﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
«فقط سکوت کرده بود ..»
- تویِ سکوت
همونطوری که دستش روی قلبش بود،
همونطوری که منتظر بود تا یهچیزی
بفهمه و بشنوه،
یهو یه صدایی شنید .. :
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
- تویِ سکوت همونطوری که دستش روی قلبش بود، همونطوری که منتظر بود تا یهچیزی بفهمه و بشنوه، ی
صدائه میگفت
گریههاتو دیدم! قشنگ بود ..؛
بغضاتم دیدم! قشنگ بود ..؛
نپرس که چرا زودتر چیزی نگفتم،
چون من داشتم فریاد میزدم
ولی تو نمیشنیدی!
تو اصلا منو ندیدی..!
من باید ازت شاکی باشما ..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه میگفت گریههاتو دیدم! قشنگ بود ..؛ بغضاتم دیدم! قشنگ بود ..؛ نپرس که چرا زودتر چیزی نگفتم
صدائه گفت
تا الان کجا بودی؟
این چه کاریه با خودت کردی؟
نمیگی اینهمه زخم زشته؟
نمیگی من محزون میشم از این دردای تو؟
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت تا الان کجا بودی؟ این چه کاریه با خودت کردی؟ نمیگی اینهمه زخم زشته؟ نمیگی من محزون م
صدائه گفت
از من ناراحت نباش،
من بیدار بودم،
من پیشت بودم،
ولی تو بودی که منو ندیدی!
اصلا با اون همه خرتوپرت چطوری میتونستی منو ببینی که هی داد و بیداد میکردی که خودتو نشون بده .. ؟!
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت از من ناراحت نباش، من بیدار بودم، من پیشت بودم، ولی تو بودی که منو ندیدی! اصلا با اون ه
«پرسید کدوم خرت و پرت؟ کدوما؟!»
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
«پرسید کدوم خرت و پرت؟ کدوما؟!»
صدائه گفت
همونا که رو دلت بود دیگه!
مگه نفهمیدی؟
- گریه که کردی، ضجه که زدی، منو که خواستی، این خرت و پرتاعم کمکم از بین رفتن..
مونده بودن سرِ دلت، مانع شده بودن، برای همین نه صدای منو میشنیدی نه منو میدیدی.. ؛
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت همونا که رو دلت بود دیگه! مگه نفهمیدی؟ - گریه که کردی، ضجه که زدی، منو که خواستی، ای
صدائه گفت :
گریه که کردی، از ته دلت ..
با ضجه و التماس که منو خواستی،
خرت و پرتا نابود شدن، مانعها همه رفتن ؛
- دلت صاف شد ،
الان، من همینجام . .
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت : گریه که کردی، از ته دلت .. با ضجه و التماس که منو خواستی، خرت و پرتا نابود شدن، مانع
اومد بپرسه چرا زودتر نبودی پیشم؟
خودش جوابشو فهمید ..
صدائه توی ذهنش اکو شد
[ منو که خواستی، مانعها همه رفتن ]
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
اومد بپرسه چرا زودتر نبودی پیشم؟ خودش جوابشو فهمید .. صدائه توی ذهنش اکو شد [ منو که خواستی، مانع
صدائه گفت
حسش کردی؟ قلبتو میگم..
تو الان فکر میکنی قلبت عجیب شده و تغییر کرده، اما اصلش اینه که قلبت به خودِ واقعیش برگشته . .
قلبتم صاف شد ،
چون منو خواستی . .
چون برای دیدار من،
از زرق و برق های دنیا گذشتی..
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت حسش کردی؟ قلبتو میگم.. تو الان فکر میکنی قلبت عجیب شده و تغییر کرده، اما اصلش اینه که
صدائه گفت
توی بقیهی جاهات که تغییری حس نمیکنی،
یعنی اونجاها مُردهن!
یعنی نفس نمیکشن..
نمیشه با تاریکی نفس کشید ..
- با قلبی که الان زنده شده،
به دادِ بقیهی جاهاتم برس .
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
صدائه گفت توی بقیهی جاهات که تغییری حس نمیکنی، یعنی اونجاها مُردهن! یعنی نفس نمیکشن.. نمیشه
گفت من خیلی دلتنگتم: ..
چیکار کنم؟
﴿شھیدباشتاشھیدشوے﴾
گفت من خیلی دلتنگتم: .. چیکار کنم؟
صدائه گفت
تو در واقع دلتنگ خودتی،
خودی که ازش دور شدی ..؛