💠 #میلاد مسعود باب الحوائج، ابا الرضا، حضرت #موسی الکاظم علیه السلام بر منتظران #ظهور فرخنده باد.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
صبح آغاز قشنگےست
نسیم؛ شاخہهاے درختان را؛
به رقص مےآورد
زندگے دوباره متولد میشود؛
باران عشق مےبارد
و تو دوباره شروع میڪنی؛
بودن را
تا شقایق هست زندگی باید کرد....
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
دوﺸﻨﺒﻪ ﺗﻮﻥ ﻣﺒﺎﺭﮎ
ﺍﻣﺮﻭﺯﺗﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ مهربانی
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺳﺒﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﻦ
ﺍﺯ ﺳﻼﻣﺘﯽ،
ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﮕﯽ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ،
ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ
سلام
ﺭﻭﺯﺗﻮﻥ ﭘﺮ مهر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
قشنگ ترین قرض الحسنه
واریز همیشگی لبخند
به حساب دیگران است.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹صلوات خاصه امام کاظم علیه السلام
♦️آیت الله مشکینی:مبادا روز شهادت یا ولادت امامی بگذرد و شما آن امام را زیارت نکنید.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
☘یکبار از من پرسیده بود:
🥀چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات می مانی؟
گفتم "از همون ابتدای زمانی که حقوقم رو میگیرم.منتظرم که موعد بعدی پرداخت برسه!!🥀
اهی از حسرت کشید و گفت"اگر مردم این انتظاری که برای مال دنیا و دنیا میکشند ،کمی از آن رو بخاطر امام زمان(عج)میکشیدند ،ایشان تا حالا ظهور کرده بود،امام منتظر ندارد!!!!!😔😔
#شهید محمود رادمهر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
👌ابلیس به ۵ علت بدبخت شد:
➊اقــرار به گــناه نڪرد
➋از ڪرده پشـیمان نشد
➌خـود را مـلامـت نڪرد
➍تصـمیم به تـوبه نگرفت
➎از رحـمت خدا نامید شد.
👌آدم به ۵ علت سعادتمـند شد:
➊اقــرار به گـــناه ڪرد
➋از ڪرده پشــیمان شد
➌خـود را ســرزنش ڪرد
➍تعـجیل در تـوبه ڪرد
➎به رحمت حق امید داشت.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💕
ای برق
خنده هایت ،
از آفتاب خوش تر...
#ظهرتون_شهدایی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خرجها بالا رفته
ولی یه #لبخند
خرجی نداره!
گاهی لبخندها
#قلبی رو آروم میکنه...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_34 سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_35
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.
شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.
رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم
از حرفای پدر
از زمین خوردن
از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان
از برخورد مادر
بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد.
تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم.
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر؟)
با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم (عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم.
یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم.
صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. (سارا با توام. تموم راهو دوییدم. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم (بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در را بست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا! اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود. داشت اذیتم میکرد. مادرم هلش داد.)
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت.
گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی. مثه الان ساکت میشینی سرجات..)
زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت (نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد.) جلوی پایم زانو زد (بخور. رنگت پریده.) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.
سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست (مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه.) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم (بیرون نمیاد. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه.) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت (پس یادت نره چی گفتم).
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند.
ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل
مُرد. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود؟
یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد (اجازه میدی، معاینه ات کنم؟) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد (سارا جان کجا میری؟ صبر کن. باید معاینه شی.)
چقدر فضا سنگین بود. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.
چشمانم سیاهی رفت و بروی زمین لیز خوردم.
#ادامہ_دارد...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#کلام_شهید
▣ یـادمون باشه ڪه...
هـر چی برای خـــدا ڪوچیڪی و افتـادگی ڪنیم، خـــدا در نظر دیگـران بـزرگمون می ڪنه..
#شهید_حسین_خرازی
شادی روح شهدا #صلوات ✨
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خیلِ کثیری از مومنین نگران محرماند!
از رندی پرسیدم:
برای اربعین و محرممان چه کنیم؟
گفت:
«به غدیرمان وابسته است!
اگر در غدیر خوب نوکری کنیم
رزق محرم و اربعین را خواهیم گرفت» :)🌱
#مبلغ_غدیر_باشیم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi