eitaa logo
「شهیده راضیه کشاورز」
705 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
38 فایل
「شهیده راضیه کشاورز」∶ ●دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه...🌱 راض بابا↯ @shahidehRaziehkeshavarz✨ کانال مثلِ راضیه...↯: 『 @meslerazieh313 』 کانال پیام های شما↯ @nashenass_khoone کانال رسمی-زیرنظر مادر شهیده✓ ◢کانال وقف امام زمان(عج)◤
مشاهده در ایتا
دانلود
🎞 پدر‌شهید : مامعمولا‌خیلی‌درسال‌به‌مسافرت‌میرفتیم البته‌بعد‌از‌شهادت‌بابک‌مخطل‌شد موقع‌که‌ما‌ازشهر‌خارج‌میشدیم بابک‌تازه‌زبان‌باز‌کرده‌بود‌تازه‌صحبت‌میکرد بااون‌زبانش‌شیرینش‌میگفت: "برای‌سلامتی‌لاننــده‌و‌مسافران‌صلوات بفرستید...😍😭" این‌دیگه‌شده‌بودمُلای‌ماشینمون... همه‌میگفتند: " اقا‌این‌مُلای‌ماشینمون‌کجا‌رفت؟؟ ملاکجارفتی ؟؟😅😍" سریع‌میومد‌میگفت: " بابا‌بامن‌هستند؟؟!" میگفتم:"بله‌باتوهستند. " میگفت: "صلوات‌بفرستم؟؟" میگفتم:"آره‌بابایی‌صلوات‌بفرست... "😭💔 حالا‌وقتی‌ازشهر‌خارج‌میشیم‌میخوایم‌بریم مسافرت‌جای‌بابک‌رو‌خالی‌میبینیم‌هممون... میگیم‌بابک‌اون‌موقع ‌تو‌صلوات‌میفرستادی‌برای سلامتی‌همه‌مسافرین‌و‌راننده‌و‌خودمون الانم‌که‌در‌نزد‌خدایی‌شفاعتمون‌کن‌حافظمون باش‌پسر‌گلم...😭💔 صلوات
♥️🎙 کلاس هاے ما پشت میز و صندلی نبود ، بچه ها روی زمین را ترجیح می دادند... براے امتحانات هم ستونی روی زمین مینشستیم🍃 گاهی سر جلسه امتحان میخواستم شیطنت بکنم اما مصطفے میگفت: "ما در حوزه چیزی به نام تقلب نداریم!💯 و عبا را میکشید روی سرش و چیزی حدود چهل دقیقه مینشست و مینوشت."  راوی هم حجره ای و دوست شهید در حوزه حرام است
🕊❤️ نگاهم روی دوربین عکاسی خبرنگار، قفل شد. گوشه سالن ایستاده بود و از تمرین قبل از مسابقه مان،سوژه شکار می کرد. با عجله سر و وضعم را چک کردم. موقع تمرین دست و پایم بیش از حد معمول از لباس سفید کاراته میزد بیرون. دویدم سمت گوشه سالن، _خانم،خانم با خنده نگاهش را از دوربین برداشت _ آفرین عزیزم لذت بردم از این همه انرژی و مهارت. _ ممنون فقط لطفاً عکس هایی رو که از گرفتین پاک کنین. حالا چشمان گرد شده او از تعجب روی صورت من قفل شد تا به دنبال دلیل بگردد _حجابم کامل نبود...🍃 💛
آواےبابا عاشق دخترش بود،از در که وارد میشد با صدای بلند میگفت:《عشق من کجــاست؟ عشق من کجــاست؟ 》آوا هم مدام توی اتاق مشغول درس خواندن بود.مدرسه تیزهوشان میرفت.حمید هم سر به سرش می گذاشت و می گفت:《بسه دیگہ!چقد درس میخونی.》همیشه برایش کلی خوراکی میخرید. بعد هم پشت در می ایستاد و می گفت:《به آوا بگید بیاد جلو در.》می خواست غافلگیرش کند. به مادرم می گفت:《اگه خدا بهم هیچی از مال دنیا نداده،عوضش ی دختر داده که جبران همه ایناس.》مهربانی اش فقط برای من و مادر و دخترش نبود.یک عمه دارم که مجرد است. حمید یکسره بهش زنگ می زد و دنبال کارهایش بود.خریدی داشت،جایی میخواست برود.می گفت:《این کارا سنگینه عمه نمیتونه تنها انجام بده.》حتی به فکر دوستان مادرم هم بود.گاهی مامان می گفت:{حمید دوستم هندونه خریده سنگینه برو کمکش بیار. } حمید هم عصاۍ‌ دست مادرم بود هم کمک حال دیگراݩ. یاد شهید غیرت صلوات