هدایت شده از
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم.با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
مرد من
هرجا میروی
من را هم با خودت ببر
مثل باد که گرده گل را.
در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت،نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد،باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذهای صورتی اش مینوشتم .هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی،نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
■■■
روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم:به این بهانه می کشونمش ایران.حالم اصلا خوب نبود.دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:《باید استراحت کنی،دور از استرس!》
با اولین تلفن که زنگ زدی،وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم.فکر کردم سراسیمه می آیی،اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:《حالا که نمیتونم بیام.بعدا!》
_لااقل برای تست غربالگریم بیا!
_تا ببینم چی میشه.فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه!
_با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش!
_هرطور هست ببرش سمیه!دوست دارم دخترم حافظ قرآن بشه!
با حال خرابم،او را میبردم و می آوردم.یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه،گوشی ام زنگ خورد.به صفحه روشنش نگاه کردم،شماره ایران افتاده بود،پاسخ که دادم تو بودی:《کجایی آقا مصطفی؟》
_توی خاک ایران،توی پادگان.
_کی رسیدی؟
_بعدازظهر.
_تو که جز یبار هیچ وقت پادگان نمی رفتی؟
_این بار آوردنمون.فردا میام پیشت.
شک کردم:《یه چیزیت شده آقا مصطفی،راستش رو بگو!》
_این چه حرفیه؟
_مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی!
_اول مجروحم میکنی بعد میکشی!
_حالا که حرف نمیزنی،میام بقیه الله!
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:《نیا سمیه،الان وقت اینجا اومدن نیست!》
_پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟
_خیلی خب،بیمارستانم!
_همین حالا راه می افتم!
_حداقل به پدرم نگو!
_قول نمیدم!
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان.در طول مسیر زنگ زدم به پدرت،مگر میشد به او خبر نداد:《نگران نشین.انگار مصطفی مجروح شده ،ما داریم میریم بقیه الله،اگه خبری شد زنگ میزنم.》
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:《داری میای؟》
_نزدیک بیمارستانم.
_نترسی سمیه،فقط پام کمی آسیب دیده!
با خودم فکر کردم:حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی.اگه هم شده باشی عیبی نداره،با خودم میبرمت این طرف و آن طرف.تو فقط نفس بکش.اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه،چون سوار ویلچرت میکنم و با هم میریم خرید،خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه.چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره!
ادامه دارد..
با ما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213