•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_دوازدهم / صفحه ۱۹
بود و گوشه و کنارش را تکیه های زنجیرزنی نقش زده بود. صورت آسمان داشت نیلی میشد که صدای اذان، هیاهوی شهر را کم رنگ کرد. در ایستگاه اتوبوس، منتظر نشسته بودم که چشمم به بنری که سر چهارراه زده بودند، افتاد. «مراسم دهه اول محرم ... خیابان شهید آقایی... حسینیه سیدالشهدا... کانون فرهنگی رهپویان وصال. حرف یکی از آشنایان در ذهنم جان گرفت:
- یه حسینیه هست توی خیابون شهید آقایی که شنبه شبا مراسم دارن. میگن خیلی جای خوبیه و اکثراً هم جوونا میرن.
همین طور که نوشته های بنر را زیر لب میخواندم، تصمیم گرفتم یک سری به حسینیه بزنم. سوار اتوبوس شدم و با دقت به بیرون زل زدم. از چند ایستگاه گذشتیم و همین که تابلوی خیابان شهید آقایی وسط بلوار را دیدم، پیاده شدم. از مغازهها پرس وجو کردم و بعد از ده دقیقه پیاده روی، به وسط خیابان رسیدم کوچهی کوتاه و پهنی را که درِ نقره ای رنگ حسینیه در آن خودنمایی میکرد، زیر پا گذاشتم. هرچه نزدیک تر میشدم، صدای مداحی بیشتر دلم را نوازش میداد. از در گذشتم و پا به راهروی طویل گذاشتم. دلم احساس قریب و آشنایی داشت.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz