فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس العمل انجمن حجتیه در برابر نصب عکس سردار دلها
هم اکنون تشیع شهید در مراسم تجمع مردمی سالن شهید خزعلی _ بهشت معصومه « س»
نایب الزیاره همه شما بزرگواران هستیم .
۴۲۴ لاله گلگون مدافع حرم
هدیه به روح شهدا بخوانیم #فاتحه با ذکر #صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱٠۱
روزهایی که به مدرسه می رفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی میریختی جلویش، حتی آنهایی را که کنار گذاشته بودم. وقتی میدیدم می گفتم: «وای آقامصطفي دوباره بازار شام درست کردی؟» فاطمه را بغل میزدی و خنده کنان میرفتی دم در: «ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سروسامون بده.» حالا هم خودم باید سروسامان بدم به این بازار مسگرها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است.
اگر در سفر اولت راحت می توانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت می شد. گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که می توانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا مینشستم سر سجاده و زار زار گریه می کردم. زمستان در حال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم. لباسهای مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز
خریدم. مادرت که همراهم بود با تعجب پرسید: «سميه چرا برای خودت چیزی نمی خری؟» - نمی خرم تا مصطفی بیاد. چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله
بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم: بروم اعتكاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند: «با بچه مشکله!» فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتكاف. مامانم آمد و فاطمه را برد. سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال ام داوود را انجام بدهیم او را آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت. اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سر نماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد.
⬅️ #ادامه_دارد...
تو بودی: «توی پروازیم. احتمالا دو ساعت دیگه خونه ایم.» | بعد از ۷۵ روز دوری قرار بود ببینمت. - پس میام فرودگاه - نه، نیا سمیه! - میام!
سمیه به موقع نیای فرودگاه! من خودم میام.) زنگ زدم اطلاعات پرواز و ساعت ورود هواپیما را گرفتم. آمدم خانه و گفتم: «راه بیفتین.) پدرت گفت: «مگه نگفت خودم میام؟» گفتم: «آقاجون اگه شما کار دارین، نیاین، من خودم میرم!» راه افتادیم، ولی وقتی رسیدیم رفته بودی. فاطمه نشست روی زمین و زار زد: «من بابام رو می خوام.) نیمه شب مرا رساندند جلوی خانه. فاطمه را که خواب بود بردم داخل اتاقش خواباندم و حالا من بودم و سکوت خانه. درحالی که به آمدنت فکر می کردم صدای بستن در ماشین را شنیدم، پنجره را باز
کردم، خودت بودی. دست گذاشتی روی زنگ. صدایت کردم: «مصطفی!» به بالا نگاه کردی: «سلام عزیز!» دویدم و در را باز کردم. منتظر ماندم تا بیایی بالا، آمدی و دست انداختی دور گردنم، اما فقط یک ثانیه. رفتی داخل اتاق خواب. هرچه منتظر شدم بیرون نیامدی. آمدم داخل اتاق، دیدم لباس راحتی پوشیدی و دراز کشیدی روی تخت. دستت را گذاشتی بودی روی پیشانی و نگاهت را دوخته ای به سقف، در حالی که گوشه چشمانت نمناک بود. نگاهم افتاد به دستت، همان که گذاشته بودی روی پیشانیات، روی ساعدت سوراخ بود. - مصطفی این چیه؟ پاچه های شلوارت را بالا زدم.
- چرا آبکش شدن اینا؟ | گفتی: «باز کشفیاتت گل کرد؟» - این چه وضعشه؟ چیکار کردی با
خودت؟ - بابا چیزی نیست! فقط یه ذره ترکش
خوردم! نشستم لب تخت: «نگاه کن ببینم. یک طرف بدن تو کاملا سوراخه، اون وقت می گی یه ذره ترکش؟ .
خودش خوب میشه! | .
هیچ چیزی خودبه خود خوب نمیشه، اگه این جور کارگر افتاده باشه! همان طور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه می کردی،
گفتم: «فردا صبح حتما باید بریم دکتر!» بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت ازدلتنگی ها گفتن. گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم: «چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟»
حالا در چشمانم نگاه می کردی: «وقتی بغلت کردم آن قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هری ریخت پایین. چی کار کردم با تو سميه؟» خندیدم: «به خودت نگیر آقامصطفی، سه روز روزه بودم!»
- نزن زیرش سمیه! این لاغری و ضعف، کار سه روز روزه نیست؟
ساعتی بعد گفتی: «گرسنه ت نیست؟ تو یخچال چی داریم؟»
غذا داشتیم، گرم کردم و خوردی.
وقت اذان بود و باید نماز می خواندیم.
بلند شدیم تا آماده شویم.
⬅️#ادامه_دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