🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_سی_و_دوم
چند روزی می شود ذهنم درگیر یک اسم خاص شده، یک شخص خاصی که تصویرش از جلوی چشمانم دور نمی شود. این روزها دستم که زخم بر می دارد، ناخودآگاه به یادش می افتم، درد وقتی به جانم می افتد و من را بی تاب می کند، یاد صبوری و ایمان آن مرد شرمنده ام میکند. تفاوت زندگی ام را با او که مقایسه می کنم وقتی می فهمم، در همان هوایی که من زندگی کرده ام، او هم نفس می کشید، زیر آفتابی که قدم می گذاشتم، او هم قدم برمی داشت و درهمان شب هایی که من در خواب غفلت بودم، او شبهایش را به صبح وصال سنجاق می کرد, با مبارزه و نیایش شبانه اش. از خودم خجل می شوم و به او آفرین می گویم. زمان همان زمان بود و زمانه همین زمانه، ولی من غفلت زده ی خواب آلود کجاو شهید قاسم سلیمانی بیدار کجا... آنقدرحرف هست که من روسیاه نمی دانم از کدام تفاوت بین من و تو، حرف بزنم ولی اوضاع دلم مجال حرف زدن نمی دهد و فقط سکوت می ماند و سکوت...
فقط یک خواهش، دستی بکش بر سر ما جا مانده ها تاکمی شاید به حرمت خوب بودنت رها شویم. ترامپ به زودی خواهد فهمید چه اشتباه هولناکی کرده و دست خود را به خون چه کسی آلوده است، هنوز خیلی زود است که بفهمد و درک کند چه بر سر خود و آمریکا آورده است.
📚من #قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
امام زادگان عشق. محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
520363777_1079427717.mp3
3.26M
🎙 #قسمت_سی_و_دوم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🕒 مدت: ۶ دقیقه و ۴۷ ثانیه
💾 حجم: ۳ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
3⃣3⃣ #قسمت_سی_و_سوم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_دوم
فصل هفتم
چند هفته قبل از امتحانات نهایی بخاطر امتحان برادرم محمود در خانه حالت اضطراری اعلام شد. هر وقت یکی از ما صدایمان را بلند می کردیم مادرم سرما فریاد میزد بخاطر برادرت محمود جیغ نزن و آرام باش چون چند روز بعد امتحان داشت، اگر یکی از ما دنبال هم می دوید، مادرم بر سر ما فریاد میزد اگر یکی از ما دیگری را هل می داد او را نیش زبان می زد، طبق عادت ما وقتی دور طشت لباس شویی جمع می شدیم. با سیلی زدن خفیف به پشت سر، نیشگون گرفتن از پهلو یا کشیدن گوش ما سهم خود را می گرفت.
او باید آرامش را برای مطالعه محمود فراهم می.کرد اگر یکی از ما می خواست دیگری را درگیر کند از مادرم سیلی می گرفت، یا هم مخفیانه به یکدیگر ما چشمک می زدیم و حرکات خنده دار روی صورت ما انجام می دادیم. خواهرم اغلب درگیر این موضوع می شد از آنجایی که نمی توانست با خودداری از خندیدن خود را کنترل کند بنابراین تا جایی که می توانست جلوی خنده اش را می.گرفت. اگر این حرکات خنده دار را ادامه می دادیم خنده اش منفجر می شد و سیلی های متعددی از مادرم دریافت می کرد که به ندرت به دلایل خنده زیادما نمی توانست مقصر واقعی را مجازات کند. امتحانات سال تعلیمی را تمام کردیم و محمود به درس خواندن ادامه داد زیرا امتحانات توجیه ی حدود یک ماه از امتحانات ما عقب بود و با وجود پایان ،امتحانات وضعیت اضطراری در خانه همچنان پا برجا بود ما بیشتر از اینکه منتظر پایان آخرین روز امتحان خود باشیم منتظر ماندیم تا امتحانات محمود تمام شود و وقتی محمود از مدرسه برگشت، با پر سر و صداترین محفل ممکن از او پذیرایی کردیم چیزی را که حدود دو ماه در جان خود پنهان کرده بودیم بیرون آوردیم. خانه پر از سروصدا و فریاد شد و همه به محمود، دختر و پسر حمله کردیم، سیلی زدیم لگد زدیم و نیشگون گرفتیم، در حالی که مادرم نگاهمان می کرد و سعی می کرد جدی باشد و فریاد می زد: بگذارید برادرتان را. اما نمی توانست آن لبخند گسترده را از صورتش پنهان کند بعد از اینکه با محمود تمام شد همه حمله کردیم به سوی مادرم، محمود هم همراه ما یکجا شد دستانش پاهایش را بوسیدیم تلاش برای خلاص شدن از دست ما کار ساده نبود.
در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد نتیجه ای نداشت نتایج ما ظاهر شد و همه موفق شده بودیم به جز پسر عمویم حسن که سال دوم راهنمایی رد شده بود و باید منتظر موفقیت محمود در روز نتیجه توجیه ی می بودیم که اعلام می شد.
موضوع مهم دیگر و جدی تر آن روز، اینکه محمود با چهره ای درخشان از خوشحالی برگشت در را باز کرد و اولین کلمه ای که گفت این بود یاما (92) سپس اشک تیزی بر گونه ی مادرم جاری شد.
سپس غزل او به صدا درآمد و ما دوباره توپ را در یک محفل پر سر و صدای از بس خوشحالی ترکاندیم ، جایی که موفقیت و برتری محمود برای همه ما یک موفقیت و یک دستاورد بود چون هر کدام سهمی در آن دادیم.
مادرم به آشپزخانه رفت تا شنبلیله را بجوشاند و آرد و شکر را با آبش مخلوط کرده و یک سینی شیرینی شنبلیله برایمان بیاورد تا محمود آن را به تنور داغ ببرد تا بپزند منتظر بودیم تا مادرم آن را روی بشقابهایی که از آشپزخانه آورده بود بگذارد و ما از هر طرف سر آن دعوا کنیم در حالی که او دستش را طوری تکان میداد که انگار می خواست به کسی که دستش را دراز کرده تا بی نوبتی بکند ضربه میزد به قسمی که او را نزده باشد اما موفق شد چند بشقاب را بلند کند که در بشقاب برای هر کسی که از همسایه ها و اقوام برای تبریکی به او می آمدند نگهدارد.
پدربزرگم به شدت مریض شد و به نظر می رسید که می خواهد ما را ترک کند چون به ندرت چنین بیمار می شد. از اتاقش بیرون نمی شد و جز جمعه ها دیگر نمی توانست به مسجد برود و در مجلس روزانه مردان محله در میدان معروف شرکت نمی کرد. شاید ناکامی حسن بر اضطراب و بیماری او افزوده بود و او دیگر تمایلی به شرکت در مراسم ما را نداشت و با وجود آن همه با او دور هم جمع می شدیم و شب تا دیروقت بیدار می ماندیم و شب ها می خواستیم او را کمی بخندانیم و دلداریش بدهیم. محمود باید منتظر می ماند تا تعطیلات تابستانی برای یک سال تمام شود پس از اتمام تحصیلات ثانویه می توانست در یکی از دانشگاهای مصر بپیوندد. این فرصتی ایده آل برای او بود تا مقداری از پول مورد نیاز خود را جمع کند .
ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_دوم
فصل هفتم
چند هفته قبل از امتحانات نهایی بخاطر امتحان برادرم محمود در خانه حالت اضطراری اعلام شد. هر وقت یکی از ما صدایمان را بلند می کردیم مادرم سرما فریاد میزد بخاطر برادرت محمود جیغ نزن و آرام باش چون چند روز بعد امتحان داشت، اگر یکی از ما دنبال هم می دوید، مادرم بر سر ما فریاد میزد اگر یکی از ما دیگری را هل می داد او را نیش زبان می زد، طبق عادت ما وقتی دور طشت لباس شویی جمع می شدیم. با سیلی زدن خفیف به پشت سر، نیشگون گرفتن از پهلو یا کشیدن گوش ما سهم خود را می گرفت.
او باید آرامش را برای مطالعه محمود فراهم می.کرد اگر یکی از ما می خواست دیگری را درگیر کند از مادرم سیلی می گرفت، یا هم مخفیانه به یکدیگر ما چشمک می زدیم و حرکات خنده دار روی صورت ما انجام می دادیم. خواهرم اغلب درگیر این موضوع می شد از آنجایی که نمی توانست با خودداری از خندیدن خود را کنترل کند بنابراین تا جایی که می توانست جلوی خنده اش را می.گرفت. اگر این حرکات خنده دار را ادامه می دادیم خنده اش منفجر می شد و سیلی های متعددی از مادرم دریافت می کرد که به ندرت به دلایل خنده زیادما نمی توانست مقصر واقعی را مجازات کند. امتحانات سال تعلیمی را تمام کردیم و محمود به درس خواندن ادامه داد زیرا امتحانات توجیه ی حدود یک ماه از امتحانات ما عقب بود و با وجود پایان ،امتحانات وضعیت اضطراری در خانه همچنان پا برجا بود ما بیشتر از اینکه منتظر پایان آخرین روز امتحان خود باشیم منتظر ماندیم تا امتحانات محمود تمام شود و وقتی محمود از مدرسه برگشت، با پر سر و صداترین محفل ممکن از او پذیرایی کردیم چیزی را که حدود دو ماه در جان خود پنهان کرده بودیم بیرون آوردیم. خانه پر از سروصدا و فریاد شد و همه به محمود، دختر و پسر حمله کردیم، سیلی زدیم لگد زدیم و نیشگون گرفتیم، در حالی که مادرم نگاهمان می کرد و سعی می کرد جدی باشد و فریاد می زد: بگذارید برادرتان را. اما نمی توانست آن لبخند گسترده را از صورتش پنهان کند بعد از اینکه با محمود تمام شد همه حمله کردیم به سوی مادرم، محمود هم همراه ما یکجا شد دستانش پاهایش را بوسیدیم تلاش برای خلاص شدن از دست ما کار ساده نبود.
در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد نتیجه ای نداشت نتایج ما ظاهر شد و همه موفق شده بودیم به جز پسر عمویم حسن که سال دوم راهنمایی رد شده بود و باید منتظر موفقیت محمود در روز نتیجه توجیه ی می بودیم که اعلام می شد.
موضوع مهم دیگر و جدی تر آن روز، اینکه محمود با چهره ای درخشان از خوشحالی برگشت در را باز کرد و اولین کلمه ای که گفت این بود یاما (92) سپس اشک تیزی بر گونه ی مادرم جاری شد.
سپس غزل او به صدا درآمد و ما دوباره توپ را در یک محفل پر سر و صدای از بس خوشحالی ترکاندیم ، جایی که موفقیت و برتری محمود برای همه ما یک موفقیت و یک دستاورد بود چون هر کدام سهمی در آن دادیم.
مادرم به آشپزخانه رفت تا شنبلیله را بجوشاند و آرد و شکر را با آبش مخلوط کرده و یک سینی شیرینی شنبلیله برایمان بیاورد تا محمود آن را به تنور داغ ببرد تا بپزند منتظر بودیم تا مادرم آن را روی بشقابهایی که از آشپزخانه آورده بود بگذارد و ما از هر طرف سر آن دعوا کنیم در حالی که او دستش را طوری تکان میداد که انگار می خواست به کسی که دستش را دراز کرده تا بی نوبتی بکند ضربه میزد به قسمی که او را نزده باشد اما موفق شد چند بشقاب را بلند کند که در بشقاب برای هر کسی که از همسایه ها و اقوام برای تبریکی به او می آمدند نگهدارد.
پدربزرگم به شدت مریض شد و به نظر می رسید که می خواهد ما را ترک کند چون به ندرت چنین بیمار می شد. از اتاقش بیرون نمی شد و جز جمعه ها دیگر نمی توانست به مسجد برود و در مجلس روزانه مردان محله در میدان معروف شرکت نمی کرد. شاید ناکامی حسن بر اضطراب و بیماری او افزوده بود و او دیگر تمایلی به شرکت در مراسم ما را نداشت و با وجود آن همه با او دور هم جمع می شدیم و شب تا دیروقت بیدار می ماندیم و شب ها می خواستیم او را کمی بخندانیم و دلداریش بدهیم. محمود باید منتظر می ماند تا تعطیلات تابستانی برای یک سال تمام شود پس از اتمام تحصیلات ثانویه می توانست در یکی از دانشگاهای مصر بپیوندد. این فرصتی ایده آل برای او بود تا مقداری از پول مورد نیاز خود را جمع کند .
ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