eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.2هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
25.5هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
🕊🌹🕊 🕊 #بر_بال_خاطره_ها🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت !! 🔹 #قسمت_اول ✨رد شدن از کو
🕊🌹🕊 🕊 🕊 📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!! 🔹 📌برف کردستان هم که ده سانت یا بیست سانت نبود، بلکه‌ حداقل نیم متر بود. 📌کولاک و سرمای سختی راه افتاده بود و جاده بسته شده و ارتباط تیپ با و نیروهایش که‌ در میرآباد بودند، بطور کلی قطع شده بود . 📌از طرفی هم شهید گرانقدر سردار سرلشکر که نگران و نیروها بودند، طبیعی بود . 📌 بلاخره به همراه چند نفر توسط یک‌ دستگاه تویوتا کالسکه‌‌ایی که هر چهار چرخ رو زنجیر بسته بود، به همراه بنده با یک قبضه تیر بار دوشکا بطرف میرآباد حرکت کردیم‌. 📌وقتی در جاده قرار گرفتیم بعضی از جاها یک متر برف بود و جاهای دیگر تا دو متر برف جاده را پوشانده بود و عملا کار حرکت ما رو سخت کرده بود. 🎙 : جانباز، حاج یدالله نویدی مقدم ....
کانال شهید ابراهیم هادی
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_اول ✨ رمز عملیات: یالله ،یاالله ،یاالله 🔻محور
🌹✨🌹 🕊 🔻 ۴ 🔸تا وقت نماز صبح خواب روی چشم کسی نرفت و آثار خستگی در چهره نیروها مشهود و پیدا بود. در آن لحظات ناب یکرنگی و اخلاص، بچه‌ها حال و احوال بسیار خوبی داشتند. نماز صبح رو به امامت یک روحانی اهل شیراز خواندیم . بعد از آن یکی از بچه‌ها دعای زیبایی که هنوز آن صوت و نوا در خاطرم هست، با تمام وجود خواند و دعا رو تمام کرد 🔸برادر اسماعیلی فرمودند یک در میان بین سنگرها بچه تا دو سه ساعتی که وقت داریم بخوابند. یک کیسه خواب با یک پتو داشتم که توانستم یک ساعتی بخوابم . آن یک ساعتی که خوابیدم خیلی چسپید. ناگهان با صدای انفجارات پی در پی بیدار شدم . سریع رفتم بطرف سنگری که داخل کانال بود. دیدم برادر اسماعیلی با دوربین منطقه رو دیدبانی میکرد . 🔸سئوال کردم که چه خبره ؟ گفتند که اول پاتک است داره گراگیری میکنند و قدرت ما رو میسنجند . 🔸من هم رفتم پیش نیروهای ادوات .دوشکا و خمپاره و ۱۰۶ و دیدم همگی آماده هستند اما چهره‌ها خسته بود ولی کسی اهمیت نمیدادند .لباسها خاکی و گاها گلی بود . ساعت یادم نمیاد که چه ساعتی بود اما حدودا هفت صبح بود . سکوت رادیویی برقرار بود اما تماس بیسیمی بین دیدبان و آتشبارها برقرار بود . 🔸سکوت عجیبی همه رو در بر گرفته بود سمت چپ ما بلندی سورکوه بود که یادم نیست ولی احتمالا تیپ امام رضا (ع) مشهد مستقر بودند . بچه‌ها شروع کردن به خواندن سوره عصر با صوت و نوای زیبایی که یادم نمیره و آن لحظات پر از استرس و حساس که در تاریخ دفاع مقدس ثبت و درج میشد . چون وقتی که عراق در هر نقطه پاتک میزد واقعا منطقه رو وجب به وجب شخم میزد. انواع گلوله‌ها رو‌ بر سر رزمندگان آوار میکرد. لحظات سختی بود و ما با وجود خستگی و بی خوابی شب گذشته در کانالها و سنگرها منتظر پاتک عراقی‌ها بودیم. با توجه به خستگی مفرط بچه‌ها ولی در سنگرها بیشتر نیروها یک مفاتیح کوچیکی در دست داشتند و دعا میخواندند مخصوصا زیارت عاشورا که با خلوص نیت و تواضع و فروتنی همراه بود. 🎤راوی: ... 🍀
کانال شهید ابراهیم هادی
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_اول از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه این
☕️ آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. و بیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.😐 اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد😊 هر وز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای مرا میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..  کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم.. اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد😔. 📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #خطبه_فدکیه در روایات آمده است هنگامى که خبر غصب فدک به حضرت صدیقه کبری رسید، لباس به تن کرده و
💔 وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إلَهَ إلأَ اللهُ وَحْدَهُ لَا شریکَ لَهُ، و من شهادت می دهم که معبودی جز خداوند یکتا نیست. بی مثال است و شریک و مانند ندارد. کَلِمَةٌ جَعَلَ الإخْلَاصَ تَأْویلَها این سخنی است که روح آن اخلاص است وَ ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَها، وَ أَنَارَ فِي الْفِکَرِ مَعْقُولَهَا. و قلوب مشتاقان با آن گره خورده و آثار آن در افکار پرتوافکن شده [است]. أَلْمُمْتَنِعُ مِنَ الأَبْصَارِ رُؤْیَتُهُ،  خدایی که رؤیتش با چشم ها غیر ممکن است، وَ مِنَ الأَلْسُنِ صِفَتُهُ، وَ مِنَ الأَوْهَامِ کَیْفِیَّتُهُ. و بیان اوصافش با این زبان، محال، و درک ذات مقدّسش برای عقل و اندیشه ها ممتنع است. إبْتَدَعَ الأَشْیَاءَ لَا مِنْ شَیْء کَانَ مَا قَبْلَهَا، موجودات جهان هستی را ابداع فرمود، بی آن که چیزی پیش از آن وجود داشته باشد وَ أَنْشَأَها بِلَا احْتِذَاءِ أَمْثِلَة امْتَثَلَهَا. و همه آنها را ایجاد کرد، بی آن که الگو و مثالی قبل از آن موجود باشد. کَوَّنَهَا بِقُدْرَتِه وَ ذَرَئَهَا بِمَشِیَّتِهِ، آنها را به قدرتش تکوین نمود و به اراده اش خلق کرد، مِنْ غَیْرِ حَاجَة مِنْهُ إلَی تَکْوینِهَا، بی آن که به آفرینش آنها نیاز داشته باشد، وَ لَا فائِدَة لَهُ فِي تَصْویرِهَا یا فایده ای از صورت بندی آنها عائد ذات پاکش شود. إلاّ تَثْبیتاً لِحِکْمَتِهِ، جز این که می خواست حکمتش را از این طریق آشکار سازد وَ تَنْبیهاً عَلَی طَاعَتِهِ، وَ إظْهاراً لِقُدْرَتِهِ، و مردم را به اطاعتش دعوت کند. قدرت بی پایان خود را از این دریچه نشان دهد. وَ تَعَبُّداً لِبَرِیَّتِهِ خلایق را به عبودیت خود رهنمون گردد. وَ إعْزَازاً لِدَعْوَتِهِ، و دعوت پیامبرانش را از طریق هماهنگی تکوین و تشریع قوّت بخشد.  ثُمَّ جَعَلَ الثَّوابَ عَلَی طَاعَتِهِ وَ وَضَعَ الْعِقَابَ عَلَی مَعْصِیَتِهِ، سپس برای اطاعتش پاداش ها مقرّر فرموده و برای معصیتش کیفرها، ذِیَادَةً لِعِبادِهِ عَنْ نِقْمَتِهِ تا بندگان را بدینوسیله از خشم و انتقام و عذاب خویش رهایی بخشد وَ حِیَاشَةً لَهُمْ إلَی جَنَّتِهِ؛ و به سوی باغ های بهشت و کانون رحمتش سوق دهد.. ادامه دارد.... 🍃🌺
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_اول بین ماشین ها دنبال مزدا ۳مادر میگردم ،بیشتر بچه ها رفته اند و حالا
💔 -مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند!🤐 -این طرز حرف زدن با خواهر بزرگ تره؟بچه تو گواهینامه هم نداری که حالا برام شاخ شدی! وقتی میرسیم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل میکنم😐 می گوید: هوی خانوم خانوما جای تشکرته؟! مادر و پدر خوابند ، من هم یک راست می روم به اتاقم و لباسهایم را گوشه ای می اندازم و رها می شوم روی تخت ، چشم هایم را می بندم تا دوباره امروز را به خاطر بیارم😴... آن لحظه هایی که ذهنـم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد فیروزه ای ، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پرکرد و اشک هایم جوشید 😭هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم از همیشه به اون نزدیکترم و می توانم سلام بدهم و جواب بگیرم آن وقت است ڪه آرام زمزمہ میکنم: السلام علیک یابقیةالله فی ارضه ❣️... و همه جواب به اندازه همه درد دل و اشک ریختم، اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش ،اینکه چشم ببندم بر رتبه دورقمی کنکورم و بی خیال رشته های پول سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی ام همراه شوند... و مرا هم تبدیل کنند به کسی که زندگی می کند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش ،اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "میخوای آخوند شی"!؟ ومن با خنده بگویم:تقریبا... باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم ، باید عادت کنم حتی بغض راه گلویم را نبندید و دلشاد باشم از نگـاه خوشنود ✍‌نویسنده:خانم فاطمه شکیبا 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_اول شهيد «مهدي زين الدين» در
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸️ من آخرين بچه از شش بچه ي يك خانواده معمولي بودم . تا راهنمايي هم بچه ماندم . هنوز كه حياط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ي باجك قم مي بينم ، ياد شيطنت هاي خودم و خواهرم مي افتم . يادم مي آيد كه از انبار دوچرخه - فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازي مي كرديم . پدرم كه سرش به كار خودش بود . ما هم مثل خيلي ديگر از دخترها به مادر نزديك تر بوديم تا پدر . مادرم هواي بچه هايش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زياد داشت . سعي كرد كه ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فكر نكنيم ، آن هم در قم آن زمان ، كه تعداد كمي از دخترها ديپلم مي گرفتند . اين توجه مادرانه را بگذاريد كنار اين كه من ته تغاري و عزيزكرده ي مادر هم بودم . هميشه بهترين لباسهايي را كه مي شد برايم مي خريد يا مي دوخت . هرجا هم كه مي رفت معمولاً مرا هم همراه خودش مي برد . جلسه ي قرآن را كه خوب يادم هست ، با هم مي رفتيم . سوره هاي ريز و درشت قرآن كه آن جا حفظ كردم از آن به بعد هميشه يادم بودند . ادامه دارد... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 بسم الله الرحمن الرحیم #رویای_نیمه_شب #قسمت_اول 🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین. و
💔 با تحسین به طرح و ساخته‌هایم نگاه می‌کرد و می‌گفت :« تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.» می‌گفتم :« نمی‌خواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همهٔ مردم حلّه و عراق ، غبطهٔ شما رو بخورند و بگویند : این ابونعیم عجب نوه‌ای تربیت کرده!» به حرف‌هایم می‌خندید و در آغوشم می‌کشید. گاهی هم آه می‌کشید ، اشک در چشمانش حلقه می‌زد و می‌گفت :« وقتی پدر‌ِ خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت ، دیگر فکر نمی‌کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می‌گفتم و از خدا گله و شکایت می‌کردم! کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه ، بند نمی‌شدم. بیشتر وقتم را در حمام ‹ابوراجح› می‌گذراندم. اگر دل‌داری‌های ابوراجح نبود ، کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم. او مرا با خود به نماز جماعت و جمعه می‌برد. در جشن‌هایی مثل عیدقربان و فطر و میلادپیامبر(صل الله علیه و آله) شرکتم می‌داد تا حالم بهتر شود. در همان ایام مادرت با اصرار پدرش ، دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت‌. شوهر بی‌مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد. سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. نگه‌داری از یک بچهٔ کوچک که پدر و مادری نداشت ، برایم سخت بود. ‹اُمّ‌حباب› برایت مادری کرد. من هم از فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر! انگار دوباره پدرت را به من داده‌اند.» با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم ، باز گوش می‌دادم. ابوراجح می‌گفت :« هاشم ، تنها یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسانیم.» می‌گفت :« از پیشانی نوه‌ات می‌خوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی ، در او خواهی دید.» ابوراجح را دوست داشتم. صاحب حمام‌ بزرگ و زیبای شهرحلّه بود. از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه می‌برد ، به حمام می‌رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی‌های قرمزی که در حوض وسط رخت‌کن بود ، بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش ‹ریحانه› را گه گاه با خود به حمام می‌آورد. دست ریحانه را می‌گرفتم و با هم در بازار و کاروان‌سراها پرسه می‌زدیم و گشت و گذار می‌کردیم. 🍂ادامه دارد... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 صفات بارز اخلاقی : بسیار خوش رو و شوخ طبع ، اهل تفریح و گردش خصوصا با دوستانش ، ورزشکار ، عاطفی ، دل رحم ، دلسوز دیگران و پیگیر برای حل مشکلاتشان ، بخشنده ، سر به زیر و با حیا ، با غیرت ، هیاتی ، مطیع رهبر ، نظامی متخصص و... علایق: کارهای هیجانی و پر استرس ، ورزش (جودو ، کاراته ، کوهنوردی و راپل) ، خوشنویسی ، نقاشی ، طراحی ، سفر ، زیارت اهل بیت علیهم السلام و شهدا ، خدمت به شهدا حتی با رنگ آمیزی قبورشان ، شرکت در مجالس اهل بیت (ع) و... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
📚داستان ❤#عاشقانہ_دو_مدافع ❤ #قسمــــــت_اول ￿ _آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
📚داستاݧ ❤❤️ ￿ چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم  مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو   _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 سنم و یکم برده بود بالا با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار خندم گرفت مثل این فیلما 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم ب جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون   آقاےسجادے❓❓❓❓😳 ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕 ینی این اومده خواستگارے من❓ واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم ..... ◀️ ادامـــــہ دارد.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... #قسمت_اول 💠 سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هج
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... 💠 در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد و با دست چپم چراغ قوه را از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید: «حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون!» لباس ارتش سوریه به تنم نبود تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم و فریاد کشیدم: «من شیعه ام!» دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: «نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم!» کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد. پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند. از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ همسر عبدالله بود، مدافع اهل زینبیه ☘️ که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید. سلام خدا به همه مدافعان حرم چه و چه 🌹 ✍️نویسنده:
