eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4هزار ویدیو
332 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
دوم تو همکاری کن، قول می‌دم نجاتت بدم. قول می‌دم موتور برات بخرم. موتور دوست داری؟ ـ آره خیلی دوس دارم. ـ خیلی خوب. موتور برات می‌خرم، مسافرت می‌فرستمت، برات زن می‌گیرم. از اینا خوشت میاد؟ ـ آره خوشم میاد. ـ می‌دونی سرباز فراری هستی، اگه همکاری نکنی دادگاه نظامی‌ می‌شی. پرونده‌ت بره بالا جرمت زیاده، به جرم ضد شاه اعدام می‌شی. بهتره حرف بزنی و همین جا پرونده رو ببندم و خلاص بشی. اصلاً می‌خوای از سربازی معافت کنم؟ قول می‌دم اگه اسم طرف رو بگی، یه نامه بنویسم و از سربازی معافت کنم. یه موتورم برات ‌می‌خرم تا بری دنبال عشقت. نظرت چیه؟ بگو چه کار کنم؟ ـ این نوار سخنرانی رو از کجا آوردی؟ کی بهت داده؟ ـ والا نمی‌دونم. یه غریبه بهم داد. ـ کجا بهت داد؟ ـ توی خیابون! ـ چند سالش بود؟ چه کاره بود؟ خونه‌ش کجاس؟ ـ نمی‌دونم، باید ببینمش. ـ کجا ببینیش؟ ـ توی خیابون بچرخم می‌بینمش. ـ مگه میاد توی خیابون؟ آره می‌آد، یه دوری می‌زنه و زود می‌ره. ـ اگه آزادت کنم، می‌تونی پیداش کنی؟ ـ البته که می‌تونم. از دور هم می‌شناسمش. تند تند به سیگارش پُک می‌زند و با سکوت دودش را توی صورتم می‌پاشد. بعد از جایش بلند می‌شود و چند بار طول سلول تنگ و کم‌نور را طی می‌کند و می‌گوید: «‌کاک سعید بهت اعتماد می‌کنم و فرصت می‌دم تا از این مخمصه خلاص بشی. سر قولم می‌مونم و آزادت می‌کنم تا بری طرف رو پیدا کنی. ولی وای به حالت اگه خطا کنی و سر قولت نمونی.» ـ چشم، پیداش می‌کنم. جفایی دست از سرم برمی‌دارد و از سلول خارج می‌شود. تازه می‌فهمم چه خطای بزرگی کرده‌ام‌. چطور می‌توانم علی صالحی، رحمت‌الله علی‌پور و آیت‌الله ربانی شیرازی را لو بدهم؟ دروس مذهبی و آموزش قرائت قرآن را پیش استادم رحمت‌الله علی‌پور از روحانیون سرشناس سردشت آموخته و در سخنرانی‌ها‌یش شرکت کرده بودم. با پدرش حاج احمد علی‌پور از مبارزان مشهور منطقه ارتباط داشتم. سال‌ها‌ با آن‌ها رفت و آمد داشتم و از وجودشان کسب فیض می‌کردم. چطور می‌توانستم به ساواک معرفی‌شان‌ کنم؟ مدتی است به جرم فرار از سربازی، نیمه‌مخفی زندگی کرده و زیاد آفتابی نمی‌شوم. ولی زمزمۀ قیام و طغیان و انقلاب به گوش می‌رسد. از بچگی کمک خرج خانواده ‌بوده‌ام‌ و با کارگری و آرایشگری و بنّایی و جوشکاری مخارج زندگی دو برادر و سه خواهرم را تأمین کرده و به پدرم کمک کرده‌ام‌. علی صالحی دوست دوران کودکی‌ام دانشجوی دانشسرای ارومیه بود و با مهدی و حمید باکری همکلاس بود. از طریق صالحی با باکری‌ها‌ رفیق شدم و در شرکت اَندای ارومیه مشغول کار بنایی شدم و پارک شهر ارومیه را می‌ساختیم که در تعطیلات تابستان علی صالحی و مهدی و حمید باکری هم آمدند و وردستم کارگری کردند. با وجودی که دانشجو بودند، عارشان نمی‌آمد زیر دستم کارگری کنند. یک شب مهدی باکری به مراسم عروسی فامیلشان‌ دعوتم کرد. عروسی بدون رقص و آواز بود. مردها جدا و زن‌ها‌ جدا از یکدیگر بودند. اولین باری بود که مراسم عروسی را این جوری بی‌رونق می‌دیدم. برایم تعجّب‌آور بود. نه ضبطی و نه مطربی و نه رقص و آوازی. در نوع خودش نوبر بود. سال قبل در کنسرسیوم نفتی شهر بوشهر زیر نظر آلبرت یهودی در منطقۀ عسلویه جوشکاری کرده بودم و حسابی پولدار شده بودم. دستم به دهانم می‌رسید و به سردشت برگشته بودم. خواستم خودم را به رخ علی‌پور بکشانم و فخرفروشی کنم. با سر و وضعی مرتب و تمیز با موهایی بلند و هیپی، شلواری پاچه‌گشاد و کفش‌ها‌ی پاشنه‌بلند به سراغ علی‌پور رفتم. خیلی خوشحال شد و بدون توجه به سر و وضعم، تحویلم گرفت و گفت: «‌به ما بیشتر سر بزن.» جمع سه نفره ما با حضور سعید قادرزاده هر روز صمیمی‌تر و بیشتر شد تا اینکه در یکی از جلسات شبانه، شخصی روحانی به نام آیت‌الله ربانی شیرازی را در منزل علی‌پور دیدم که تازه به سردشت تبعید شده بود. بحث مبارزه و انقلاب داشت سر و شکل جدی‌تری به خود می‌گرفت و در مجالس و محافل بیشتر مطرح می‌شد. رفت و آمدهای علی‌پور به تهران بیشتر شده و دست‌نوشته‌ها‌یی از علما و مراجع با خود می‌آورد و در شهر تقسیم می‌کردیم. علی‌پور برای آیت‌الله ربانی شیرازی احترام زیادی قائل بود و او را در منزل خودش اسکان داده بود. روحانیون دیگری مانند آیت‌الله باریک‌بین و آیت‌الله ابوترابی و آیت‌الله ملکوتی تحت نظر ساواک در سردشت تبعید شده بودند و به منزل علی‌پور رفت و آمد داشتند. یواش‌یواش اعتمادشان به من هم بیشتر شده و دست نوشته‌ها‌ و اطلاعیه‌ها‌یی از امام خمینی به دستشان‌ می‌رسید کپی می‌کردند و در اختیارم قرار می‌دادند تا با صالحی و قادرزاده در مساجد و مدارس پخش کنیم. ... ⬅️ ادامه دارد ....... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 سوم یواش‌یواش اعتمادشان به من هم بیشتر شده و دست نوشته‌ها‌ و اطلاعیه‌ها‌یی از امام خمینی به دستشان‌ می‌رسید کپی می‌کردند و در اختیارم قرار می‌دادند تا با صالحی و قادرزاده در مساجد و مدارس پخش کنیم. بدون اینکه از محتوای آن‌ها‌ باخبر باشم، در شهر می‌چرخیدم و کاغذ‌ها‌ی لوله‌شده را که آدرس محافل را رویش نوشته بودند شبانه داخل اماکن دولتی و اداری می‌انداختم و کیف می‌کردم. خیلی توجیه نشده بودم و موضوع برایم شبیه سرگرمی ‌و تفریح بود. سفارش کرده بودند اگر دستگیر شدم، اسم کسی را بر زبان نیاورم و بگویم اطلاعیه‌ها‌ رو پیدا کردم. هر چه می‌گفتند عمل می‌کردم و به دنبال علت و معلولش نبودم. دیشب در منزل علی‌پور، آیت‌الله ربانی شیرازی نوار کاستی را به من داد و گفت: «‌آقا سعید این نوار سخنرانی استاد مطهریه، ببر و با دقت گوش کن.» من هم آوردم و بدون دقت در کارگاه جوشکاری توی ضبط صوت کشویی‌ام گذاشتم و با صدای بلند گوش دادم. آن موقع بود که پیکان جفایی مقابل کارگاهم توقف کرد و صدای ضبط صوتم را شنید. یک شبانه‌روز با آه و ناله و مختصر غذایی در سلول زندان می‌مانم و حدود ساعت دو نیمه شب، جفایی وارد سلولم می‌شود و می‌گوید: «‌کاک سعید، الوعده وفا، آزادت می‌کنم بری به شرطی که فردا بیای سر قرار و طرف رو شناسایی کنی.» ـ چشم حتماً میام. چشمانم را می‌بندد و با عبور ماشین از خیابان و کوچه‌ها‌، در خلوت خرابه‌ای‌ توقف می‌کند و می‌گوید: «‌فردا ساعت پنج بعدازظهر منتظرتیم.» پیاده‌ام‌ می‌کند و می‌گوید: «‌بعد از پنج دقیقه چشماتو باز کن و برو خونه.» چشم‌بندم را برمی‌دارم و می‌بینم ماشین رفته است. با وسواس کوچه‌ها‌ و سوراخ سنبه‌ها‌ را می‌گردم و می‌بینم کسی تحت نظرم نگرفته است. همه جا را دید می‌زنم و اثری از جفایی و همکارانش نمی‌بینم. از بیراهه به منزل علی‌پور می‌روم و دق‌الباب می‌کنم. دو تقۀ محکم و یک تقۀ آرام رمز اختصاصی من است. بقیه هم رمزهای دیگری دارند و نوع دق‌البابشان‌ فرق دارد. علی‌پور سراسیمه در را باز می‌کند و می‌گوید: «‌سعید کجا بودی؟ چرا پیدات نیس؟ از دیشب تا حالا منتظرتیم.» در را پشت سرم می‌بندم و جریان دستگیری را آهسته برایش شرح می‌دهم. همان نیمه شب آیت‌الله ربانی شیرازی را از خواب بیدار می‌کند و ماجرا را برایش شرح می‌دهد. به فکر چاره می‌افتند. آقای ربانی نامه‌ای‌ می‌نویسد و به دستم می‌دهد و می‌گوید: «‌به این آدرس برو.» شبانه ماشین بنز 190 جلو منزل علی‌پور حاضر می‌شود و سوارم می‌کند و سریع راه می‌افتد. از سردشت خارج شده و به مهاباد می‌رسیم. آنجا ماشین دیگری تحویلم گرفته و بدون توقف راه می‌افتد. به شهرهای دیگری می‌رسیم که نامشان‌ را نمی‌دانم و هرگز آنجا را ندیده‌ام‌. بعد از دو شبانه‌روز پیمودن راه طولانی و پیوسته به نیشابور می‌رسم. در طول مسیر هر سؤالی از راننده‌ها‌ می‌پرسم فقط یک کلمه جواب می‌دهند و می‌گویند: «‌سرت به کار خودت باشه، اطلاعات زیاد خطرناکه و دردسر داره.» با خودم فکر می‌کنم خیلی گنده شده‌ام‌ و مقامم بالا رفته که شهر به شهر ماشین و راننده منتظرم ایستاده و تحویلم می‌گیرند و با احترام به شهر بعدی می‌رسانند. کارهای کوچک مبارزاتی‌ام در سردشت، فقط جنبۀ سرگرمی ‌و کنجکاوی داشت. نمی‌دانستم به این جایگاه و مقام و موقعیت رسیده‌ام‌ که با بنز دنبالم می‌آیند و با سفارش و اسکورت جابه‌جایم می‌کنند. در نیشابور دنبال نام و آدرس فردی که آیت‌الله ربانی شیرازی روی نامه‌اش نوشته می‌گردم و پرسان پرسان پیدایش می‌کنم و نامه را تحویل حسن‌آقا که میانسال است و ته‌ریشی دارد می‌دهم. با هم به ساختمانی یک طبقه که سه اتاق ردیفی و قدیمی ‌در انتهای حیاط دارد می‌رویم. اتاقی تحویلم می‌دهد و می‌گوید: «‌همین جا استراحت کن و از منزل خارج نشو.» تکه‌موکتی کف اتاق پهن است و دو پتو، یک دست کتری و قوری لعابی کنار چراغ علاءالدین گوشۀ اتاق با سفره نانی و چند عدد تخم‌مرغ روی طاقچه و قاشق و بشقابی از جنس روی توی طشتی رنگ و رو رفته بر سر گنجه قرار دارد. ⬅️ ادامه دارد ...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
چهارم حسن آقا می‌رود و با نیمرویی شکمم را سیر می‌کنم. دو روز بلاتکلیف می‌مانم و دور حیاط می‌چرخم و دستی به سر و روی ساختمان می‌کشم. حیاط را می‌شویم و آشغال‌ها‌ را جمع می‌کنم. عصرها افراد گمنامی ‌می‌آیند و شب را در اتاق‌ها‌ی مجاور سر می‌کنند و روز بعد می‌روند. نه می‌دانم کی هستند و نه می‌فهمم چه کاره‌اند‌؛ نمی‌دانم از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند. بعضی روزها ناپدید می‌شوند و شب دیگری می‌آیند و دوباره می‌روند و جایشان‌ را به فرد دیگری می‌دهند. شب سوم حسن آقا با چند شانه تخم‌مرغ و ده بیست کیلو سیب‌زمینی و پیاز می‌آید و می‌گوید: ‌«‌از فردا باید کار کنی و خرج خودت رو دربیاری. این جنسا رو بریز روی گاری دستی گوشۀ حیاط و با خرید میوه و سبزیجات ببر جلو گاراژ و بفروش.» نگاهی به گاری دستی گوشۀ حیاط می‌اندازم و به حسن‌آقا می‌گویم: ‌«‌اینکه زِوارش در رفته و محاله حرکت کنه.» ـ این فقط پوشش کارته، اگه جنسا فروش نرفت نگران نشو، بیارشون خونه و بده مهمونا بخورن. باید مبارزه رو ادامه بدیم تا پیروز بشیم. از فردا افرادی میان پیشت و نامه و اماناتی بهت می‌دن و اسم طرفشون رو روی پاکت می‌نویسن. وظیفه داری امانتی‌ها‌ رو تحویل بگیری و به صاحبش که اومد تحویل بدی. بسته و سفارش‌ها‌ رو قایم کن تا وقتی صاحبش اومد تحویلش بدی. فکرم پیش پیاز و سیب‌زمینی و تخم‌مرغ‌ها‌ رفته که نمی‌دانم کیلویی چند است و باید چند بفروشم که ضرر نکنم. از حرف‌ها‌ی حسن‌آقا هم سر در نمی‌آورم و گیج می‌شوم. وقتی حسن‌آقا می‌رود، دستی به سر و روی گاری می‌کشم و تعمیرش می‌کنم. آخر شب خسته و غریب به اتاقم می‌روم ‌و نماز عشاء را می‌خوانم و می‌خوابم. صبح زود با اذان بلند می‌شوم و بعد از نماز و صرف صبحانه، جنس‌ها‌ را توی گاری می‌چینم و راهی گاراژ می‌شوم. کاسبی بلد نیستم و غریبانه در گوشه‌ای‌ کز می‌کنم. تا غروب دو سه نفر می‌آیند و نامه‌ها‌یی دستم می‌دهند و می‌روند. روی نامه‌ها‌ اسم طرف مقابل را نوشته‌اند‌. نامه‌ها‌ را زیر جنس‌ها‌ و سبزیجات قایم می‌کنم. ساعتی بعد فرد دیگری می‌آید و می‌گوید: ‌«‌من حمید 8 هستم. از زیر سبزی‌ها‌ نامه‌ای‌ که اسم حمید 8 رویش نوشته بیرون می‌کشم و بدون هیچ سؤال و جوابی تحویلش می‌دهم و می‌رود.» ماجرا ادامه پیدا می‌کند و بعضی‌ها‌ نامه یا بسته‌ای‌ می‌آورند و تحویلم می‌دهند و همان روز یا روزهای بعد افراد دیگری می‌آیند و رمزشان را می‌گویند و بدون هیچ توضیحی امانتی‌شان‌ را می‌گیرند و می‌روند. از محتوای نامه‌ها‌ و بسته‌ها‌ هیچ اطلاعی ندارم. روزها می‌گذرد و نمی‌دانم کی هستم و در این شهر چه کاره‌ام‌. در این شهر غریب با کسی ارتباطی ندارم و حوصله‌ام‌ سر می‌رود. حسن‌آقا هم ولم کرده و کمتر به سراغم می‌آید. هر وقت هم می‌آید بدون توضیحی وضعیتم را روشن نمی‌کند. همین که می‌بیند زنده‌ام‌ برایش کافی است و زود می‌رود. بعضی شب‌ها‌ افراد رهگذری می‌آیند و شب اطراق کرده و با نیمرو و چایی از آن‌ها‌ پذیرایی می‌کنم و صبح زود می‌روند. این فضای ساکت و گنگ و بی