پروردگارم
شکوفایی روزت را سپاس میگویم
که تاریکی شب را پایان می بخشد
و تاریکی شب را نظاره گرم که هیاهوی روز را سرانجام است؛
در این میان امیدم به توست
امروزم را نیک بگردان
#آمين
به نام خدای همه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور✨
وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ..
و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی..
#صحیفه سجادیه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خیسِ شرم میشوم؛
از بس که محبّت میبارد...
از این جملهات:
«شب و روز چشمبهراهت هستم!»
#اللهم عجل لوليك الفرج
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
دَر گوشهای زِ صحن تو
قلبم❤️
نِشسته است
دل، طوق الفتی به ضریحِ تو بَسته است..
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
"بار الها"
به دل نگير اگرگاهی"زبانم" ازشکرت باز می ایستد
قاصر است
کم میآورد در برابر بزرگیت..
دردلم اما همیشه
ذکر خیرت جاريست
#خدایا شکر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یک روز آرام
یک صبح دلنشین
ساعاتی پر از موفقیت
لحظاتی سرشار از مهر
همه تقدیم شما
سلااااام🌱
روزتون بخیر وشادی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهدای_مظلوم_شمالغرب🌷
🌷شهیدعباس عاصمی مسئول تفحص لشکر ۱۷ حضرت علیبن ابیطالب(ع) بود و بیش از ۲۰۰ بار برای #تفحص شهدای جنگ تحمیلی به مناطق مختلف اعزام شدبود
خیلی به اسم حضرت #زهرا(س) حساس بودتااسم حضرت رومی شنیداشک ازچشمانش سرازیرمی شدقبل ازشهادتش خواب عجیبی دیده بودمی گفت خواب دیدم که #پیامبر(ص)درمسجدی هستند افرادی که درآنجابودندبه من گفتند اگرمی خواهی ایشان راببینی داخل مسجدشووقتی واردمسجد شدم #چهارخانم نورانی دیدم که درکنارهم نشسته بودندبه من الهام شدکه نفراول آنهاحضرت #خدیجه ونفردوم حضرت #زهرا(س) است خواستم به عقب برگردم حضرت #زهرا (س)با دستشان به من اشاره فرمودند تانزدیکتربروم سریع جلورفتم وقتی خواستم قسمتی از #چادر حضرت #زهرا(س) راکه روی زمین بودبه عنوان تبرک ببوسم حضرت دستی روی #سرم گذاشتددرهمین لحظه ازخواب بیدارشدم حال عجیبی داشتم
👈شهیدعباس عاصمی ازشهدای هست که به همراه شهیدموسوی نژاددرشمالغرب به همراه ایشان شهادت رسید
🌷فرمانده تفحص لشگر۱۷علی بن ابیطالب(ع)
همرزم شهید #موسوے_نژاد
#شهید_حاج_عباس_عاصمے
🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹:
هرکجا گره به کارت افتاد بگو الهی به حق #حضرت_رقیه...✨🌱
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
هیچ کس در این دنیا،
کامل و پاک نیست ...
اگر از مردم ...
بخاطر اشتباهات کوچکشان،
دوری کنی،
همیشه تنها خواهی بود ...
پس کمتر قضاوت کن
و بیشتر عشق بورز ..
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_هشتم بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آنهم به شکلی غیر
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️
#قسمت_نهم
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد، تنها جا خورد.. و فقط پرسید:
مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو.
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.😒
حکم صادر شد❌ مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند..
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سردرمیاوردم..حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه..
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان. و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میداد و او فقط با اشک، پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب. سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها..😏
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.
کچل.. ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و بورشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر..
آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت.. آخ که اگر پیداش کنم، به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم..
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.
چه وعده هایی..😏 بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند.. و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود.. یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.
با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم. و او هم با سکوت در کنار ایستاد. و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..)
📌ادامه دارد ...
✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃🌺
💔
پیغام آوردند که برای بردن جنازه یوسف به مقر حزب کومله بیایید. پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد.
من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم، یوسف را شهید کرده بودند. بدن یوسفم تکه تکه شده بود. انگشت هایش، جگرش، اعضا و جوارحش...
گفتند: همین جا دفنش کن؛ با دستهایم زمین را کندم، تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم.
راوی: مادر #شهید_یوسف_داورپناه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