eitaa logo
「شهیده راضیه کشاورز」
705 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
38 فایل
「شهیده راضیه کشاورز」∶ ●دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه...🌱 راض بابا↯ @shahidehRaziehkeshavarz✨ کانال مثلِ راضیه...↯: 『 @meslerazieh313 』 کانال پیام های شما↯ @nashenass_khoone کانال رسمی-زیرنظر مادر شهیده✓ ◢کانال وقف امام زمان(عج)◤
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمتی از وصیت نامه 🥀 در مورد حجاب و عفاف: ...از خواهـران و دوسـتـانم خواهـش میـکنم که خود را حفظ کــنـنـد🌿 تا دشمنان شـرق و غرب در رسـیدن به هدفـهـای شومـشـان ناامیـد گردند🚫! 🥀 🕊 📗 🍃 ,𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ @shahideraziehkeshavarz کانال شهیده راضیه کشاورز 🌿❤️
🥀 🧕 🕊 📗 📖 . . . ,𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ @shahideraziehkeshavarz کانال شهیده راضیه کشاورز 🌿❤️
طیبه واعظی دهنوی🧕در سال 1337 در یکی از روستاهای🏞 اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج😔 مردم مستضعف آشنا شد. در سن 7 سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش🏠آموخت. در سال 1350 طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان🧔 ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت😍 و او را وارد مرحله ای نوین نمود. طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی📚 و آگاه کننده و تفسیر قرآن📖 پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت🤩 او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد. به خاطر مبارزه با شاه🤴و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال 1354 به زندگی مخفی👀 روی آورد، ولی در نهایت در 30 فرودین 1356 پس از دستگیری⛓شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد😞. در سال 1354 به علت تعقیب ساواک با اتفاق همسر🧔 و کودک شیرخواره اش👦 زندگی مخفی را انتخاب نمودند. روز سی ام فروردین 56، در پی دستگیری⛓ یکی از اعضای گروه در تبریز، یکی از گشت های بازرسی به ابراهیم مشکوک شد🤔و او را دستگیر کرد. در بازرسی بدنی او اجاره خانه ی منزل تبریز را پیدا نمودند و خانه تحت‌نظر قرار می‌گیرد😨. ادامه دارد... 🥀 🧕 🕊 📗 📖 . . .
طبق قرار قبلی🤛🤜 که ابراهیم و طیبه داشتند اگر ابراهیم دیر به خانه می آمد، طیبه می بایست اسناد و مدارک را می سوزاند و🔥 خانه را ترک می کرد. طیبه همین کار را انجام داد، غافل از آنکه خانه زیر نظر است😯. صبح بر سر قرار با برادرش مرتضی🧔 می رود، غافل از آنکه مأموران 💂‍♂در پی او هستند. در قرار با مرتضی ماجرای نیامدن ابراهیم را می گوید و بدین ترتیب، مرتضی هم شناسایی می‌شود😓. سپس به خانه باز می گردد تا خانه را از نارنجک و اسلحه پاکسازی کند غافل از اینکه ساواک منتظر اوست😱. طیبه پس از اتمام فشنگ هایش به همراه فرزند چهار ماهه اش مهدی دستگیر می شود 😭و با دستگیری طیبه، مرتضی که از دور شاهد ماجرا بود در دفاع از طیبه به مأموران