کارهای سالن شروع کردم ساعت ۱۲ ظهر بود که بهم از شماره غریبه پیام اومد سلام علی اصغر هستم خریدها آماده است کی میتونین بیایین .....
کارم تا یه ساعت طول میکشید نوشتم سلام یه ساعت کار دارم .....
ندا کاراشو انحام داد گفت من
میرم خونه جایی دعوتیم
گفتم ندا جون آقا علی اصغر دیشب بهم گفت اول هر ماه قمری به نیازمندان کمک میکنه ازم خواسته کمکش کنم .....
ندا لبخندی زد گفت ویییییی تو چه دختر خوبی هست اره عشقم در جریانم کارا تموم شد برو فدات .....
کم کم سالن خلوت میشد کار رنگ تموم شد منم لباسامو پوشیدم پیام دادم من کارم تموم شد کجا باید بیام
گفت دم در منتظرم ...
رفتم سوار ماشین شدم سلام دادم و احوال پرسی کردیم
گفت بسته ها آماده اس باید بریم پخش کنیم
گفتم میشه این محله که میگمبریم
میخاستم به بهونه پخش مواد غدایی از اطلسی هم سراغ بگیرم .....
رفتم اونجا چند خونه رو زدیم بسته ها تحویل دادیم درسته من هیچ نقشی تو تهیه بسته نداشتم ولی یه حس آرام بخشی بود خیلی برام لذت بخش بود از در و همسایه عزیزه مادربزرگ اطلسی پرسیدم کسی خبر نداشت خونه عزیزه رو اجاره داده بودن شمارمو به صاحب خونه دادم خبری شد زنگ بزنه .....
سوار ماشین شدیم گفتم خیلییی خوب بود منم هر ماه انجام میدم دیگه
علی اصغر گفت چه خوب باهم انجام میدیم بهش نگاه کردم گفتم باهم انجام میدیم .....
احساسات زنانه من محال بود دروغ بگه علی اصغر احساساتی بهم داشت و اینکه حس میکردم ندا هم درجریان این موضوع منو امیدوار میکرد با اینکه من هیچ حسی به علی اصغر نداشتم ولی فکر میکردم میتونم خوشبخت بشم تا حالا هیچ خواستگار با وقار و متینی مثل او نداشتم همه مردهای هرزه بودن منو برای چند روز میخاستن طبیعی بود روی علی اصغر فکر کنم ولی اگه علی هم همیچین نظری داشته باشه چی برای یه مدت منو بخواد نمیدونستم چکار کنم .....
به خدا توکل کردم تو دلم گفتم هرچی خدا بخواهد همون میشه ....بعد اون روز علی اصغر احساس صمیمت بیشتری میکرد منم چراغ سبز نشون داده بودم ساعت ۴ برگشتم سالن شنیون کار کردم مثل همیشه بعد مرتب کردن سالن برگشتم خونه ام
دوباره صبح شد برای شب آقا عسکر دعوت داشتم از صبح استرس داشتم حرفامو هزار بار تکرار کرده بودم چی میخاستم بگم چکار انجام بدم ولی از رویایی باهاش از خلوت کردن باهاش میترسیدم
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
شاممو بار گذاشتم شلوار پارچه ای و تونیک پوشیدم یه شال به سبک لبنانی سرم بستم چادرمو سرم کردم همه نقاط میسنجیدم که اتفاقی بینمون نیفته خیلی محتاط عمل میکردم قلبم بشدت میکوبید .....
ساعت نه شب بود هنوز نرسیده خودمم میترسیدم پیام بدم میترسیدم ندا ببینه شک کنه این دعوت واجب بود باید حرفامو میزدم ....
نزدیک ساعت ده در زده شد درُ باز کردم تو دستش نایلون تخمه بود اومد داخل در بست یه نفسی عمیقی کشید گفت خوبی ....
گفتم ممنون بفرماید اومد نشست رو مبل لم داد کنترل برداشت شبکه ها اینور و اونور کرد نمیدونستم چکار کنم برای همین میوه بردم تعارف کردم
یدونه سیب و پرتقال برداشت گذاشت رو پیش دستی منم برای خودم پرتقال برداشتم
بهم نگاه میکرد ...
گفتم خوبین ....
گفت اره دیگه خوبم یبار گفتم .... شام آماده نیس؟؟
گفتم چرا آماده اس بلند شدم برم آماده کنم همراه من اومد گفت بده من سفره بندازم .....
