گفتم باید برم خیابان .....وگرنه دیر میشه لطفاااا .....
متعجب پرسید چی شده کجا بری من نمیفهمم....
خواهش میکنم برین دخترم منتظره
بهم نگاه کردُ گفت دخترت .....
داشت دیر میشد گفتم راه بیافتین دیر میشه توروخدا زود باش .....
راه افتاد گفتم لطفا گاز بده دیگه ......
محزون اسممو صدا زد
نفیسه ....
بهش نگاه کردم
گفت ببخشین من نمیخاستم .....
بین حرفش پریدمُ گفتم فراموش کنید .....
دیگه چیزی نگفتم نتوستم گریه امو مثل همیشه پنهون کنم پیش این مرد بی سلاح میشدم ...
ماجرای امروز و تماس اطلسی همه منو ضعیف و احساساتی کرده بود
خیابون که اطلسی گفته بود رسیدم گفته بود تو ایستگاه اتوبوس منتظره
وقتی رسیدم به ایستگاه به دختر بشدت لاغر ولی کمی شکمش برآمده بود و زرد رنگ دیدم با حالت زار گفتم اطلسی.....
سرشو بلند کرد دستمو باز کردم که بغلش کنم عقب رفت با وسواس گفت خاله من کثیفم... من پر کثافتم بهم دست نزن کثیف میشی
گفتم مهم نیست دلم تنگت بود کجا بودی میدونی چقدر دنبالت گشتم ....
گریه میکرد گفت پیش ارباب بودم منو زنجیر میکرد مثل یه سگ
بعد ترسیده به عسکر نگاه کرد گفت چرا با این اومدی تند تند سرشو تکان میداد میگفت چرا باهاش اومدی میخای چکار کنی ....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
یه نگاه به عسکر گردم داشت کنجکاوانه به منو اطلسی نگاه میکرد ....
اطلسی عقب عقب رفت با وحشت گفت تو هم میخای منو بفرشی به این اره ارههه؟؟؟
سعی میکرد داد بزنه ولی ایقدر ضعیف بیحال بود نمیتونست دستشو گرفتم ترسیدم فرار کنه
گفتم آشناس من کنارتم نمیزارم کسی بهت آسیب برسونه بغلش کردم با حساسیت و وسواس ازم دور شد نه خاله بهم دست نزن من کثیفم من .....من دارم میمیرم سرتا پاشو برانداز کردم شکمش بزرگ بود ولی بدنش ضعف از وضعیتش گریه ام گرفت گفتم بیا بریم من هستم بخدا دیگه تو رو گم نمیکنم
اطلسی من، عزیزم,،
گریه میکرد سعی میکرد اتفاقای که بهش گذشته بگه ولی نمیتونست بارانیمو انداخت روش بغلش گرفتم بریم زمزمه میکرد خاله من کثیفم بهم دست نزن ..
این حیون صفتها چه بلای سر این بچه بیچاره آورده بودن دختری که میتونست تحصیل کنه بهترین آینده رو داشته باشه مثل بقیه دخترا
در عقب باز کردم گفتم بشین دستمو گرفت تو هم میاییی پیشم نگاه به اینه جلو که عسکر نگاه میکرد گفت من میترسم ازش ..
گفتم آره عزیزم دیگه جای نگرانی نیست اطلسی ..
کنارش نشستم عسکر از اینه جلو باز نگاهم کردُ گفت چرا اونجا نشستی..
گفتم کنار دخترم میمونم اطلسی با اون حال وحشتناک خنده ای کرد
گفت تو مامان منی ؟؟؟سرشو گذاشت رو پاهام چشماشو بست
وضعیت بهداشتی عجیب وحشتناکی داشت .....
عسکر گفت باید بریم بیمارستان گفتم نه اول بریم خونه لباساشو عوض کنم ..
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
عسکر در سکوت و تعجب رانندگی کرد
جلو ساختمون نگهداشت گفتم اطلسی میتونی خودت بیایی .....
دستمو گرفت گفت توهم میای اره ..
جلوش زانو زدم گفتم اینجا خونه ماست منو تو .....
آروم آروم قدم برداشت دلم خون میشد مگه چه گناهی داشت نمی دونستم بهش چی گذاشته بردمش خونم اطلسی تموم مدت میلرزید گاهی لرزش بیشتر میشد گاهی کمتر ....
عسکر همراهم اومد تو خونه .
اطلسی حموم کردم تموم مدت چشم به کبودی ها جاهای زخم تنش بود بزرگی شکمش منو خیلی میترسوند به بهونه شست شو شکمش ماساژ دادم با خودم گفتم اگه بچه باشه حتما معلوم میشه ولی چیزی نفهمیدم حوله تنپوش تنش کردم موهاشو سشوار کشیدم از لباسای خودم تنش کردم اطلسی تقریبا دختر قد بلندی شده بود برای همین لباس من اندازه اش میشد حتی کوتاهتر هم بود ....
دیگه داشت از حال میرفت آروم ضعیف گفت خاله من میمیرم .....با گریه گفتم الهیی دورت بگردم چیزی نمیشه من کنارتم عسکر صدا زدم گفتم کمک میکنی ببریم بیمارستان.....
اطلسی رو رسوندیم
سریع چکاپ شد حالش خیلی بد بود تو همون آزمایشات اولیه معلوم شد هپاتیت گرفته زردی و ورم شکمش بخاطر بیماری هست به بیمارستان امام انتقال دادن و در اتاق ایزوله بستری شد.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
فردای بستري شدن اطلسی بهش گفتم من باید برم سرکار گریه میکرد و میگفت میخای اینجا رها کنی و تنهام بزاری
گفتم باید کار کنم تا بتونم هزینه های زندگی بدم گفتم به پرستارها سفارش کردم نگران نباش مواظبتن آخر سر هم گوشیمو گذاشتم کنارش گفتم هم بازی کن هم کارتون ببین هم زود زود زنگ میزنم باهم حرف میزنیم نگران نباش بلاخره قبول کرد تنها بمونه اومدم بیرون اول از همه رفتم خونه دوش گرفتم چند لقمه صبحونه خوردم چون واقعا دلم داشت ضعف میرفت
رفتم سرکارم امروز چون دیر رسیدم ندا سالن رو باز کرده بود
کارمو شروع کردم هر یه ساعت یبار با اطلسی تماس میگرفتم یا خودش تماس میگرفت .....
ندا میگفت شکایت نکن اول اینکه شما چکاره ای اون بچه ای دوم اینکه اگه عقد نامه باشه با موفقیت قیوم صورت گرفته دوم اینکه دوماه گذاشته دیگه مدرکی نمونده که تازه بدهکار هم میشی ...
گفتم شاهد که دارم همون نگهبان .....
گفت شهادت نمیده باز باهاش صحبت کن ببین چی میگه .....
حرفهای ندا قابل قبول بود سر ظهر بود که گفت نفیسه برو بیرون علی کارت داره من کشت از دیشب
ایقدر این دو روز گرفتار بودم که اصلا علی اصغر فراموش کرده بودم میدونستم الان کلی زنگ زده و پیام داده ولی من واقعا نمیتونستم جواب بدم
رفتم بیرون تو ماشینش منتظر بود
کنارش نشستم دلخور گفت یه پیاممو هم جواب ندادی
گفتم بخدا متوجه نشدم ایقدر درگیر دخترم بودم
سوالی نگاهم کرد
گفتم دختر همسایه ام کسیو نداره قرار بود براش مادری کنم که.....ماجرا رو بهش توضیح دادم
اونم آرزوی سلامتی کرد و چند توصیه بهداشتی کرد ....
گفتم حالا آشتی.....
لبخندی زد و گفت مگه راه دیگه هم دارم بانو
گفتم یه ربع وقت دارم
گفت پس بریم به آبمیوه بخوریم
گفتم بستنی ...
گفت باشه بستنی .....
زود برگشتم مشغول کارام شدم تا غروب باعجله سالن رو برای فردا آماده کردم ده بود رفتم خونه لباسامو عوض کردم رفتم بیمارستان اطلسی.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
اطلسی رو به در اتاق چشماشو بسته بود از رو رد اشک خشک شده رو صورت ماهش میشد فهمید که گریه کرده
دستمو نوازش وار رو صورتش کشیدم عین برق گرفته ها پرید و یه هعییییی بلندی کشید ....
سعی کردم صورتمو مهربون کنم گفتم دختر خانوم بیدار شدی
نفس نفس زنان گفت خاله من ترسیدم ....
از چی ....منکه پیشتم.....اطلسی منو تو کنار هم باشیم یه دنیا حریف ما نمیشه ...
کمی نگاهم کردُ گفت ولی تو هم کوچولوای.....ندیدی ارباب غول بود
بیخیال نشستم کنارش رو صندلی گفتم از اون غول تر هاشو سوسک کردم اونکه عددی نیست ..براش خاطره کورش تعریف کردم اینکه با صندلی کوبیدم سرش و شکست کمکش هم نکردم ....
اطلسی با هیجان گفت راس میگی خاله
گفتم بله که راس میگم اطلسی میگم نظرت چیه بعد مرخص شدنت اسمتو کلاس دفاع شخصی بنویسم همیشگی نتونه بهت بگه بالا چشمت ابروست....
اطلسی خنده نمکی کردُ گفت اره خاله بخدا خیلی دوست دارم همه رو بتونم بزنم کمی مکث کرد بعد گفت ولی خاله نمیخام ....
اخم کردم گفت چرااا .....
گفت آخه شهریه میخاد نمیخام برم .....
گفتم اطلسی میدونی من مواد کار سالن شدم میدونی تو شهر چقدر معروف شدم کلی مشتری دارم حتی از شمیران و نیاوران و فرشته همه بالاشهر ها برام مشتری میاد....کلی پولدار شدم ....
اطلسی ناباور گفت وای عالی که خاله برات خیلی خوشحال شدم
گفتم ولی اطلسی من یه چیزی کم دارم هیچ وقت نمیتونم داشته باشم
آه پر دردی کشید گفت چی خاله ....
گفتم یه دختر ناز و خوشگل و قد بلند که بهم بگه مامان ...
اطلسی با لبخند نگاهم کرد گفتم اسمشم اطلسی باشه چه بهتره
اینبار قهقه زد گفتم منو میگی بگم مامان بهت
مظلوم گفتم بعله .....
شروع کردم به قلقلک دادن اطلسی بلند میخندید انگار که هیچ دردی نداشت غمی نداشت ولی من دلم میگرفت تو چشمام اشک جمع میشد یه بچه چقدر میتونست مظلوم باشه....
پرستار آومد سرم اطلسی چک کرد و گفت بخوابین دیگه ....