شلیک می کند😤و در درگیری به شهادت می رسد😢. از خانه طیبه برگه اجاره خانه مرتضی را پیدا می کنند و به خانه آنها می روند😰. فاطمه جعفریان همسر مرتضی حدود سه ساعت مقاومت کرد اما او نیز به شهادت رسید💔. وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند⛓، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید😔 طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از دو چند روز شکنجه😩 از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند😫 و سرانجام در سوم خرداد 56 زیر شکنجه به شهادت می رسند😢. روز سوم 3⃣اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند 📝ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند😔 محمدمهدی فرزند خردسال آنها توسط ساواک به پرورشگاهی سپرده شد و گفته بودند که پدر و مادر این کودک بر اثر اعتیاد فراوان از دنیا رفته اند و برای اینکه کسی او را نشناسد، نام او را شهرام گذاشته بودند. دو سال بعد فرزند آنها با پیگیری های فراوان در پرورشگاه پیدا شده و به آغوش خانواده باز می گردد😍🌹 🥀 🧕 🕊 📗 📖
❤️روایت اول❤️ 📌زمین بخورم بهتر است 📝پنج ساله بود که به مکتب می رفت، هنگام مکتب رفتن حتما چادر سر می کرد و رویش را می گرفت.🧕 📚وقتی به او میگفتم شاید زمین بخوری در جوابم می گفت: اگر زمین بخورم بهتر از این است که مردم صورتم را ببینند.✔️ 🥀 🧕 🕊 📗 📖
💚روایت دوم💚 📌لباس های کهنه را بیشتر دوست دارم روز عید بود. یک دست لباس سرخ و سبز برای‌ او خریده بودیم. رفت بیرون و آمد. لباس را درآورد و کنارگذاشت.✔️ گفتم: همه لباس نو پوشیده اند، تو چرا لباست را در آوردی؟❓ 📝گفت: اگر من این لباس را بپوشم، آن بچه ها که فقیر هستند و بابا و مامان ندارند،غصه می خورند و کسی‌ برای‌ آن ها لباس نمی‌ خرد. من دلم نمی‌ آید این لباس را بپوشم بنابراین لباس های کهنه را بیشتر دوست دارم.👏🌿 🥀 🧕 🕊 📗
💜روایت سوم💜 📌خونم باید برای آقای خمینی بریزد 🌱سال ۱۳۴۲، سال درگیری شدید در قم بود. ما هم ساکن قم بودیم. طیبه شش ساله بود. شعار ها و حرف هایی را که در خانه زده می شد می شنید.💯 📝دور حیاط چرخ می زد و شعار می داد: خمینی عزیزم، بگو که خون بریزم / خمینی خمینی شاه به قربان تو / مملکت ولیعهد خاک زیر پای تو.✌️🔊 من مدام می گفتم: مادر می آیند تو را می کشند. از این حرف ها نزن.از ساواک ترس داشتیم. یک بار خورد زمین. صورتش خونی شده بود. رفتم جلو. گفتم: خوبت شد، خونت را ریختی روی زمین.😕 گفت: خدا نکند خون من این جا بریزد. خونم باید برای آقای خمینی بریزد. از همان کودکی عشق آقای خمینی را داشت.✨❤️ 🥀 🧕 🕊 📗 📖
💛روایت چهارم💛 📌به عشق امام خمینی روزه می گیرم 📝زمانی که امام خمینی در تبعید بود پدر طیبه که یک روحانی مبارز بود و درجریان فعالیت های سیاسی قرار داشت به همین دلیل طیبه که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود تصمیم گرفت روزه بگیرد آنهم تنها 15 روز به این صورت که می گفت: هشت روز را برای سلامتی آقای خمینی روزه می گیرم و هفت روز را برای سلامتی پدرم.👏👌 🥀 🧕 🕊 📗 📖
💟روایت پنجم💟 📌قالیبافی شبانه برای امام خمینی 📝آن وقت ها مدرسه دخترانه در قم کم بود. مدرسه از خانه ما خیلی دور بود. هفت سالش که شد برای آموزش قرآن و یادگیری دعا 📜و ... اقدام کردیم. قرآن را یاد گرفت و قرائتش کامل شد. وضع مالی ما خوب نبود💔. البته همه روحانیون زیر فشار بودند. پدرش، نماز و روزه استیجاری می خواند. طیبه هم قالی می بافت و می گفت: مزد قالیبافی روزم را برای جهیزیه ام بگذارید و مزد قالیبافی شبم برای آقای خمینی، زیرا می خواهم زمانی که به ایران بازگشت پیش پایش گوسفند قربانی کنم.😍❤️ نماز مغرب و عشا را که می خواند، می رفت پشت دار قالی و تا ساعت ۱۲ کار می کرد و شب به او چهار تومان می دادند.💶 📌از این پول به ما هم می داد. هر چه پول به او می دادیم، یک قران و ۱۰ شاهی جمع می کرد و باقی را خرج فقرا می کرد. از آن دختر ها نبود که خرج خودش کند.📿 🥀 🧕 🕊 📗
💗روایت ششم💗 📌 شروع مبارزات 📝طیبه بنای مبارزه با رژیم منفور پهلوی را از پشت دار قالی با برادرش مرتضی شروع کرد. از همان کودکی از شاه متنفر بود، ولی هرچه بزرگ تر می شد، با شرکت در جلسات قرآن و مطالعه کتاب های شهید مطهری آگاهانه واردعمل می شد.👊 برادرش مرتضی می گوید: هرگاه با خواهرم طیبه صحبت می کردم، راه هایی پیش پایم می گذاشت و مرا راهنمایی می کرد که تا آن وقت چنین چیزی به ذهن هیچ یک از ما نرسیده بود و کار با موفقیت انجام میگرفت.👏💪 🧡روایت هفتم🧡 📌جشن عروسی که با مولودی خوانی آغاز شد 📝چهارده ساله بود که عروس خاله اش شد. جوان های فامیل قصد داشتند برایشان ساز و آواز راه بیاندازند اما همسرش ابراهیم جعفریان گفت: اگر گوش کنید من بخوانم شما نیز دم بگیرید و شروع به خواندن کرد: یا دائم الفضل علی البریه، یا باسط الیدین بالعطیه، صل علی محمد و آل محمد.📜🎊 و این چنین زندگی سراسر ساده و بی آلایش خود را آغاز کردند.👫 💚روایت هشتم💚 📌بخشیدن جهیزیه به فقرا چند ماه پس از ازدواج 📝هنوز چند ماهی از عروسی شان نگذشته بود که طیبه گفت مادرجان می خواهم از جهیزیه ام به خانواده های فقیر ببخشم آیا اجازه می دهی.✔️ به او گفتم این اموال توست و هرچه بخواهی می توانی انجام دهی.✅ او نیز جهیزیه اش را به فقرا بخشید🌷 و همواره با مزد قالی بافی اش برای جوانان جهیزیه تهیه می کرد و یا برای کودکان لوازم التحریر می خرید.📚🎓 💛روایت نهم💛 📌به مساله حجاب بسیار مقید بودند به طوری که زیرشکنجه ساواک هم حجاب خود را حفظ می‌کردند🧕 و به آن اهمیت ویژه‌ای می‌دادند.🌿 حتی خطاب به ماموران گفته بودند «مرا بکشید اما حجاب را از سرم برندارید»! با این انتخاب، خدا می‌خواست که مادرم از گمنامی در بیاید...🍂👌 🥀 🧕 🕊 📗 📖
🔶روایت دهم🔶 📌صورتش کبود شد 📝وقتی فرزندش دو ماهه بود همسرش توسط ساواک تحت تعقیب قرارگفت تا اینکه روزی به منزل آنان آمده و به جستجو پرداختند، 🔍طیبه نیز هر چه از اعلامیه های امام خمینی در منزل داشتند را داخل قنداق کودک مخفی کرده و او را در آغوش می گیرد، مزدوران هرچه می گردند✊ چیزی پیدا نمی کنند تا اینکه از شدت عصبانیت با طیبه بحثشان شده و با ضربه ای صورتش را کبود می کنند، این کبودی تا مدتها از صورتش محو نمی شد..💔 🔷روایت یازدهم🔷 📌 هجرت و درخواست از مادر برای شهادت 📝بعداز سال 1353 با جدایی گروه مهدیون از سازمان مجاهدین خلق، ابراهیم از طیبه سوال می کند که آیا حاضر است زندگی مخفیانه را آغاز کند که اونیز همراه همسرش شده و زندگی مخفیانه را آغاز می کنند.⚡️👌 ✔️بعداز مدتی به وسیله واسطه ای مطلع شدم می توام طیبه را درامامزاده ای ببینم، وقتی به آنجا رفتم زنی را دیدم که چادری رنگ و رو رفته به سر دارد و به طرف من می آید، وقتی نزدیکتر شد دیدم طیبه است. نوه ام مهدی را در آغوش گرفتم. تنها حرفی که طیبه به من زد این بود که مادرجان دعا کن شهید شوم.🦋✨ 🇮🇷روایت سیزدهم🇮🇷 📌 پرچمی که نام شهدا روی آن بود 📝خانم جعفریان درباره شهادت عروس و پسرش می گو ید: «خبر شهادتشان را در روزنامه زده بودند که توسط یکی از فامیل که در تهران زندگی می کرد. بدست ما رسید» ساواک منزلمان را محاصره کرده بود و اجازه نمی داد. برایشان مراسم بگیریم.»💔🥀 🦋چند شب قبل از این که خبردار شوم که بچّه هایم به شهادت رسیده و در بهشت زهرا به خاک سپرده شده اند. خواب دیدم. رفتم سر قبر حاج آقا رحیم ارباب، نشسته بودم. دیدم یک دسته از مردم به طرف قبر حاج آقا ارباب می آیند و یک پرچم در دستشان است. وقتی کنار قبر رسیدند.🇮🇷 دیدم اسم بچّه هایم روی پرچم نوشته شده است. آنها پرچم را روی سرم انداختند طوری که من کاملاً زیر پرچم قرارگرفتم.❤️😔 بیدار که شدم به همسرم گفتم: «بچّه ها شهید شدند » 🍂همسرم گفت: «خانم این چه حرفیه می زنی؟ فال بد نزن؟ »گفتم:«همین که گفتم، بچّه ها شهید شدند» چیزی طول نکشید که باخبر شدیم آنها به شهادت رسیدند.🍁🥀🖤 🍂یک روزکه بهشت زهرا سر مزارشان نشسته بودم. چند نفر آمدند و یک پرچم که اسم بچّه هایم روی آن نوشته شده بود را. روی قبرشان انداختند.💔🍂 🥀 🧕 🕊 📗
♦️روایت دوازدهم♦️ 📌 آدم باید اسلام را زنده کند 📝نامه نوشته بود که : مادرجان راضی نباش که ما برگردیم، دعا کن شهید شویم. انگاربرگشتیم و 10 کیلو هم گوشت خوردیم، چه فایده؟ آدم باید اسلام را زنده کند.👌💯 🥀 🧕 🕊 📗 📖 ,𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ @shahideraziehkeshavarz کانال شهیده راضیه کشاورز 🌿❤️
برای مطالعه مطالب بیشتر در مورد 🥀 کتاب های فوق را مطالعه کنید .🍂 🥀 🧕 🕊 📗 ,𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ @shahideraziehkeshavarz کانال شهیده راضیه کشاورز 🌿❤️
خانواده شهید نوجوان ناهید فاتحی كرجو🕊، صلاح ندیدند وی را در سنندج دفن كنند🥀 و برای رهایی از آزار و اذیت ضد انقلاب و برخورداری از امنیت اجتماعی، جسد او را برای تدفین به تهران منتقل و در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن كردند.🥀🕊 چند سال بعد، مادر كه برای یافتن دختر نوجوانش از هیچ كوششی دریغ نكرده بود🍂، از اندوه فراق همیشگی و شهادت مظلومانه او بیمار شد💔 و تاب زندگی بدون ناهید را نیاورد... 💔🥀 «🕊راهشان پررهرو باد🕊» 🥀 🕊 📗 📖 .
ميومد کناربابا مينشست ونوازشش ميکرد🌿 ناخناش رو براش میگرفت✨وميبردش حمام🚿 و موهاش رو شونه ميزد🦋 بعد هم پا ميشد لباساش رو ميشست🧼 از موقعي که بابا زمين گير شده بود🍁، اعظم يارو غم خوارش بود....🌱 مونس مامان هم اعظم بود✨💛 ميگفت: يادش نمياد که هيچ وقت اعظم با عصبانيت🚫،يا با صدای بلند🚫 باهاش حرف زده‌ باشه،حتي يه بار...!🍃 🥀 🕊 📗 ڪانال ݜـہیده‍ ږاۻیـہ ڪۺاوږز | ѕнαнιderαzιeнĸeѕнαvαrz
اوضاع عجیبی شده بود هر کسی فرار می‌کرد❌. صدای خورد شدن شیشه‌ها می‌آمد💥. لامپ‌های خانه ترکیده بود💡💥 و تاریکی مطلق بود🌙. هم زمان داخل خانه کوکتل مولوتف می‌انداختند💣‼️. خانه پر از خاک، دود و خاکستر شده بود🍂🚫. همه می‌دویدیم...☔ صدای الله اکبر گفتن خواهرم معصومه را می‌شنیدم✊🥀. ناگهان صدای مهیبی شنیدم💥‼️ به خود آمدم و دیدم وسط حیات هستم🍂. دو خواهر دیگرم را می‌دیدم☔. از منیره و مادرم خبری نبود🥀🍂. مادرم می‌گفت: «بچه‌ها نگران نباشید🖐چند تا شیشه خورد شده همه این‌ها فدای سر امام✨🌿» مادرم به دنبال منیره می‌گشت🥀. مادرم وارد اتاق شده بود و جایی را نمی‌دید🌙 به همین دلیل سینه خیز می‌رفت🥀، روی زمین دست می‌کشید🍁. فکر می‌کرد که شاید منیره در حین فرار در اتاق افتاده باشد🍃. در اتاق خانه به برآمدگی بر می‌خورد🥀. مادرم دستش به پای خواهرم خورده بود و او را می‌کشید...🍂 از دور قلب منیره را می‌دیدم🥀 یک تکه از قلبش بیرون زده بود و آخرین ضربان‌ها را می‌زد‼️ مغزش از گوش‌هایش بیرون زده بود‼️🥀. دستش از آرنج قطع شده بود‼️😭. از شاهرگش به شدت خون فواره می‌زد و به اطراف می‌پاشید😭😭😭. تمام بدنش پر از ترکش بود و گوشت‌های تنش به دیوار‌ها و سقف پرتاب شده بود‼️😭 کوکتل مولوتف💣 در موهای او گیر کرده و تا نیمه مو‌هایش می‌سوزد🔥😭 و فیتیله خاموش می‌شود. آثار دست خونی‌اش🖐 روی در نشان می‌داد که می‌خواست، نارنجک را بیرون بیاندازد💣💥 اما آن منافقین از خدا بی‌خبر پنجره را از آن طرف می‌گیرند🚫❌. منیره وقتی می‌بیند چاره‌ای ندارد، خود را روی نارنجک می‌اندازد و منفجر می‌شود😭😭😭. بعد از آن خواهرم را با ماشین یکی از همسایه‌ها بردیم🥀. آن شب در سردخانه بود.🍂 یکی از خواهرانم بستری شد🍃. من هم ترکش خورده بودم🍂. همسرش از این خبر ناگوار شوکه شد و چند روز در بیمارستان بستری بود😭🥀. خواهرم را ۴ بار کفن کردند و در ‌‌نهایت با کفن خونی به خاک سپرده شد... 😭😭😭😭💔💔💔 لعنت الله علی‌القوم‌الظالمین...😭💔 «🕊🥀راهشان پررهرو باد🥀🕊» 🥀 📗 📖 🕊