آقا عسکر یجوری رفتار میکرد انگار سالهاس تو این خونه اس با من زندگی میکنه
گفتم زحمت نکشین
گفت تو برات سخته با چادر هعی بیایی بری بده من ببرم مثل اینکه من نفیسه خوارم با چادر نمیتونم نفیسه بخورم .....
معذب نگاهش کردم گفت ببین من و تو تنهایم تنهاااااا!!!!
از لحنش خیلی ترسیدم آب دهنمو قورت دادم با خودم گفتم بهتره یه چاقو زیر لباسم پنهان کنم اگه لازم شد استفاده کنم از خودم دفاع کنم .....
آقا عسکر گفت سفره رو میدی یا همچنان در حال نقشه کشی میمونی ......
از تو کابینت سفره رو برداشت برد انداخت یه لیوان گذاشت دوتا بشقاب و دوتا قاشق منم غذا رو کشیدم بردم نشستم روبه روش
گفت مردم از گشنگی بخدا .....
شروع کرد با اشتها غذا خوردن کمی نمک به سیبزمینی سرخ شده زد و گفت دفعه بعد خوشنمکترش کن
آخر سر هم یه لیوان آب خورد بلند شدم سفره رو جمع کردم این خاله بازی بیشتر مضطربممیکرد
از دعوتم پشیمون شدم حتی گاهی یادم میرفت چرا دعوتش کردم تازه میفهمم چه کار احنقانه ای کردم ....
دوباره چای ریختم دوتا استکان چای خورد گفت نمیخوای بگی .....
گفتم چرا اینجوری میکنی ؟؟
چجوری میکنم
مزاحمم میشی .....
من ؟؟
گفتم من میخام راجب آینده ام جدی فکر کنم میخام مثل یه آدم معمولی زندگی کنم نمیخام یکی پشت سرم بگه خونه خراب کن نمیخام بگن ندا خوبی کرد نفیسه نمک خورد و نمکدون شکست
از چشماش میخوندم عصبی شده گفت این آینده که میگی علی اصغر میخاد برات بسازه ؟؟؟؟دلت رفته براش .....
گفتم اون مسئله خصوصی دیگه شما نمیتونین دخالت کنید نمیدونم این رفتارتون این راحتیتیون برای چی ولی من و شما ما نمیشه من میخوام زندگی کنم ازتون خواهش میکنم مزاحم زندگی من نشو دیگه به هر بهونه ای .....
مزاحم زندگیتم ؟؟؟متوجهی تو چه موقعیتی هستی میفهمی منو تو تنهام اگه بخام همین امشب......
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
تا اینو جمله رو شنیدم عین برق پریدم اونم همراه من بلند شد رفتم در باز کنم بندازمش بیرون گفتم برو بیرون از خونه من برو بیرون ....
آومد دستشو گذاشت رو در یبار دیگه ببینم بدونم با اون خار..... رفتی میگردی به خاک پدرم بیچاره ات میکنم ......
رفتم سمت گوشیم گفتم میری بیرون یا زنگ بزنم به پلیس ......
گفت تو باهاش بگرد ببین چکار میکنم
ترسیده بودم
گفتم برو بیرون خاستم شماره بگیرم گوشی از دست کشید.....
نفس عمیق کشید که آروم باشه گفت ببین نفیسه چرا اذیتم میکنی میدونی از وقتی که دیدمت عاشقت شدم .....
گفتم تو زن داری زنت نداست میفهمیی ندا دوست من زن توای...
یهو پیام اومد رو گوشیم نمیدونم چی نوشته بود با چشمای گشاد شده بهش نگاه کرد بعد به من ....
گفتم کی بود
شمرده شمرده گفت چرا شمارتو دادی لعنتی.....
گلدان برداشتم که اگه نزدیک شد بکوبم سرش ....اومد نزدیکتر گفتم برو بیرون لطفاااا
دوباره پیام اومد اینبار گوشی رو کوبید به دیوار ......گوشیم هزار تیکه شد با وحشت به گوشیم نگاه کردم گفتم شکستیش روانی....
اومد نزدیکم چسبیدم به دیوار با التماس گفتم لطفا برو بیرون من غلط کردم دعوتت کردم ......
دلش برام سوخت ولی تکون نخورد گفت من نه میزنمت نه بهت نزدیک میشم فقط میخام کنارت باشم .....