اطلسی سوالی نگاهم میکرد مانتومو در اوردم صندلی تختخواشو باز کردم دراز کشیدم گفتم بخواب اطلسی
اطلسی آروم گفت چشم مامانی
لبخندی بهش زدمُ گفتم من فردا باید زود برم سرکارم شب برمیگردم باید یه اتاق دخترونه آماده کنم تو خونه ام .....
اطلسی مظلومانه گفت من نمیخام زیاد تو خرج بیافتی من میترسم شما هم منو نخوای گفتم اینجوری نگو هیچ وقت اینجوری فکر نکن من هستم تا آخرش...حالا هم بخواب ....
گوشیمو گرفت سمتم گفت خاله چند بار گوشیت زنگ خورد جواب دادم گفتم سالنی
گوشی چک کردم عسکر ده بار زنگ زده بود و پیام داده بود پیاماشو باز کردم ....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
دوباره تهدید کرده بود چرا با علی قرار گذاشتم فکر کنم این مرد بهم جی پی اس وصل کرده اینجوری دقیق میفهمه چکار کردم یا نکردم
گوشیو گذاشتم کنار که بخوابم زنگ خورد ترسیدم که اطلسی بیدار بشه سریع گوشی رو برداشتم عسکر بود گذاشتم رو سایلنت
چشمامو بستم نمیدونم چقدر گذشته بود در اتاق باز شد به هوای اینکه شاید پرستاره اومده چک کنه چشمامو باز نکردم
یهو صدای عسکر پیچید چرا گوشیتو جواب نمیدی ادم نیستی تو....
با چشمای گشاد شده به مرده هیکلی و عصبی روبه روم نگاه کردم .....
بلند شدم گفتم برو بیرون
ممکن بود اطلسی بترسه رفتم بیرون در اتاق بستم .....
چرا اینجا اومدی چجوری بهت اجاره دادن تو دیوانه ای بخدا....
بدون حرف نگاهم میکرد...
هوف چی میخای چرا آومدی ....
خب نگرانت بودم اومدم
دیگه ..خوبی ....
نفس عمیقی کشیدم که اعصابم آروم بشه .....
گفتم خوبم ..
دخترت چی ؟
خوبه بهش میرسن داره بهتر میشه
لطفا برو خونت ندا بفهمه اینجایی چکار میکنه چرا به فکر آبروی من نیستی .....
شب اصلا نرم ندا نمیفهمه من برای ندا مهم نیستم چرا نمیفهی
با حرص برای بار هزارمین گفتم که شاید یادش بمونه ندا حامله اس .....
اون ...اون یه اشتباه بود ...
چطور میتونی به بچه خودت بگی اشتباه تو دیگه کی هستی ....
پرستار اومدُ گفت خب دیگه آقا بفرماید بیرون خانومتونو دیدین ....
برگشتم گفت نیا تو اتاق اطلسی میترسه....
رفتم داخل در بستم.....
صبح گوشیمو گذاشتم پیش اطلسی گفتم زود برمیگردم....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
بعد مدتها گیتی رو دیدم بیشتر در تماس بودیم ولی از عید نزدیک همدیگر رو ندیده بودم
گیتی مثل همیشه بود زیبا و مهربان بااقتدار ..
بهم گفت رژیم میگیری باز ....
گفتم نه بابا چه رژیمی
گفت حالت خوب نیست خیلییی ضعیف شدی دختر
آهی کشیدم گفتم از چی بگم گیتی جون .....هر روزم با استرس میگذره خیلی دلم خواست راجب عسکر بگم ولی ترسیدم از قضاوت و همچنین فکر کردم خودم میتونم حل کنم ...
گفتم اطلسی پیدا شده با وضعیت خرابُ هپاتیت گرفته بود بیمارستان بستریه ...
بهم تبریک گفت آرزوی سلامتی کرد بعد پرسید مطمئنی چیزی نمیخای بگی
گفتم نه
گیتی هم اصرار نکرد ....
روزها میگذشت خرداد ماه بود بیخیال شکایت از اون مرده به اصطلاح ارباب شدم نمیدونم بقول ندا دنبال درد سر نرفتم یبار به اون نگهبان زنگ زدم گفت اشتباه گرفتی همچین شخصی رو نمیشناسم منم دیگه دنباله اشو نگرفتم
دکترا از درمان اطلسی خیلی راضی بودن میگفتن میتونه چند روز دیگه مرخص بشه برای اطلسی تبلت خریده بودم و سیمکارت داشت اون روز سالن بودم اطلسی تماس گرفت با گریه مامان بیا منو میخان ببرن...
شوکه هرچی پرسیدم و گفتم کی چی میگی ؟ نمیتونست خب توضیح بده منم مشغول رنگ مشتری بودم مجبورا رنگ به مهسا سپردم خودمو رسوندم بیمارستان
اطلسی ایقدر گریه گرده بود که به هق هق افتاده بود بغلش کردم گفتم چی شده گفت دوتا خانوم اومدن گفتن بعد ترخص باید برم بهزیستی....
فکر اینجاشو نکرده بودم گفتم نمیزارم اصلا نمیدونستم چکار کنم چجوری مانع اینکار بشم ...
سعی داشتم به اطلسی امیدواری بدم ولی نمیدونستم چی بگم رفتم سالن یکی از پرستارها گفت میخای چکار؟ مردم بچه خودشونو نمیتونن نگهدارن تو بچه همسایتو میخوای تو جوونی باید ازدواج کنی بزار بره بهزیستی میری اونجا بهش سر میزنی
یکی دیگه گفت اصلا بخوای هم نمیتونی نگهداری تو زن مجردی باید متاهل باشی قانون این اجازه ای بهت نمیده ....
هر کی یه حرفی میزد نمیدونستم چکار کنم با خودم گفتم علی اصغر که میگه دوستم داره بهتر بهش بگم زودتر ازدواج کنیم تا بتونم اطلسی رو به فرزند خوردگی قبول کنم واقعا اون لحظه گیچ شده بودم اصلا فکرم و منطقم کار نمیکرد.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
با کلی فکر و خیال برگشتم اتاق سعی کردم حواس اطلسی رو پرت کنم
بعد شام اطلسی خوابید گوشیمو برداشتم کمی تحقیق کنم ببینم شرایطش چجوری که علی اصغر پیام داد و پرسید ندا میگفت با عجله گذاشتی رفتی چه خبره چی شده وضعیت اطلسی رو توضیح دادم علی هم گفت هر تصمیمی بگیری من پشتتم .....
خیالم از علی راحت شد فردا بعد ظهر یه مشتری رنگ داشتم به ندا پیام دادم شیفت صبح نمیام سالن ...
چشمامو بستم سعی کردم بخوابم .....
فردا صبح اطلسی رو قبل اومدن دکتر حموم کردم لباساشو عوض کردم موهاشو شونه کردم چقدر این کار برام لذت بخش بود دکتر اومد گفت چند نمونه آزمایش نوشتم انجام بشه انشالله فردا مرخص میشه خدا رو شکر کردم بلافاصله بعد رفتن دکتر باز هم کارمند بهزیستی اومد میخاست شرایط بهبودی اطلسی بدونه و بگه کی انتقال میشه بهزیستی خانه نوجوان....
کارمند کشیدم کنار گفتم اطلسی خونه داره کجا میخایین ببرین
کارمند هم گفت نمیشه باید قیوم قانونی کودک یا همون عزیزه بیاد یا باید منتقل بشه بعد اقدامات قانونی انجام بدین بعد رفتن کارمند بهزیستی یکی از پرستارها دوباره گفت ول کن به زندکی خودت برس من نمیتونستم بیخیال حرف ها و قولهای خودم بشم
همین موقع عسکر اومد چرا سرکار نرفتی گفتم تو چرا آومدی ....
گفت من هر روز میام اطلسی نگفته بود ....
گفت خودم گفتم بهت نگه .....چی شده چرا نگرانی
ماجرای بهزیستی گفتم
نشست کنارم گفت خب پس زنم شو بعد برای فرزند خوندگی اطلسی اقدام کنیم
بهش نگاه کردم دهنمو کج کردم گفتم راس میگی وای باشه پاشو بریم محضر .....
رومو برگردونم
عسکر گفت امیدت به علی نباشه هیچ وقت قبول نمیکنه
قبول کرده گفته هر تصمیمی بگیری پشتتم...
باهاش در ارتباطی؟
به شما ربطی نداره
لم داد به صندلی راه رو گفت ولی برای سرپرستی اطلسی فرزندخواندگی لازم نیست
با دوق زده برگشتم سمتش گفتم یعنی چی
گفت به من مربوط نيست
توروخدا بگو اذیتم نکن
عسکر لبخندی زد گفت پدرش زنده اس برو ازش حضانت نامه بگیر به همین راحتی ...
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
خندیدم از ته قلبم اگه اقا عسکر نبود حتما از خوشی میپریدم بغلش میکردم یه ماچ گنده از لپش برمیداشتم
عسکر گفت خب ...
گفتم ممنونم بخدا خیلی خوشحال شدم ....
گفت نمیخای ماچ گنده از لپم برداری .....
چشم غره رفتم گفتم واااا....
چکار کنم همیچین ذوق زده شدی گفتم الان که بدی ....
گفتم برو آقا عسکر خیلیییی ممنونم ...
بیخیال گفت تو که نمیتونی بری زندان باید فامیل درجه یک باشی ...
دوباره نامید گفتم یعنی چی
گفت ماچ بده بگم چکار کنی
بلند شدم گفتم فکر نمیکنی داری زیادی پر رو بازی درمیاری زیادی بیشعور میشی.....
دخترا جونشو برام میدن بعد توای بچه ..... برام سوسه میای .....
گفتم آره منم بچه ...... ولی شریفم آدم شریفیم ...شریف بودن به اصالت کشوری ربطی نداره به اصالت ذاتی حالا هم پاشو برو
بلند شدم خودم برم
همراه من پاشد گفت بدم میاد حرف میزنی پامیشی بری بدون گوش دادن به حرفم این اخلاقتو ترک میکنی ....
منم آدم بی اصالتی نیستم... فقط ....فقط ....عاشق یه دختر فلفلی شدم همین .....تو هیچ وقت ازم نپرسیدی چرا دارم به ندا خیانت میکنم نپرسیدی چی کم دارم....مکث کرد
اطلسی فامیل درجه یکه پدرشِ....
یکی از مشتری باشگاه وکیل شمارشو برات میفرستم برگشت بدون خداحافظی رفت .....
من شوکه شده به رفتنش نگاه کردم
با خودم گفتم حداقل یه راهی جلو پام گذاشت ....رفتم تو اتاق..... اطلسی مشغول بازی بود کنارش نشستم در اتاق باز شد برگشتم دیدم اقا عسکر سلام دادم گفت بیا
چرا برگشتی یجوری قهر کرد گفتم دیگه ده سال دیگه برنمیگرده
رفتم بیرون گفت فقط طول درمان اطلسی طولانی کن که نره بهزیستی ....
