﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
اولش ترسید، دستپاچه شد، اینور اونورو نگاه میکرد که ببینه کجای وجودشه که داره یهجوری میشه..
یهو بیاختیار سرشو خم کرد سمت مرکزِ وجودش..
دید اون چیزه اینجاست، هرچی هست همینجاست..
اینجا یخ کرده، گُر گرفته، باز شده، بسته شده؛ عجیب شده! ..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
یهو بیاختیار سرشو خم کرد سمت مرکزِ وجودش.. دید اون چیزه اینجاست، هرچی هست همینجاست.. اینجا یخ کرد
چشماشو بست ..
دستشو گذاشت رو مرکزِ جونش؛ روی قلبش !
گفت بزار توی سکوت ببینم چی شده،
چه تغییری کرده،
چی میخواد بهم بگه!..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
چشماشو بست .. دستشو گذاشت رو مرکزِ جونش؛ روی قلبش ! گفت بزار توی سکوت ببینم چی شده، چه تغییری کرده
چشماشو بست..
اشکاش باز اومد؛ چرا؟ خودشم نمیدونست.
بدنش خالی کرد؛ چرا؟ خودشم فعلا نمیدونست.
زبونش بند اومد؛ چرا؟ بازم نمیدونست:)
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
«فقط سکوت کرده بود ..»
- تویِ سکوت
همونطوری که دستش روی قلبش بود،
همونطوری که منتظر بود تا یهچیزی
بفهمه و بشنوه،
یهو یه صدایی شنید .. :
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
- تویِ سکوت همونطوری که دستش روی قلبش بود، همونطوری که منتظر بود تا یهچیزی بفهمه و بشنوه، ی
صدائه میگفت
گریههاتو دیدم! قشنگ بود ..؛
بغضاتم دیدم! قشنگ بود ..؛
نپرس که چرا زودتر چیزی نگفتم،
چون من داشتم فریاد میزدم
ولی تو نمیشنیدی!
تو اصلا منو ندیدی..!
من باید ازت شاکی باشما ..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه میگفت گریههاتو دیدم! قشنگ بود ..؛ بغضاتم دیدم! قشنگ بود ..؛ نپرس که چرا زودتر چیزی نگفتم
صدائه گفت
تا الان کجا بودی؟
این چه کاریه با خودت کردی؟
نمیگی اینهمه زخم زشته؟
نمیگی من محزون میشم از این دردای تو؟
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت تا الان کجا بودی؟ این چه کاریه با خودت کردی؟ نمیگی اینهمه زخم زشته؟ نمیگی من محزون م
صدائه گفت
از من ناراحت نباش،
من بیدار بودم،
من پیشت بودم،
ولی تو بودی که منو ندیدی!
اصلا با اون همه خرتوپرت چطوری میتونستی منو ببینی که هی داد و بیداد میکردی که خودتو نشون بده .. ؟!
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت از من ناراحت نباش، من بیدار بودم، من پیشت بودم، ولی تو بودی که منو ندیدی! اصلا با اون ه
«پرسید کدوم خرت و پرت؟ کدوما؟!»
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
«پرسید کدوم خرت و پرت؟ کدوما؟!»
صدائه گفت
همونا که رو دلت بود دیگه!
مگه نفهمیدی؟
- گریه که کردی، ضجه که زدی، منو که خواستی، این خرت و پرتاعم کمکم از بین رفتن..
مونده بودن سرِ دلت، مانع شده بودن، برای همین نه صدای منو میشنیدی نه منو میدیدی.. ؛
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت همونا که رو دلت بود دیگه! مگه نفهمیدی؟ - گریه که کردی، ضجه که زدی، منو که خواستی، ای
صدائه گفت :
گریه که کردی، از ته دلت ..
با ضجه و التماس که منو خواستی،
خرت و پرتا نابود شدن، مانعها همه رفتن ؛
- دلت صاف شد ،
الان، من همینجام . .
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت : گریه که کردی، از ته دلت .. با ضجه و التماس که منو خواستی، خرت و پرتا نابود شدن، مانع
اومد بپرسه چرا زودتر نبودی پیشم؟
خودش جوابشو فهمید ..
صدائه توی ذهنش اکو شد
[ منو که خواستی، مانعها همه رفتن ]