eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
28هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 🔸گاهی اوقات می خوابیدم و می آمد کف پایم را می بوسید. بهش می گفتم:《آقا امید! مامان! دیگه این کار رو نکن من ناراحت میشم》. میگفت:《تو !》 می گفتم:《مادرم ولی با این کارت من ناراحت میشم!》 🔸همیشه میگفت:《مامان جان چیزی کم و کسر نداری؟》می گفتم:《نه مادر!》 می گفت:《قَسَمِت میدم نصف شبم که باشه هر کاری داری به من زنگ بزن هر موقعی هر کاری داری، اگه سرِت درد گرفت، اگه چیزی خواستی حتما بهم بگو!》 🍃 می گفت:《نمی دونی دعای شما چقدر برام تاثیر داره! فقط شما کن من بشم..》 🔸می آمد اینجا و پدرش را می برد حمام، ناخن هایش را می گرفت و کارهایش را می کرد. بهش می گفتم:《مامان! بابات خودش میتونه بره.. این کار ها برا چیه؟》 می گفت:《نه! بابامه! باید ببرمش》.. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کیسه به آن بزرگی را روی دوشش گذاشته بود و شبیه باربرها میبُرد، گفتم: برای شما زشته، ورزشکاری، معلمی همه میشناسنت ... ابراهیم خندید و گفت: ای بابا... همیشه کاری کن اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم... به این فکر میکنم اینگونه بود که هادی شد و ما هنوز گیرِ یک نگاه، یک تایید، یک تحسین، یک تمجید و زیاد دیده شدن‌... زیاد مَن بودن... آه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 بسم الله الرحمن الرحیم هر طور که میخواهم سلام کنم می بینم در شان شما نیست. دلم میخواهد به رسم پروردگارت سلام بگویم. سلام بر ابراهیم.💫 سلام برادرم که آرامش از وجود و نام خانوادگی ات موج میزند.💝 دوباره ماه اردیبهشت آمده است و بوی یاس پیراهنت خبر از ولادتت در میدان خراسان تهران را می دهد. می بینی؟... در محله ای دنیا آمده ای که بیشتر داش مشتی ها از آن محل می آیند اما تو نور چشمانشان شدی و لوتی ترین مرد میدان خراسان...👌 مادرت نمی دانست ابراهیمش چه درّ نایابی است، وگرنه تو را در صندوقچه قایم می کرد تا برایش بمانی... اما نه... ابراهیم ققنوس بود و قفس دنیا پر و بالش را می بست.🕊 باید می رفت تا علمدار فکه باشد و میزبان مسافر های سفر نور... نماز صبح ۱ اردیبهشت بود صدای گریه ی نوزادی در خانواده هادی پیچید. صدای گریه از همان حنجره ای بلند شد که چندی بعد در میدان جنگ ایران و عراق، صدای اذان همان حنجره عراقی ها را تسلیم کرد. آمده بودی تا هدایتگر باشی. علمدار شوی و علمدار تربیت کنی. خوش آمدی برادرم....تولدت مبارک.🌹 این‌بار هم یادبودت دارالشفا آزادگان و دلخوشی برادران و خواهرانت می شود. کاش خودت روزی بیایی و آتش دل ما و شمع تولدت را خاموش کنی.💕 تقدیم به علمدار کانال کمیل شهید ابراهیم هادی سالروزولادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوای مدافع حرم در حرم "حضرت زینب" سلام لله علیها ولله یا زهرا ما ننسی العقیلة هوایی میکنه آدمو مگه نه؟! چه آرامش قشنگی توشه... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
این روز ها هیچ چیز سر جایش نیست… اما برادر شهیدم… تو چه زیبا جای گرفته ای ...کنج دلم... گرچه ندیدمت اما دلم برای کسی که ندیدمش تنگ است... دیدن عکس هایت به من آرامش می دهد... حتی اگر فراموشم کنی که نمیکنی آن قدر به تو فکر می کنم تا فکری به حال خرابم کنی... 😔😔😔 ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... ✌️❤️✌️ تولدت مبارک داداش ابراهیم 🕊رفیق شهیدم🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹یٰا قَمَرَالْعَشیرَهْ ...❤️ 🔸هَشْت ِاِمْروزِ مَرٰا دَرْ گِـــروِ نُهْ بُکُنید 🔸صُبْحِ فَرْدٰا بِشَوِمْ زٰائِرِ بِیْنُ الْحَرَمِیْــنْ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
❣ 💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_دوازده آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت :«
💔 –این سکه‌های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست‌مزدی برای کارش گرفته باشد. باز هم شبحی از چهرهٔ ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانهٔ گذشته بود ، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم می‌فشرد. آن چیز مرموز باعث می‌شد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهم‌تر همان حالت تب‌آلود و غمگینی چشم‌هایش بود ؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال ، از زیبایی‌اش که با حُجب و حیا درآمیخته بود ، تعجب کردم. آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک‌باره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار ، آن دو سکه را برای همیشه نگه‌ دارم. پدربزرگ آهی کشید و گفت :« کار خدا را ببین! چه کسی باور می‌کند این دختر زیبا و برازنده ، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟» به بهانه‌ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش ، دست و دلم به کار نمی‌رفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت :«زود برگرد!» پا را که از مغازه بیرون گذاشتم ، گفت :« سلام مرا به ابوراجح برسان!» نگاهش که کردم ، پوزخندی تحویلم داد. 🍂 ادامه دارد 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سیزده –این سکه‌های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست‌مزدی برای
💔 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه‌ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت‌وآمد ، کسی احساس تنهایی نمی‌کرد. سمسارها ، کنار کاروان‌سرا ، جنس‌هایی را که به تازگی رسیده بود جار می‌زدند. گدای کوری شعر می‌خواند و عابران را دعا می‌کرد. ستون‌های مایلِ آفتاب ، از نورگیرها و کناره‌های سقف ، روی بساط دست‌فروش‌ها و اجناسی که مغازه‌دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند ، افتاده بود. گرد و غبار در ستون‌های نور می‌چرخید و بالا می‌رفت. از کنار کاروان‌سرا که می‌گذشتم ، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال‌ها مشغول زمین گذاشتن بار آن‌ها بودند. در قسمتی که مغازه‌های عطاری و ادویه‌فروشی بود؛ بوی قهوه ، فلفل ، کُندر و مِشک ، دماغ را قلقلک می‌داد. بازرگانان ، خدمت‌کارها ، غلامان ، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل‌های خرید در رفت‌وآمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنی‌های بازار ، سرگرم کنم ، اما نمی‌توانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه‌خانه آب می‌برد. در آن قهوه‌خانه ، آب‌انبه و شیرینی نارگیلی می‌فروختند که خیلی دوست داشتم. هرروز سری به آن‌جا می‌زدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت ، آب‌خوری مسی‌اش را به طرف رهگذرها می‌گرفت. تشنه‌ام بود امّا بی‌اختیار از کنار سقا گذشتم. پسربچه‌ای پشت سر مادرش گریه می‌کرد و مادر بی‌توجه به گریهٔ‌ او ، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند می‌رفت. دلم می‌خواست به همه کمک کنم. می‌خواستم هرچه را آن بچه برایش گریه می‌کرد ، بخرم و زنبیل را تا در خانهٔ‌شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی‌کردم. می‌فهمیدم که حال دیگری دارم. 🍂 ادامه دارد 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌸🍃 باشد، و باشد،🕊 و عطرِ عاشقی در فضاے این ماه پیچیده باشد؛ مگر می‌شود، در این جمعِ عاشقانه رو به آسمان کرد و لبخند را از خدا هدیه نگرفت؟ مگر می‌شود، دستِ خالی به سمتِ خدا رفت و دستِ پر برنگشت؟ عِطرِ اجابت در هواے اردیبهشت پیچیده؛ و روحِ عشق در هواے ملکوتیِ رمضان دمیده... رو به آسمان کن، هواے عشق را استشمام کن ، نفس بکش، عاشق می‌شوے، دچار می‌شوے؛ ماه ، ماهِ دچار شدن است... دچار که شدے، آرزوهایت مستجاب است... دیر یا زودش فرقی به حالِ عاشق نمی‌کند، عاشقِ دچار، زمانبندے معشوق را قبول دارد... 🤲 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
یکم اردیبهشت سالروز تولد برادر آسمانیم شهید ابراهیم هادی ای شهید خدایی، ابراهیم عزیز! نمی دانم چه شد که خودت را میهمان دل ویران شده من کردی. با دنیایی از خاطرات آن روزهای عاشورایی در «سلام بر ابراهیمت» مرا به سرزمین آرزوها بردی با خاطرات روزهای جان فشانی ات از من در راه مانده، دلبری کردی و من ناخواسته عاشقت شده ام و خانه دلم را مهر و محبت تو پر کرده... می خواهم به رنگ تو باشم و چراغ هدایتم گردی و نامم را در گردانهای کمیل امام زمانم بنگار..... 🌻تولدت مبارک قهرمان من 🌻 🌸🌼🌺🍃🌺🌸🌼🍃 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا