#خاطره_شهید 🎞
پدرشهید :
مامعمولاخیلیدرسالبهمسافرتمیرفتیم
البتهبعدازشهادتبابکمخطلشد
موقعکهماازشهرخارجمیشدیم
بابکتازهزبانبازکردهبودتازهصحبتمیکرد
بااونزبانششیرینشمیگفت:
"برایسلامتیلاننــدهومسافرانصلوات
بفرستید...😍😭"
ایندیگهشدهبودمُلایماشینمون...
همهمیگفتند:
" اقااینمُلایماشینمونکجارفت؟؟
ملاکجارفتی ؟؟😅😍"
سریعمیومدمیگفت:
" بابابامنهستند؟؟!"
میگفتم:"بلهباتوهستند. "
میگفت: "صلواتبفرستم؟؟"
میگفتم:"آرهباباییصلواتبفرست... "😭💔
حالاوقتیازشهرخارجمیشیممیخوایمبریم مسافرتجایبابکروخالیمیبینیمهممون...
میگیمبابکاونموقع توصلواتمیفرستادیبرای سلامتیهمهمسافرینورانندهوخودمون
الانمکهدرنزدخداییشفاعتمونکنحافظمون
باشپسرگلم...😭💔
#شهید_بابک_نوری_هریس
صلوات
#خاطره_شهید ♥️🎙
کلاس هاے ما پشت میز و صندلی نبود ، بچه ها روی زمین را ترجیح می دادند...
براے امتحانات هم ستونی روی زمین مینشستیم🍃
گاهی سر جلسه امتحان میخواستم شیطنت بکنم اما مصطفے میگفت:
"ما در حوزه چیزی به نام تقلب نداریم!💯 و عبا را میکشید روی سرش و چیزی حدود چهل دقیقه مینشست و مینوشت."
#شهید_مصطفی_صدرزاده
راوی هم حجره ای و دوست شهید در حوزه
#تقلب حرام است
#خاطره_شهید🕊❤️
نگاهم روی دوربین عکاسی خبرنگار، قفل شد.
گوشه سالن ایستاده بود و از تمرین قبل از مسابقه مان،سوژه شکار می کرد.
با عجله سر و وضعم را چک کردم.
موقع تمرین دست و پایم بیش از حد معمول از لباس سفید کاراته میزد بیرون. دویدم سمت گوشه سالن،
_خانم،خانم
با خنده نگاهش را از دوربین برداشت
_ آفرین عزیزم لذت بردم از این همه انرژی و مهارت.
_ ممنون فقط لطفاً عکس هایی رو که از گرفتین پاک کنین.
حالا چشمان گرد شده او از تعجب روی صورت من قفل شد تا به دنبال دلیل بگردد
_حجابم کامل نبود...🍃
#شهیده_راضیه_کشاورز💛
#خاطره_شهید #خاطرات_شهدا
آواےبابا
عاشق دخترش بود،از در که وارد میشد با صدای بلند میگفت:《عشق من کجــاست؟ عشق من کجــاست؟ 》آوا هم مدام توی اتاق مشغول درس خواندن بود.مدرسه تیزهوشان میرفت.حمید هم سر به سرش می گذاشت و می گفت:《بسه دیگہ!چقد درس میخونی.》همیشه برایش کلی خوراکی میخرید. بعد هم پشت در می ایستاد و می گفت:《به آوا بگید بیاد جلو در.》می خواست غافلگیرش کند. به مادرم می گفت:《اگه خدا بهم هیچی از مال دنیا نداده،عوضش ی دختر داده که جبران همه ایناس.》مهربانی اش فقط برای من و مادر و دخترش نبود.یک عمه دارم که مجرد است. حمید یکسره بهش زنگ می زد و دنبال کارهایش بود.خریدی داشت،جایی میخواست برود.می گفت:《این کارا سنگینه عمه نمیتونه تنها انجام بده.》حتی به فکر دوستان مادرم هم بود.گاهی مامان می گفت:{حمید دوستم هندونه خریده سنگینه برو کمکش بیار. } حمید هم عصاۍ دست مادرم بود هم کمک حال دیگراݩ.
یاد شهید غیرت صلوات