شش روز از شهادت خواهرم گذشته بود🕊، که پدرم از جبهه برگشت...🥀📿 در آغوش پدرم رفتم و خبر شهادت منیره را به او دادم...💔🥀پدرم خیلی قوی بود....💔 چشمانش پر از اشک شد😭💔 گفت: منیره به آرزویش رسید....🕊 آرزوی همه ما شهادت است....🕊💔 ۲۵ روز از شهادتش گذشته بودکه برادرم از جبهه آمد...📿💔 او قضیه را از روزنامه مطلع شده بود....🥀 . بای ذنب قتلت؟💔 اگر منافقین را ببینم می‌گویم به کدامین گناه او را کشتید؟🕊🥀💔 منافقین برای قدرت طلبی🚫، ریاست طلبی🚫 و برای امور دنیا🚫 افراد را قتل عام می‌کنند❌ به چه جرم و گناهی؟💔 باید جوابگو باشند....‼️ خواهرم یک نمونه از هزاران نفر است...🥀 شهدای ترور مظلومانه به شهادت رسیدند....🕊💔 🥀 🥀 📗 📖 🕊
4146262000.pdf
4.74M
📚عنوان کتاب : داستان مریم🕊 ⇠⇢ ⇠⇢ ⇠⇢ 💎زندگینامه و خاطرات شهیده مریم فرهانیان (خاطراتی از اوائل جنگ و هجوم ارتش بعثی به شهرهای مرزی ) ✍️نویسنده : داود امیریان 🥀 🕊 📖 📚 📗
< کتابهایی درمورد 🕊شهیده صدیقه رودباری🕊> 🥀 🕊 📖 📗
|🌿♥️| اخیرا راضیه کتابچه دعایی را گرفته که در آن ۴۰حدیث قدسی نوشته شده. یکی از احادیث درمورد اهمیت انجام مستحبات است که آن را با کلی شور و هیاهو برای نرگس میخواند: «نرگس یه حدیث خوندم که اگه بشنوی کف میکنی» _چیه خب،یه منم بگو تا بدونم،دلمو آب کردی. _حدیث اینه؛با انجام مستحبات به من نزدیک بشید.خدا قول داده اگر بنده ای بتونه مستحبات رو انجام بده؛مثل خوندن نماز شب،قرآن خوندن و کمک به خلق خدا وارد یه راه میانبر میشه که میتونه به خدا نزدیک بشه...🌿 راضیه و نرگس باهم برنامه ریخته اند تا آنجا که از عهده اش بر می آیند،کمی از مستحبات را انجام دهند. آن ها از وضو گرفتن شروع کرده‌اند و دارند خودشان را عادت میدهند که دائم الوضو باشند.🍃 بعد از آن ذکر های روزانه است که هر روز به همدیگر یادآور می شوند. مستحب دیگری که انجامش سخت است چون باید برای انجام آن از خواب دلچسب نیمه شب بزنند و زودتر از خواب بیدار شد، نماز شب است. قرارشان شده هر کس زودتر از خواب بیدار شد، به دیگری زنگ بزند و بیدارش کند.✨ شب های اول هر دو به سختی از خواب بیدار می‌شوند اکثرا هم خواب می مانند. راضیه به نرگس سفارش کرده اگر نمی تواند زودتر از خواب بیدار شود، از یازده رکعت نماز شب حداقل یک رکعت نماز وتر را بخواند و ثواب آن را از دست ندهد... برگرفته از کتاب عاشقانه ای برای ۱۶ساله ها📚 ♥️
🌱🦋مادر شهیده راضیه کشاورز : راضیه را امام حسین تربیت کرد و در تربیتش نور قرآن اثر داشت✨ راضیه بدون اینکه کلاس قرآنی رفته باشه از صوت قرآنی خوبی برخوردار بود و قرآن را بسیار خوب می خواند📖📿 🕊🥀 📖 🕊 . . .
آواےبابا عاشق دخترش بود،از در که وارد میشد با صدای بلند میگفت:《عشق من کجــاست؟ عشق من کجــاست؟ 》آوا هم مدام توی اتاق مشغول درس خواندن بود.مدرسه تیزهوشان میرفت.حمید هم سر به سرش می گذاشت و می گفت:《بسه دیگہ!چقد درس میخونی.》همیشه برایش کلی خوراکی میخرید. بعد هم پشت در می ایستاد و می گفت:《به آوا بگید بیاد جلو در.》می خواست غافلگیرش کند. به مادرم می گفت:《اگه خدا بهم هیچی از مال دنیا نداده،عوضش ی دختر داده که جبران همه ایناس.》مهربانی اش فقط برای من و مادر و دخترش نبود.یک عمه دارم که مجرد است. حمید یکسره بهش زنگ می زد و دنبال کارهایش بود.خریدی داشت،جایی میخواست برود.می گفت:《این کارا سنگینه عمه نمیتونه تنها انجام بده.》حتی به فکر دوستان مادرم هم بود.گاهی مامان می گفت:{حمید دوستم هندونه خریده سنگینه برو کمکش بیار. } حمید هم عصاۍ‌ دست مادرم بود هم کمک حال دیگراݩ. یاد شهید غیرت صلوات
لحظه عروج🕊🥀 حدود ساعت21:15دقیقه بود که سخنرانی آقای انجوی، تمام شد و مجلس برای مداحی آماده شد.💎🥀 🎤🥀خیلی ها این نوا را از یاد نبرده اند: 💔🍂به مشبک ضریحت، دلم گره خورده…. به خدا قسم این گدا رو ولش کنی مرده…🍂💔 💔بی تو ای صاحب زمان…. بیقرارم هر زمان…. از غم هجر تو من دل خسته ام….همچو مرغی بال و پر بشکسته ام…. کی شود آیی….💔 اینجا بود که صدای انفجار، مجلس را به هم ریخت…🥀🍂 نجمه بعد خوردن ترکش به سرش و در حالی که دیگر رمقی نداشت، به زمین افتاد...🥀 فردا صبح حوالی ساعت 8 یکی از بچه ها اعلام کرد: نجمه، آسمانی شد…🕊🥀🍂 «🥀راهشان پررهرو باد🥀» 🥀 🕊 📖 📗
شهیدان زنده اند🕊🖐 خواهر شهید: بعد از شهادت نجمه تصمیم گرفتیم مادرم را به کربلا ببریم.💔 چون نجمه همیشه در کنار مادر بود و نبودنش برای مادرم خیلی سخت بود....🥀روز اول قرار شد استراحت کنیم و ساعت دو نیمه شب به حرم برویم. خیلی خسته بودم.به بچه ها گفتم شما بروید من خودم میام. خواب دیدم در می زنند.در عالم رؤیا در را باز کردم.با تعجب دیدم نجمه پشت در ایستاده‼️با همان چادر سفیدش که برای نماز استفاده می کرد.🦋😭 با چهره ای زیبا و نورانی به من نگاه کرد و گفت: مگر نمیای بریم حرم؟ساعت از دو گذشت.⏰ من با حالت تعجب نگاهش می کردم. گفتم مگه شما شهید نشدی؟؟ نجمه فقط لبخند می زد…😊 گفت: زودتر برویم، همه رفتند حرم .فقط من و شما ماندیم… در این سفر احساس می کردم نجمه در کنار ماست...🕊او به زیارت آمده بود و حضورش را کنارمان حس می کردیم.... 🥀 🕊 📖
💔 ماه‌ذی‌الحجه‌سال۱۳۶۶،رقیه رضایی با خانواده و به نیابت از مادرش به سفر حج واجب مشرف شد🌱🌸.سفری که شاید سالیان سال آرزوی آن را داشت🌿📿. در آن روزهای زیبای سفر به خانه ی خدا، باز هم رقیه به فکر جهاد و شهادت بود.🕊 در حسرت این آرزو، رو به خانواده کرده و گفته بود: «... باید با آب زمزم، غسل شهادت کنم🕊🥀». در روز برائت از مشرکین،با سایر حجاج شرکت کرد✊ تا بار دیگر انزجار خود را از ظلم و ستم و ایادی استکبار جهانی نشان دهد✔️✌. در حالی که هیچکس نمی توانست حتی فکرش را بکند که در سر مزدوران آل سعود🇸🇦،برای برهم زدن این مراسم و به خاک و خون کشیدن حاجیان، چه نقشه ی شومی میگذرد📛! در مکه، بار دیگر یزید زمان🔥، دست جنایتکار خود را از آستین شرک و خیانت آل سعود بیرون آورد و با هجوم وحشیانه به صفوف زائران خدا✨، صدها مسلمان را در کنار خانه‌ی امن الهی و کوه نور به جرم گفتن"الله اکبر" و به دلیل برائت از مشرکین پلید، به خاک و خون کشید🥀... شهیده رقیه رضایی لایه نیز مثل پرستوی مهاجر الی الله🕊، به زیبایی هرچه تمام تر، به شایستگی یک معلم فداکار به آرزوی دیرینه‌ی خود رسید...🕊🥀 "راهشان پر رهرو باد" . 📗 📖 🕊 🥀 . . .