با هق هق گفتم گوشیمو هزار تیکه کردی .....
آروم با لحن مهربونی گفت یه تازشو میخرم برات ....
ترسیدم بگم نمیخام ....
گفتم برو اونور ....
حرفاتو زدی حرفامو بشنو من نمیزارم با علی اصغر بری بگردی خوش باشی تو نفیسه عزیز منی ......نمیزارم دست نامردی مثل علی اصغر بهت بخوره ....
گفتم میفهمی چکار میکنی تو زن داری .....
داریم جدا میشم نفیسه بخدا ندا اصلا مهم نیست من با کی ام چکار میکنم ببین اصلا زنگ نزده بپرسه کجام چرا نمیرم خونه منو ندا ازدواج اجباری کردیم الان یه سال از هم دوریم .....
گفتم چرا دروغ میگی ندا حامله اس .....
بهم نگاه کرد گفت خوشم نمیاد دروغ بگی ....
اون شب خودش گفت .....
دوباره گفت دروغ میگی....
سرمو تند تند تکون دادم گفتم نه نه دروغ نمیگم
تو فکر فرو رفت انگار منو دیگه نمیدید رفت کتشو برداشت رفت بیرون .....نرفت واحد کناری رفت بیرون فهمیدم میره خونه از ندا بپرسه ولی نمیدونم چرا از حامله بودن ندا ایقدر شوکه شد بعد رفتن عسکر دو دستی به سر خودم کوبیدم داد زدم نفیسه احمق....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
خورده های گوشیمو جمع کردم یکی نبود بگه آخه احمق شب دعوت کردن عسکر چی بود از کجا درآوردی اینو اگه ......
عجب شبی بود گوشیم گذاشتم کنار از این گوشی گوشی درنمیاد
صبح رفتم سالن مشغول شدم ندا گرفته بود ....
ازش پرسیدم ندا جونم رفتی آزمایشگاه
لبخندی زد گفت اره ولی نمیدونم عسکر از کجا فهمیده حامله ام ...
آب دهنمو قورت دادم گفتم حتما حدس زده
چی میدونم
حالا جوابش چی بود ندا آروم چشمک زد فهمیدم جوابش مثبت بود بهش آروم تبریک گفتم مشغول شدم ندا دوتا میکاپ داشت با وسواس انجام میداد به گوشیش پیام اومد بعد گفت نفیسه گوشیت کو
گفتم شکسته ....
عه چرا
نمیدونم شکست دیگه
اهانی گفت چیزی تایپ کرد حس کردم به علی اصغر از من میگه حدسم درست بود بعد کمی گفت نمیخای گوشی بگیری
گفتم چرا تموم شم میرم بعد رنگ این خانوم دوتا هم بند وقت دادم
گفت برو از دوست علی بخر خوب میده
یه لحظه ترسیدم از واکنش آقا عسکر برا همین میخاستم قبول نکنم ولی تا کی آقا عسکر برا من تصمیم میخاست بگیره گفتم زحمت میشه براشون
حالا که استرس و اضطراب شب گذشته رو نداشتم از غیرتی شدنش خیلی خوشم اومده بود وقتی کنارش بودم قلبم تند میزد یه حس آرامش داشتم ..... ولی نمیشد من خونه خراب کن ندا دیگه نمیشم
ندا کارشو ول کرد آومد کنارم ایستاد گفتم واکنش شوهرت چی بود ....
آروم گفت نمیدونم از کجا حدس زده حامله ام منم زدم زیرش فردا سوپرایزش میکنم ....تو هم دعوتی یه مهمونی خانوادگی میایی هااا
گفتم چشمممم
کارم تموم شد دوتا مشتری بند هم اومدن داشتم ویب میکردم که ندا گفت نمیخای بری نفیسه
گفتم کجا
برا گوشی دیگه علی منتظرته
وای مزاحم نشم من
ندا چشم غره رفت و ادامو درآورد
کار ویب تندی تموم کردم پنچ دقیقه سشوار کشیدم کیفمو برداشتم برم که ندا گفت سیاسوخته با یه مرد جنتلمن مثل داداش من میری بیرون ها بخودت برس یه ذره
برگشتم یه ذره آرایش کردم رژ صورتی رنگمو زد به ندا گفتم خوبه برم
خندید گفت دلشو میبری .
خانوم خانوما...