گفتم به احتمال زیاد که فردا ترخیص میشه ....
گفت برو با دکترش حرف بزن حداقل یه هفته کار داری ....
دوباره برگشت بره صداش زدم اقا عسکر ....
برگشت گفتم خیلییی ممنونم ....
لبخندی زد این تشکر به پای آشتی گذشت گفت میدونی منو ندا تو پارتی آشنا شدیم ....کمی نگاهم کرد انگار فهمید وقت این حرفا نيست گفت خداحافظ رفت....
بلافاصله بعد رفتن اقا عسکر رفتم به اطلسی گفتم بمونه اینجا باید با دکتر حرف بزنم رفتم دکتر هم آماده رفتن بود در زدم داخل شدم نمیدونم این چه مرضی بود که داشتم از تنهایی با آقایون واهمه داشتم حتی دکتر اطلسی که یه مرد جا افتاده بود باز هم این ترس داشتم برای همین در اتاق باز گذاشتم سلام دادم دکتر سرشو بلند کرد یه نگاه به من یه نگاه به در باز اتاق کرد و گفت.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
بفرماید....
شرایط اطلسی توضیح دادم و خواهش کردم که طول درمان رو یه هفته بیشتر کنه بهم اطمینان داد که تا برگه حضانت نیاوردی اطلسی از بیمارستان مرخص نشه ...
از درک دکتر تشکر کردم زود برگشتم سالن کارمو شروع کردم تا شب ساعت نه درگیر هایلایت رنگ موی موی مشتری بودم با سلیقه انجام دادم و مشتری رو راضی راه انداختم تو کارم خیلی خوب پیشرفت کرده بودم این موضوع خیلی مهمی بود که خودمو مدیون گیتی و صد البته ندا میدونستم ندا واقعا هوامو داشت حتی گاهی کارکنان سالن هم اعتراض میکردن ولی ندا به شوخی میگرفت ...ده شب سالن مرتب و آماده کردم رفتم بیمارستان دوباره به ندا گفته بودم که عصر فقط یه رنگ دارم میام نمیرسم به شنیون و بند برسم
برای همین ندا گفت اگه اجازه میدی یه کارگر جدید بگیریم به ویب و بند برسه منم درآمد موادم خوب بود معذرت خواهی کردم که نمیتونم به کارهای سالن برسم گفتم حتما این کار انجام بده.....
فردای اون روز آقای عسکر همراه با آقای اومدن دیدار اطلسی اینجوری که گفتن آقای بهبهانی ،وکیل هستن اطلسی مدارک نداشت که بررسی بشه اسم پدر اطلسی پرسید با چند جا تماس گرفت عسکر تموم مدت کنار ما نشسته بود اطلسی هنوز حس نا امنی از آقایون داشت با اینکه این مدت که در بیمارستان بستری بود روان درمانی هم میشد ولی باز میترسید ...
یهو آقا عسکر خندید منو اطلسی سوالی بهش نگاه کردیم
گفت ببخشین آخه الان کدومتون مامان میشین کدومتون بچه ....
اطلسی دختر قد بلندی شده بود تقریباً ...
چشم غره رفتم گفتم به تو چه .....
آقا عسکر هم در جوابم سعی کرد ادامه دربیاره چشماشو باریک کرد روشو کرد اونور .....
پووووف....
آقای بهبهانی اومد گفت شانس باهاتون همراهِ وقت ملاقات دادن بریم.....
گفتم اطلسی رو هم آماده کنم گفت نه لازم نیست مدارک خودتون بردارین بریم .....
با عجله مدارک شناسایی رو رفتم از خونه آوردم رفتم زندان ....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
بعد چند ساعت وساطت و دفتر بازی تونستم پدر اطلسی ببینم
تو یه اتاق کوچیک پشت میز نشسته بودم که یه مرد قد بلند و چهارشانه اومد رو به روم نشست آب دهنمو قورت دادم کلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم تموم مدت به این فکر میکرد که اطلسی درست شبیه پدرشه چرا اطلسی اون خاطره کودکیشو تعریف کرد....
خب وکیلی؟؟!!...
فکرامو جمع جور کردم گفتم نه من همسایه دیوار به دیوار مادرتون و دخترتون بودم
آبروشو گره زد گفت خب .....
گفتم خبر دارین چه بلای سر اطلسی اومده ....
به صندلی تیکه داد چه بلایی .....
گفتم مادرتون فروخته بودش بعد تو خیابون وقتی که ده مدل بیماره گرفته بود پیدا کردم دختر ۱۳ ۱۴ سالتون.....
گفت چی گیرت میاد از این دروِغ ها
خیلی ریلکس و راحت حرف میزد.....
گفتم دروغ نیست پرونده پزشکی اطلسی رو گذاشتم رو میز .....
آقا بهبهانی گفته بود لازم میشه منم گرفته بودم
گفتم ببین خودت .....
گفت مادرم که میگفت عقد یه خرپول در آورده؟!
گفتم دختر بچه چجوری ازدواج میکنه عقلتون سر جاشه ....
گفت مادر میگفت اطلسی خودش خواسته ....
گفتم منطقتون چی میگه درست شاید تو عقدش بود میدونین چه بلای سر دخترتون میآورد هنوزم جای زخماش خوب نشده.....
وقتم کم بود
عزیزه نیست این مدت که بیمارستان بستری بود یبار هم سراغش نیومد سرپرستی اطلسی رو بدین به من وگرنه میبرنش بهزیستی گفت به مادرم میگم بیاد ببرتش پیشش
وقتم تموم شد نتوستم راضی کنم
گفتم ببره پیش خودش که عقد یه پیرمرد دیگه بکنه وجدانتان سر جاشه
اون بچه گی نابود شده ....
برگشت گفت عروس زرینی.....
منو شناخته بود گفتم بله
گفت برو رد کارت ....
مامور اومد دست پاشو دستبند زدن گفتم هیچ میدونی آینده دخترت چی میشه میفهمی بعد مرگت اطلسی چکار میخاد بکنه ....
برگشت با خنده گفت تو خودت به سرپرستی نیاز داری کوچولو بعد میخای سرپرست بچه منم بشی ....
گفتم توروخدا به حرفام گوش بدین .....
بدون حرف مامور بردش ...
رفتم بیرون به آقا عسکر و آقا بهبهانی گفتم نشد نداد فردا میتونین کاری کنین با اطلسی بیام شاید اون راضیش کرد
آقای بهبهانی رفت دفتر زندانبانی چند دقیقه طول کشید برگشت گفت فردا بیایین ....
اون روز برگشتم سالن کارمو انجام دادم شب رفتم بیمارستان .....
به اطلسی گفتم باید خودش با پدرش صحبت کنه ...
حالش گرفته شد انگار نمیخاست پدرشو ببینه ولی گفت باشه لامپ خاموش کردم صدای هق هق خفه گریه اطلسی می اومد سعی میکرد آروم گریه کنه من نفهمم
آروم گفتم اطلسی...
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
آروم گفتم اطلسی ....
چیزی نگفت انگار که نشنیده و انگار که خوابه ....
دلم میخاست حرف بزنه ولی وقتش نبود .......
فردا باز هم حموم کردمش لباساشو تنش کردم دلم میخاست بهترین لباس تنش کنم با دکترش حرف زده بودم اومد دیدیدش رفت
با اجازه سرپرستار بخش همراه اطلسی از بیمارستان خارج شدیم دستمو گرفته بود دم در بیمارستان ایستاده بود دستمو فشار میداد گفتم بریم اطلسی استرس نداشته باش....
تاکسی گرفتم رفتیم زندان بعد هماهنگی با نگهبان رفتم همون اتاقک بعد چند لحظه پدر اطلسی اومد
اطلسی از رنگ و روش میفهمید از پدرش هم میترسه....
فکر کنم بعد زندان افتادنش این اولین بار بود اطلسی میاومد دیدن پدرش ...
پدرش ناباور گفت اطلسی....
اطلسی همینجوری ایستاده بود دوتا جفت چشم سبز و عسلی و تیره به هم ذل زده بودن ....
آروم گفتم اطلسی خوبی مامان ....
اطلسی برگشت سمتم گفت خب من بریم دیگه ...
داشت فرار میکرد گفتم بشین کنارم
نشست رو صندلی سرشو انداخت پایین با یه دستم بغلش کردم پدرش اومد سرشو بوسید ....
اطلسی گفت کاش مامانم رو نمیزدی که بزاره منو بره اگه اون بود.....
سکوتش یه دنیا خاطره وحشتناک بود
پدرش نشست بهش نگاه کرد انگار حرفی نداشت برای گفتن
اطلسی آروم گفت همیشه بداخلاق بودی همیشه ازت میترسیدم...
پدرش گفت اما من همیشه دوست داشتم دختر منی تو
به پدرش گفتم از بیمارستان آوردم اینجا خودت ببینی باهاش حرف بزنی عزیزه هیچ وقت مراقبش نبود هیچ وقت به صلاحش فکر نکرد در اولین فرصت ازش سو استفاده کرده ....
اطلسی بچگونه زمزمه کرد گفت برام تخت میخره لباس میخره ولی فقط اذیتم میکرد بعد مرگ اونم(منظورش محمود بود) گفت برام لباس عروس میخره عروس میشم میرم گردش و خرید ولی به من گلاده میبست...
شنیدن این حرف ها که به سختی از زبون اطلسی خارج میشد درد بود فقط....
پدرش ابروهاشو گره زد گفت به مادرم گفتم بیاد دنبالت ....
گفتم برای بار سوم این بچه رو میخای بسپاری بهش ....
ناچار گفت چاره ای دارم؟ ....من اعدامی ام جز مادرم کسی رو ندارم ...
گفتم من هستم اجازه بدین مراقبش باشم...
گفت اون مادرم بود اون بلاها رو رو سر دخترم آورده توای غریبه چی
اطلسی تند گفت غریبه نیست
مامانمه ... منو حموم میکنه لباسای نو میخره منو برد دکتر با پرستار ها دوستم کرد هر شب کنار من میخوابه و خونه اش نمیره ....
پدرش رو به بهم گفت کارت چیه
اطلسی زودتر از من گفت سالن زیبایی داره از شمرون و فرشته مشتری داره کلی پولداره بابا...
نمیدونم از زبون اطلسی پرید یا واقعا گفت بابا
پدرش اون کوه عظیم پودر شد برای لحظه ای.....
جان دلم بابا ...
اطلسی تو سکوت به پدرش نگاه کرد...
گفت حالا که اینو دوسش داری باید قول بده هر هفته بیای ملاقاتم ...
لبخندی زدم گفتم قول میدم اطلسی خوشحال گفت قول میدم
پدرش بلند شد اطلسی در بغلش گرفت وقتی دیدمت بچه کوچولو بودی رو دوشم میزاشتم ...
با منظور گفتم عین خودتون دختر قد بلند و چشمای زیبایی داره به چشمای اطلسی نگاه کرد بعد چشماشو بوسید مامور اومد دستبند زد بردش همراه اطلسی اومدیم بیرون رفتیم باهم بستنی خوردیم با آقای بهبهانی حرف زدم قرار شد فردا حضانت نامه رو بیاره و اطلسی از بیمارستان ترخیص بشه
......
حضور اطلسی تو زندگیم یه برگ تازه ای بود....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
برای حضانت اطلسی واقعا شور و اشتیاق داشتم
رفتیم بیمارستان عزیزه تو راه رو منتظرمون بود ما رو دید صورتش حالت بغض دار کردُ گفت الهیی دورت بگردم بچه ام ...
اطلسی ایستاد نگاهش بین منو ومادربزرگش در گردش بود....
عزیزه اومد بغلش کرد باهم رفتیم اتاق
اطلسی حرفی نداشت گفتم با چه رویی آومدی....
گفت اطلسی نوه منه من حق دارم
گفتم میدونی چه بلاهای سرش آوردی
گفت من میدونستم ..؟؟؟؟..من در جریان بودم ؟؟؟؟گفت پولداره گفتم بچمو به قصر طلا میفرستم .....پسرم دوباره زنگ زد هرچی از دهنش درآمد بهم گفته
چرا اون بچه رو تو بند ناراحت کردی....
گفتم بخدا خیلی پرروی عزیزه یه امروز صبر کن فردا حضانت اطلسی میگیرم خیال تورو راحت میکنم ....
عزیزه گفت من میخاستم خوشبخت شه گفتم پیره دوسال دیگه میافته میمیره هرچی ثروت داره میمونه برا اطلس ....
گفتم توروخدا بس کنید برو بیرون
عزیزه بلند شد اطلسی بدون حرف نگاهش کرد معلوم بود اطلسی هم دلش تنگ شده
شب با خیال حضانت اطلسی خوابیدم صبح دکتر اومد خوشحال گفتم بله دکتر ترخص کنید مامور بهزیستی هم اومده بود منم خیالم راحت بود چندبار با آقای بهبهانی تماس گرفتم جوابی نگرفتم
دکتر اطلسی مرخص کرد به مامور بهزیستی التماس میکردم صبر کنه ایقدر طول کشید تا ۱۲ ظهر آقای بهبهانی اومد
رفتم پیشش گفتم حضانت نامه رو گرفتین بدین ....
بهم نگاه کرد گفت ندادن نشد هر کاری کردم نشد راه نداره ....
گفتم چجوری پدرش که راضی بود
گفت مشکلش پدر بچه نیست..... شما تبعه افغانستان هستین نمیتونین یه ایرانی رو به سرپرستی بگیرین ....
گفتم ولی پدرش قبول کرده بود سرشو تکون داد گفت متاسفم بعد مکث گفت قانونی نمیتونین ولی غیر قانونی میشه....
بهش نگاه کردم.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
به عزیزه زنگزدم گفتم بیا بیمارستان
وقتی اومد برگه قیوم نامه رو داد مامور بهزیستی رفت به عزیزه گفتم میتونی خودت برگردی اطلسی پیش من میمونه ....
ولی ...
ولی اما نداریم اگه میخای این جریانات همینجوری سر پوشیده بمونه برو خونت وگرنه همینجا مامور خبر میکنم اطلسی شکایت میکنه به خاطر بلاهای که سرش آوردی....
یه نگاه به اطلسی کرد گفت اون نوه منه ...
کیف دستی اطلسی برداشتم گفتم میتونی هر وقت خواستی بیایی ببینیش ..
عزیزه رو تو اتاق که مات و مبهوت مونده بود گذاشتم از پرستارها خداحافظی کردیم اومدیم خونه در خونه رو باز کردم گفتم بفرما خانوم
اطلسی لبخندی زد هر دومون رو مبل نشستیم گفت فردا میرم سرویس خواب میخرم برات یه اتاق کوچیک دخترونه میسازم وای اطلس کلی کار داریم ...
اطلسی با خنده گفت چی
گفتم حالا میگم
اطلسی کیفشو برداشت رفت اتاق من بجای اون ۴۰ روز یه خواب راحت کردم تو خونه خودم خیالم از اطلس دیگه راحت بود انگار که هیچ مشکلی نداشتم اطلسی برای من نفیسه بود اصلا دلم نمیخاست نفیسه ای دیگه ای تو این دنیا باشه.....
شب شام آماده کردم همراه اطلسی خوردیم کنار هم جامونو انداختم گفتم نفیسه تا کلاس چندم درس خوندی ....
ششم ..
باید دنبال درس مدرسه ات باشم ....
من از درس خوندم خوشم نمیاد
دل بخواهی نیست باید بخونی ...
باشه
آفرین دختر...
روزها گذشت همانطور که قولشو داده بودم با اطلسی رفتیم یه سرویس خواب دخترونه سفارش خریدم کلی لباس دخترونه خریدم
رفتم از مدرسه پرسیدم گفت الان آخر سال نمیشه برای مهر ثبت نام کنید
زندگی مادر دختری ما شروع شده بود بعد اومدن اطلسی علی اصغر زیاد بهم زنگ نمیزد یا نمیخاست همو ببینیم مثل اینکه دوری میکرد فکر کنم منو دیگه برای ازدواج نمیخاست این موضوع منو نه تنها نارحت نکرد بلکه خوشحالترم هم میکرد وجود اطلسی تو زندگیم منو قوی تر کرده بود یه هفته از اومدن اطلسی میگذشت طبق قول اطلسی رو بردم زندان ملاقات پدرش ....
مهتاب دختر ۲۰ ساله ای به سالن اومده بود کارهای خدماتی انجام میداد من سعی میکردم روزی یه هایلایت و رنگ معمولی قبول کنم برای همین کارم طول میکشید
بعد ده روز وقتی داشتم در خونه ام رو باز میکردم با آقا عسکر روبه رو شدم
سلام دادم خواستم برم داخل
گفت چرا نیستی
نگاهش کردم گفتم مگه همیشه بودم ؟؟
گفت با دخترت خوش میگذره
گفتم ممنون همه چی عالیه ...
گفت دیروز شام کتلت پخته بودی از بوش دیونه شدم .....
نگاهش کردم گفت امشب شام چی داری ...
خنده ام گرفت گفتم لابد امشب خودتو دعوت کردی.....
گفت دیگه تنها نیستی که بترسی اطلسی هست حق همسایگی بجا بیار شام دعوتم کن ...
گفتم براتون میارم ...
تنهایی نمیچسبه ندا امشب هم رفته خونه خاله اش تنهایی دوست ندارم نمیخام اصلا مزاحم نمیشم ....
خواست بره تو.... نمیدونم از کجا اومد به زبونم گفتم آومدی دوغ میخری ....
چشمای قلبی شده آقا عسکر دیدم گفت چشم
رفتم تو با دستم کوبیدم رو دهنم گفتم ای لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه ....
گفتم اطلس خانوم خوابی
اومد راه رو
داشت بزرگ میشد مثل همه بچه ها که تو این سن میرن جلو اینه آرایش میکنن موهاشون درست میکنن برا خودشون حرف میزنن اطلسی رو به روم هم آرایش کرده بود کفشامو دراوردم گذاشتم کنار گفت چه خوشگل شدی ....
با ذوق زده گی گفت راس میگی
گفتم بله که راس میگم
گفتم بریم کمک مامان کن
یه شام بپزیم همسایه امون مهمونه .....
گفت آقا عسکر رو میگی دیروز تو راه رو دیدمش ....
با کارت دستمو برید یه اوخی گفتم این جمله رو اینجوری که گفت انگار نفیسه به مامان نسا میگفت "دیروز عمو محمود تو راه رو دیدم" ....
تیز برگشتم سمت اطلس گفتم خب ...
اطلسی هول شد گفت چی شد مامان ...
گفتم تو راه رو دیدی دیگه چی
.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
با حرص نگاهش کردم تند تند گفت من کاری نکردم چشمامو بستم من داشتم چکار میکردم ...
گفتم میدونم عزیزم جون دلم .....
اینکه احساس میکردم همه مردا میخاد دختر منو آزار بدن منو عصبی میکرد میترسیدم اطلسی اشتباه نفیسه رو بکنه ....
با خودم فکر کردم بچگیم و نوجوانیم نابود شد من چی فهمیدم از زندگیم
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم به گذشته ی اشتباه محضم فکر نکنم....
به اطلسی که آروم داشت کاهو خورد میکرد نگاه کردم گفت دختر خانوم مواظب باش
اطلسی لبخندی زد ....
با اطلسی داشتم حسرت مادری میچشیدم حس میکردم منم تو این دنیا یه ستاره دارم...
برای شام عسکر اومد پذیرایی کردیم با هم اسم فامیل بازی کردیم
منو اطلسی باهم و اقا عسکر تنها البته که شکستش دادم....
اون شب واقعا بهمون خوش گذشت
علی اصغر خودشو کاملا کشیده بود عقب منم حرفی نمیزدم ...
یبار تو سالن بودم علی پیام داد ...
"نفیسه چقدر زود رابطه امون سرد شد" ...
نوشتم نبودی منم سراغتو نگرفتم
گفت شب همو ببینیم
باشه رو براش فرستادم بعد کارم علی دمدر سالن منتظرم بود
باهم حرف زدیم علی میگفت تو ازم دوری کردی منم میگفتم تو از من
میگفت درگیر مغازه شدم اینکه میخام شعبه دیگه بزنم این حرف ها ...
آخرش از اطلس پرسید که میخام پیش خودم نگهدارم یا نه
گفتم پیش منه میخوام مراقبش باشم
علی هم گفت با ازدواجمون میتونیم سرپرستیشو هم بگیری ...
لبخند خجالت زده ای زدم ....
اون شب علی باز هم از ازدواجش با من گفت از اینکه میدونه انتخاب درستی کرده
من یه طرف احساساتمو به آقا عسکر نمیتونستم نادیده بگیرم از یه طرف نمیخاستم این موقعیت از دست بدم
اون شب هم گذشت برگشتم خونه اطلسی خواب بود گیتی پیام داده بود با دخترت برای فردا شب شام منتظرم
چقدر از لفظ دخترم خوشم اومده بود صبح که به اطلسی گفتم شام خونه دوستم دعوتیم بچه چقدر ذوق زده شد ....
فردا هم رفتم سالن دوباره پیام دادن علی شروع شده بود احساس میکردم زندگی بهم خندیده
شب برگشتم آماده شدیم رفتیم خونه گیتی ....