💔 بابک نوری یکی از جوانترین مدافعان حرم گیلان که در سوریه به شهادت رسید در فضای مجازی محبوبیت خاصی پیدا کرده چرا که وی شبیه یک مدل فوق العاده زیبا بوده و مدافع حرم شدن وی برای مردم جذاب است! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #شهید_بی‌سر_دفاع_مقدس #قسمت_اول محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي
💔 ضربه اي ديگر به سرش زدند. رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش نشده بود. تيزي کارد را پشت گردن خود حس کرد. باورش نميشد، اما سوزش و درد او را به خود آورد. با فشار بعدي کارد در گردنش فرو رفت و خون به بيرون فوران زد... افسر کمي تامل کرد. چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود. سربازان عراقي گاه جلوي چشمان خود را مي گرفتند که آن منظره را نبينند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت اصرار داشت که سر رضائيان را از بدن جدا کند. محسن دست و پا زدن رضا را مي ديد. گاه فکر مي کرد که در خواب است، اما همين که پاي رضا به زمين کوبيده مي شد، باورش مي شد که بيدار است. ديگر درد پايش را فراموش کرده بود. هنوز بدن رضا رضائيان مقاومت مي کرد. دستان بسته‌اش سعي در آزاد شدن داشت اما بي‌فايده بود. عرق از سر وصورت افسر عراقي جاري بود. قطره هاي خون روي پيشاني اش برق زده بود. گويي اختيار از کف اش خارج شده بود. کارد کمري کند بود و نمي‌توانست کارش را به راحتي انجام دهد. افسر عراقي اصرار داشت که گلوي رضا را گوش تا گوش ببرد. ديگر رضا دست و پا نمي زد. خون، زمين اطرافش را رنگين کرده بود. کفش افسر در ميان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت. بايد خلاصش مي کرد. ديگر چاره اي جز جدا کردن سر رضا نداشت. با يک فشار ديگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود. کمر خم شده اش را بلند کرد و نگاهي به اطراف انداخت. از نگاه وحشت زده عراقي ها نگران شد. نگاهي به دست خون آلود خود انداخت وصداي قهقهه اش بلند شد. مست بود و خون رضا سر مسترش کرده بود. مجددا به سمت رضا رفت. 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi۰
کانال شهید ابراهیم هادی
#قسمت_اول (٢ / ١) #معجزه_در_اسارت.... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌
(٢ / ٢) .... 🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را برانگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود. داوود روی دست بچه ‌ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می‌ شد، در حالی که همه اشک می‌ ریختند. یکی از بچه‌ ها در حالی که تکه ‌ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره ‌ای آمیخته به اشک و لبخند گفت: «داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.» من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می‌ دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد: «آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه ‌ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می‌ داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان‌ هایم قفل و ماهیچه‌ هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می‌ کشیدم تا بچه ‌ها را بیدار کنم. توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج) را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می‌ ریختم و آقا را صدا می‌ زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می‌ کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می‌ خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم‌ کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده‌ ام و هیچ دردی را احساس نمی‌ کنم. سرم گیج می‌ رفت. با دلهره ‌ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه ‌ها را بیدار کردم. او خواب‌ آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه‌ ها بیدار شدند. دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می‌ بوسیدند، به لباس‌ هایم دست می‌ كشیدند یا آن را پاره مى ‌کردند.» همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه می‌ کرد. با توضیحات بچه ‌ها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمی‌ توانست او را درمان کند مگر امام زمان.» وقتی داوود را با عکس‌ هاى رادیولوژی ‌اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده ‌اید؟ غیر ممکن است که این عکس‌ ها مربوط به داوود باشد!» ....این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بی‌ پناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.» راوی: آزاده سرافراز مهدی فیض‌ خواه