ا❁﷽❁ا
🗓هفته دفاع مقدس🇮🇷
🍉 #برشی_از_کتاب
🔰هر دو گیج بودیم! ولی من چیزهایی را دیده بودم که خاله ندیده بود! در دلم بلبشویی راه افتاده بود! حالا فهمیدم وقتی مامانزهرا میگفت: «دلم شور میزند» یعنی چه! تا حالا این قدر نگران نبودم. یعنی چه اتقاقی افتاده بود که صبح به این زودی زن عمو و پسرعمو به بهانههای مختلف آمده بودند و هر دو از دیدن من خوشحال شده بودند وسراغ بقیه را از من میگرفتند! ساعت هنوز نُه نشد ه بود که داییمحمد با قیافهای درهم و پریشان به خانۀ خاله فاطمه آمد. داییمحمد نزدیک خانۀ ما، انتهای کوچۀ بنبست امام حسین؟ع؟ زندگی میکرد. خاله که دایی محمد را با آن قیافه دید، پرسید: «چی شده؟! صبح زود، خیر باشه داداش! چرا مغازه نرفتی؟! بچهها مریض شدن؟! اتفاقی افتاده؟! » دایی سراسیمه جواب داد: «نه، نه چیزی نشده! دیشب خسته بودم و سردرد داشتم، نتونستم بخوابم! »
_محمدحسن، من تو رو بزرگ کردم! به چشمات که نگاه کنم میفهمم که غصه داری! حتماً مشکلی پیش اومده!
📘 #نشانی_گنج
🖋 #فاطمه_بهبهانی
ا❁﷽❁ا
🗓هفته دفاع مقدس🇮🇷
🍉 #برشی_از_کتاب
🔰رفتم روی تخت شاهانهام که با چندتا پیتحلبی و یک تخته درست شده بود، دراز کشیدم و گفتم: «من اشتها ندارم. خودت همهشو بخور. اگه میبینی این برنج از گلوت پایین نمیره، برو یهکم کباب خر هم بیار بریز روش؛ خوشمزه میشه.»
رضایی همانطور که برنج را میجوید، با دهان پر گفت: «راست میگیها! فکر خوبیه! بابا گوشت خر که حروم نیست.»
سید گفت: «احمق، اون گوشتی که حروم نیست، گوشتیه که خر رو ذبح شرعی کرده باشن. نه این خره که بیست تا گلوله خورده و افتاده.»
رضایی گفت: «اَه.. اَه... اَه... راست میگی، حالم به هم خورد.»
قاشق پر را کرد توی دهانش. سید گفت: «چه جوری حالت به هم خورد که قاشقت رو از قبل پُرتر کردی؟ »
رضایی با دهان پر گفت: «راستش من وقتی حالم به هم میخوره، اشتهام بازتر میشه. »
انگار نهانگار، چند ساعت پیش گلوله گوشش را برده بود!
📘 #مرغداری_در_میدان_جنگ
🖋 #سیدسعید_هاشمی
ا❁﷽❁ا
🗓23مهر، شهادت پنجمین شهید محراب؛ آیت الله اشرفی اصفهانی به دست منافقان
#برشی_از_کتاب
ا📚🍉📚🍉🍃
ا📚🍉🍃
ا🍃
📖هر چه اصرار کرد که بگذارند داخل برود، قبول نکردند. دست از پا درازتر از کوچه خارج شد.
به خیابان نرسیده، صدایش کردند. همان محافظهایی بودند که هیچرقمی کوتاه نیامدند. باورش نشد.
#آیتالله_اشرفی_اصفهانی دنبالش فرستاده بود. خودشان سر کوچه ایستادند تا علی را ببینند.
محافظها هاج و واج مانده بودند! چرا آیتالله اشرفی اصفهانی علی را گرم در آغوش گرفت؟ بعدش هم چه تعارفی که آقای اشرفی از علی کردند.
شب قبلش خواب دیده بود که پیامی را به آیتالله اشرفی اصفهانی در کرمانشاه برساند. خودش منطقه مهران بود. بیمعطلی عازم کرمانشاه شد. در همان دیدار آیتالله اشرفی کتاب امداد غیبی امام زمان را به علی نشان داد.
🍃
📚🍉🍃
📚🍉📚🍉🍃
📙 #سربندهای_یامهدی