رونق با روحیاتم سازگاری ندارد. عادت دارم شلوغ باشم و آوازهای کردی را با صدای بلند بخوانم و به رسم کردی بر طبل بزنم و خوش باشم. ولی فضای مبهم خانه و آدم‌ها‌ی مرموزش حوصله‌ام‌ را سر می‌برد. جنس‌ها‌یم فروش نمی‌رود و صرف پذیرایی مهمانان شده و پولش را هم نمی‌دهند. عباس نقاش می‌آید و حسین حلوافروش می‌رود. یعقوب بستنی و حامد هفتم، نقی هیجدهم، کربلایی محمود و یاور چوپان می‌آیند و یکی دو روزی مخفی شده و بدون خداحافظی می‌روند و ناپدید می‌شوند. یک ماه می‌گذرد و از بلاتکلیفی خسته می‌شوم. می‌فهمم آن مقام و جلال و جبروت و بنزسواری و اسکورتی که داشتم بیهوده بوده و الان دستفروشی بی کس و کار و مستخدمی ‌بی جیره و مواجب و صاحب خانه‌ای‌ ویرانم که باید ظرف و ظروف مهمانان را بشویم. اتاقشان‌ را جارو کنم و آشغال‌ها‌ را جمع کنم و منتظر ورود و خروجشان‌ باشم و آشپزی کنم. به سرم می‌زند و بدون اطلاع حسن‌آقا راهی شهرستان بانه شده و در جوشکاری حبیب‌الله فتاحی مشغول به‌کار می‌شوم. زندگی مخفیانه را در اتاقی کوچک و اجاره‌ای‌ از سر می‌گیرم. سرم به کار خودم گرم است و با خانواده‌ام‌ ارتباطی برقرار نمی‌کنم. در اوقات تنهایی ظاهر حمزه‌ای‌ به اتاقم می‌آید و شب‌ها‌ پیشم می‌ماند. معلم است و هوای مبارزه با استکبار را در سر دارد. با گروه‌ها‌ی چریکی همکار است و از مبارزه مسلحانه دم می‌زند. با او رفیق شده و گاهی اوقات به منزلشان‌ می‌روم و صمیمی ‌می‌شویم...... ⬅️ ادامه دارد ........ 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
پنجم هنوز از ساواک هراس دارم و می‌ترسم به سردشت بروم. از طریق یکی از آشنایان به خانواده‌ام‌ پیغام می‌دهم در بانه هستم. چند روز بعد، پدر و مادرم و مصطفی به دیدارم می‌آیند. ظاهر حمزه‌ای‌ می‌فهمد خانواده‌ام‌ به بانه آمده‌اند‌ و جای اسکان و پذیرایی ندارم. خودش را به خانه‌ام‌ می‌رساند و با اصرارش خانواده‌ام‌ را به منزلشان‌ دعوت می‌کند و سه روز نگه می‌دارد. به دنبال رفت و آمد خانواده‌ام‌ با خانوادۀ ظاهر، پایم به منزلشان‌ بیشتر باز می‌شود و ناخودآگاه به آن سمت کشیده می‌شوم. ظاهر حمزه‌ای‌ خواهری دم بخت دارد که کمتر خودش را آفتابی می‌کند و بیشتر سایه‌اش را از پشت پرده می‌بینم. احساس می‌کنم او هم مرا زیر نظر دارد و نگاهم می‌کند تظاهرات و مبارزه همه جا را فراگرفته بود. فضا باز شده بود و هرکس دوست داشت از گروهی طرفداری ‌کند. سر کلاس درس با معلم‌ها‌ بحث می‌کردیم و دوست داشتیم وارد فضای مبارزاتی شویم. گروه‌ها‌ی کومله، دموکرات و مجاهدین خلق و چریک‌ها‌ی فدایی خلق طرفداران بیشتری داشتند. زمزمه انقلاب همه جا پیچیده و کلاس‌ها‌ی درس نیمه تعطیل شده بود. مدرسه یک روز باز بود و دو روز تعطیل می‌شد. بچه‌ها‌ به بهانه تظاهرات مدرسه را تعطیل می‌کردند و سر کلاس نمی‌رفتند. از معلم و ناظم هم حساب نمی‌بردند و بی اجازه به منزل می‌رفتند. کلاس سوم راهنمایی بودم و همراه سه برادر و دو خواهرم در شهرستان بانه در منزل