از بچه های سالن خداحافظی کردم رفتم علی اصغر منتظرم بود سوار ماشینش شدم بهم لبخند زد گفت دلم یه ذره شده بود برات نامرد چرا دیشب باهام تماس نگرفتی......
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
گفتم آخه گوشیم شکست ندیدم ببخشین .....
دستش دراز کرد که لپمو بگیره سریع خودم کشیدم عقب ... با چشمای گشاد شده نگاهش کردم علی اصغر خندید گفت آوخ خداااا..... ببخشین آخه خیلی بانمکی دلم خاست .....
همینجوری نگاهش کردم حرفی برای گفتن نداشتم با خنده گفت ندا میگفتها حاج خانومی من باور نمیکردم
گفتم خب...من ...دیگه نتوستم ادامه بدم میگفتم هیچ حسی بهت ندارم میخام تو ادامه رابطه بهت علاقه مند بشم علیاصغر آدم دوست داشتنی بود ولی مثل برادر یا دوست .....
علی اصغر تو پارکینگ پاساژ علاءالدین نگهداشت پیاده شدم با هم ..هم قدم شدم
علی اصغر گفت حتی نمیتونم دستتو هم بگیرم گفتم خب نه فعلا....کنار هم راه میریم دیگه ....باهم وارد مغازه دوست علی اصغر شدیم یه گوشی مدل بالا پسندیدم قسطی خریدم علی اصغر اصرار میکرد خودش هزینه رو پرداخت کنه ولی قبول نکردم همه پس اندازم که برای خرید ماشین گذاشته بودم دادم به گوشی رفتیم کافی شاپ مهمون علی قهوه خوردیم برگشتم منو رسوند خونه خودش رفت ...
گوشی شارژ کردم سیمکارتمو انداختم یه روز خاموش بود چندتا مشتری پیام داده بودن و یک شماره ناشناس نوشته بود خاله نفیسه کمکم کن توروخدا ....دستام لرزید سریع نشستم شماره رو گرفتم یه حس خیلی قوی میگفت اطلسی هستش
چندبار شماره گرفتم خاموش بود اون شب تا خود صبح زنگ زدم ولی خاموش بود صبح زود رفتم سالن باز کردم مرتبش کردم کم کم دخترا اومدن مشتری ها اومدن و رفتن من چشمم به گوشی بود که زنگ بخوره خودم هزار بار تماس گرفتم خاموش بود غروب برگشتم خونه برای مهمونی ندا آماده شدم کت کوتاه و شلوار نود سانت پوشیدم کمی آرایش کردم و رژ لب صورتی پررنگ زدم دلم میخاست به چشم فامیل ندا بیام بین راه یه عروسک کوچولو برای نینی ندا خریدم رفتم
ندا گفته بود کمی زودتر بیام تا کمکش کنم با اینکه همه سعی کردمزود برسم ولی خب نشد دیگه رفتم هنوز مهموناش نیومده بودن علی اصغر داشت میوه ها رو میچید ندا داشت آماده میشد کمک علی اصغر کردم میوه ها رو چیدیم ندا اومد کم کم زنگ در زده شده دوتا خاله های ندا و دایی و زنداییش سمانه و نامزدش و مادرشوهر و پدرشوهر ندا یعنی پدرومادر عسکر هم اومده بودن آخر از همه عسکر اومد مثلا هنوز نمیدست برای چی جمع شدیم با دیدن عسکر یه لحظه قلبم از هیجان ایستاد این مرد اوج جذابیت برای من بود هر بار بخاطر حسی که بهش داشتم خودمو هزاران بار لعنت کردم بخاطر حسم به آقا عسکر عذاب وجدان داشتم سعی داشتم نادیده بگیرم به اینده ام با علی اصغر فکر کنم.....
کنار علی اصغر نشسته بودم گاهی باهم حرف میزدیم با حرفهاش خنده به لبم میاورد گاهی زیر نگاه خیره اقا عسکر ذوب میشدم ....
ندا رفت میز بچینه منم دنبالش رفتم کمک کنم بشقابها رو چیدیم غذا رو کشیدم ندا رفت سلاد بزاره رو میز آقا عسکر اومد آشپزخونه.....
نگاه پرخشمی بهم کرد گفت چی باهاش میگفتی نگفتم بهش رو نده
ترجیح دادم چیزی نگم از کنارش رد شد مچ دستمو سفت گرفت آخ ریزی گفتم با التماس گفتم ولم کنه ولی
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
شمرده شمرده گفت رو نده بهش!!
دستمو ول کرد رنگم پریده بودم از نزدیکی بهش قلبم دور تند میزد
برگشتم به پشت سرم که ندا ایستاده بود نگاه کردم ...
هر آن انتظار داد و قریاد ندا رو داشتم
چند ثانیه که یه قرن گذاشت عسکر بدون توجه به بهت و نگرانی منو ندا از کنارم گذشت ....
میخاستم توضیح بدم ولی چی رو توضیح میدادم ؟؟!
ندا گفت بیا دیگه چرا خشکت زده ...
همین !!
چرا ندا داد بیداد نکرد ؟چرا ابرو ریزی نکرد یعنی اینقدر به عسکر اطمینان داشت
چندتا نفس عمیق کشیدم که خونسرد بشم رفتم تنها صندلی خالی میز یعنی کنار آقا عسکر نشستم علی اصغر روبه روم ایستاده بود لبخندی زد منم جوابش رو با لبخند دادم
که با فشرده شدن پام زیر میز نگاه کردم چشمام پر شد زبونمو گاز زدم که آبروداری کنم دل ندا رو نشکنم
سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم ...
دستشو برداشت چطور میتونست تا این حد از خط قرمزش عبور کنه
ندا خم شده بود دم گوش عسکر چیزی میگفت از نگاه ندا عشق به عسکر میخوندم من چطور میتونست بهش بگم شوهرش چطور آدمیه .....
شام با سر پایین خوردم ظرفها رو پاک کردم گذاشتم تو ماشین ظرفشویی ندا رفت نشس گفتم ندا من میتونم چند لحظه برم اتاقتون حس میکنم کمرم گرفته .....حالم خیلی بد بود هر لحظه میتونستم گریه کنم .....
گفت اره جونم برو راحت باش اتاق رو نشونم داد.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
رفتم لب پنچره اتاق پنچره رو باز کردم
هوای خنک اردیبهشت پیچید تو اتاق نفسی عمیقی کشیدم
با صدای فندک پریدم عسکر سیگار روشن میکرد من فقط ذهنم دستور داد فرار کنم .... حس آهویی داشتم که به دام صیادش افتاده
سریع راه افتادم گفت جایی نمیری نفیسه میخام آرومم کنی .....
این مرد دیوانه بود
بغض کردم گفتم چی میگی الان ندا میاد
پوک عمیقی به سیگارش زد گفت لطفاا .....
محلش ندادم بازومو گرفت گفت زبون آدمیزاد حالت نمیشه نمیفهمی وجودت آرومم میکنه ....
گفتم احمق زن تو حامله اس ما اینجا جمع شدیم که تو ای احمق رو سوپرایز کنیم .....
اصلا نمیفهمید اصلا درک نمیکرد چی میگم بیحیایی گفت
دلم میخاد بگیرم بغلت ایقدر فشارت بدم که صدای شکستن استخوانت بشنوم
تو دیوانه ای ....روانی ولم کن ......
سعی کردم بازمو آزاد کنم
دلم میخاد باهات باشم نه بخاطر شه....وت بخاطر اینکه بیشتر لمست کنم....
خواستم باسیلی بکوبم که با اونیکی دستش که سیگار داشت گرفت خاکستر سیگار ریخت کف اتاق و کت من دستمو تو هوا گرفت گفت دیگه نمیتونی خوردم کنی..... هولم داد افتاد رو تخت کمرم به لب تخت خورد گفت میتونم به خواسته ام برسم ولی میخام خودت بیایی به قفسه سینه اش ضربه زد و گفت تو بغ..لم ....
با طمع و لذت پوک عمیقی به سیگارش زد و رفت لب پنچره سریع بلند شدم رفتم سالن کنار بقیه کسی متوجه عسکر نشده بود کسی متوجه من نشده بود کسی نگفته بود چرا عسکر رفت اتاقی که نفیسه خاکبرسر بود .....
عسکر بعد یه ربع اومد علی اصغر ...
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
علی اصغر شروع به فیلم برداری کرد
ندا گفت بیا عسکرم میخام یه بازی کنیم ....
پدر و مادر عسکر خندید گفتن امان از دست این جوونا ...