گیتی و ماهلین و ماهور و خانواده نامزد ماهلین
جمع گرم صمیمی بود گیتی منو به عنوان دوست ماهلین و خودش معرفی کرد هیچ حرفی از گذشته نزد همین حس خیلی خوبی بهم میداد چیزی که خیلی برام خوب خوشایند بود بحث و گفتگوی اطلسی با خواهرشوهر کوچکتر ماهلین بود
موقع که ظرف ها رو آماده میکردم بزارم ظرفشویی راجب تحصیل اطلس با گیتی صحبت کردم گفت الان خرداد ماه اگه اوخر اردیبهشت بود حتما کاری میکردم ولی دیر شده ولی از الان برای امتحانات شهریور ثبت نام کن
گیتی گفت از خودت چه خبر نگاهی به جمع انداختم همه مشغول بودن فقط منو گیتی تو آشپزخونه بودیم
گفتم با برادر ندا در رابطه ام
بهم تبریک گفت
گفتم منو خیلی دوست داره اما....
متعجب پرسید اما چی
گفتم حسی بهش ندارم نمیدونم چرا در مقابلش خنثی هستم ...
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
گیتی نشست رو صندلی و گفت چرا ندا رو میشناسم ولی برادرشو ندیدم....
یه جوان خوشتیپ مغازه نقره فروشی داره خونه و ماشین هم داره کلا ایده آل ولی میترسم نتونم جواب محبتشو بدم ....
گیتی گفت مطمئنی هیچ حسی نداری...
آره خب
ولی نفیسه این ظلم که در حق اون جوون میکنی تو داری فقط به موقعیتش فکر میکنی که این خودخواهیه اون جوون ازت عشق میخاد محبت میخاد میتونی جوابش بدی ؟شاید الان بخاطر داغی عشق اون نفهمه از قدیم گفتن عشق چشم آدم کور میکنه بعدا که از داغی عشقش کم شد میتونی دلبری کنی محبت کنی عاشقش نگه داری ...
بهش نگاه کردم ....
گفت نمیتونی تو هم مثل ماهلینم وقتی نمیتونی به مردی محبت کنی اون مرد مدیون خودت نکن دخترم اون ازت عشق میخاد میفهی چی میگم.....
گفتم خب بعد ازدواج ....
گیتی پرید بین حرفم گفت بعد ازدواج که بهم عادت کردین تازه عیب ها همو میبینین تازه میفهمی طرف چجور آدمیه..... این حرف قدیما بعد ازدواج محبت میاد نه عزیز نمیاد ....
گفتم چکار کنم پس ...
به قلبت رجوع کن ...
قلبم میگفت عشق ممنوعه عسکر مغزم میگفت علی اصغر....
گیتی بلند شد گفت نفیسه دختر با زندگیت معامله نکن ....
رفت تو سالن ذهنم یهو تهی شد با صدای اطلسی سرمو بلند کردم گفت مامان میوه نمیخوری .....
بلند شدم همراهش رفتم برا اطلسی پوست کندم خودم نتوستم بخورم از گلوم پایین نرفت فکرم مشغول حرفهای گیتی بود آخر شب خداحافظی کردیم برگشتم خونه ام .....
مسواک میزدم علی پیام داد
سلام جانم برگشتی یا بیام دنبالت ...
دهنمو شستم براش نوشتم خونه ام ...
گوشی گذاشتم
نفیسه ای من ....
پیامشو خوندم بدون جواب دادن گوشی رو گذاشتم .....
فردا درگیر سالن بودم غروب برگشتم علی هزار بار پیام میداد من فقط یه جواب کوتاه میدادم یا اصلا جواب نمیدادم
لباسامو با لباس راحتی عوض کردم که در
زده شد اطلسی رفت با خنده سلام عمو خوبی بله ..... اخجون ..... بفرما
آقا عسکر یه یالله گفت آومد از تو کمد چادرمو برداشتم رفتم بیرون
دم در اتاق به آقا عسکر نگاه میکردم دستش پر خرید بود ته ریش داشت تیشرت مشکی تنش بود با شلوار جذب ....
چقدر زیبا و جذاب بود برام .....
بسته های پیتزارو داد دست اطلسی گفت آماده میکنی دخترم ....
اطلسی گفت با کمال میل ...
چی رو میخواست آماده کنه نمیدونم ....
اطلسی رفت اشپزخونه ...آقا عسکر گفت من دستامو بشورم ...
اروم گفتم چرا آومدی....
رفت سمت سرویس منم دنبالش رفتم به دستش مایع زد گفت ندا.....
گفتم هر وقت ندا نبود باید بیایی اینجا؟؟؟چرا بیایی به چه مناسبت
تو آینه به خودش نگاه کرد و گفت به اطلسی قول داده بودم توروخدا نفیسه امشب هم راه بیا
به اطلسی نگاه کردم نمیخورد ولی داشت ناخنک میزد ...
مظلومانه گفتم میشه نیایی اینجا توروخدا منو شرمنده ندا نکن ....
تند و تیز گفت فقط مشکلت نداست؟؟؟اگه ندا نبود همه چی اوکی بود ...
اطلسی گفت مامان داری چکار میکنی بیا دیگه ....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
زبونم قفل شد نتوستم چیزی بگم بهم نگاه کرد گفت امشب رو زهر نکن .....
کشیدم کنار آقا عسکر درست مثل خونه خودش احساس راحتی میکرد نشست با اطلسی گفت بفرما
اطلسی نگاهی بهم انداخت رفتم کنارشون نشستم بعد خوردن پیتزای تنوری.... اقا عسکر گفت اطلس پایه پلی استیشن هستی بریم بازی
اطلسی آروم گفت تا حالا بازی نکردم ...
گفت یاد میگیری پاشو بریم ......
زبونم خودکار گفت کجاااا
اطلسی گفت خونه عمو بازی......
گفتم لازم نکرده دیروقت برو بخواب ....
اطلسی گفت ولی ......
گفتم برو اطلس ....
اطلس گفت میشه فردا صبح برم ..
گفتم باهم حرف میزنیم بعدا....
اقا عسکر گفت نخوابی اطلسی میارم اینجا ...بدون توجه به حرف زدن من رفت
روبه اطلسی کردم سرزنش وار گفتم دخترم شما تو خونه مرد غریبه چکار داری چرا باید بری ....
تو سکوت نگاهم کرد گفت ببخشین اومد بغلم کرد با بغض گفت ممنونم مامان نفیسه ....
پشتشو نوازش کردم گفتم لطفا بدون اجازه ام کاری نکن ...
آقا عسکر آومد تا نصفه ها ی شب بازی برقرار بود به اطلسی گفتم بره بخوابه ولی آقا عسکر همچنان دراز کشیده بود وسط حال رفتم اتاق اطلسی قفل در چرخوندم کنار اطلس خوابیدم ....
صبح بیدار شدم دیدم اقا عسکر رفته
یجوری شده بودم که با دست پس میزدم با پا پیش میکشیدم ....
رفتم سرکارم مهتاب اومده بود داشتم آماده میشدم ندا زنگ زد جواب دادم
گفت نفیسه حالم خیلی بده میتونی بیایی بالا
نگران رفتم در نیمه باز گذشته بود رفتم تو صدا زدم ندا جون ندا جون ...
با صدای ضعیفی گفت نفیسه بیا اتاق رفتم دیدم......
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
شماتت بار گفتم خب نارحت بشه ندا تو همچین زنی هستی ؟ نه ....نه تو این زن ضعیف نیستی از چی آقا عسکر میترسی که حتی نمیتونی بپرسی شب کجا بودی که زن حامله اتو تنها گذاشتی چه کار واجب تری داشتی .....
ندا گفت منو عسکر تو پارتی آشنا شدیم ....
با زبونش لباشو خیس کرد عشق تو یک نگاه ...
هر دومون جوون بودیم نادون رفتیم اتاق ....مأمورا ریخت ما رو گرفتن مجبور شدیم عقد کنیم ...
نه خواستگاری نه عروسی ....
گفتم اینکه دلیل نمیشه هر دوتون اشتباه کردین ....
بعد عسکر گفت ما هیچ علاقه ای بهم نداریم یه ازدواج اجباری بهتره جدا شیم ...
قبول نکردم...
نمیخام تحت فشارش بزارم اذیتش کنم عسکر هم خیلی خوب شده باهام از وجود بچه خوشحال بود نفیسه من عاشق شوهرم هستم همین باعث ترسم میشه ...
من درکش نکردم چرا یه زن ایقدر ذلیل باشه دلم میخاست مزاحمتهای عسکر بهش میگفتم ولی دلم نیومد نمیدونم چرا نامیدش نکردم تصمیم جدی گرفتم برا زندگیم ...
بعد دو روز ندا مرخص شد من همه مشتری هام که برای یه ماه وقت داشتن کنسل کردم رفتم قرار خونه رو فسخ کردم پول پیشمو گرفتم
من بخاطر ندا بخاطر عشق ندا ..دست اطلسی گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برای همیشه از خونه ام از سالن زیبایی ندا رفتم همه راههای ارتباطی با خودم از بین بردم از بین بردن شماره تماس برای من یعنی زحمت چند ماهه ام رو نادیده بگیرم ولی باید میرفتم یه فصل جدید از زندگیمو شروع میکردم ...
....
از اومدنم به اینجا فقط گیتی خبر داست سپرده بودم که به کسی چیزی نگه میگفت ندا سراغمو گرفته گفته هیچ خبری ندارم آخرین پیامم به علی اصغر قبل خاموش کردم شماره ام بود نوشتم ما نمیتونیم کنار هم باشیم حلال کن.. بعد گوشیمو خاموش کردم
بنظرم این بهترین راه بود شاید یه روزی ندا میفهمید عسکر چجور آدمیه ولی نخاستم از طریق من بفهمه
روزها میگذشت من سالن جدیدی مشغول بکار شده بودم زیاد مشتری نداشتم شاید هفته ای یکی دوتا ولی امید داشتم دوباره میتونم ...
همه پس اندازی که داشتم گذاشته بودم رو رهن خونه از پایین شهر خونه گرفته بودم ولی با این وجود سرماه رو کرایه خونه میموندم یا به زور جمع میکردم خرج و خوارک خونه هم یه طرف همه بهم فشار میاورد ....شايد قسمت بود یا حکمت ....یه شب که قرار بود با اطلسی بریم فست فودی پیتزا بخوریم اطلسی خواست یکی از کیف های منو برداره از کمد یکیشو برداشت توشو خالی کرد یه تیکه کاغذ مچاله شد توجهمو جلب کرد کاغذ رو برداشتم شماره خانوم مشایخی بود چند ماه گذشته بود اصلا بهش فکر نمیکردم ولی حالا تو این گرفتاری این تیکه کاغذ فکرمو بهم ریخت....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
شماره رو گذاشتم تو جیب مانتوم با اطلسی راهی شدیم
اطلسی با ذوق میخورد و حرف میزد قرار ملاقاتش با پدرش میگفت که هر هفته طبق قولی که دادم میبردمش زندان میگفت خیلی مهربون شده خیلی دوستش دارم
منم تموم مدت با علاقه به حرفاش گوش میدادم بعد فست فود مامان دختری برگشتیم شب موقع خوابیدن گفت مامان من خیلییی حس خوشبختی دارم ممنونم ازت ...
بهش لبخندی زدم گفتم من ممنونم ازت که دختر خوبی برام هستی ....
فردا بازم بیکار بودم اینجا بود کمک های ندا رو میفهمیدم یه خونه تو. بهترین جای شهر داشتم به لطف ندا یه درآمد عالی داشتم با کمک ندا خدا بهش سلامتی بده هیچ وقت خوبی های ندا رو فراموش نمیکنم ....
....
داشت سر برج میشد من هنوز نصف اجاره خونه رو نداشتم کلافه مانتومو پوشیدم رفتم بیرون بلکه بادی بخوره فکری بکنم دستمو کردم تو جیب مانتو تیکه کاغذی نظرمو جلب کرد نگاه کردم دیدم شماره مشایخی که تو جیبم گذاشتم ...
نشستم رو نیمک پارک....نمیدونستم چکار کنم زنگ زدم به گیتی گفتم دلم گرفته میای حرف بزنیم گفت باشه یه ساعته خودشو رسوند ....
نمیدونم چرا بین حرفامو جریان مشایخی رو هم گفتم ....
گیتی گفت اگه خانواده خوبی هستن میدونی پدر و مادر خوبی میشن چرا نه ....مگه اشکالی داره یه نفر دوتا مامان داشته باشه یا چه اشکالی داره یه زن به ارزوش برسه با کمک تو شرعی و قانونی هست...
گفتم حرف مردم چی
گیتی گفت کدوم مردم تا حالا دستتو گرفتن به فکر حرفشونوی زنگ بزن باهاش حرف بزن ....
انگار منتظر تایید بودم با خودم فکر کردم مصلحت بود این شماره رو بعد ماها پیدا کنم بعد رفتن گیتی به مشایخی زنگ زدم گفت هر روز منتظر تماس من بوده.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
باهم یه قرار ملاقات تو خونه مشایخی گذاشتم انگار میخاست دارایی هاشو نشونم بده یه خونه ویلای بالاترین نقطه شهر ....
چرا از این نقطه شهر برای بند انداختن ساده میاومد سالن ندا اینو دیگه نمیدونم باید میپرسیدم....
هاج و واج به قصر مشایخی نگاه کردم مثل رویا بود
مشایخی شروع کرد به معرفی خودش شوهرم شرکت واردات و صادرات داره
از طرفی پسر خانواده ثروتمندی ...يه نگاه بهم انداختم مادرشوهرم از دوستای صمیمی فرح بود ....
شما که ثروت داری با یه اشاره هزارتا زن میاومد برای اون کارتون ....
همینکار کردم سپردم به بعضی ها یه زن خوب معرفی کنن ....
مستخدم خونه تورو معرفی کرد
جوانی
بی کسی
بی پولی
با محبتی ....
از لفظ بی کس دلم گرفت گفتم من یه دختر دارم ....
گفت تحقیق کردم بچه دار نشدی ....
توضیحی ندادم
کاوه .....شوهرمه میتونی ازش تحقیق کنی سایت و اینستا ....هر جا که دوست داشتی ....
چرا بچه دار نشدین
بچه دار میشم رحمم توانی نگهداری از بچه رو نداره ...
مادرشوهرم نوه میخاد همه جاری هام بچه دار شدن الا ما حکمت خداست چی بگم ...
نمیدونستم چکار کنم دلم میخاست خودم کار کنم زندگیمو بسازم ولی نمیشد اگه خودم تنها بود مشکلی نبود میساختم ولی اطلسی هم هست نمیخام دوباره سختی بکشه ....
آروم گفتم باید چکار کنم ....
مشایخی هم غصه دار گفت فردا میرم پیش دکترم اگه همه چی اوکی بود محرم کاوه میشی ....
گیچ گفتم چی ...
نگاهی بهم انداخت گفت یبار هم نمیبینیش شرعی و قانونی میخام باشه بدون هیچ مشکلی... #مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
فرداصبح مشایخی اومد دنبالم باهم رفتیم دکتر نمیدونم از تصمیمی که گرفتم چقدرش درست ولی مداوم به خودم میگفتم که یه خانواده رو صاحب فرزند میکنم این خیلی خوبه به خودم اینجوری دلداری میدادم.....
دکتر گفت چون سابقه زایمان ندارم احتمال سقط جنین خیلی زیاده باید خیلی مراعات کنی چند تا دارو داد تا بدنم برای حاملگی آماده باشه
خانم مشایخی گفت کی برای لقاح بیاییم دکتر به منشی گفت برای هفته آینده وقت بدن
بعد لقاح مصنوعی که در محیط آزمایشگاه انجام میشه جنین به رحم من تزریق میکنن مثل مهمونی که خونه میاومد قرار بود من یه نفر در وجود خودم پذیرا باشم ....
حرفهای ترسناکی بود سعی میکردم آروم باشم استرس نگیریم.....
بعد از ظهر خانوم مشایخی منو به آپارتمانی در بالای شهر برد یه آپارتمان مبله و شیک سه خوابه ....گفت ببین چیزی کم و کسر نیست دورانی بارداری میخام اینجا باشی بعد لقاح قرارداد مینویسیم نگاهی به خونه انداختم
فقط گفتم یکی از اتاق اگه شد سرویس صورتی دخترونه بچینی .....
خانم مشایخی لبخندی زد گفت به فکر دخترتی
بله ای گفتم گفت تا عصر حله ...نمیخاد دیگه کار کنی بری سالن
برای این هفته فقط دوتا رنگ معمولی داشتم هر کدوم یه نیم ساعت طول میکشید
گفتم باشه
دوباره برگشتم خونه ام
اطلسی داشت فیلم میدید کم کم داشت ۱۴ سالگیشو تموم میکرد وارد ۱۵ سالگیش میشد گفتم اطلسی جان لطفا برو سراغ درست شهریور امتحان داری
مثل همه بچه ها بهونه گرفت نخواستم اذیتش کنم دلم گرفته بود نشستم اتاقم سرمو بین دستام گذاشتم ....
اطلسی دختر فهمیده ای بود آومد دم در اتاق ایستاد گفت چیزی شده
باید بهش میگفتم ولی نه همه حقیقتو
گفتم دوستم به اجاره رحم نیاز داره منم قبول کردم اجاره بدم یه خانواده که عاشق بچه اس به ارزوشون برسونن
اطلسی ذوق زده گفت یعنی من آبجی یا داداش دیگه میتونم داشته باشم
سرمو تکون دادم ....ولي نمیدونستم بعد زایمان هم میتونستم بچه رو ببینم یا نه فعلا چیزی نگفتم .......
چقدر آرزوی حاملگی داشتم یه حسرت بزرگ بود برام ...
فردا صبح مشایخی آدرس آپارتمان فرستاد گفت با دخترت بیایین
به اطلسی گفتم وسایلشو جمع کرد رفتم اونجا اطلس چقدر از دیدن اتاقش خوشحال بود مشایخی کلید و قرار داد یه ساله رو تحویل من داد رفت منم برگشتم خونه ای که اجاره کرده بودم دوباره وسایلمو به سمساری فروختم قرار داد فسخ کردم رفتم پیش اطلسی خونه جدید .....
یه هفته پر استرس گذشت این مدت همیشه مشایخی یا بهارک میاومد از ازدواج عاشقانه اش میگفت از تحت فشار گذاشتن شوهرش برای ازدواج مجدد و حتی طلاق دادنش این مدت باهاش صمیمی شده بودم بلاخره موعود رسید رفتن لقاح انجام دادن.....#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
قبل لقاح خانومی مشایخی اجازه اجاره رحم از دادگاه گرفته بود چون من سابقه بارداری موفق نداشتم در طول هفته چند بار برای تست های پزشکی و روانپزشکی به کلینیک مراجعه میکردیم بعد ده روز بهارک قرار داد رحم اجاره آورد یه واحد آپارتمان و یه سال تموم هزینه های زندگی من امضا کردم بعد تلفنی صیغه محرمیت منو با اقای کاوه همسر بهارک به مدت یه سال و مهریه ۱۴ شاخه گل رز خونده شده
روز لقاح در لوله های ivf به رحم من انتقال دادن چیزی که فکر میکردم حتما با عمل جراحی انجام میشه مثل معاینه معمولی کمی دردناکتر انجام شد باید بعد ۱۵ روز تست حاملگی انجام میدادم یعنی همه چی بعد ۱۵ روز معلوم میشد تو این ۱۵ روز هم هر روز تو کلینیک میرفتیم آزمایش و سونوگرافی انجام میشد همچنین داروی خاصی استفاده میکردم برای زخیم کردن دیواره های رحم ....
اطلسی رو تو این مدت ۱۵ روزه دوبار به دیدن پدرش رفته بود میگفت بابا از دیدنم خیلی خوشحال میشه و میگفت بابام میگه اطلسی برام دعا کن اجرای حکمم تا ۲۲ بهمن طول بکشه ممکنه تو ۲۲ بهمن عفو رهبری بخورم...
اطلسی دیگه نگران پدرش بود
برای ازادیش دعا میکرد میگفت مامان دیگه اون مردی نیست که میشناختم یه پدر واقعی شده ....
از وقتی که با اطلسی زندگی میکنم خبری از عزیزه نبود گاهی فکر میکردم اون زن جادوگر کجاست و چکار میکنه
این ۱۵ روز برای خیلی سخت و پر استرس گذشت البته دکتر میگفت تو دفعه اول شانس باروری خیلی کمتر بیشتر جواب بالا ۴ ،۵ بار تزریق هست یادمه درست شب ۱۵ خودم تست کردم در کمال ناباوری جواب مثبت بود ولی به بهارک (خانوم مشایخی )چیزی نگفتم فکر کردم شاید بخاطر داروهای که استفاده میکنم با فهمیدن جواب مثبت آزمایش استرس گرفتم.....#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
با بهارک رفتیم آزمایشگاه کلینیک
گفت بخدا نمیدونم چرا دلم روشن همین بار اول مثبت میشه منم در جوابش فقط لبخند زدم ...
آزمایش دادیم یه ساعت بعد جواب مثبت دکتر داد ولی تذکر داد زیاد خوشحال نشین سه ماهه اول احتمال سقط خیلیییی زیادتر مواظب باشید
بعد سونوگرافی کرده یا محل تشکیل جنین مشخص کنه ....
دکتر خیلی تذکر میداد چجوری بخوابم چجوری تکون بخورم حتی راجب عطسه کردنم هم هشدار داد گفت حالا که معجزه شده باید خیلی بیشتر مواظب باشی .....
یادمه وقتی دکتر داشت سونوگرافی میکرد بهارک با شور شوق پشت سر هم میگفت خانم دکتر پسره یا دختر ...
دکتر لبخندی زد گفت سه ماه دیگه معلوم میشه برگشتم با لبخند و اطمینان گفتم پسره ......
بهارک بغض کرد و گفت حسش کردی
سرمو به نشونه بله تکون دادم ولی همیچین چیزی نبود نمیدونم اون حرف از کجا گفتم نزدیک ظهر بهارک نهار گرفت نهارباما خورد رفت ....
....
بهارک در حالی که سعی میکرد خوشحال باشی ولی ته قلبش میسوخت از در ساختمان که خارج شد با پشت دستش اشکاشو پاک کرد سوار ماشین آخرین سیستمش شد ...
از پشت پنچره به بهارک نگاه کردم که چند بار دستاشو به صورتش کشید حس کردم گریه میکنه ....به اطلسی نگاه کردم غرق در گوشی بود آروم رفتم کنارش نشستم گوشیشو قفل کرد گذاشت کنار گفتم اطلسی چیزیو قایم می کنی ؟؟مگه قرار نشده همه چیز به هم بگیم ...
با لکنت گفت بخدا مامان چیزی نیست
بهش نگاه کردم میدونستم دروغ میگه گفتم اطلسی لطفا بهم بگو منو نگران نزار ...
گفت بخدا چیزی نیست
مامان....ممنونم بخاطر نگرانیت ولی باور کن چیزی نیست ....
میدونستم دروغ میگه ولی باید بیشتر حواسم باشه این بچه بارها آسیب دیده دیگه نمیخام اتفاق ناخواسته ای براش بیافته.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
سن اطلسی واقعا حساس بود میترسیدم اشتباهی بکنه میخاستم وقتی خوابید گوشیشو چک کنم ولی نمیخاستم به قول روانشناس اطلسی تو حریم خصوصیش وارد شم ولی باید کنترل میکردم.....
این خونه واقعا لاکچری بود یه منطقه باکلاس آروم شاید من تو خواب هم نمیتونستم ببینم تو همچنین محله ای زندگی میکنم
بالکن باز کردم هوای گرم مرداد ماه به صورتم خورد با اینکه شب بود ولی از گرمی هوا چیزی کم نشده بود
به آپارتمان رو به رو نگاه کردم زوجی تو بالکن بودن حرف میزدن از این دور هم معلوم بود حرفهای عاشقانه میزنن از لبخند رو لب دختره هم معلوم بود
نفس،عمیقی کشیدم من هیچ وقت زندگی عادی نداشتم کاش از همون بچگی مامانم بیشتر حواسش به من بود من مطمعنن دختر قوی هستم که هنوزم سرپام .....
پنجره بستم رفتم دراز کشیدم دکتر گفته بود بیشتر دراز بکشم و زیر پام متکا بزارم یعنی ارتفاع پام بلند باشه ....
چقدر آرزوی حاملگی داشتم ولی حالا .....
....
بهارک در حالی که هود روشن میکرد کاوه از پشت بغلش میکنه ازش میپرسه چرا محزونی
بهارک با بغض تو گلوش میگه آزمایش نفیسه مثبت
کاوه لبخندی میزنه میگه اینکه خوبه
بهارک آروم میگه چقدر آرزوی حاملگی داشتم ....
....
صبح خیلی زود با صدای زنگ در بیدار شدم آروم رفتم در باز کردم با دیدن لبخند به لب بهارک شوکه شدم سرشیر و نون داغ دستش بود گفتم چرا زحمت کشیدی
بهارک گفت نفیسه اینجوری نمیشه ولی باید یه پرستار بگیرم یا یه خدمه همیشه دم دستت باشه ...
گفتم زیاد بزرگش نکن بهارک جون خودم میتونم
بهارک با خنده گفت تو میزبان نوه ای بزرگ پسری خان سلاری داری ولیهد بزرگ رو تو شکم تو بزرگ میکنی
دستشو نوازش وار به شکمم کشید گفت تکون میخوره ...
گفتم بهارک فقط ۲۰ روزه
خیلی عجله دارم بیا صبحونه
اطلسی در حالی که چشماشو میمالید اومد بیرون سلام داد
بلند شدم رفتم نزدیکش مثل همیشه روشو بوسیدم گفتم صبح بخیر دخمل مامان
بدو دست و صورتتو بشور بیا صبحونه خاله بهارک آورده
اطلسی سلامی داد رفت دستشوری
گقت خیلی خوبه که اینقدر با محبتی
دخترمه خب....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
بهارک با لبخند تظاهری برای خودش لقمه میگیره شاید اگه سالهای پیش وقتی که خدمتکارش دخترشو گذشت خودشون برای همیشه رفت سرپرستی اون کودک قبول میکرد خدا هم در حقش لطف میکرد ولی اون هیچ وقت به بنده خدا رحم نکرده بود ....
اطلسی برگشت نفیسه برای دختر ۱۴ ساله درست مثل کودک دوساله لقمه گرفت اطلسی لقمه رو گذشت تو دهنش گفت مامان فردا امتحان دارم ...
نفیسه با تشر گفت با دهن پر حرف نزن دخترم ....
اطلسی چشمی گفت
نفیسه لبخندی زد
اطلسی لقمشو قورت داد گفت مامان میرم زندان ....
نفیسه البته ای گفت
بهارک گفت برای چی
نفیسه گفت ملاقات پدر اطلسی ....
بهارک در حضور اطلس چیزی نپرسید
بعد صبحونه گفت تا غروب یکی رو میفرستم تو خونه کنارت باشه فقط نفیسه زیاد سرپا نمون
نفیسه خیالشون راحت میکنه بهارک برمیگرده
بعد رفتن بهارک با اطلسی نشستم سر درسش اول تو گوگل میزدم خودم یاد میگرفتم بعد به اطلسی یاد میدادم تا وقت ملاقات لباس پوشیدم رفتیم زندان جلو در تو اسنپ منتظر بودم که اطلسی با لب آویزون اومد سوار ماشین شد پرسیدم چی شده
با بغض گفت اون اومده سراغمو از بابا گرفته
سرمو تکون دادم گفتم اون؟؟؟
بی حرف نگاهم کرد
عزیزه؟؟؟
نه....
کی پس
زن بابام..
زن بابات ؟
اطلسی روشو کرد به خیابون اروم گفت مامانم
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
ابروهام از شدت تعجب پرید بالا سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم گفتم اینکه نگرانی نداره پدرت چی گفته حالا
بابا میگه گفتم جای اطلس امنه جای نگرانی نیست ...
اونم گریه کرده بچه ام کجاس میخامم ببینم دلتنگشم از این چرت و پرتها ...
برگشت سمتم گفت مامان من بارها مامانمو میدیدم با ..... تو چشمام نگاه کرد ادامه حرفشو خورد....
گفتم به گذشته فکر نکن عزیزدلم چیزی که تو نمیخای اتفاق نمیافته....
نمیخام حتی ببینمش ....
به خودم فشردمش گفتم فکرشو نکن ما باهم از پس هر مشکلی بر میایم
فکر اطلسی درگیر بود خنده نمایشی کرد آروم از ماشین پیاده شدم سوار اسانسور شدیم رفتیم طبقه خودمون بهارک همراه یه خانوم جوان جلو در ایستاده بودن
ما رو دیدن گفتن سلام خوبین
سلام دادم در باز کردم گفتم خیلی وقته منتظرین
بهارک لبخندی زد و گفت نه تازه رسیدیم
میخاستم برم آشپزخونه پذیرایی کنم بهارک گفت بشین نفیسه پروانه میاره
پروانه ایستاد گفت بله خانوم
بهارک رو به اطلسی گفت دخترگلم آشپز خونه رو نشون پروانه خانوم میدی...
اطلسی گفت بله البته ....
گفتم من برمبهتر نیست
بهارک گفت بشین تو باید استراحت مطلق باشی دختر ...
نگران بچه اش بود گفتم مراقبم بهارک جون ....
بعد رفتن اطلسی و پروانه بهارک آروم گفت نیستی دیگه نفیسه کارهای اطلسی و خودتو همه اشو بسپار به پروانه دختر خوبی میشناسمش مادرش سالهاست برا ما کار میکنه خانه زاد خودمونه نگرون نباش
گفتم چشم
گفت اطلس پدرش دید؟ چرا زندانه ...
گفتم مواد حکمش اعدامه
بهارک یه هینی کشید
گقتم ولی به اطلسی گفته دعا کن حکمم تا ۲۲ بهمن اجرا نشه ممکن عفو رهبری بخورم طفلک بچم شب روز به فکر پدرشه ...
بهارک فکری کرد گفت به وکیل شرکت میسپارم بره ببین چی به چیه تو نگران نباش
باشه ممنون.... اون روز فکر کردم بهارک همینجوری از سر دلسوزی یه چیزی گفته پیگیری نمیکنه
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
امتحانات اطلس شروع شده بود پروانه حتی به درس اطلس هم میرسید خیلی کمکش میکرد یه ماه از اومدنش گذشت و من ۴۵ روز حامله بودم وقتی که هر روز با ترس و استرس از سقط بیدار میشدم و احتمال سقط هر روز میدادم
امتحانات اطلس به کمک پروانه عالی پیش رفت
میتونست سال آینده همراه بچه های دیگه سر کلاس حضور داشته باشه ...
.....
بهارک برگه رو در دست خودش گرفت با لبخند نمایشی که این روزها تزئین صورتش شده بود در جمع خانوادگیشان جاری و خواهر شوهر ها و مادر شوهرش خبر حاملیگشو داد کاوه ابراز خوشحالی کرد یه خوشحالی نمایشی
مهتاج خانم پشت چشمی نازک کرد گفت اگه سقط نشه همیشه تا سه ماهگی همه چی خوبه ....به حالت عصبی تر گفت بس کنین این مسخره بازی ها رو بعد رو کرد به بهارک گفت دلت به حال شوهرت بسوزه خنده زیر لبی جاریش دلشون خون کرد با بغض گفت اینبار بار اخره ....نتوست گریه اش رو کنترل کنه به اتاق تنهایش پناه برد بدجور قلب زن ۴۰ ساله رو شکسته بودن....
......
ایقدر که پروانه مراقبم بود حتی وقتی از تخت هم بلند میشدم میاومد کمک من
اطلسی هر هفته با پروانه به زندان میرفت اون روز هم رفته بودن زندان .....
موقع برگشت آشفته و پریشان خودش انداخت بغلم حالا گریه کن کی گریه کن
بریده بریده گفت حکم بابا اومده همین روزها انتقال میدن به انفرادی بعد اعدام میشه گریه میکرد میگفت بابا خیلی نارحت و میترسه میگه از خدا خواستم بهم فرصت دوباره بده میگه تو این چندسال تلاش کردم زندگی کنم به اروزم هم رسیدم تو منو بخشیدی هر هفته میای ملاقاتم همین برام یه دنیا بود میگفت و گریه میکرد میگفت مامان توروخدا یکاری کن ...مامان توروخدا بابا خیلی خوب شده ایقدر قسم و التماس کرد نمیدونستم چکار کنم مجبورا به بهارک زنگ زدم حرفهای اطلس گفتم اونم اسم و فامیلی پدرشو پرسید تا شب اطلس هزاربار به بهارک زنگ زد پرسید چی شد وکیل بهارک به اطلسی اطمینان داده بود که حکم به ابد میتونه بشکنه این خبر هم اطلس خیلی خوشحال کرد همه امیدش به عفو رهبری بود انگار که حتما میدونست این اتفاق خواهد افتاد. .....خودشو آماده میکند
دوماهگیم هم بسلامت تموم شد شروع سه ماهگیم بود که بهارک برای صبحونه کله پاچه خریده بود دور هم نشسته بودیم از بوی کله حالم بهم خورد با دو خودمو به سرویس رسوندم محتوای معدمو خالی کرد......
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
برگشتم دراز کشیدم رو کاناپه اطلسی نگران آومد سراغم
خوبی مامان
سرمونه به نشونه مثبت تکون دادم
گفت چرا یهو حالت بد شد
گفتم نگران نباش عزیزدل
م
بهارک با خنده گفت بخاطر نینی اطلسی جونم ....
اینم یه مرحله از بارداری بود.....بهارک بعد خوردن صبحونه بلند شد و خداحافظی کرد
.....
بهارک با دیدن مهتاج خانوم آروم قدم برداشت ...
کاوه چرا حرف گوش نمیدی از همون اول گفتم این دختر در شان خانوادگی ما نیست حتی عرضه حاملگی رو هم نداره تا کی میخای رو حماقتت اصرار کنی
کاوه گفت مامان حامله اس .....
مثل دفعات قبل ....الان ۲۰ ساله حامله اس ... تو باید با کسی در شان خودمون ازدواج میکردی.....
کاوه گفت اگه ایندفعه هم نشه خودش طلاقشو میگیره ....
بهارک آروم با خودش گفت چقدر راحت راجب طلاق من حرف میزنن نامرد من عاشقت هستم ....
بغضشو قورت داد پاهاشو با هر قدم که برمیداشت میکوبید زمین صدای تق تق قدمهاش کل سالن برداشت
بلند سلام و احوالپرسی کرد .... بعد رو به کاوه گفت عزیزم این بو اذیتم میکنه خودشو به حالت تهوع گرفت و دوید سمت سرویس کاوه نگران دنبالش رفت آروم دم در سرویس گفت عزیزم زیادی تو نقشت فرو نرفتی؟؟ .....
بهارک تهدید وار گفت به کسی چیزی نمیگی از این نمایش کاوه ..
کاوه لبخند مهربونی زد گفت نگران چی هستی وقتی من عاشقتم ....
چشماش پر شد خواست بگه خودم شنیدم راجب طلاقم حرف زدی .....
......
اطلسی خرید مهرماه با پروانه انجام داد پروانه تو کمک و همراهی نفیسه سنگ تموم گذشته بود همیشه بود شب و روز نفیسه بر خلاف نظرش استراحت مطلق بود همین باعث شده بود چاق تر بشه بخاطر قد کوتاهش بیشتر تپل دیده بشه ...
داشت نزدیک سه ماهگیش میشد هر هفته کنترل و چکاب بچه رو به راه بود دکتر این اتفاق معجزه میدانست
از دو ونیم ماهگیم گذشته بود که در زده شد پروانه رفت کمی بعد گفت خانومی با من کار داره ...
گیتی بود یا ماهلین در نهایت بدبینی شاید ندا پیدام کرده بود آروم بلند شدم رفتم با دیدن......
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
با دیدن عزیزه ابروهام از شدت تعجب پرید... محکم بهم تنه زد آومد داخل یه سوتی زد گفت عجب خونه زندگی بهم زدی چجوری با کدوم پول ...
چیزی نگفتم
اا آ آ نکنه یه خرپول تور کردی بلا ....
این ادبیات از این زن ندیده بودم همیشه آروم و مظلوم بود جوری حرف میزد و مظلوم نمایی میکرد که یکاری رو ندونسته انجام داده ترجیح دادم سکوت کنم
پروانه اومد گفت چیزی شده خانوم ...
عزیزه سریع برگشت سمتم بهم گفت این بهت گفت خانوم ....تو از کی خانوم شدی ...
برای چی اومدی
چهره اشو نارحت کرد دلم برای نوه ام تنگ شده اطلس مامان کو ....
گفتم اتاقشه خنده مسخره ای کرد گفت اتاق هم داره توله سگ ....
گفتم حرف دهنتو بفهم بار آخرت باشه بهش میگی توله سگ
در مقابل چشمای بهت زده پروانه نشست رو بهش گفت ماهی چند میگیری
پروانه پاشد گفت من باید برم رفت اتاقش ....
منم رفتم مقابلش نشستم ممکن بود اطلسی بیاد نمیدونستم از دیدن مادربزرگش یا مادر بدبختی هاش چه واکنشی نشون خواهد داد
....
در اتاقش باز شد در حالی که میخندید بلند گفت سلام پروانه جون سلام مامی ...سلام نینی ...
چقدر پر انرژی بود بچه ام
یهو با دیدن عزیزه زبونش قفل شد شوکه نگاهش کرد
عزیزه بلند شد با گریه گفت اطلسی من جون دلم توله دلم برات تنگ شده بود چقدر از کلمه توله بدم میاومد...
اطلسی همینجوری ایستاده بود عزیزه بغلش کرد بعد کنارش نشوند شروع کرد به مظلوم نمایی شبها خوابم نمیبرد خیلی دلتنگت بودم پاشو جمع کن بریم خونه خودمون درسته هیچچی نداره ولی عوضش کنارمی دلم آروم....
هه دلت آروم؟؟اطلسی با شوک بدون هیچ حرفی نشسته بود گفتم وقتی فرستادی خونه وحشت دلت چجوری بود
عزیزه گفت چرا تو گوش بچه میخونی من فرستادم من دلممیخاست خوشبخت بشه میخاستم ثروتمند بشه من از کجا بدونم اینجوری میکنه بچمو....هنوز فکر میکنم کار خوبی کردم کاش اطلس یه ذره تحمل میکردی اون که پیر بود داشت میمرد
اطلسی بریده گفت من توله نیستم....
رفتم کنارش بغلش کردم گفتم عزیزدلم پاشو بریم اتاق همراهش رفتم اتاق دراز کشید گفت مامان تو فرشته زندگی منی من نمیخام یاد گذشته ها بیافتم ....
آروم گفتم منم نمیخام یاد گذشته ها بیافتم ما باهم آینده رو بسازیم
اطلسی آروم گفت همیشه تو گوشه ی ذهنم زنده هستن گاهی قوی تر میشن آینده امو میخورن ....
زمزمه کردم منم همینطور ....
همه مردم با خاطرات کودکیش عشق میکنن ولی ما اینجوری نیستم خاطرات کودکیمون کابوسی هست تو ذهنمون
رفتم بیرون گفتم دیدیش دیگه پاشو برو عزیزه بلند شد و گفت خونه زندگیت بچه ات مبارک ولی دیگه جای نوه امو یاد گرفتم برمیگردم
رفت
بعد رفتنش نفس راحتی کشیدم گفتم پروانه در و پنچره رو باز میکنی حس میکردم بوی بدی میاد
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید
منو چجوری پیدا کرده خدا عالم بود
روزها میگذشت و همچنان این معجزه در درون بدن من رشد میکرد تکامل پیدا میکرد هیچ حسی زیبا تر از این نبود برام
هیچ وقت سه ماهیگیم یادم نمیره با بهارک آماده شدیم رفتم سونوگرافی کلینیک
بعد سونو خانوم دکتر یه نگاه به من و بهارک کرد گفت به به چه آقا پسری
بهارک عین جت پرید داد کشید می گفت وای باورم نمیشه مادر یه پسر میشم همنجا با همسرش تماس گرفت خبر پسر دار شدنشو داد
دکتر گفت هنوزم باید خیلی مراعات کنم استراحت مطلق باشم ولی خطر کمتر شده برای حالت تهوع صبحگاهی هم چند بسه قرص نوشت بهارک منو رسوند خونه خودش رفت.....
حرفهای دکتر تو ذهنم مرور کردم خطر رفع شده احتمال سقط کمتر شده به مادر شدنش کمتر مونده با خنده گفت حالا اسمتو چی بزارم آقا پسر جعبه شیرینی خرید تا این خبر خوش رو با همسرش جشن بگیرن ....
....
دم ساختمان دو تا خانوم ایستاده بود بهارک رفت براش دست تکون دادم میخاستم برم داخل یکی از خانوما گفت خانم نفیسه؟؟!
متعجب برگشتم سمتش ..
یه حس بدی آومد سراغم
متعجب گفتم بله
اون دوتا زن به همدیگر نگاه کردن بعد کوچه رو چک کردن اومدن نزدیک
فهمیدم میخان کاری کنن یا بهم حمله کنن ولی چرا کی هستن
بهم رسیدن فرصت نکردم در باز کنم و یا کاری کنم یکیشون هولم داد افتادم با لگد افتادن به جون و فحش رکیک میداد داد میگفتن دفعه دیگه تو کار کسی دخالت کنی بدتر سرت میاد .....داد و فریاد کردم همسایه ها اومدن تا برسن فرار کردن ...
همسایه ها منو رسوندن بیمارستان همه جونم درد میکرد وقتی افتادم فقط شکممو با دستم گرفته بودم که مبادا اتفاقی برای بچه بیافته ولی متوجه شدم که خونریزی کردم با گریه منو بردن اورژانس بعد دکتر شیفت برام سونوگرافی نوشت دعا میخوندم به خدا التماس میکردم که اتفاق بدتری نیوفته وقتی دکتر سونوگرافی ام میکرد تو حال خودم نبودم هر لحظه احساس میکردم خونریزیم داره بیشتر میشه یا از استرس همیچین حسی داشتم نمیدونم وقتی دکتر خبر.....
#مواظب_دختر_بچه_هاتون_باشید