبا روزی نشده که به سمت مون خمپاره نیاد یا تک تیرانداز به سمت مون نزنه یا درگیری نداشته باشیم، اما حتی یه خراش هم برنداشتیم.
دوباره جواب داد: خب که چی؟! حالا منظورت چیه؟ حتما قسمت مون نبوده.
گفتم: نه! منظورم این نیست. من توی خاطره ها شنیدم یا توی کتاب ها خوندم که قبل از شهادت، گاهی اوقات رزمنده ها رو یه طوری از شهادت شون با خبر میکنند.
ابراهیم مکثی کرد و ناگهان انگار موضوعی یادش آمده باشد ، برگشت به طرفم و گفت :«اتفاقاً من دیشب یه خوابی دیدم.»
با تعجب پرسیدم :«چه خوابی؟»
جواب داد:«بزرگی رو در خواب دیدم که بهم میگفت :توی این مأموریت ، یکی از شما شیش نفر که ازطرف دانشگاه امام حسین(ع) اعزام شدید ، شهید میشه!»
دوباره با اشتیاق بیشتری پرسیدم:«نگفت کدوممون؟»
جواب داد :«نه نگفت، اما گفت کسی هست که فکرش رو هم نمیکنید!»
اصلاً قصد من از شروع این صحبت ها فقط عوض کردن روحیه و حال و هوای ابراهیم بود اما حالا، حالت و لحن شوخی من دیگر تبدیل شده بود به صحبت های جدی. با شناختی که از ابراهیم داشتم ، به او گفتم:«ابراهیم جان خیلی مراقب خودت باش . شما سه تا دختر داری که بهت خیلی وابسته هستن .»
سری تکان و گفت :«حق با توئه ؛ علاوه بر این اگه من شهید بشم خانواده غریبی دارم و زندگی سختی خواهند داشت.»
گفتم :« پس خواهش میکنم بیشتر مواظب خودت باش .»
لبخندی زد و جواب داد:« اما دوست دارم دونفری باهم شهید بشیم.»
گفتم :«من مشکلی ندارم، اما شما باید مواظب خودت باشی.»
🔻ادامه دارد..
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از ؏ﭑرفــــﺂݩِ مـجـﭑهد | شهیدانּ عشࢪیہ و طهـمـاسبے
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_چهار
____🍃🌸🍃🌸🍃___
ساعت شش غروب شده بود و هوا داشت تاریک می شد. بنا به دستور حاج عمار قرار شد به همراه برادران تراب، حیدر و ابومحسن به جنوب حلب برگردیم و آماده پاتک به منظور بازپس گیری منطقه العیش شویم.
به سرعت و با راهنمایی و هدایت آقا ابراهیم، طرح های پدافندی و طرح آتش خط شیخ نجار را که چهارده روزی میشد از تروریست های داعش باز پس گرفته بودیم؛ در آخرین لحظات تکمیل کردیم. به نظرم طرح جالب و مبتکرانه ای بود که امکان اجرای دفاع مستحکمی را با حداقل نیرو محقق می ساخت. ابراهیم به خوبی نبوغ و خلاقیتش را با اصول و قواعد نظامی ترکیب می کرد.
پس از تکمیل طرح ها و به اتفاق او در زمان باقی مانده، سنگر ها و مواضع سلاح های موجود را اصلاح کردیم. وقتی خود آقا ابراهیم با جدیت فراوان مشغول پر کردن گونی های سنگر و تکمیل سنگر ها می شد، واقعا همه نیرو های نجباء از این همه اخلاص و دلسوزی که به خرج می داد متعجب می شدند و برای همه ما آموزنده بود.
به هر حال طرح پدافندی مطلوب را پشت یک جعبه مهمات ترسیم، و تا فرصت بود نواقص موجود را رفع کردیم، به موقعیت قرارگاه بازگشتیم و طرح ها را تحویل برادر حاج علی دادیم. حاج علی از همکاران بی ریا و مخلص ما در دانشگاه امام حسین(ع) بود که در این ماموریت بیشتر باهم اشنا شده بودیم.
کارمان که تمام شد، منتظر ماشین ماندیم تا به جنوب حلب برویم. ماشین را بعد از ظهر، اسماعیل برای چاپ نقشه برده بود ذهبیه. ساعت ۱۸:۴۵ بالاخره اسماعیل رسید. آخرین سفارش ها را برای حفظ و نگهداری خط به ابواسحاق(فرمانده یکی از گردان های نجباء) و سریع سوار شدیم..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_اول
#قسمت_پنج
___🍃🌸🍃🌸🍃___
... یگانی که به آن مامور بودیم(تیپ سید الشهدا "ع") با گروه های مقاومت به عنوان مستشار نظامی کار میکرد؛ این یگان، شامل نیروهای حرکت النجباء، متشکل از شیعیان کشور عراق بود که برای مبارزه با دشمنان تکفیری به سوریه آمده بودند.
فورا راه افتادیم به سمت جنوب حلب. وقتی رسیدیم به مقر تیپ سید الشهدا(ع) که در روستا عَزان قرار داشت، دیگر ساعت نه شب بود. همه در مقر بودند. چهره هایشان نگران و ناراحت. همه نشسته بودند...یونس، حامد، حنیف، عمار، عبدالله و سید غفار.
بلافاصله توسط برادر حامد نسبت به وضعیت العیس توجیه شدیم و در جریان اتفاقات دیشب قرار گرفتیم.
حامد مدتی میشد که به عنوان اطلاعات تیپ انجام وظیفه میکرد و از نیروهای جوان، شجاع و مستعد بود که در یگان بسیج فاتحین عضو بود؛ او چند ماه قبل از ما به سوریه اعزام و به تیپ سید الشهدا (ع) معرفی شده بود.
ظاهرا برادر حامد به همراه تعدادی از نیروهای نجباء، یک شب قبل از ما به این منطقه آمده و برای پازپس گیری العیس اقدام کرده بودند؛ اما حجم نیرو ها و تجهیزاتی که در حال عقب نشینی بودند، به قدری زیاد بود که دیگر در جاده امکان تردد وجود نداشت و پیشروی سریع، غیر ممکن به نظر می رسید و وقتی به العیس رسیده بودند که دیگر کار از کار گذشته بود.
حتی حین توجیهات متوجه شدیم که یکی از نیروهای گردان تدخل (اسم گردانی که به آن مامور شده بودم) به نام (وُسام ) حین پاتک اولیه به العیس مفقود شده است؛ اما با کمال تاسف پس از چند روز بررسی و پرس و جو از سایر یگان های خودی در منطقه و توزیع عکس های او به نتیجه نرسیدیم.
در مقر تیپ، تا پاسی از شب منتظر دستور حمله و پاتک به العیس بودیم. هر لحظه داشت دیر تر می شد. اگر دشمن بتواند کاملاً مستقر شود، دیگر اجرای پاتک و بیرون کردنش به راحتی امکان نداشت.
هر چه منتظر ماندیم خبری از دستور عملیات نشد. شب از نیمه گذشته بود. وضعیت مزاجی ابراهیم خیلی خوب نبود. چندین روز بود که دچار سرماخوردگی شده بود و مدام سرفه می کرد،اما روحیه اش عالی بود و با همان وضعیت، همه جا با ما میآمد. نفهمیدم کی خوابم برد. صبح که برای نماز بیدار شدیم، هنوز خبری از حمله نبود. گفتند بعد از نماز استراحت کنید تا برای عملیات آماده باشید. بنابراین دوباره به حالت آماده باش مشغول استراحت شدیم..
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
💬 قسمتی از وصیتنامه #شهید_طهماسبی
هدف اصلی این نبرد برای من اول پیروزی، دوم پیروزی، سوم پیروزی و چهارم شهادت در راه خداست که در حقیقت پیروزی نهایی در هدف چهارم است.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