#داستان
#زیبا
مرد نمازگزار و شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند . لباس پوشید و راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد ، مرد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد . او بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد ! او دوباره بلند شد ، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت . یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد . در راه به مسجد ، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید . مرد پاسخ داد : من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید . از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم . مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند . همین که به مسجد رسیدند ،مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند . مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند . مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود . مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند .مرد دوم پاسخ داد : من شیطان هستم . مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد . شیطان در ادامه توضیح می دهد : من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم . وقتی شما به خانه رفتید ، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید ، خدا همه گناهان شما را بخشید . من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد ، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید . به خاطر آن ، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید . من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم ، آنگاه خداگناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید . بنابراین ،من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم »
🌸🌸🌸🌸
@shahiydarefkayedkhordeh
#داستان
فقیرے پسرے ڪم سن و سال
داشت. روزے بہ او گفت: با هـم برویم از میوہ هـاے درخت فلان باغ دزدے ڪنیم. پسر اطاعت ڪرد و با پدر بہ طرف باغ رفتند. با این ڪہ پسر مے دانست ڪہ این ڪار زشت و ناپسند است ولے نمے خواست با پدرش مخالفت ڪند.
سرانجام با هـم بہ ڪنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من براے میوہ چیدن بالاے درخت مے روم و تو پایین درخت مواظب باش و بہ اطراف نگاہ ڪن، اگر ڪسے ما را دید مرا خبر بدهـ.
فرزند در پاے درخت ایستاد. پدرش بالاے درخت رفت و مشغول چیدن میوہ شد. بعد از چند لحظهـ، پسر گفت: پدر جان، یڪے ما را مے بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن ڪس ڪہ ما را مے بیند ڪیست؟ فرزند در جواب گفت: «هـو اللہ الّذے یرے ڪلّ احد و یعلم ڪلّ شیء؛ او خداوند است ڪہ هـمہ ڪس را مے بیند و هـمہ چیز را مے داند». پدر از سخن پسر شرمندہ شد و پس از آن دیگر دزدے نڪرد.
🆔
@Qazvintanhamasiri
🌹🌹🌹
📿
⬅️*خاطره ای از همرزم شهید*➡️
یک روز با احمد سوار موتور بودیم .خانمی پشت فرمون اتومبیل🚗 روسری نداشت .
احمد گفت: بریم نزدیک بهش تذکر بدم ✅
گفتم: نه ولش کن اون مطمئناً درست نمیشه و یه حرفی بهت میزنه که خودت خجالت میکشی .
گفت: از کجا میدونی سرش نمیکنه!؟
گفتم: از قیافش معلومه .
❤️خلاصه رفت کنار ماشین و سرش رو انداخت پایین و بااحترام گفت: ابجی ببخشید عذرخواهی میکنم میشه روسریتونو سرتون کنید؟!❤️
اون خانوم هم روسری رو سرش کرد و گفت: چشم 👌
بهم گفت: دیدی؟! شماها میترسید امربه معروف کنید...❌
🔴اگر امر به معروف رو کنار نمیگذاشتیم اوضاع مملکت و شهرمون اینطوری نبود🔴
🌷شهید مدافع حرم احمد اعطایی🌷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
#داستان
🌹🌹🌹