عسکر گفت الان وقت بازیه؟؟
ندا چه مظلوم بود و مظلومانه داشت برای خوشحالی عشقش میجنگید دلم از این بی عدالتی گرفت
گفت اره بیا من دلم بازی میخاد..
عسکر رفت وسط پدر مادرش نشست ندا گفت شما سه تا جواب میدین ...
.عسکر بهم نگاهی کرد منم به چشماش نگاه کرد از این حس شرم کردم چرا من یه آدم وحشی و روانی و نمک نشناس دوست داشتم ....
ندا شروع کرد به پانتومیم اجرا کرد هر کلمه ای که اشتباه میگفت هووووو میکشیدن هر کلمه که درست میگفت دست میزد بلاخره پازل پانتومیم کامل کردن ...
ما داریم مامان و بابا میشیم .....
پدر مادر عسکر اولش فکر کردن بازیه ولی وقتی فهمیدن واقعیت از خوشی بالا پریدن هورا کشیدن ندا رو بغل کردن عسکر با لبخند به ندا نگاه کرد بعد به من که پشت ندا ایستاده بودم نگاه کرد و لبخندشو جمع کرد ندا گفت باور نکرده شوک شده برگه آزمایش و سونو رو داد دست عسکر
عسکر بلند شد پیشونی ندا رو بوسید گفت ولی من میدونستم دارم بابا میشم ....
بعد بهم نگاهی انداخت با خودم گفتم این دیوانه اس حتما میگه نفیسه گفته بهم....
ندا سرشو رو سینه عسکر گذشت گفت خیلییی دوست دارم عسکر آروم و گرم زمزمه کرد منم همینطور.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
بلاخره اون شب مسخره و پر تنش تموم شد
میخاستم اسنپ بگیرم علی اصغر گفت میرسونمت من
ندا به شوخی گفت زود برگردیا داداش نمونی اونجا ...
علی خندید گفت بابا از دم در میرسونم برمیگردم آروم دم گوشش گفت خواهر شوهر بازی درنیار....
ندا خندید...
عسکر بدون حرف نگاهم کرد نگاهش پر حرف بود ولی من دیگه نزدیکش نمیشم بدونم کجاست کیلومتر ها فاصله میاندازم ....
رفتم سوار ماشین علی شدیم گفت خیلی خواستنی بودی امشب این مدل آرایش و رژ خیلی بهت میاد خانوم و باوقار .....
بهش لبخند زدم
علی راه افتاد گفت نفیسه این مدت که شناختمت میدونم همونی که سالها دنبالش میگشتم برام مهم نیست قبلا ازدواج کردی یا چجوری ازدواج کردی هرکسی گذشته ای داره
من .....من عاشقت شدم میخام بقیه زندگی باهم باشیم .....
من اون لحظه خوشحال نشدم حتی شوکه هم نشدم انگار حرف روزمرگی میزد به اجبار بهش لبخند زدم ....
گفت بیشتر باهمباشیم ؟؟
قبول کردم
رفتم داخل ساختمان باز گوشی چک کردم خبری از اطلسی نبود جسمم و روحم خسته شده بود انگار که کوه کنده بودم
کاش میتونستم فردا رو سرکار نرم به مشتری که ساعت ۸.۳۰ وقت داده بودم پیام دادم اگه امکان داره نیاد
گوشیمو گذشتم کنار چشمامو بستم
عسکر امشب دیونه شده بود پیام اومد به امید پیام اطلسی سریع گوشی رو برداشتم.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
نفیسه وای به حالت ....
عسکر بود بشدت احساس تنهایی میکردم هوفی گفتم گوشی گذاشتم کنار با خودم گفتم ملت برق میگیره منو چراغ نفتی ......
بلافاصله پیام اومد عوضی دیگه پامیشی با اون دی...ث میری میگردی گوشی میخری خری نمیفهمی گفتم برات میخرم نفیسه وای بحالت گورتو خودت کندی من خر نگفتم بهش رو نده باهاش پاشدی رفتی خونه ات .....
چشمامو بستم به سرم فشار دادم بسه روانی ولم کن بسه .....
تا صبح کابوس عسکر دیدم یا کابوس محمود....محمود مرده بود باز هم ول کنم نبود براش فاتحه خوندم تا روحش آروم بگیره چقدر دلگیر بودم باران اردیبهشتی میبارید دلم قدم زدن میخاست لباسامو پوشیدم بجز کفش های پاشنه بلند کفشی نداشتم یکی برداشتم رفتم تو خیابون دلم شکسته بود از چی نمیدونم ولی خیلی نارحت بودم خیلی حالت دلگیری داشتم زیر بارون شروع کردم به پیاده روی آهنگ باید پیدا کنم شادمهر رو پلی کردم نمیدونم چند ساعت زیر بارون بودن با بوق ماشین عسکر پریدم
گفت چکار میکنی زیر بارون با اون کفش ها
من اون روز انرژی فرار از عسکر هم نداشتم بی اعتنا بهش به راهم ادامه دادم پیاده شده اومد روبه روم واستاد دستمو گرفت کشوند بغلش .....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
تقلا کردم که ولم کنه....
هیسسس آروم باش نفیسه کاریت ندارم آروم باش جاسوئیچی من آروم باش نفیسه من .....
نفس عمیق کشیدم زیر بارون ایستاده بودیم هر دو خیس آب ..... آرام بخش بود بوی تنش مثل نیکوتین عمل میکرد آروم بخش اروبخش بود .... چشمامو بستم که از سر ناچاری گریه نکنم ... ولی با چشمای بسته هم اشک ریختم
دوباره صدای بمب عسکر پیچید منو از عالم ارامش بخش جدا کرد چی شده نفس من .....
ازش جدا شدم گفتم دنبالم نیا من به ندا خیانت نمیکنم داد زدم دنبالم نیا دویدم سمت خونه بخاطر کفش پاشنه بلندم پام پیچید افتادم کف خیابون
عسکر اومد دستمو گرفت با صدای گرفته گفت بیا برسونمت مریض میشی چرا لج میکنی .....
گفتم فقط ازم دور شو این برام کافیه، بهتره....
دیگه عسکر مهربون نبود جاشو داد به عسکر جلاد این روزهام دستشو انداخت زیر پامو عین پر کاه بلندم کرد خیابون خلوت بود ولی ماشینی که رد میشد نگاهم میکرد با انگشت نشونم میداد
من دست پا میزدم عسکر منو پرت کرد تو ماشین اومد نشست پشت فرمان با حرص گفت چرا زبون آدمیزاد نمیفهمی ......
داد زدم گفتم تو نمیفهی تو زبون آدمی زاد نمیفهمی چرا تنهام نمیزاری بلندتر داد زدم من ازت بیزارم .....
بلندتر از قبل داد زدم از مردهای هَوَلی مثل تو بیزارم .....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
با پشت دست کوبید تو دهنم خفه شو...
لحظه ای ناباور به هم نگاه کردیم سکوت بود و صدای بارش باران....
دستگیره در کشیدم قفل بود .....
آروم زمزمه کرد نرو سرما میخوری مریض میشی....
با بغض گفتم مریضی من توای ..... درد بی درمون من توای ......معلوم نیست از کجا بالاسرم نازل شدی
با عصبانیت داد زدم باز کن این کوفتیووووو میخام برم.....
باز کردن قفل در همراه شد با صدای زنگ گوشیم .....منتظر تماس اطلسی بودم پامو از کنار این آتش جهنمی گذاشتم بیرون .....
اشکام میریخت گوشیم در اوردم بخاطر باران و گریه ام تار میدیدم چشمامو باز بسته کردم همون شماره بود لب پایین لرزید ....
در ماشین نبسته ناباور گوشی بردم سمت گوشم دکمه وصل زدم
خاله توروخدا بیا منو ببر تورخدااااا.....
دادم زدم آروم باش اطلسی تو کجایی اطلسی با التماس آدرس خیابونی که ایستاده بودُ گفت التماس میکرد گفت خاله فرار کردم زود بیا الان پیدام میکنن اطلسی اون موقع ۱۳ سال بیشتر نداشتم.....
میدونستم دیر بجنبم ممکنه از دستش بدم برگشتم ...سوار ماشین عسکر شدم
سرشو گذاشته بود رو فرمان وقت غصه خوردن برای خودم نبود وقت مغرور بودن نبود من بخاطر اطلسی به پایی هر کس و ناکسی هم میافتادم
گفتم آقا عسکر من باید برم .....بهم نگاه کرد از اینکه دوباره نشستم تو صندلی ماشین و از این تغییر رفتارم
متعجب شد سرشو خم کرد طرف من وحشت زده خودمو چسبوندم به در #مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید