ketabrah.ir02.01.mp3
زمان:
حجم:
11.48M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#میرزا_محمد_سلگی
#قسمت_پنجم
#فصل_دوم
✍ #رنگ_خدا
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_دوم
#قسمت ۱۵
آقا مصطفی با ملایمت گفت: «تقصیر ما نیست متأسفانه بزرگترهای ما نتونستن دین رو به فرزندانشون تفهیم کنن.»
صبح روز بعد کل خانواده بسیج شدند و ظرفهای شب قبل را شستند. جارو کردند. قاشقهای استیل را شمردند. دیسهای مرغخوری را خشک کردند. همه را گذاشتند داخل دیگهای مسی و تحویل آشپزخانه دادند. بعدازظهر تقریبا همۀ کارها انجام شده بود. آقامصطفی گفت: «بریم بیرون؟»
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «کوه خواجه!»
گفتم: «اتفاقا من هم خیلی وقته نرفتم.»
سوار تاکسی شده و یک راست بالای کوه پیاده شدیم. ایستادیم و به اطراف چشم دوختیم. بلندترین ارتفاع این ناحیه همین کوه سیاهرنگی بود که بالایش ایستاده بودیم. از آنجا میتوانستیم درختچههای بادام کوهی، درختان بلند گز و درختان قطور بنه را در پهنای دشت ببینیم. آقامصطفی گفت: «شنیدم روی این کوه بر زرتشت پیامبر وحی نازل میشده و آتشکدۀ اینجا بیش از هزارسال قدمت داره!»
پرسیدم: «آتشکدهها چه نقشی داشتن؟»
گفت: «قدیمها آتش مقدس بوده و گردهماییهای مذهبی اغلب
در ارتفاعات و دور آتش شکل میگرفته. جالبه که این کوه نقطۀ اشتراکی داره بین پیروان سه دین زرتشتی، مسیحی و مسلمان. شاید به همین دلیله که همۀ سال به خصوص عید نوروز افراد زیادی برای زیارت و بازدید میان اینجا.»
آقامصطفی با افسوس به دریاچۀ هامون نگاه کرد و گفت: «این دریاچه زمانی بزرگترین دریاچۀ آب شیرین ایران بود. یادمه بچگیهام اینجا اومدم. اون موقع روی سطح دریاچه پُر بود از پرندههای مهاجر!»
گفتم:« من از نیزارهای بلندش یادمه»
گفت: «بخشی از صنایع دستی زابل رو همونگفت: «بخشی از صنایع دستی زابل رو همون نیها تأمین میکرد، اما متأسفانه در آیندهای نزدیک جز تالابهای کوچک فصلی چیزی ازش باقی نمیمونه.»
از آن بالا نگاه کردم به سطح کمعمق آب، به ساحلی که هر روز به وسعتش افزوده میشد و به این فکر کردم که برای نسلهای بعدی انگار افسانه است
که بگویم این کوهِ ذوزنقهایشکل در سالهای پُرآبی، همچون جزیرهای بوده داخل دریاچۀ هامون. در رأس کوه ابتدا وارد آرامگاه خواجهغلتان شدیم. عمارتی بود مستطیلشکل و گنبدی، که یک قبر سه متری در وسط آن قرار داشت. نشستیم کنار مقبره و فاتحه خواندیم. از مرقد خواجه که بیرون آمدیم، آقامصطفی دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم داخل، این غول خشتی رو از نزدیک ببینیم.» در کنار هم از پلکان سنگی پایین آمدیم و از دیدن معبد بودایی، آتشکده، قلعهچهلدختر، کهندژ و نقشهای برجسته روی رواقها لذت بردیم.
کمکم به دامنۀ کوه رسیدیم. هوا سرد بود اما نه آنقدر که نشود سوار قایق شد و دوری روی دریاچه زد.
از همان روزهای اول، اخلاق خوب و محبت بیدریغ آقامصطفی باعث شد در دل همه بهخصوص مادرم جا باز کند. یک شب که
شستن ظرفها نوبت من بود، آقامصطفی آمد کمکم. من میشستم او آب میکشید. این صحنه خیلی روی مادرم تأثیر گذاشته بود. روز بعد گفت: «زینب از طرف تو خیالم راحت شد. شوهر خوب و دلسوزی داری. دیگه از اینکه داری میری توی شهر غربت زندگی کنی نگران نیستم. مطمئنم خوشبخت میشی.»
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_دوم
#قسمت ۱۸
سرش را از شیشه بیرون آورد و برایم دست تکان داد. هر چه اتوبوس دورتر میشد، بغضی که گلویم را میفشرد بزرگتر میشد. گرمای چهرهام را حس میکردم و میدانستم که گونههایم سرخ و تبدار شدهاند. چادرم را تنگتر گرفتم و بیآنکه به برادرم نگاه کنم که به ماشینش تکیه داده بود، در ماشین را باز کردم و نشستم. بین راه سکوت کردم. وقتی رسیدیم،
برادرزادههایم، حکیمه و ابوالفضل، با شور و شوق به استقبالم آمدند. دوتایی تا داخل اتاق اسکورتم کردند. آنقدر حرف برای گفتن داشتند که تا هنگام خواب اجازه ندادند دلتنگی بر من غلبه کند، اما شب که تنها شدم، بغضم شکست و اشکم جاری شد.
صبح دیرتر از روزهای قبل بیدار شدم. کسل بودم. دلم میخواست تا صبح قیامت بخوابم. دوباره چشمهایم را بستم.
صدای آقامصطفی توی گوشم پیچید: «زینب جون درسهات رو خوب بخون، مبادا اُفت کنی!» بهسرعت بلند شدم. پرده را کنار زدم. پنجره را باز کردم. باد خنک صبحگاهی صورت تبدارم را نوازش کرد و کمی از آشفتگی درونم کاست. خانم برادرم که داشت گلهای داخل باغچه را آب میداد گفت:« بیا پایین، صبحونه حاضره!» بعد از صرف صبحانه برادرم مرا به مدرسه رساند.
زنگ آخر همهاش به ساعتم نگاه میکردم. معلممان پرسید: «عارفی چیزی شده؟ منتظر کسی هستی؟ امروز خیلی ناآرومی!»
با صدای زنگ نفهمیدم چهطور خودم را به خانه رساندم. یک کفشم را درآوردم و لیلیکنان رفتم داخل آشپزخانه. با دیدن مادرم پرسیدم: «مامان آقامصطفی زنگ نزد؟»
در حالیکه آن لنگۀ کفشم را درمیآورم، مادرم گفت: «علیک سلام، کوچولوی عاشق!»
پرسیدم: «زد؟»
گفت: «بله، صبح تماس گرفت و گفت که رسیده نگران نباشیم. قراره ساعت دو دوباره تماس بگیره.»
باعجله لباسهایم را عوض کردم. نماز خواندم و نشستم کنار تلفن. مادرم گفت: «بیا ناهار بخور، صدای تلفن تا اینجا میاد.»
گفتم: «بعداً میخورم.»
مادرم گفت: «سرد میشه از دهن میفته.»
نشستم سر سفره که تلفن زنگ خورد. قاشق را گذاشتم و دویدم سمت تلفن. خواهرم بود. بعد از احوالپرسی مادرم را صدا زدم و تکیه کردم به دیوار و همانطور که ناچار به صحبتهای مادرم گوش میکردم از اینکه تلفن مشغول بود، حرص میخوردم. مادرم میگفت: «اول گندم رو تمیز کن، بشور، بعد با آب سرد خیس کن. 24 ساعت که گذشت بریز تو یک کیسۀ نخی. مواظب باش کیسه رطوبت داشته باشه و خشک نشه. دو سه روز طول میکشه تا ریشه بده.»
با بیحوصلگی گفتم: «بگو هنوز زوده برای سمنو. یک هفته به عید مونده گندم رو خیس میکنن.»
مادرم گفت: «راست میگه زینب. حالا کو تا عید؟ این هفته که اومدی یادم بنداز بهت بگم. آخه منتظر تماس آقامصطفاست. دلش جوش میزنه.»
مادرم به محض اینکه گوشی را گذاشت، دوباره زنگ خورد. اینبار با شنیدن صدای آقامصطفی زدم زیر گریه. گفت: «منم دلم تنگ شده، ولی به بابات قول دادم کمتر بیام که از درسات عقب نمونی.»
گفتم: «من دیگه مدرسه نمیرم. دوست ندارم درس بخونم.»
گفت: «عجب! دیگه از این حرفها نشنوم!»
یک ساعت با هم صحبت کردیم و قرار شد شب دوباره زنگ بزند. شب که تماس گرفت گفت: «تعطیل که شدی، میام دنبالت میارمت مشهد. هم بریم پابوس امام رضا"ع"، هم خونۀ ما رو ببینی.»
⬅️ ادامه دارد....ـ
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب_عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_دوم
#قسمت پنجم
#سُعدا
هنوز از ساواک هراس دارم و میترسم به سردشت بروم. از طریق یکی از آشنایان به خانوادهام پیغام میدهم در بانه هستم. چند روز بعد، پدر و مادرم و مصطفی به دیدارم میآیند. ظاهر حمزهای میفهمد خانوادهام به بانه آمدهاند و جای اسکان و پذیرایی ندارم. خودش را به خانهام میرساند و با اصرارش خانوادهام را به منزلشان دعوت میکند و سه روز نگه میدارد.
به دنبال رفت و آمد خانوادهام با خانوادۀ ظاهر، پایم به منزلشان بیشتر باز میشود و ناخودآگاه به آن سمت کشیده میشوم. ظاهر حمزهای خواهری دم بخت دارد که کمتر خودش را آفتابی میکند و بیشتر سایهاش را از پشت پرده میبینم. احساس میکنم او هم مرا زیر نظر دارد و نگاهم میکند
تظاهرات و مبارزه همه جا را فراگرفته بود. فضا باز شده بود و هرکس دوست داشت از گروهی طرفداری کند. سر کلاس درس با معلمها بحث میکردیم و دوست داشتیم وارد فضای مبارزاتی شویم. گروههای کومله، دموکرات و مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق طرفداران بیشتری داشتند. زمزمه انقلاب همه جا پیچیده و کلاسهای درس نیمه تعطیل شده بود. مدرسه یک روز باز بود و دو روز تعطیل میشد. بچهها به بهانه تظاهرات مدرسه را تعطیل میکردند و سر کلاس نمیرفتند. از معلم و ناظم هم حساب نمیبردند و بی اجازه به منزل میرفتند. کلاس سوم راهنمایی بودم و همراه سه برادر و دو خواهرم در شهرستان بانه در منزل پدری زندگی میکردم.
در سال 1357 که برادرم ظاهر وارد فضای مبارزاتی شده بود، وقت و بیوقت همراه دوستش سعید به منزلمان میآمد و تا صبح بیدار مینشستند. صدایشان را از پشت شیشه پنجره میشنیدم که با هم جر و بحث میکردند و نام گروههای انقلابی را به زبان میآوردند و از بعضی از آنها حمایت میکردند. با همدیگر اتفاق نظر نداشتند. سعید از گروههای اسلامی حمایت میکرد و ظاهر به چپ و راست میزد و هر روز مواضعش را تغییر میداد. دوست داشت برای انقلاب کاری کند و به جنگ چریکی بپردازد. با هم رفت و آمد داشتند و روز به روز دوستیشان پایدارتر میشد. خانوادۀ ما فضای مذهبی سنتی داشت و از رفتار و مرام سعید خوشم میآمد.
بعد از چند بار رفت و آمد متوجه شدم سعید در کارگاه جوشکاری فتاحی کار میکند و خانوادهاش در سردشت زندگی میکنند. یک روز غروب ظاهر با پدر و مادر سعید و برادرش مصطفی به منزلمان آمدند و دو سه روزی مهمان ما بودند. حس خوبی نسبت به سعید پیدا کردم و هر وقت به منزلمان میآمد احساس شادی و نشاط داشتم.
بعد از رفتن خانوادهاش دیری نپایید که به خاطر شرایط سعید خانوادهاش تصمیم گرفتند بیایند و موقتی در بانه زندگی کنند. خانهای در همسایگی ما اجاره کردند و ساکن شدند.
یک روز مصطفی با خواهرش نازدار به منزلمان آمدند و ما را به منزلشان دعوت کردند. خیلی اصرار کردند که همراه خانوادهام به منزلشان بروم. هر چه بهانه آوردم نازدار بهانهام را میبرید.
دختری سرزنده و شاداب و دوستداشتنی و همسن خودم بود و دست از سرم برنمیداشت. قسمم داد دعوتش را بپذیرم. خیلی دلم میخواست با او دوست باشم و رابطه داشته باشم ولی چون سعید مجرد و مصطفی جوان بود، هی بهانه میآوردم و دعوتش را رد میکردم. ولی اصرار و سرزندگی نازدار مجبورم کرد همراه پدر و مادرم به منزلشان برویم.
سیران و زیبا و علی، خواهران و برادر کوچک سعید در گوشۀ حیاط بازی میکردند. طوری نگاهم میکردند که انگار سالهاست مرا میشناسند. در گوشی پچ پچ میکردند و به صورتم زُل زده و ناخودگاه میخندیدند. سعید تند تند پذیرایی میکرد و دائم مقابلم میچرخید.
چند روز بعد از مهمانی، سر و کله نازدار و مصطفی همراه مامرحمان و خاله غنچه، پدر و مادر سعید، پیدا شد و مرا برای سعید خواستگاری کردند. دختر که به سن بلوغ برسد، باید به خانه بخت برود. نباید در خانه پدر بماند. این رسم زمانه است و توصیه بزرگترها که باید اطاعت کنم.
طوری شده بود که خاله غنچه روزی سه چهار بار میآمد و جواب بله میخواست. بالاخره پدرم با ازدواجمان موافقت کرد. در زمان
کوتاهی مراسم بلهبرون و خواستگاری و نشان انجام شد و نامزد شدیم. چند بار دزدکی با هم ملاقات کردیم و بعد از سه ماه عقد کردیم.
با پا در میانی مصطفی و ظاهر، به آسانی با سُعدا نامزد میشویم و با رد و بدل کردن انگشتر نشان، مدتی بعد عقد میکنیم......
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
حضرت آیت الله خامنه ای4. فصل دوم.mp3
زمان:
حجم:
3.22M
«بسم الله الرحمن الرحیم»
فصل دوم.mp3
کتاب خون دلی که لعل شد خدمت شما دوستان گرامی
مروری بر زندگی امام خامنه ای «حفظ الله»
به روایت خود حضرت آقا 👌
#فصل_دوم
#خون_دلی_که_لعل_شد
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