پدری زندگی می‌کردم. در سال 1357 که برادرم ظاهر وارد فضای مبارزاتی شده بود، وقت و بی‌وقت همراه دوستش سعید به منزلمان می‌آمد و تا صبح بیدار می‌نشستند. صدایشان‌ را از پشت شیشه پنجره می‌شنیدم که با هم جر و بحث می‌کردند و نام گروه‌ها‌ی انقلابی را به زبان می‌آوردند و از بعضی از آن‌ها‌ حمایت می‌کردند. با همدیگر اتفاق نظر نداشتند. سعید از گروه‌ها‌ی اسلامی‌ حمایت می‌کرد و ظاهر به چپ و راست می‌زد و هر روز مواضعش را تغییر می‌داد. دوست داشت برای انقلاب کاری کند و به جنگ چریکی بپردازد. با هم رفت و آمد داشتند و روز به روز دوستی‌شان‌ پایدارتر می‌شد. خانوادۀ ما فضای مذهبی سنتی داشت و از رفتار و مرام سعید خوشم می‌آمد. بعد از چند بار رفت و آمد متوجه شدم سعید در کارگاه جوشکاری فتاحی کار می‌کند و خانواده‌اش در سردشت زندگی می‌کنند. یک روز غروب ظاهر با پدر و مادر سعید و برادرش مصطفی به منزلمان آمدند و دو سه روزی مهمان ما بودند. حس خوبی نسبت به سعید پیدا کردم و هر وقت به منزلمان می‌آمد احساس شادی و نشاط داشتم. بعد از رفتن خانواده‌اش دیری نپایید که به خاطر شرایط سعید خانواده‌اش تصمیم گرفتند بیایند و موقتی در بانه زندگی کنند. خانه‌ای‌ در همسایگی ما اجاره کردند و ساکن شدند. یک روز مصطفی با خواهرش نازدار به منزلمان آمدند و ما را به منزلشان‌ دعوت کردند. خیلی اصرار کردند که همراه خانواده‌ام‌ به منزلشان بروم. هر چه بهانه آوردم نازدار بهانه‌ام‌ را می‌برید. دختری سرزنده و شاداب و دوست‌داشتنی و هم‌سن خودم بود و دست از سرم برنمی‌داشت. قسمم داد دعوتش را بپذیرم. خیلی دلم می‌خواست با او دوست باشم و رابطه داشته باشم ولی چون سعید مجرد و مصطفی جوان بود، هی بهانه می‌آوردم و دعوتش را رد می‌کردم. ولی اصرار و سرزندگی نازدار مجبورم کرد همراه پدر و مادرم به منزلشان‌ برویم. سیران و زیبا و علی، خواهران و برادر کوچک سعید در گوشۀ حیاط بازی می‌کردند. طوری نگاهم می‌کردند که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسند. در گوشی پچ پچ می‌کردند و به صورتم زُل زده و ناخودگاه می‌خندیدند. سعید تند تند پذیرایی می‌کرد و دائم مقابلم می‌چرخید. چند روز بعد از مهمانی، سر و کله نازدار و مصطفی همراه مام‌رحمان و خاله غنچه، پدر و مادر سعید، پیدا شد و مرا برای سعید خواستگاری کردند. دختر که به سن بلوغ ‌برسد، باید به خانه بخت برود. نباید در خانه پدر بماند. این رسم زمانه است و توصیه بزرگ‌ترها که باید اطاعت کنم. طوری شده بود که خاله غنچه روزی سه چهار بار می‌آمد و جواب بله می‌خواست. بالاخره پدرم با ازدواجمان موافقت کرد. در زمان کوتاهی مراسم بله‌برون و خواستگاری و نشان انجام شد و نامزد شدیم. چند بار دزدکی با هم ملاقات کردیم و بعد از سه ماه عقد کردیم. با پا در میانی مصطفی و ظاهر، به آسانی با سُعدا نامزد می‌شویم و با رد و بدل کردن انگشتر نشان، مدتی بعد عقد می‌کنیم...... ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