کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت دوازدهم : يدالله ✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمي 🔸ابراهيم در يکي از مغاز هه
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سیزدهم : حوزه حاج آقا مجتهدي
✔️راوی : ايرج گرائي
🔸سالهاي آخر، قبل از #انقلاب بود. #ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود.
تقريباً کسي از آن خبر نداشت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملاً رفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلي معنويتر شده بود. صبحها يک پلاستيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد #کتاب داخل آن بود.
🔸يكروز با موتور از سر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!
گفت: ميرم بازار. سوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟
🔸با كنجكاوي به دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از #مسجد آمدم بيرون.
🔸از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم #طلبه شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از #پيامبر نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال #علم هستند و انسانهاي با سخاوت .»
🔸شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟
يکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيستم. همينطوري براي استفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به کسي حرفي نزن.
🔸تا زمان #پيروزي انقلاب روال کاري ابراهيم به اين صورت بود. پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشغوليتهاي ابراهيم زياد شد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت نوزدهم : تاثیر کلام ۲ ✔️ راوی : مهدی فریدوند 🔸آقا که هنوز توي حياط بود
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیستم : رسيدگي به مردم
✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد
🔸«بندگان #خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع #حوائج آنها بيشتر #کوشش کنند. »
عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند.
🔸با #ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟
گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدمهاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد!
مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار #آراسته توسط پسرك خيس شده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر!
ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟
پسرك خنديد و گفت: خوشم مياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت:
کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواست به سمت آنهابرود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
🔸پسر راه خانه شان را نشان داد. ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو #اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشه؟ #پسرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود.
٭٭٭
🔸در #بازرسي تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: #موتور آوردي؟
گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داد ه بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد.
🔸پيرزني که #حجاب درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن #پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشت گفتم:
داش ابرام اين خانم #ارمني بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم كنار خيابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه #فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا!
🔸همينطور كه پشت سر من نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسي هست کمک کنه.
تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو ندارند.با ين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و #انقلاب گرم ميشه.
٭٭٭
🔸26 سال از #شهادت ابراهيم گذشت. مطالب #كتاب جمع آوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران #مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم:
شما شهيد #هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟
گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره!
🔸براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟
گفت: در مراسم پارسال جاسوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد.
من هم گرفتم و به #سوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم.
وقتي خواستيم سوار شويم باتعجب ديدم كه سوئيچ را داخل #ماشين جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: #كليد يدكي رو داري؟ او هم گفت: نه،كيفم داخل ماشينه!
🔸خيلي #ناراحت شدم. هر كاري كردم در باز نشد. هوا خيلي سرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني.
يكدفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من نگاه ميكرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودي مشكل مردم رو حل ميكردي. شهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن.
🔸تو همين حال يكدفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل دَر ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد.
با #خوشحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟
🔸با تعجب گفتم: راست ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي كليدها را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم:
آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔
با عبادت، با عمل، با حرف، آدمها مشخص نمیشوند و اندازههایشان نمودار نمىگردد،
آنچه نهفته ها را مشخص مىكند و حالتها و آدمها را از يكديگر جدا مىسازد، "بلاء" است
#کتاب وارثان عاشورا، ص ۶۸
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
~🕊
وقتی از عملیات خبری نبود،
می خواستی پیداش کنی،
باید جاهای دنج را می گشتی.
پیداش که میکردی، می دیدی #کتاب📚 به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست.
ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتابهاش.
گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز📖 می ماند تا برگردد.
✍کتاب شهید زین الدین، ص 52
#شهید_مهدی_زین_الدین♥️🕊
#سالگرد_شهادت✨
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
این داستان، واقعیست
یک بار یکی از بچهها آمد و به ما گفت که ان شاءالله ما تا 45 روز دیگر میرویم #ایران.✌️
(در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود.)
بچهها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم.
به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو میخواهی رسیدی خانهات، چه کار بکنی؟
گفت:«من با شما نمیآیم. چون قبل از #آزادی میمیرم. شما در این اردوگاه برای من #چهل_روز عزاداری میکنید. جنازهام را دور اردوگاه #تشییع میکنید.»😌
بچهها در جوابش گفتند: «همه حرفهایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمیکنیم. تشییع جنازه را که نمیگذارند انجام دهیم. ضمناً این بعثیها برای آقا #امام_حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمیگذارند عزاداری کنیم، چطور میخواهند بگذارند برای تو #عزاداری کنیم؟»🤔
سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت...
در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاهها که معمولاً 6 ماه یکبار توی اردوگاهها سرکشی میکرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده.
نمیدانم چطور شد که آن #ژنرال عراقی گفت: برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازهی اسیر اقدام نمیکرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد.
ما خودمان هم منظرهای که دیدیم را باور نکردیم.
چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق.😇 هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهرهاش را فراموش نمیکردیم.
همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:
«لا بالموت...هذا #شهید... والله الاعظم هذا شهید...»
دیگر باورش شده بود که این #شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت:
«برای این شهید باید #چهل_و_پنج روز عزاداری کنید و دستور میدهم بدنش را دور تا دور اردوگاه #سه_بار_تشییع کنید.»
او که اینها را میگفت بچه ها گریه میکردند. اتفاق عجیبی بود.
بعد یکی از ایرانیها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمیتوانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟
جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر میرویم. گفت: شما از کجا این حرف را میزنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت:
«اگر او گفته پس درست است.»
🔶🔸سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.🔸🔶
راوی: حسن یوسفی
📖 #کتاب سیری در زمان - جلد سوم - صفحه 545 الی 546
🖊تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
لوح | مجاهدان خاموش و بیریا و گمنام
بخشی از تقریظ رهبرانقلاب بر #کتاب حوضخون :
اولین احساس، پس از خواندن بخشهائی از این کتاب، احساس شرم از بیعملی در مقایسه با مجاهدت این مجاهدانِ خاموش و بیریا و #گمنام بود.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌷۸ آبان سالروز شهادت شهید #فهمیده و #روز_نوجوان گرامی باد.
🔶 اوج مرتبه و عالى ترين درجه تواضع و فروتنى امام روح الله نسبت به رزمندگان، جمله معروفى است كه در وصف دلاورى نوجوان شهيد، حسين فهميده بيان فرمودند:
«رهـبـر مـا آن طفل دوازده ساله اى است كه با قلب كوچك خود؛ كه ارزشش از صدها زبان و قلم مابـزرگـتـر است ، با نارنجک خود را زير تانك دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد.»
🔸يكی از برادران تفحص در منطقه فكه می گويد:
«با توجه به شناسايی های بعدي كه روی مشخصات و پلاک و مدارک موجود مي باشد، ديده ايم كه اكثر شهدای فكه متولدين ۴۴ تا ۴۶ هستند. يعنی تا سال ۶۱-۶۲ كه حساب كنيم از ۱۵ سال تا ۱۹ سال يعنی زير ۲۰ سال بوده اند كه البته اين مسأله در پيكرهای شان هم پيداست. جسدها و جمجمه های كوچک نشان می دهد كه چه قدر نوجوان بوده اند ...»
📖 #کتاب #سیری_در_زمان - جلد اول - صفحه ۱۷۰ و ۵۹۹
🖊تحقیق و پژوهش: استاد مهدی امینی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💢 قسم به قلم و نوشته
🌺 «ن وَ الْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ».
🌸 نون، سوگند به قلم و آنچه مىنويسند. [1]
✍️ خداى سبحان در اين آيه به قلم و آنچه با قلم مىنويسند سوگند ياد كرده،... و از اين جهت اين سوگند را ياد كرده كه قلم و نوشته از عظيمترين نعمتهاى الهى است كه خداى تعالى بشر را به آن هدايت كرده، به وسيله آن حوادث غايب از انظار و معانى نهفته در درون دلها را ضبط مىكند و انسان به وسيله قلم و نوشتن مىتواند هر حادثهاى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته نزد خود حاضر سازد. [2]
📚 پینوشت:
[1]. قلم: 1.
[2]. المیزان، ج۱۹، ص۳۶۷.
📎 #کتاب
📎 #روز_کتاب_خوانی
📎 #روز_کتابدار