آن #چشمها را شفیع می گیرم...
عملیات رمضان را در جبهه بودم .
قاطی مردان معرکه. نمی دانم کدام دعای پدر و مادرم در حقم اجابت شده بود که یوسف وادی عشق به متاع ناچیزم نگاه نکردو اجازه داددر خیل مجاهدان باشم .
حکایت جابرابن عبد الله است که در روز اربعین خودش را از زمرهی شهیدان کربلا می شمارد . دلیلش هم محبت آنان است که در دل دارد .
هر چند وقت یک بار نامه ای می آمد دست حاج جعفر رضایی که می دیدم نامه را می بوسد و می گذارد روی چشمش .
کارم در جبهه سقایی بود .
یک کامیون تحویل گرفته بودم با یک تانکر آب بر پشتش .
می رفتم واحد ها و یگان ها را آب می رساندم .
یکی از آن واحد ها مخابرات بود .
رفتم واحد وتانکرهای واحد را پر آب کردیم و یکراست رفتم سراغ محمد آقاکیشی که مسئول واحد بود.
روبوسی و احوالپرسی که دیدم #رزمنده ای با #لباس_خاکی_بسیجی_آمد .
موتور شاسی بلندش را خاموش کرد وروبه محمد پرسید :
آی قارداش نه خبر؟(چه خبر برادر)
محمد آقا گیشی هم یه چیزهایی گفت و او گاز موتور را گرفت و رفت.
بو کیمیدی محمد ؟(این کی بود محمد)
تانیمادین(نشناختی)
یوخ (نه)
آمهدی دی دا (آقا مهدی بود دیگه )
آمهدی باکری؟
تمام تصوراتم از آقا مهدی که این همه آوازه اش را شنیده بودم آوار شد روی سرم .
پرسیدم :
پرسیدم ! چرا چشمهای آقا مهدی کاسهی خون بود ؟! 😔نه سفیدی اش معلوم بود نه سیا هیاش . قرمز قرمز!
آقا مهدی یک هفته است نخوابیده... مقصود
یاد آن دستخط ها افتادم که حاج جعفر می بوسید و می گذاشت روی چشمش.
آقا مهدی را با همان دستخط ها می شناختم و در ذهنم چیزی از او ساخته بودم که با آن آقا مهدی که دیدم یکی نبود .
من #دو_چیز را پیش #خدا_شفیع می آورم .
یکی چشمهای خون گرفته آقا مهدی باکری را در آن دیدار
ویکی صدای گرفته ی مصطفی پیشقدم را در عملیات کربلای پنج .
آنقدر داد زده بود که صدایش در نمی آمد آن چشمها و آن صدا وجیها عندالله هستند .
درست مثل شب عاشورا و زبان حال حضرت رباب (سلام الله علیها )
گورموسن سسلر باتیبدور ؟!
آغلیوب ای وای دئماخدان !
نمی بینی که صداها گرفته اند ؟!/ از گریستن و وای وای گفتن ها !
😭😭😭😭
#خاطرات حاج مقصود پور رادی
#شهید_مهدی_باکری
#چشمهایش و #دیگر_هیچ
#یا_زهرا
@shahidbakeri31
#خاطرات
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر
تدارکات بهداری دیدم. سرگونی نان را با یک دست گرفته بود و با دست
دیگرش لای خورده نانها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
- برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
- بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون
آورد.
- این را چطور؟ آیا این نان را هم میشود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقامهدی
ادامه داد.
#اللهبندهسی!. پس چراکفران نعمت
می کنید؟.. آیا هیچ می دانید که این نان ها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟. . . هیچ میدانید که
هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا لااقل ده تومان است؟ چه
جوابی دارید که بخدا بدهید
#راوی: رحمان رحمان زاده
#شهید_مهدی_باکرے
#فرمانده_لشکر_۳۱عاشورا
#هدیه_به_شهدا_صلوات
@shahidbakeri31
#خاطرات
بعد از عمليات خيبر با #آقامهدى_باكرى به حمام رفتيم و در حين دوش گرفتن متوجه شدم شانه هاى آقامهدى جراحات زيادى برداشته است. علت اين امر را جويا شدم ولى از پاسخ امتناع كرد ولى وقتى اصرار را ديد با قسم دادن من به روح برادر بزرگوارش حميد تا اين موضوع را در جايى بازگو نكنم، گفتند: «بعد از عمليات خيبر جنازه هايى در آن سوى خط پدافندى جا مانده بود كه مجبور شدم به وسيله طناب آنها را به اين سوى خط منتقل سازم كه در اثر استمرار كار #شانههايم_زخمى شد.
#راوی: #شهيد_رحمتالله_اوهانىزنوز
#شهیدمهدیباکری
#جاویدالاثر
#شادیروحشهداصلوات
@shahidbakeri31
#خاطرات
همیشه می گفت: «ما باید جواب این سوال ها رو با خودمان حل کنیم که چرا می خوریم، چرا می خوانیم، چرا ورزش می کنیم و چراهای دیگر.»مهدی می خواست اول خودش را بشناسد و بعد به خدا برسد و در این راه هر سختی را که بود، با دل و جان می پذیرفت.
وقتی قرار شد بیرون از خوابگاه اتاق بگیریم، رفت و یک خانه پیدا کرد که وقت دو تا غذا نمی گرفتیم، همیشه یک غذا می گرفتیم و با هم می خوردیم.
گاهی می گفت: «فردا هر جا بودیم، فقط نان می خوریم.» و فقط هم نان می خوردیم، سیر هم می شدیم. گاهی می گفت: «روزه بگیریم برویم کوه. هم ورزش است، هم عبادت.» او می خواست عنان اراده اش را در دست بگیرد و #نفس خود را زیر پا له کند..
راوی: کاظم میرولد
منبع: نمی توانست زنده بماند
#شهید_مهدی_باکرے
#مبارزه_با_نفس
@shahidbakeri31